رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 149

4
(5)

 

 

 

یعنی تموم دیشب رو اینجا بوده ؟؟

باورم نمیشد

اصلا قصدش از این کارا چی بود و هست؟؟

 

حوله رو کناری انداختم و بعد از پوشیدن روپوشی روی لباسای خوابم از اتاق بیرون زدم و از پله ها سرازیر شدم

 

خداروشکر تموم اهالی خونه خواب بودن

بی سرو صدا از خونه بیرون زدم

 

با عجله به سمت ماشینش که اون سمت خیابون پارک بود رفتم و دستم برای ضربه زدن به شیشه طرفش جلو رفت

 

ولی همین که نگاهم به صورت غرق خوابش خورد بی اختیار دستم روی هوا خشک شد و نگاهم توی صورت غرق در خوابش چرخید

 

به خودت بیا آیناز الان وقت کم آوردن و هوایی شدن نیست

زود خودم رو جمع و جور کردم و ضربه ای آروم به شیشه ماشینش کوبیدم

 

تکونی توی خواب خورد

ولی بیدار نشد ضربه ای دیگه کوبیدم که چشماش باز شد و گیج نگاهی به اطرافش انداخت

 

یکدفعه چشمش بهم خورد

و راست نشست خواست شیشه رو پایین بکشه که نزاشتم و با اشاره ای بلند بهش گفتم :

 

_بیا پایین !!

 

با عجله پیاده شد

 

_سلام خوبی ؟؟

 

بدون اینکه جوابی بهش بدم دست به سینه و بی تفاوت نگاهش کردم و گفتم :

 

_ بگو چرا هنوز اینجایی جورج ؟؟

 

دستی به صورت خواب آلودش کشید

 

_چون میخوام باهات حرف بزنم

 

_فکر کردم دیشب حرفامو باهات زدم و دیگه چیزی برای گفتن باقی نمونده باشه

 

 

توی چشمای بی احساسم زُل زد و جدی گفت :

 

_نه من هنوز حرفامو نزدم

 

فقط میخواستم راضیش کنم بره

پس بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم :

 

_اوکی بگو میشنوم

 

مضطرب و دستپاچه زبونی روی لبهاش کشید و به حرف اومد

 

_من فکرامو کردم و فهمیدم نمیتونم ازت جدا بشم و باز میخوام باهات باشم و از نو شروع کنیم

 

پوزخندی گوشه لبم نشست

و نگاه ازش گرفتم و درحالیکه سرمو کج میکردم با تمسخر خطاب بهش گفتم :

 

_داری با من شوخی میکنی نه ؟؟

 

اخماشو توی هم کشید

 

_نه کاملا جدیم چطور ؟؟

 

_پس چطور فکر کردی من حاضرم باز با تو ادامه بدم ؟؟

 

به سمتم اومد و سعی کرد دستامو بگیره که خودم رو عقب کشیدم

 

_ببین عزیزم میدونم یه کم زود واکنش نشون دادم و عروسی رو عقب انداختم ولی الان میتونیم از نو شروع کنیم و باز ب…..

 

توی حرفش پریدم

 

_محض اطلاعت عروسی رو عقب ننداختی و بهمش زدی

 

_باشه میدونم اشتباه کردم یه فرصت دوباره بهم بده اوکی ؟؟

 

نفس عمیقی کشیدم و بی معطلی لب زدم :

 

_متاسفم … ولی من به آدمی که یه بار رهام کرده و رفته نمیتونم فرصت دوباره بدم پس بهتره همین الان از اینجا بری

 

پشت بند این حرفم عقب گرد کردم و با قدمای بلند ازش فاصله گرفتم و وارد خونه شدم

 

 

 

توی این مدت کشمکش های زیادی که با این دو نفر داشتم داشت از پا درم میاورد

 

از یه طرف جورج و خواسته اش

از طرف دیگه نیما و پیگیری هاش

 

هر دو با هم کاری بهم کرده بودن که کم مونده بود روانی بشم دوست داشتم دور شم از اینجا ، آره برم و دور شم از همه جا و همه کس !!

 

بهترین تصمیم رو گرفته بودم

باید همه چی رو رها میکردم و میرفتم بلکه بتونم راه درست زندگیم رو پیدا کنم

 

با عجله طی چند روز همه کارای رفتنم رو کردم

و‌ توی چشم به هم زدنی روز موعود فرا رسید

 

آره روزی که باید میرفتم

میرفتم شاید میتونستم خودم رو پیدا کنم

خود واقعی که خیلی وقته گمش کرده بودم

 

چمدونام رو دونه دونه از اتاقم بیرون بردم

و با شوق و ذوق توی سالن گذاشتمشون

اینقدر هیجان داشتم

 

که دست از پا نمیشناختم

مشغول مرتب کردن باقی چیزا بودم

که امیرعلی کنارم ایستاد و گفت :

 

_میبینم که واقعا تصمیمت رو گرفتی !!

 

موهامو پشت گوشم زدم و خیره چشماش که به نظرم امروز غمگین به نظر میومدن شدم

 

_آره رفتنی باید بره !!

 

_ولی توی کشور غریب وقتی کسی رو نمیشناسی چطور میخواد زندگی کنی ؟؟

 

نگاهش رو ازم دزدید و با لحنی که بوی نگرانی میداد ادامه داد :

 

_نگرانت میشیم !!

 

نگرانم میشن ؟؟ اونم کی امیرعلی ؟؟

بی اختیار لبخندی گوشه لبم نشست

 

_نگرانم میشید یا میشی ؟؟

 

 

 

بالاخره نگاه گریزونش رو به چشمام دوخت

و چیزی که میخواستم رو به زبون آورد

 

_میشم !!

 

لبخندی زدم :

 

_نگران نباش میخوام برم خودمو پیدا کنم

 

_ولی آخه کشور دیگه م…..

 

دستمو به نشونه سکوت جلوش گرفتم

و با اشک حلقه شده توی چشمام گفتم :

 

_جای من نیستی نمیتونم اینجا بمونم انگار همه جا برام شده عین قفس ، حس نفس تنگی بهم دست میده باید برم وگرنه کم کم اینجا جون میدم

 

اشکی از گوشه چشمم چکید

و روی گونه ام افتاد

 

نگاهش روش نشست و با غم نگاهم کرد

یکدفعه دستاش رو به نشونه آغوش برام باز کرد و زیرلب زمزمه کرد :

 

_ بیا !!

 

بعد مدت ها امیرعلی باز داشت میشد داداشم

آره همون داداشی که به لطف نیما خیلی وقته گمش کرده بودم و توی روی‌ هم ایستاده و بهم بی احترامی کرده بودیم

 

توی یه ثانیه همه گذشته رو فراموش کرده و مثل کودکی که به آغوش حمایت گری نیاز داره به سمتش پرواز کردم و خودم رو توی بغلش انداختم

 

یه دستش دور کمرم حلقه شد

و با دست آزادش موهام رو نوازش کرد و کنار گوشم آروم گفت :

 

_هیس باشه آروم باش برو در پناه حق

ولی بدون من همیشه پشتتم پس به هر چی که نیاز داشتی کافیه بهم بگی !!

 

باورم نمیشد

باز از زبون امیرعلی داشتم همچین حرفایی میشنیدم سرمو روی سینه ستبرش گذاشتم و عطر تنش رو عمیق نفس کشیدم

 

 

بعد از کلی بوسه و گریه از اعضای خانواده ام خواستم که دنبالم به فرودگاه نیان چون نمیخواستم باز این گریه ها رو اونجا هم داشته باشیم

 

با تاکسی و تنها به فرودگاه رفتم

پیاده که شدم چمدونا رو دنبال خودم کشیدم و با رسیدن پشت پیشخوان مدارکم رو تحویل دادم و منتظر ایستادم

 

طولی نکشید مدارکم رو دستم داد

تشکری ازش کردم و رفتم تا وسایلم رو تحویل بدم

 

چمدونا رو که تحویل دادم

مشغول حرف زدن با مسؤل اونجا بودم

که حس کردم کسی پشت سرم ایستاد

 

بوی عطر تلخش توی بینی ام پیچید

بی اختیار نفس عمیقی کشیدم این عطر برام خیلی آشنا بود قلبم به سرعت شروع کرد به تپیدن

 

سرم کج شد که صدای جدی و سردش توی گوشم پیچید

 

_بی خداحافظی میخوای بری ؟!

 

تنم یخ زد

خودش بود خود نیما

چطوری فهمیده بود قرار امروز و این ساعت برم

 

با یادآوری نورا پوزخند تلخی گوشه لبم نشست

خوب معلومه دیگه اون بهش خبر رسونده

 

دستم که توی جیبم بود مشت شد

با نفس عمیقی که کشیدم سعی کردم به اعصابم مسلط بشم و آروم بمونم

 

پس توی آرامش نسبی به سمتش چرخیدم

ولی همین که نگاهم به صورتش خورد تموم خشم و عصبانیتم دود شد و به هوا رفت

 

گرفته و غمگین به نظر میرسید

مخصوصا با اون ریش های بلند و چشمای قرمزی که معلوم بود چند روزی هست پلک روی هم نزاشته و زیرشون هم سیاه و گود بود

 

بی اختیار و بدون اینکه بفهمم چند دقیقه ای بود که توی سکوت مات صورتش شده بودم

 

که تلخ خندید و با دستی که به صورتش کشید گفت :

 

_چیه آدم شکسته ندیدی ؟؟

 

 

به خودم اومدم

و زودی نگاه ازش گرفتم

و بی اهمیت به حرفش گفتم :

 

_اینجا چی‌ میخوای ؟؟

 

خیره صورتم شده و پلکم نمیزد

 

_اومدم تا برای آخرین بار ببینمت

 

کیف کوچیک توی دستم رو محکم فشردم

 

_حالا که دیدی برو !!

 

بهش پشت کردم و میخواستم برم

که با یه حرکت سد راهم شد و با لحن غمگینی که برای اولین بار بود ازش میشنیدم صدام زد و گفت :

 

_بگو که بخشیدیم !!

 

با انگشت شصت گوشه لبم کشیدم

واقعا فکر میکرد من به این سادگی میبخشمش ؟!

 

_برو کنار

 

خواستم برم که نزاشت و باز سد راهم شد

 

_اگه بخاطر من داری میری قول میدم دیگه مزاحمت نشم فقط نرو !!

 

_مزاحم نشو برو کنار گفتم !!

 

خواست دستمو بگیره که قدمی عقب گذاشتم و ازش فاصله گرفتم و کلافه خطاب بهش گفتم :

 

_میخوای من خوشبخت باشم و تو رو ببخشم آره ؟؟

 

با شوق سری به نشونه مثبت تکون داد

که توی چشماش زُل زدم و سرد لب زدم :

 

_هیچ وقت جلوی چشمام ظاهر نشو هیچ وقت … چون هر وقت میبینمت یاد گذشته نحس و تاریکم میفتم و عذاب میکشم گذشته ای که هر دقیقه اش عذاب کشیدم

 

خشکش زد که بدون اینکه مهلت حرف زدنی بهش بدم تنه محکمی بهش کوبیدم و از کنارش گذشتم و بی معطلی از قسمت بازرسی رد شدم

 

دیگه نمیتونست دنبالم بیاد

نیم نگاهی به پشت سرم انداختم با دیدنش که هنوز همونطوری خشک شده ایستاده و به جای خالیم خیره اس عصبی زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_تازه اولشه که باید تاوان پس بدی !!

 

 

 

 

سوار هواپیما شدم و با حال خوش سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم

 

آره حال خوش

حال خوشی که بخاطر دیدن عذاب کشیدم نیما بهم دست داده بود

 

اینقدر عذابم داد حالا باید تاوان پس میداد

فکر نمیکردم یه روزی اینطوری به دست و پام بیفته و ازم بخواد ببخشمش و نرم

 

ولی هیچ چیزی توی این دنیا نشد نداره !!

 

عاشق شده بود

اونم عاشق منی که خیلی اذیت کرده بود

و وسط این اذیت کردنا دلش سُریده بود

 

آره دلش برای من رفته بود

ولی نمیدونست من کسی نیستم که به این راحتی ببخشمش و بزارم کنارم باشه

 

توی فکر بودم و چشمامو بسته بود یکدفعه نفهمیدم چی شد که خوابم برده بود خوابش رو دیدم اونم با همون صورت تکیده و چشمای اشکیش که داشت با التماس نگاهم میکرد

 

یکدفعه از خواب پریدم و با نفس نفس نگاهمو به اطراف چرخوندم تو هواپیما بودم اعصابم بهم ریخته بود لعنتی زیر لب زمزمه کردم

 

چه مرگت شده آیناز

دلت برای اون میسوزه ؟؟

اونی که اون همه بلا سرت آورده بود

 

نمیدونم چه مرگم شده بود که یکدفعه حالم بد شد داشتم با خودم کلنجار میرفتم که مهماندار هواپیما سمتم اومد و خطاب بهم سوالی پرسید :

 

_حالتون خوبه خانوم ؟؟

 

دستی پشت گردن عرق کرده ام کشیدم

 

_نه !!

 

_یه لحظه صبر کنید

 

 

 

رفت و طولی نکشید با آبمیوه و کیکی توی دستش به سمتم اومد

 

_اینا رو بخورید تا فشارتون تنظیم شه

 

با این حرفش یادم افتاد

چند ساعتی میشد که هیچ چیزی نخوردم ولی خودم بهتر میدونستم این حال بدم به خاطر این چیزا نیست

 

بخاطر نقش بستن مداوم صورت نیما و تکرار شدن حرفاش توی گوشام بود

از دستش گرفتم و لرزون لب زدم :

 

_ممنونم !!

 

تا زمانی که هواپیما از حرکت بایسته

حالم بد بود و یه جور دلهره و اضطراب داشتم

 

وقتی رسیدم

و از هواپیما پیاده شدم

با حس آزادی نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تموم فکرای بد رو از خودم دور کنم

 

چمدونا رو دنبال خودم کشیدم و درحالیکه از فرودگاه بیرون میزدم زیرلب با خودم زمزمه کردم :

 

_به زندگی جدیدت خوش اومدی آیناز !!

 

داشتم اطراف رو از نظر میگذروندم

که با دیدن مردی که پلاکاردی به اسم من دستش بود لبخندی زدم و به سمتش رفتم

 

طبق انتظارم از طرف شرکت اومده بود

بعد از سلام و احوالپرسی ، وسایلم رو دستش دادم و سوار ماشینش شدم

 

به هتلی نزدیک شرکت که از قبل اتاقی برام رزرو کرده بودن بردم و بعد از اینکه کارهای اقامتم رو انجام داد رفت

 

وارد اتاقم شدم

و درحالیکه چمدونا رو همونجا دم در رها میکردم خودم روی تخت انداختم و خسته زیرلب زمزمه کردم :

 

_خدایا رهایی و آزادی چه حس خوبیه !!

 

 

 

حدود بیست روزی از اومدنم میگذشت

بیست روزی که لحظه به لحظه اش برام خوش و عالی میگذشت

 

چون حس رهایی و آزادی کامل داشتم

حسی که مدتها بود ازش محروم بودم

هر جایی که میخواستم میرفتم و نهایت استفاده رو از آزادیم میبردم

 

این مدت خوب با افراد شرکت آشنا شده و تونسته بودم خودم رو با شرایط جدید وقف بدم و این خیلی برام خوب بود

 

ولی دروغ چرا اون تَه مَه های ذهن و قلبم مدام یه احساس خلع و کمبود داشتم کمبودی که نمیدونستم از چی و برای چیه !

 

ولی بدجوری داشت آزارم میداد

 

بعد از اتمام کارم طبق معمول این چند وقته توی رستوران شرکت نشسته و مشغول غذا خوردن بودم که صدای زنگ گوشیم باعث شد توجه ام سمتش جلب شه

 

شماره خونه بود

لبخندی گوشه لبم نشست و گوشی رو برداشتم و با دلتنگی تماس رو وصل کردم

 

طولی نکشید که صدای بغض دار مامان توی گوشیم پیچید

 

_الووو خوبی مامان جان !!

 

دور دهنم رو با دستمال پاک کردم و با لبخندی گفتم :

 

_عالیم عالی !!

 

_خداروشکر کارو بار چطوره تونستی خونه بگیری ؟؟ چطوری میری سرکار ؟؟ دوره م…..

 

یک بند داشت سوال میپرسید که با خنده توی حرفش پریدم :

 

_آروم باش مادر من !!

 

_جای من نیستی دست خودم نیست فقط نگرانتم عزیزم

 

_نگران نباش جام خوبه…خونه هم گرفتم و هیچ مشکلی هم ندارم

 

نفس عمیقی کشید و خوبه ای زیرلب زمزمه کرد که با کنجکاوی پرسیدم :

 

_اهالی خونه چطورن ؟؟ همه خوبن ؟؟

 

_همه رفتن کسی نمونده جز من و بابات

 

_چی ؟؟

 

با ناراحتی لب زد :

 

_دو روز بعد تو ، داداشت اینا هم جمع کردن برگشتن ایران سر خونه زندگیشون

 

_ولی پس شما چی ؟؟

 

_نمیتونستن که برای همیشه اینجا بمونن بعد از اینکه عمل دیگه ای روی راشل انجام دادن و موفقت آمیز بود و مطمعن شد وضعیتش خوبه ؛ برگشتن سر خونه زندگیشون مادر

 

پس بالاخره برگشته بودن

بعد از اینکه کلی با مامان صحبت کردم و از بابت خودم مطمعنش کردم بالاخره قبول کرد جام خوبه و راضی شد تماس رو قطع کنه

 

 

 

 

بعد قطع تماس همونطوری که توی فکر خانواده ام بودم مشغول بازی با غذام بودم که کسی صدام زد و گفت :

 

_سلام میتونم اینجا بشینم ؟؟

 

سرم بالا رفت

این دختر رو میشناختم یکی از کارمندای شرکت بود

 

با لبخند سری تکون دادم و اشاره ای به صندلی جلوم کردم :

 

_بله بفرمایید

 

نمکی خندید و نشست

و درحالیکه دستش رو سمتم میگرفت با شوق گفت :

 

_من رُزام افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟؟

 

دستش رو به گرمی فشردم

 

_آینازم …خوشبختم

 

_تازه واردی نه ؟؟ چون قبلا ندیده بودمت

 

دستش رو رها کردم

و صاف توی جام نشستم

 

_آره چند وقتی میشه اومدم شما چطور ؟؟

 

شونه ای بالا انداخت و درحالیکه اون چشمای درشت سبزرنگش رو توی حدقه میچرخوند با ناز گفت :

 

_من حدود یه سالی میشه اینجا مشغولم و موندگار شدم یعنی چندباری خواستم برم ولی نشده چون دوست پسرم نزاشته

 

با کنجکاوی پرسیدم :

 

_یعنی چی که دوست پسرت نزاشته ؟؟

 

خندید و اشاره ای به پشت سرم کرد

 

_جواب سوالت اونجاست خودش داره میاد

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا