فروشگاه لوازم آرایشی و بهداشتی کیو فیس
رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 29

4.3
(20)

 

نادر تند ازم فاصله میگیره و میگه : پاش .. پاش پیچ خورد، گرفتم نیفته …
بغض کرده و عصبی بهش نگاه میکنم … مامان ماهی اخم میکنه و یه تعداد برگه رو سمت نادر میگیره …
می تونی اینو ببری ، فکر میکنم اینارو می خواد …
نادر برگه ها رو میگیره و سر سری خداحافظی میکنه … وا رفته به رفتنش نگاه میکنم که مامان ماهی دستش رو روی
بازوم میذاره : حالت خوبه ؟
نگرانه و من رنگ پریده میگم : خوبم …
ببخش تنهات گذاشتم ، فکر نمیکردم تا این حد دریده باشه …
روی مبل وا میرم و میگم : زنش چطور تحملش میکنه ؟
تو گیر و دار جدایی هستن و نادر طلاقش نمیده .
چیزی نمیگم که روی مبل رو به رویی میشینه و میگه : به مسیح بگی خون به پا میشه …
نگران نگاهش میکنم و میگم : قبل از نادر ، منو میکُشه !
استغفراللهی میگه و از جا بلند میشه : من برم یه سر به سودابه بزنم ، از صبح خبری ازش نیست … زود میام ، کار نداری
مامان جان ؟
نه ، مراقب خودتون باشین …
فعلا فدات شم !
از خونه بیرون میزنه و حالا خودم تنهام … سمت سرویس میرم که نگام از توی آینه به خودم می افته … بیشتر از همه
به گردنم که سرخ شده و از صبح نیش پشه ی دیشبی کلافه م کرده … از خارش زیاد سرخ و ملتهب شده …
پوفی میکشم و از سرویس بیرون میام … صدای تلفن خونه بلند میشه که گوشی رو برمیدارم : الو ..
صدای چند نفر میاد و یکی میگه : برداشت … خفه شین پنج مین ، نهان خوبی ؟
سلام اهورا ، خوبم … چی شده مگه ؟
صدای کسری رو می شناسم : مسیح خونه س …
نه …
یا حسین گفتن یاشار رو میشنوم …
اهورا پنج مین دیگه ما اونجاییم ، باشه نهان ؟

منتظر جواب من نمیشه و تلفن قطع میشه … متعجب به تلفن توی دستم نگاه میکنم و نمی دونم چه خبره!! قطعا یه
خبرایی هست و نگران مسیح میشم … باز گوشی رو بر می دارم که صدای ترمز شدید یه ماشین رو می شنوم . از همه
جا بی خبر لبخند می زنم و سمت در سالن میرم . بازش میکنم … منتظر میشم مسیح داخل بیاد و با لبخند صدا بلند
میکنم : سلاااااااام اخمو خان …
اخمو و عصبیه … دیگه کاملا شناختمش و می دونم حتما یه خبرایی هست ، جلو میاد و به من که می رسه تخت سینه
م میزنه … دو سه قدمی عقب پرت میشم … داخل میاد و درو می بنده … وا رفته میگم : چی شده ؟
کی خونه س ؟
هی .. هیشکی …
سرخ تر میشه و انگاری کار بدی کردم که گفتم هیچکس و میگه : تنهایی ؟
تند میگم : آره به خدا …
کی اینجا بود ؟
نادر !
خودم نمی فهمم که از تنهایی حرف زدنه خودم و اومدن نادر مسیح ممکنه چه فکرایی بکنه ؟ … نگاش کِش پیدا میکنه
سمت گردنم … رنگ پوستش به کبودی میزنه و هنوز نمی دونم چه خبره که جلو میاد و با یه دستش بازوم رو میگیره :
گردنت چی شده ؟
می دونم یه جای کار می لنگه … اینم می دونم که مسیح داره خودش رو کنترل میکنه تا از کوره در نره … می خوام به
روی خودم نیارم و خودمو می زنم به راهی که علی چپ رفته و دستم رو می ذارم روی گردنم، میگم : وااای جاش
مونده؟ …
خیره نگام میکنه که با لحن لوسی میگم : پشه نیش زده !!
کلافه دستش رو بین موهاش میگیره و لا به لای دندونای به هم چفت شده ش میگه : حالیته دارم جِز میزنم تا زمین و
زمانت رو یکی نکنم ؟!
مات برده میگم : چ … چی شده ؟

جلو میاد و بازوهام رو میگیره ، زل میزنه به چشمام و میگه : با نادر چه گهی خوردی که زنگ میزنه از سایزت برام حرف
میزنه؟
چشمام گشاد میشه و میگم : از چی ؟
فشار دستش روی بازوهام زیاد میشه که چهره م درهم میشه …
مسیح دستم … آی ..
محل نمیده و هرلحظه به فشار دستاش اضافه میکنه …. حس میکنم قراره استخون دستم خورد بشه و اشک تو چشمام
جمع میشه و با صدای آرومی میگه : من که دیگه کاریت نداشتم !
دلم برای خودم نه … اما برای مسیح میسوزه … میدونم نادر حرف بی ربط زده که مسیح خونش به جوش اومده … میدونم
و دلگیر میشم از مسیحی که هنوزم ته دلش به من و هرز نبودنم شک داره !
ترس برم میداره و میترسم از کوره در بره … از کوره در رفتنش ترسناکه و میشنوم که میگه :
باهاش نبودی … مگه نه ؟
حرفش بوی خواهش میده …. از ته دلش می خواد بگم نه … مسیح خودش شک داره به فکرایی که توی سرش وول می
خوره … خیره به چشماش نگاه میکنم که همین موقع در خونه با شتاب باز میشه …
کسری داخل میاد و بازوی مسیح رو میگیره تا از من دورش کنه … اهورا هم بازوی دیگه ش رو میگیره … تموم مدت
مسیح به چشمای من خیره س ..
کسری مسیح ولش کن …
اهورا شکستی دستشو لامصب ….
اونا دورش میکنن و یاشار کنارم میاد … یاشار ناراحته و می پرسه : خوبی ؟!
نگاش میکنم … اونم فکر میکنه که من با شوهر خواهرش بودم؟؟؟ … بغض کرده به یاشار می گم : به خدا من با نادر
نبودم !
صدام که بوی بغض میده دل یاشار انگار نرم میشه که منو جلو میکِشه و دستاش دورم حلقه میشه : میدونم نهان …
میدونم ، گریه نکن …
دلم بدتر میشکنه ، مسیح چرا نمیدونه ؟ … مسیح چرا نمی فهمه ؟ … کسری و اهورا مسیح رو ول میکنن و کسری کنار
یاشار می مونه : نهان … نهان زدت ؟! بازم دست بلند کرد روت ؟

زدن ؟!؟! .. از یاشار فاصله میگیرم و به مسیحی نگاه میکنم که هر دو دستش رو پشت گردنش گذاشته و نگاهش به
پارکت کف سالنه …
توی فکره و هنوز رگ های گردنش برجسته ن … مسیح منو نزد ! … سرم رو به نشونه ی نه تکون میدم که کسری رو
به مسیح میگه : خودتم میدونی نادر زر مفت زده !
اونا هم انگار تعجب میکنن که مسیح این بار آروم تر از هر بار برخورد کرده .. منم تعجب میکنم . مسیح سر بلند میکنه،
بهم نگاه میکنه و میگه :

-اگه زر مفت نمیزد ، به نظرت نهان الان زنده بود ؟!
پسرا با بهت و منم با بغض به مسیح نگاه میکنم .. انگاری توی دل اونم خبرایی هست و لباش رو با زبونش تَر میکنه و
میگه :
-اومدم خونه … خودش میگه تنهام … بعد میگه نادر اینجا بوده ..
اهورا بسه مسیح !
مسیح به یاشار نگاه میکنه و میگه : خونش رو میریزم یاشار ، این بار دیگه دختر سر خیابون و دخترای سبک توی فامیل
رو نشونه نرفته که بگم خودشون بزرگتر و مَرد و اینا دارن … که بگم من چیکارم ؟ … این بار نهان رو نشونه رفته و من
درمیارم چشمی رو که هرز روی تن و بدن نهان چرخ بخوره !
وا رفته نگاش میکنم … قبل بیرون رفتن بهم نگاهی میندازه و از در سالن بیرون میزنه …
کسری یا حسین … مسیح …. مسیح …
دنبالش میره و اهورا روی پیشونیش میکوبه : ای نادر حرومزاده … ای نادر حرومزاده …
اونم دنبالشون روونه میشه و یاشار بی رمق به دیوار پشت سرش تکیه میده … سمتش میرم و میگم : یاشار … یاشار
خوبی؟
نیم نگاهی بهم میندازه و میگه : بهتر از این نمیشم نهان … دلم عجیب ریخته شدن خون نادر رو میخواد !
ته دلم خالی میشه … میترسم از مسیح ، میترسم کار دست خودش .. خودش و من بده ! من ؟!؟! … مسیح از بابت چرخ
خوردن نگاه نادر روی بدن من نگفته چیکاره س …
نگفته که حق دخالت نداره و می خواد در بیاره چشم نادر رو ! … دوست داشتن نیست ؟ … دوستم نداره ؟؟ … مگه میشه
نداشته باشه ؟
-نهان …. نهان حواست کجاست ؟
نگاش میکنم و بغض کرده میگم : به خدا مسیح کار دست خودش میده …
یاشار با لبخند میگه : انگاری جفتتون کار دادین دست دلتون …
خجالت میکشم و میگم : خب … خب فقط …
کلافه و با همون بغض میگم : نگرانشم …
بین غمی که توی صورتشه لبخند میزنه و میگه : دوسش داری !

تند سرمو بلند میکنم … خیره میشم به لبخند روی لبش … ته دلم خالی میشه … از کوبیده شدن واقعیت اونم اینطوری
توی صورتم می ترسم … تورج حتی اگر بمیره نمیذاره با مسیح بمونم…
نمی خوام بیشتر از این اینجا بمونم … دل بستن بیشتر از پا درم میاره ، خصوصا وقتی که هر روز بیشتر از دیروز مسیح
احساسم رو قلقلک میده ! خصوصا که تورج از ایرانی ها متنفره !!!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نمایش بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا