رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 22

4.4
(21)

 

اخم که میکنه بدتر هول میشم و میگم : اومدن دنبالم !
اونوقت کیا ؟!
دوستم !
کی ؟!
آسو …
آسو کیه ؟
کلافه میشم از سوالای پشت سر همش : باید برم … فردا پرواز دارم …
پوزخند میزنه : با اجازه ی کی ؟
اخم میکنم : خودم !
لبخندی به طعنه میزنه و کنار میره : بفرما ببینم کدوم خراب شده ای جرات میکنه پاسپورت و مدارکت رو بدون اجازه ی
شوهرت مهر کنه !
یعنی چی ؟
صداش بالا میره و میگه : یعنی پشت گوشت رو دیدی ، اجازه ی منم دیدی … اجازه بدم بری تا گیر یه بی ناموسی مثل
اون جهانه بی شرف بیفتی ؟
به فکرمه … نگرانه …. اون روز جلوی دفتر جهان هم نگران بود … الانم نگرانه … به فکرام نمی خوام میدون بدم …
مسیح بچه داره ، زن داره ! در عوض میگم : تورج خودش میاد !
پوزخند میزنه : تورج … تورج …
حرصی اخم میکنه و میگه : این یالغوزی که همه ش وِرد زبونته و اسمش هست ، ولی خودش نیست … چه خریه دقیقا؟
کلافه میگم : مسیح !
همونه که واسه خاطرش از سر سفره ی عقد فرار کردی ؟
پوفی میکشم و روی مبل وا میرم … بغض کرده میگم : هیچوقت بهم اعتماد نمیکنی !
جلو میاد و رو به روی من روی زمین زانو میزنه … دو دِله … اما میگه : تورج کیه؟

میفهمم که داره تلاش میکنه این بار بهم اجازه ی حرف زدن بده … دهن باز میکنم که صدای زنگ در میاد …. کلافه
بلند میشه و در خونه رو باز میکنه …
کسری سر سنگین سلام میکنه و اهورا اصلا محلش نمیده … نوبت داخل اومدن آسو که میشه با دیدن مسیح چشماش
گشاد میشه و میگه : نادر خان زاییده !
بین اشک لبخندی به اون چهره ی بهت زده ش با دیدن مسیح میکنم … مسیح اونقدر غول مانند و دیو مانند هست که
آسو باز بگه : دو سَر کمه !
کسری ابرو بالا میندازه که بگه ادامه نده و آسو همچنان میگه : فِیکه یا واقعیه ؟!
کسری با خنده میگه : اصله اصله !
سر انگشت اشاره ش رو به بازوی مسیح میزنه … مسیح اخم میکنه و عصبی مچ دست آسو رو میگیره و می گه : جناب
عالی ؟!
آی ، دستم !
از جا بلند میشم و کنار آسو می ایستم … میگم : آسو ، دوستم !
مسیح مچ دستش رو ول میکنه و میگه : نماینده ی اون گُرازه پس !
نچی میکنم و میگم : مسیح !
آسو گُراز کیه ؟!
مسیح دهن باز میکنه که این بار من تند میگم : کسری !
کسری چشماش چارتا میشه و میگه : عععع ، با منی ؟!
اهورا با خنده جواب میده : نه پس ، عمه ی من !
آسو به کسری نگاه میکنه و موذی میگه : چقدر گُراز بودن بهش میاد !
کسری وا رفته به آسو میگه : به خدا من از گُراز خوشگل ترم …
مسیح کلافه صدا بلند میکنه : ببندین گاله ها رو ! ) رو به آسو ( اومدی برداری ببری ؟
آسو مگه سیب زمینیه ؟!
مسیح اخمو یه قدم جلو میادو خیره به آسو میگه : لابد هست که یِلخی اومدی ببری ..

آسو می فهمه اوضاع خیطه و میگه : باید بریم … زودتر …
مسیح کجا برین ؟ …
آسو جواب باید پس بدم ؟
آسو مسیح رو نمیشناسه … من میشناسم … کسری و اهورا می شناسن و دل نگران این بحث میشیم … کسری میگه :
حالا بشینیم فعلا !
مسیح چشم تو چشم با آسو میشه و بازوی من رو که رو به ی مسیح و کنار آسو ایستادم میگیره و کنار خودش میکشه…
همونطور خیره به آسو میگه : می خوام ببینم چطور می خوای ببریش ؟!
بازوم رو از دستش بیرون میکشم و میگم : بسه !
به مسیح نگاه میکنم : میرم و باید برم … قرارمون از اول همین بود !
دستم رو جلوش دراز میکنم : مدارکم رو بده ..
آسو اصلا مدارک تو دسته این چیکار میکنه ؟
مسیح تند نگاش میکنه که آسو ساکت میشه ! کلافه دستی بین موهاش می کِشه و میگه : رَدِت کنم بری ، به قول
خودت ، قول و قرارمون چی میشه ؟ بذاری بری نمیگن زنت کو ؟ …
لبخند غمگینی میزنم و میگم : بگو زدمش ، ترکم کرد !
ساکت میشه … عمیق نگام میکنه … خودش فهمیده که دارم گلایه میکنم … فهمیده که دلخورم … مچ دستم رو میگیره
و به سمت اتاق منو می کِشه … آسو میخواد دنبالمون بیاد که اهورا میگه : دم پَرِ مسیح نشو که مثل من نیست باهات
راه بیاد !
آسو چیزی نمیگه … داخل اتاق که میریم درو میبنده و هنوز مچ دستم بین انگشتاش گیره و میگه : کجا بری ؟
با بغض میگم : جایی که دست روم بلند نکنن …
دارم مزخرف میگم … اول و اخر باید از این خونه بذارم و برم ، اما دارم بساط گلایه پهن میکنم … اما مسیح دستم رو ول
میکنه و میگه : بری جایی که اون کره بز بُرد تورو ؟ که زیر خوابش بشی ؟
لبم رو گاز میگیرم و دلگیر میگم : مسیح !
زهره مار و مسیح ، همینو میخوای ؟
این بار تورجه …

کفری میشه و سرخ میشه …. نمیذاره جمله م تموم بشه و سمت کمدش میره … یه کیف دستی کوچیک درمیاره و از
داخلش مدارک رو بیرون میکِشه ، سمت من روی زمین پرت میکنه و میگه : گورت رو گم کن با هر نره خری که واسه
رفتن باهاش اینطوری اشک میریزی !
اما من برای اون نره خر نه و برای مسیح اشک میریزم … بغض کرده با چشمایی که توش اشک جمع شده خم میشم و
مدارکم رو از روی زمین برمیدارم …
صاف که میایستم میبینم که روی جین سورمه ای رنگ داره پیراهن تنش میکنه و میگه : خودم ، خودم با دستای خودم
میام و امضا میکنم ، زنم از کشور با دوست پسرش بره … بره عشق و حال ….
حرصی لب میزنه : راحت میشی اینطوری ؟!
پلک میزنم و اشکام راهشون باز میشه … مسیح از اتاق بیرون میره و چه فایده داره اگه بهش بگم تورج داداشمه ؟!؟! بگم
آسو مربی رقصم و دوست صمیمی تورجه که از قضا عین خواهره برای من ؟! … فایده نداره ، وقتی که مسیح بازم داره
یه طرفه به قاضی میره …
با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و بیرون میرم … همه توی سالن پذیرایی هستن و خبری از مسیح نیست … اهورا
وقتی نگاهم رو میبینه میگه : گفت تو پارکینگ منتظره … تو و این دختره با هم برین … ما هم میایم …
آسو بلیط برای فردا صبحه …
کسری مسیح الان دیگه زده به سرش ، فکر کردی ساعت ماعت حالیشه ؟!
آسو شما ها واقعا پَدیده این !
اهورا از کنارش رد میشه و همزمان میگه : پَدیده بودن سگش شرف داره به یه ترشیده ی زبون نفهم !
از خونه بیرون میره که آسو چشماش گرد میشه … کسری میخنده و میگه : شیر مادر حلالش که گل کاشت !
اونم بیرون میره … نه خنده م میگیره و نه اصلا می خوام به حرفاشون فکر کنم… بی حیاییه ، اما دلم کنار همون بوسه
جا مونده … مسیح منو بوسیده ینی دوسم داره ؟ …
ته دلم می لرزه ، می ترسم بشم یکی مثل ساره که باز پَسَم بزنه و بندازه دور … اما مگه اصلا بازم باهاش ملاقات میکنم؟
… الان دارم میرم که برم …

از خونه بیرون میزنم و آسو با خودش غر میزنه … فحش میده و می دونم که مخاطبش اهوراس … اما حواسم بهش
نیست و حواسم کنار اینه که اگه برم ، مسیح نیست میشه … شوهرمه ! یه جوری میشم … تورج سَرَم رو می بُره … توی
آسانسور آسو میگه : نهان ، تورج رو می خوای چیکار کنی ؟
نفس عمیقی میکشم که باز اشک نریزم و میگم : چاره داشتم جز زن مسیح شدن ؟!
آسو حالا با یکی دیگه شون ازدواج میکردی ، چرا این غول بیابونی ؟
بینیم رو بالا میکشم و جواب میدم : هم خوبه ، هم بد !
آسو تا تَهِ حِسَم رو انگار می خونه و می فهمه که با خودم درگیرم و میگه : چه خوب چه بد ، باید بذاریش و بِری !
عمدا به آینه ی آسانسور نگاه میکنم تا صورتم رو ببینم …. به خودم میگم این شاهکاره مسیحه و ساره و شکم بالا اومده
ش هم شاهکار مسیحه …. باید دور بشم از مسیح …
از برج بیرون میزنیم که پسرا رو میبینم ، هر سه نفر سوار ماشین شاسی بلند سفید رنگ مسیح هستن و منو آسو هم سوار
ماشینی که آسو با اون اومده میشیم …. استارت میزنه و میگم : کجا میریم ؟
آسو خود تورجم گفت به من بریم فرودگاه ، چون هتلی که اون توش اقامت داره از طرف شرکت مازیاره … زمین و
زمان رو دوخته تا دنبالت بگرده و پیدات کنه …
نیم نگاهی بهم میندازه و میگه :منتها نه از روی علاقه و این بار گمونم بخواد نیست و نابودت کنه که جلوی مهموناش
گند زدی !
م … مریم !
صدای پوزخند آسو بلند میشه و میگه : خیلی چیزا هست که باید بدونی نهان …
می خوام … می خوام با بابام حرف بزنم !
آسو نگاهش رنگ دلسوزی میگیره ، رنگ ترحم … اما چیزی نمیگه … منم چیزی نمیگم تا وقتی که جلوی فرودگاه روی
ترمز میزنه …
آسو پیاده شو ماشین رو تحویل بدم بگم آدمای تورج بیان ببرنش … منم میام ..
پیاده میشم و آسو استارت میزنه و ماشینش میره … ماشین پسرا چند متری عقب تر روی ترمز میزنه و کسری و اهورا
پیاده میشن …

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا