رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 44

4.4
(10)

کسری بین جمله م میپره و میگه : تازه مسیح بود سر این بدبخت کاله گذاشت … ده بارش فقط با سر و صورت کبود
می اومد اینجا چون شازده تون حرصش از ساره رو سر این بدبخت خالی می کرد ….
مسیح ـ کسری میزنم یکی یکی دندونات رو می ریزم ته حلقتا …
ماهی ـ خا … خانواده ت کجان ؟
مسیح با پرخاش می گه : خانواده نداره … اونی که بچه ش رو بفروشه پای بدهی، خانواده نیست .
تند میگم : بابام خبر نداره به خدا … اصال بابام نبود …
سودابه که بغض کرده میگه : خدا لعنتش کنه مامانت رو …
دلم می گیره … چیزی نمیگم … بیشتر خجالت میکشم که مسیح باز به حرف میاد :
ـ حاال من می خوامش … مهم نیست از کجا اومده و چی بوده و کدوم کره خری می خواسته ببردش و پول بده پاش …
زنمه … نگهش می دارم … زمینم چسب آسمون بشه می خوامش … فرق داره با ساره … خریت کردن شاخ و دم نداره
که… خریت کردم با ساره قاطیش کردم دست روش بلند کردم … حاال اگه من از گل نازک تر بارش کردم … خودم خودمو
آدم میکنم ، والسالم !
به سمت من برمیگرده و میگه : پاشو بریم خانومم !
عمدا می گه خانومم … بی حرف از جا بلند میشم و مامان ماهی توی خودشه … حاج کمال اخم کرده و میگه : کارت
درست بود این همه مخفی کاری ؟ …
مسیح ـ چاره داشتم ؟ … دوره نمی افتادی ساره رو پیدا کنی باز ببندیش به ریش من تا پای آبروت وسط نیاد ؟ … من
خودم به در و دیوار زدم گفتم من نکردم … من هرز نرفتم … چپ می رفتین راست می رفتین سر تا پای مارو انگل جامعه
می دونستین … هم خودت هم خانوم گلت !
به سمت در می ره و منم دنبال خودش می کِشه … از خونه بیرون میزنیم و حس خوبی بهم می ده این بیرون زدن …
انگاری همه ی ساختمون و آدمای توش بیخ حنجره ی من بودن که حاال راه نفسم باز میشه …
سوار ماشین میشیم و بیرون می ریم … چیزی نمیگم که میگه :
ـ با معجون چطوری ؟ …
نگاش میکنم … خودش اشکای توی چشمام رو دیده و به روی خودش نمیاره … ممنونم ازش که به روی منم نمیاره و
در عوض لبخند میزنه

دستم رو از روی پام برمی داره و زیر دستش روی دنده میذاره و می گه : آدم یه زن خوب داشته باشه … یه ماشین این
مدلی … یه شب این شکلی … تازه برونه به سمت یه مغاز ه ی کوچیک تا یه معجون بگیره … خوشبختی مگه چه شکلیه؟
واقعا خوشبختی چه شکلیه ؟ … نمی دونم …. من خوشبختم ؟ …
بیهوا و بی فکر می پرسم : دوسم داری ؟
می خنده و فرمون رو دور میزنه … نگاش به جاده س و میگه : بلد نیستم بگم .. از حرفا و کارام بخون …
قطره اشکم میریزه و میگم : بگو بهم !
نیم نگاهی بهم می ندازه و آخرش کنار خیابون نگه می داره … تازه سر شبه .. ساعت 9 یا 10 شب … هر دو شام
نخوردیم… این مرتیکه ی زیاد از حد تو دل من جا باز کرده هم، دلش معجون میخواد و از ماشین پیاده میشه … ماشین
رو دور میزنه و به مغازه میره .. طول میکشه و تیک تیک قطره های بارون روی ماشین می خوره … دلم نشستن و ساکن
بودن نمی خواد و پیاده میشم .. کنار ماشین می ایستم …
آدما با عجله رد میشن … تنه به تنه ی هم میزنن … یکی با تلفن حرف میزنه و از کنارم می گذره : هوا خرابه … بارون
زده … کجایی ؟ …
هوا خرابه ؟ … چشامو ریز می کنم و خیره می شم به آسمونی که داره می باره … بغضی که حبس کرده بودم بین دیواره
های حنجره م اونقدری باال میاد که اشک میشه … می باره … البه الی دونه های بارون روی گونه م گم می شه …
دستمو بلند میکنم و بین زمین و آسمون نگه می دارم … قطره های بارون که گاها حباب میشن روی دستم رو می بینم
و حرکت نرمشون از ال به الی انگشتام و اشتیاقشون برای زمین خوردن و یکی شدن با آسفالت …
صدای پر از عشقش هنوز تو گوشمه که لب میزنه : خانوم شدنت مبارک !
هق میزنم و با خودم میگم، خطا نرفتم .. رفتم ؟ ..
یکی با عجله سمتم میاد … سر بلند میکنم و میبینمش … دو تا لیوان بزرگ معجونی که با موز و کاکائو دکور شده اما به
خاطر بارون از ریخت افتاده … رو به روم می ایسته و بهش زل میزنم … لیوانا رو روی سقف ماشین پشت سرم میذاره و
حس میکنم می فهمه که من محتاج این بیرون موندن و خیس شدن و حس شدنم

 

نمیگه بریم و بشینیم تو این ماشین … که از اون دخمه ی فلزی بیرون رو ببینیم و بارون رو لمس نکرده حس کنیم !
شکل پسر بچه های تخسی شده که بارون موهاش رو بازی داده و تاب داده تا روی پیشونیش … لعنتی این خیره بودنش
ذوب میکنه من عاشقش رو !
حال ناخوشم رو حس میکنه و بی ربط و بی هوا میگه : عین یه تشنه ی تازه به آب رسیده بعد از اون همه سراب … یا

کمی فکر میکنه و این دست اون دست … تهش میگه : یا نه ….
لبخند میزنه : عین یازدهمین مسابقه ی یه دونده ی بین المللی و اولین بُردش بعد از اون همه شکست …
لبخندش قلقلک می زنه احساس خیلی وقت بیدار شده م رو … خودش میدونه چی به روز من آورده ؟ …
ـ همونقدر از بودنت و داشتنت لبریزم … اگه دوست داشتن نیست ، پس چیه ؟
مسیح نمی دونه که چه فکری عین خوره به جونم افتاده و روحم رو می خوره …. خبر نداره و یه قدم بینمون رو پر میکنه…
دستاش رو از دو طرف من رد می کنه و به سقف ماشین پشت سرم تکیه می ده … صورتش رو جلو میاره و میگه :
ـ بی حیا نیستم ، منتها … می بینمت بی قرار میشم واسه بی حیا شدن …
پلک می زنم و هنوز چشم باز نکردم که گرمی لبش رو روی لبام حس میکنم …. روی لب های یخ زده ی خودم … نم
بارون صورتمون رو خیس کرده … عابرا میگذرن و یه ماشین از کنارمون می گذره … پسرک سرش رو بیرون میاره و داد
میزنه : دمت گرم داداش !
بوق میزنه و رد میشه … مسیح ازم جدا میشه و لبخند میزنه : چشمات از آسمون بارونی تره … جمعش کن بریم معجون
از ریخت افتاده رو نوش کنیم !
خودش در ماشین رو باز میکنه و منتظر میشه من سوار شم و سوار میشم … درو میبنده … لیوانا رو از پنجره دستم میده
و ماشین رو دور میزنه … سوار میشه … لیوانش رو دستش میدم و به معجون توی دستم نگاه میکنم … نیمه ش رو بارون
پر کرده …..
قاشق بلند پالستیکی بی رنگش رو برمی دارم و یه قاشق دهنم می ذارم …. معجون با مخلوط بارون و چاشنی نگاه
عاشقانه ی مسیح که روی نیمرخم زومه …. مزه ی معجون یا موز و پسته نمیده …. مزه ی عشق میده و عجیب زیردندونم
مزه میکنه و نوش جونم میشه!

کانال رمان من

🆔 @romanman_ir

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫11 دیدگاه ها

  1. چقدچیزای بی اهمیتوجزئی رمانومینویسین …قرن به قرن پارت میذارین درحده یه صفحه اونم میره براتوهمات فانتزی نهانوماچوبوسای چرته مسیح…بابایکم ازاصل ماجرابنویسین ببینم چه خبره تورج کیه ارتباطش با مسیح چیه…ماچوبوس ندیده ایم همش ازین چرتوپرتامینویسین؟…واقعاکه

  2. شهره جون دوست نداری نخون رمان به این قشنگی میگی خوب نیست.
    مسیح خیلی کردی👏👏
    اورین ادمین.
    فقط یه خورده زود تر پارت بزارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا