رمان حرارت تنت

رمان حرارت تنت پارت 1

4.1
(27)

نفس نفس می زنم. توجهش سمت دیوار جلب میشه و یه قدم جلو میاد … ترسیده تر، هر دو دستم رو جلوی دهنم میذارم
و تکیه م رو به دیوار میزنم .. چسبیدن رژ لبم به کف دستم رو حس میکنم … کمر لختم سردی دیوار سنگی سفید رنگ
رو لمس میکنه و بدتر لرز میکنم … من این لباس عروس رو حتی ندیده بودم و آسو انتخابش کرده بود … آسو ؟ نگرانشم
و اشک از گوشه ی چشمم سُر میخوره …
دلنگرون باز از گوشه ی دیوار نگاه میکنم و میبینمشون … یکی از نوچه ها به سمت اون یکی برمیگرده و داد میزنه :
کاظم برو اونور ، توله سگ در بره شبمون صبح نرسیده ریقه رحمت باس سر بکشیم !
دلم براشون میسوزه… اونام مامور شدن و معذور اما من نمی تونم … نمیشه … نمیشه که برگردم و عروس این مجلس
باشم … صدای جیغ و سوت میاد … برمیگردم!
یه ماشین عروس شاسی بلند سفید رنگ که پشت سرش یه ماشین کوپه ی قرمز رنگ و چند تا پسرن … این ساختمون
به جز ما چند تا مراسم دیگه هم داره … گریه م گرفته … مامان گفته بود باید جای آبرومندانه باشه و مردکه بی شرف
هم بی چون و چرا قبول کرده بود … بینیم رو بالا میکشم و وقت نیست برای آبغوره گرفتن …. آسو گفته بود تورج پشت
ساختمون منتظر منه ، گفته بود شناسنامه رو توی باغچه ی شمالی ساختمون پشت شمشادا قایم کرده و با تورج برم
بردارم …… تورج ؟ خدایا من نگرانه تورجم هستم !
باز لبه های دامن پفی و توریم رو که روش با دانتل های شیکی درست شده رو میگیرم و باز راه میرم … پاهام توی این
کفشای پاشنه بلندم اذیتم میکنه … نمیشه راحت راه برم … اما میدوم … آروم تر …
می دوم و کمی کلاه شنلم رو پایین تر میگیرم … تور بلندم بین زمین و آسمون معلق میشه و من فقط می خوام برم …
می خوام از این مراسم لعنتی شونه خالی کنم ….
به کسی می خورم ، کلاه شنلم سُر می خوره و می افته … ته دلم خالی میشه … قبلا بهم تذکر داده بود که اگه باز بخوام
فرار کنم چه بلایی سرم میاره … دو دستم روی سینه ی کسیه که بهش خوردم و اونم برای نیفتادنم با دو دستش آرنج
هر دو دستم رو میگیره و من می ترسم … عرق از تیره ی کمرم راه میگیره و سر بلند میکنم …
این آدم با موهای مرتب شده و کت و شلوار آبی کاربنی و پیراهن سفید و کراوات سرخ رنگ نمی خوره که یکی از نوچه
های اون مردک باشه … نمی خوره و من ابروهای بالا رفته پسر جوون رو می بینم و به خودم میام … صاف می ایستم و
می خوام از کنارش بگذرم که محکم آرنجم رو نگه می داره … می ترسم و با خودم میگم نکنه از هموناس و من بیخود
دلم رو خوش کردم که با اونا سَنَمی نداره… رنگم پریده تر میشه و با ترس نگاش میکنم که زل میزنه به چشمایی که
آرایشگر لعنتی تا تونسته روش هنر نمایی کرده و میگه : گوشواره ت افت ..

یکی داد میزنه : در ورودی نسناس … در ورودی رو بگو یکی از نره خرا بره …

توجه هر دومون به اون سمت جلب میشه و به سمت صدا برمیگردم … یکی با فاصله ی خیلی زیاد داره با تلفن کنار
گوشش حرف میزنه و من می فهمم که دنبال منن … دستم رو میکشم و می دوم … گوشواره ؟ … نمیفهمه که جونم تو
خطره …. از پیچ کناره های دیوار میگذرم و می رسم به جلوی در پارکینگ … رفت و آمد تقریبا کمه و این به خاطر اینه
که از شروعه هر چند تا جشن عروسی که توی این ساختمون کوفتی برگزار میشه یک ساعتی گذشته … می خوام دیوار
رو دور بزنم که تورج رو میبینم و تند باز سنگر میگیرم … کمی نیم تنه م رو کج میکنم که داماد امشب رو میبینم …
گوشه ی لبم رو دندون میگیرم و با ترس نگاه میکنم … جلوی تورج ایستاده … تورجی که از گوشه ی لبش خون راه
گرفته ، اما هنوز اخم آلود و پر نفرت زل زده به همون شیطانی که از شیطان بودن دسته شیطون رو بسته و میگه : میبینی
که نیومده …
داماد امشب عصبی میشه و جلو میره … یقه ش رو میگیره و تکونش میده … تو این فاصله تورج نگاهش به من می افته
و اخماش غلیظ تر میشه … نگرانم … نگرانه تورجم … تورج برای من همه کسمه … دستام شل میشه و دامنم از دستم
روی زمین می افته … اون لعنتی دست روی عزیز ترینم گذاشته … تورج می فهمه که پای رفتنم سست شده … می فهمه
که دو دل شدم و عجیب حسه باخت میکنم و می خوام برم تا بگم عروسه امشب میشم و کنارش توی جایگاه می شینم
اما تورج داد میزنه توی صورت مثلا نامزدم و میگه : به ولای علی … به مقدساتم قسم امشب این عروسی سر بگیره یوقه
بی غیرتی می ندازم گردنم و نیست میشم !!!!
با من بازی نکن حروم زاده ، کجاس ؟
تورج قسم می خوره و من اشکام مسابقه می ذارن … تورج ترسیده گه گاهی نگاهی حوالم میکنه … میگه برم و نمونم …
اونم می دونه ته مراسم امشب سیاهیه و قسم خورده که خودشو از بین می بره … آخرین تلاشم رو میکنم و صدای دویدن
چند نفر رو میشنوم … تنها راهی که برام مونده پارکینگه … با عجله داخل میشم و نگام رو سر سری دور تا دور این
پارکینگ پر از ماشینای مدل بالا می دوزم … صدای قدم های باعجله ای که می شنوم نزدیکتر می شه و

من چشمم می خوره به همون ماشین شاسی بلند گل زده ای که چند دقیقه ی پیش وارد ساختمون شده … با این تفاوت
که در سمت راننده و سمت شاگرد بازه … اما کسی داخلش نیست … با عجله و بی فکر و بی نقشه جلو می دوم و روی
صندلی شاگرد میشینم …. کلاه شنلم رو پایین تر میکشم و نفس نفسم امونم رو بریده … صدای قدم چندین نفر رو
میشنوم … زیر لب با خودم میگم : چرا ماشین عروس ؟ چرا نشستم ؟ خاک برسرت نهان .. خاک تو سرت بیشعور .. خدایا
… خدایا …تو رو خدا کمکم کن …
سرم پایینه و از استرس چشمام رو بستم … دوباره صدای پای چند نفر دیگه رو میشنوم که روی کف سنگ شده ی
پارکینگ کشیده میشه …
اولی ای تو ذاتت زنیکه ، آب شده رفته زیر زمین … اهورا ، مسیح کجا رفت ؟
دومی نمی دونم … نمی دونم لامصب ، جماعتی اونجا منتظرن ….

اولی میگم شاید رفته دستشویی …
سومی با صدای بلند گفت : با لباس عروس ؟!؟!؟
اولی چشه مگه ؟ تو با کت و شلوار نرفتی دسشویی تا حالا ؟؟
دومی واستا ببینم …. تو ماشینه …
قلبم تو دهنم می زنه … نکنه منظورشون منم … یکی با عجله توی پارکینگ میاد و با صدای زمخت و فوقه بَمِش عربده
میکشه : مادرشو به عزاش میشونم بی ناموس رو …
یکی شون میگه : یا ابرفرض …
یکی دیگه شون تند میگه : مسیح ساره تو ماشینه… ایناها …
سکوت برقرار میشه و بعد صدای تند قدم برداشتنه کسی سمت ماشین رو میشنوم .
مسیح واستا ..
مسیح هوووش ، کجا … ؟
… تا به خودم بیام یکی بازوم رو محکم میگیره و میکشه … از ماشین بیرونم میاره و من هنوز نفهمیدم چه خبره که نصف
صورتم درد میگیره … حس میکنم کوبیده شدم . می خوام پرت شم که بازوم رو میگیره و نگهم می داره … کلاه شنلم
از سرم عقب می افته … هر سه نفر که تا اون موقع داد و بیدا می کردن تا جلوی مردکه مسیح نامی که کم از غول
نداشت رو بگیرن ساکت میشن … نگاه ترسیده و بهت زده م توی صورت بهت زده ی همون لعنتی میخ میشه …

لعنتی ای که از من بلند تر و خیلی ورزیده تره … لعنتی ای که ترسناکه اون ابروهای گره خورده ش که خیره ی منه و
سر در نمیاره که من عروسش نیستم ! اگه عروسش نیستم ، پس کی ام ؟!
یکی از پسرا میگه : این که ساره نیست !
اصلا اینا کی هستن ؟ … حس می کنم بازوم داره خورد میشه … زل زدم به چشمای وحشی و سیاه رنگه مرد رو به رویی
با کت و شلوار مشکی و کراوات سرخ رنگش … یکی از پسرا جلو میاد و بازوی دیگه م رو میگیره و میگه : مسیح دستش
خورد شد ، ولش کن لامصب !
مسیح انگار تازه به خودش میاد و بازوم رو ول میکنه … نگام میره سمت نفر دیگه که بازوم رو گرفته … همون مرد ده
دقیقه ی پیشه که تخت سینه ش کوبیده شده بودم و بین بهبهه ی ترس و فرارم میگفت گوشواره م رو بگیرم !
اینا آدمای اون لعنتی نبودن … دو پسر دیگه عقب تر از مسیح ایستاده بودن و من سوت یکی از اونا رو شنیدم و بعد
صداش : اوووووف خدا کلاغ برده ، پری داده !

پسر کناریش که بهت زده ی منه سمتش برمیگرده و زیر لب میگه : خفه شو کسری !
صدای مسیح رو میشنوم : چه خبره اینجا ؟ تو توی ماشینه من چه غلطی میکنی ؟
سمت پسر دیگه که بازوم دستشه برمیگرده و عصبی با صدای بلندتری میگه : چه خبره اهوارا …. چه خبره توی این
خراب شده ؟ ساره کدوم قبرستونیه ؟!
اهورا بازوم رو فشار میده که عقب تر برم … انگاری میدونه که دوستش داغ کرده و امکان داره آتیشش دامن من رو بگیره
… منو پشت سرش میبره و رو به مسیح میگه : دو دقیقه آروم باش ، من نمی دونم کدوم گوری رفته …
مسیح از عصبانیت سرخ میشه … رگ گردنش بدجوری ورم کرده و گوشه ی چشمش بالا می پره و داد میزنه : تو گه
خوردی نمیدونی … من با اون بی پدر طی کردم …. چک دادم دستش که امشب باشه … کله طایفه بالا منتظره عروسن…
کسری جلو میاد و دستش رو روی بازوی مسیح میگیره : مسیح دادا…
مسیح با خشم تخت سینه ی اون میکوبه و میگه : داداشه چی ؟ کشکه چی ؟ آبروم گِروعه …. اون بالا حاجی منتظره
تیز بگیره بهم …

برمیگرده که باز نگاهش به من می افته و جلو میاد .. اهورا رو کنار میزنه و میگه : واستا بینم ، میگمت تو ماشینه من چه
گهی می خوردی تو ؟
این غوله بی شاخ و دم ترسناک تره … ترسناک تر با اون اخماش … انگار اهورا برام مامن شده که با ترس نگاش میکنم
و مسیح داد میزنه : کری مگه ؟!
کسری خب شاید لاله …
پسرک کناری که هنوز نمی دونم اسمش چیه چشم غره میره و به مسیح اشاره میکنه ینی لال شو که مسیح توپش پره
… مسیح انگار فقط منو میبینه و چشماش رو ریز میکنه و میگه : نکنه دستت تو یه کاسه س با اون افریته …
جلو میاد و باز بازوم رو میگیره و سمت خودش میکشه … خم شده و صورتش یه سانتی صورتم قرار میگیره و من قلبم
هنوزم توی دهنم میکوبه … چهره م از درد درهم میشه و با لکنت میگم : ن .. نه به خدا … م .. من …
بغض کرده میگم : و… ولم کن …
مسیح نرمش به خرج نمیده و در عوض فشار انگشتاش رو بیشتر میکنه و همین موقع صدای دویدن چند نفر میاد که
وارد پارکینگ میشن … مسیح اونقدری عظیم الجثه هست که نتونم پشت سرش رو ببینم و در عوض صداشون رو میشنوم:
شما از اون ور برین …
نیست … به والله نیست … وجب به وجب گشتیم …
یکی دیگه ترسیده میگه : آب شده باشه تو زمین رفته باشه باید پیداش کنیم … آقا سرمون رو میبره و توش کاه پر میکنه
اگه عروسش رو نبریم ، حالیتونه ؟
مسیح می خواد برگرده که من قدمی جلوتر میرم و صوررتم رو توی سینه ش قایم میکنم … می لرزم و می دونم اون
آقایی که اونا ازش حرف میزنن اگه پیدام کنه نفسم به دوم نرسیده از هستی ساقطم میکنه بابت این فرار اونم تو شب
عروسی جلوی مهمونای گردن کلفت تر از خودش … مسیح ترسناک تر از آقای اوناس اما الان تنها پناه گاه من می تونه
باشه برای فرار کردن !
مسیح می خواد هلم بده که اهورا بازوش رو میگیره و آروم میگه : شاید واقعا ترسناکن که می ترسه …
صدای پوزخند مسیح رو می شنوم که میگه : آره ، حتمی سر و گوشش جنبیده که ننه ش خواسته ببنده تش بیخه ریشه
یه نره خری !

خواست عقب بره که با دو دستم یقه ی کتش رو گرفتم و نالیدم : التماست میکنم …
با اخم های درهمش نگام کرد که اشکام از گونه هام سر می خوره و میگم : بهت التماس میکنم … تو رو خدا …
کسری و یه پسر دیگه و اهورا به ما نگاه میکنن و مسیح حتی دلش نرم نمیشه … سنگ تر این حرفاس که چند نفری
نزدیک ما میشن و کسری صدا بلند میکنه : به افتخار عروس دوماد …
همه به سمتش برمیگردیم که با لودگی دست میزنه و اهوارا و پسرک دیگه که انگار نقشه ش رو می فهمن دست میزنن
و کسری سوت میکشه و میگه : یاشار توله سگ بلند تر دست بزن !
همون چند نفری که داخل اومده بودن بیرون می رن و مسیح هولم میده و من عقب می افتم . به اهوارا که کنارم ایستاده
بود می خورم و اهورا دستش رو دور کمرم حلقه میکنه تا نیفتم و مسیح عصبی به کسری میگه : چه غلطی می کنی تو
نسناس ؟ عروس و دوماد خره کیه ؟
کسری میگه : خان داداش ، دِ آخه نوکرتم … چرا لولو رو ول نمی کنی هلو رو بچسبی ؟
با چشم به من اشاره میکنه و اهوارا از من فاصله میگیره و میگه : همین رو ببر بگو زنمه ….
چشمام گشاد میشه ، منو ببره بگه زنشم ؟ کجا ببره ؟ اصلا این چه جور عروسی ایه که کسی عروسش رو نمیشناسه
طوریکه می تونن منو جای عروس جا بزنن ؟ اصلا مگه خانواده ی عروس نیستن که می خوان منو به ریش این نره
غوله هرکول ببندن ؟ اما زیاد برام مهم نیست و دلنگرون فقط به ورودی پارکینگ نگاه میکنم …. من حاضرم امشب نقش
عروس رو بازی کنم …. حاضرم مسیح و اخم و تخم و این همه عوضی بودنش رو تحمل کنم … اما برنگردم … فقط
امشب !
صدای اهورا رو می شنوم : تو یه عروس خواستی خدا هم بهت داده … ببرش برو تو تا مادرت نیومده بی حیثیتمون کنه…

به سمتشون نگاه می کنم و منتظرم ببینم چی میشه و ته دلم لحظه شماری می کنم برای از اینجا رفتن ، مسیح عصبی
تر میگه : چی داری واسه خودت اراجیف می بافی ؟ اینو ببرم بگم چند مَنه ؟ بگم عروسه ؟ اونم این ؟
کسری ببر بگو هزار مَنه …. تو به مَنش چیکار داری ؟ ببر امشب قال قضیه رو بکن …

مسیح کلافه و عصبیه ، یه درصد هم ممکن نیست راضی بشه و من خودم دست به کار میشم . جلو میرم و بی فکر به
اینکه اصلا این مراسم جریانش چیه ؟ مسیح کیه و عروس کجاس ؟ میگم : تو رو خدا … فقط امشب … امشب منو ببر
از اینجا …
با اخم های درهمش نگام میکنه و میگه : ننه ت کو ؟ بابات کو ؟؟ کی هستی ؟ چی کاره ای ؟
یاشار بابا مگه از بهزیستی می خوایش که براش خانواده پیدا کنی ؟ بردار ببر شکر کن خدارو لامصب … ماشینت شبیه
لپ لپ یه عروس بود شده دو تا عروس … دیگه چه مرگ …
مسیح پر حرص نگاش میکنه : میام دک و پوزت رو آسفالت میکنما … می بندی یا ببندمش برات ؟
یاشار ساکت میشه و کسری میگه : مسیح تو رو به خدات کوتاه بیا ، مامان رو سکته نده … همه بالا منتظرن …
مسیح داد میزنه : باید عقدش کنم … عقد … عقد می فهمین ینی چی ؟
هرسه ساکت میشن و من زیاد تو قید و بند عقد و عروسی و این حرفا که توی ایران بابه و یه عُرف حساب میشه نیستم
و بی هوا میگم : خب چه اشکال داره ؟ عقد یا هرچیزی ، تو هرکاری که بگی میکنم …
هر چهار نفر با چشم های گشاد شده نگام میکنن و من با بغض میگم : تو رو خدا نجاتم بدین …
مسیح پوزخند میزنه و اهوارا چشماش رو ریز میکنه و میگه : ینی تو نمی دونی شرایط عقد چیه ؟ اصلا شناسنامه ت کو؟
تند جواب می دم : پشت شمشادا توی باغچه ، ضلع شمالی ساختمون …
کسری بی حرف از پارکینگ باعجله بیرون میره مسیح دستی لابه لای موهای درست شده ش میکشه و میگه : خر مخه
شما رو گاز گرفته ، شیش میزنین سه تاتون …
پنج دقیقه هم نمیشه که کسری بر میگرده و با چهره ای بامزه شناسنامه رو میده به اهورا … اهورا شناسنامه رو باز میکنه
و با دیدنش می گه : گاومون زایید همین رو کم داشتیم !
یاشار چشه مگه ؟
اهوارا نهان اُرگان … متولد استامبول ترکیه … همه ش 18 سالشه !
مسیح 18 ؟؟؟

یاشار نفسش رو با خیال راحت بیرون میده و میگه : خب خداروشکر یارو هرجایی نیست ، بدبخت خارجیه که میگه عقد
و هرکاری که میگی میکنم !

صدای کسری رو می شنوم که با تلفن حرف میزنه : الو … الو سروش هرکوفتی دستته بذار زمین بیا تو پارکینگ ساختمون
… خفه شو زود بیا … مُهرت همراهته ؟ لامصب مهر دفتر خونه ت رو میگم … خب حله زود باش بیا …
تلفن رو که قطع میکنه مسیح دست به سینه میشه و به ماشینش تکیه می ده و به خاطر هیکل درشت و فوق سنگینش
کمی ماشین پایین میره و میگه : فردا پس فردا این بچه صاحاب پیدا کرد و گفت شما نره خرا سرش کلاه گذاشتین
خرخره ی سه تاتون رو می بُرم !
یکی با عجله به همراه کیفش داخل پارکینگ میشه و با دیدن ما سمتمون میاد .. تا چشمش به من می افته کمی مکث
میکنه و من میگم آسوی لعنتی خدا بگم چیکارت کنه که به آرایشگر گفتی هرچی هنر داره روی صورت بیچاره م پیاده
کنه …. سمت کسری برمیگرده : چیه ؟ چی شده ؟
کسری تند میگه : زود باش گواهی رضایت والدین بنویس …. چه می دونم ، از اینا که اجازه میدن دختر عقد کنه …
سروش چرا چرت و پرت میگی ؟
مسیح میگه : اعصاب عربده کشی سر تو رو هم ندارم ، دست و بالت پُره از اینکارا یکیش هم برا ما بساز ، ها ؟
مسیح راه اومده … انگاری وقتی فهمیده که من اصلا ایرانی نیستم خیالش راحت شده که براش شری ندارم … راحت
شده که عقد و این چیزا زیادم برای ما مهم نیست و من فقط می خوام فرار کنم … اون منو نجات میده و منم جای
عروسش رو امشب میگیرم و منم نجاتش میدم … فردا آفتاب نزده میرم و تورج رو پیدا میکنم … با هم میریم از این جا
… میریم و دور میشیم از این بدبختیا که مامان ساخته … مامان ؟ … بغضم رو از سر میگیرم … دلم تورج رو می خواد …
اگه بفهمه عقد کردم چی ؟ نه ، مسیح همینطوریشم نیم نگاهی به من ننداخته و معلومه که خودش پرتم میکنه از خونه
ش بیرون …. من فقط می خوام از این ساختمون لعنتی برم بیرون … بیرون رفتنم نمیشه مگه اینکه عروسه یه داماده
دیگه باشم که شنل سرمه !
به مغز هیچکس خطور نمیکنه که امشب عروسه یکی دیگه از مراسمای این ساختمونم گم شده و من جاشو میگیرم …
نوچه هاش هنوز در به دره گشتن دنبال منن … من حاضرم ده هزار بار با مسیح عقد کنم ولی برنگردم … عقد چیه ؟ فقط
یه شناسنامه ی رنگ شده که میتونم برم ترکیه و غیابی جدا بشم … به همین راحتی ..

سروش شاکی برگه ای که خودش نوشته و مهر کرده رو دوره میکنه و میده به مسیح … تموم مدت مسیح با پوزخند برگه
رو میبینه و رو به سه تا دوستاش میگه : حاجی بفهمه 18 سالشه که دیگه معرکه س …. همینطوریشم لام تا کام چفت
دهنش با من باز نمیشه ….

یاشار والا منم جاش بودم فکر میکنم اگه بفهمم با یه دختر 18 ساله بودی چفت دهنم باز نمیشد هیچی … لای در
خونه مم روت باز نمیکردم !
کسری اگه ساره سر و کله ش پیدا بشه چی ؟
مسیح عصبی تکیه ش رو از ماشینش میگیره و می گه : گه خورده برگرده … ) رو به اهورا ( برگشت میگی بره وقتی بیاد
که امانتی رو تحویل بده و بذاره بره … والسلام …
به سمت منم برمی گرده و می گه : خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم بچه ، امشب که بگذره و مهمونا برن ، دمت رو
می ذاری روی کولت و می ذاری میری …. تا خودم خبرت کنم و بگم محضر کجا بیای تا اسمت پاک شه ، حالیته که….
ها ؟
خوشم نمیاد از این بالا نگاه کردن و این همه تکبرش … اما چاره ندارم و تند سر تکون میدم که میگه : یالا بریم !
اهورا حواسش جمع تره و جلو میاد یه قدمی من می ایسته و دست میبره پشت سرم … کلاه شنلم رو روی سرم می ندازه
و عطرش تو مشامم می پیچه … هنوز کلاه رو پایین نیاورده که کسری دستمال به دست جلو میاد و پای چشمم میکشه
… دور لبم رژای پخش شده رو پاک میکنه و میگه : دخملمون خیلی شلخته س …
کم سن و سال بودنم رو به روم میاره و به خاطر لحنه مهربونش جای اینکه شاکی بشم بغض میکنم … جز تورج من
جنس مخالفی رو که بد نگام نکنه ندیدم !
کسری زیر لبی میگه : ای دستت رو جای نون بخوری مسیح دراکولا … پای چشمت کمی کبوده …
لبخند نصف نیمه ای میزنم و اهوارا میگه : آها ، راستی گوشواره ت ….
گوشواره رو خودش کنار کسری می ایسته و گوشم میندازه …
مسیح میگه : چیکارش میکنین ؟ ول کنین بریم … الان ماهرخ میاد زنده مرده مون رو یکی میکنه !

کسری کلاهم رو پایین تر میکشه و بعد از چند ثانیه یکی دستم رو میگیره … یه دست داغی که سرمای یخزده ی دستام
رو میگیره … از استرس اونقدر لبم رو جویدم که مزه ی خون رو حس میکنم و بی اختیار دست مسیح رو محکم میگیرم
… دستی که تقریبا دو برابر دست منه و من کنار مسیح اصلا به چشم نمیام … مشخصه که فیتنس کار یا ورزشکار و یا
هرکوفته دیگه ایه …. راه می افته و منم کنارش قدم برمی دارم . نگام به زمینه و فکرم کنار اینه که باید فردا برم شرکت
تورج ؟ اگه برم و اون مردکم اونجا باشه چی ؟ باید برم باشگاهش ؟ برای پس فردا بلیط گرفته بود برای دوتامون … تا
پس فردا باید خودم رو برسونم …
همگی سوار آسانسور میشیم و من با خودم میگم که الان با پنج تا پسر توی آسانسورم و چشم و دل تورج روشن …
دلنگرونم و فقط می خوام از این ساختمون کوفتی بیرون برم ….

سروش زیر لبی داره غر می زنه بابت این همه خلافی که برای این چهار تا پسر تا حالا انجام داده و مسیح با پنجه ی
پاش کف آسانسور ضرب گرفته …. دستم هنوز توی دستشه و خیلی نمیگذره که اهورا یه دست گل رو سمتم میگیره و
من دست گل سفید رنگ رو میگیرم …. صدای دینگ و بعد باز شدن درهای آسانسور ….
همه بیرون میریم که صدای یه دختری رو میشنوم : کجایین شما ها ؟ یه ساعته که از مراسم میگذره … وا ، چرا عروس
رو کادو پیچ کردین ؟
دستای ظریف یه خانومی جلو میاد و بندهای شنلم رو باز میکنه و شنل بلندم رو درمیاره … موهای بلندم فرهای درشت
شده و سیاه رنگ بودنشون تضاد جالبی با سفیدی لباس عروسم داره … با اینکه فرشده تا باسنم اومده و تور بلندم که
دورش دانتل کار شده هم روش رو گرفته … لباس عروس دکلته با یقه ی تور و آستین های توری دانتل کار شده …
کمرم بازه و دنباله ی لباس عروس بلنده و به واسطه ی این همه دویدنم کمی پایینش خاکی شده … دختر روبه رویی
زیر آرایش غلیظ و شیکش خیلی قشنگ شده و اول کمی مکث میکنه و بعد میگه : ای جاااانم ، خانوم کوچولومون چقدر
نازه …. ماشاالله … ماشاالله …. خان داداش گل کاشتی ….
مسیح بی اهمیت میگه : اگه بری کنار میریم تو …
کسری وجدانا از مسیح سرتره ، مگه نه سودابه ؟
سودابه میخنده و میگه : داداشم حرف نداره ….
کسری دراکولاتون ارزونیتون !
مسیح شاکی میگه : اوهَه …. بسه بریم تو …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا : 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا