رمان زهر چشم

رمان زهرچشم پارت ۳۱

4.5
(6)

نگاه سینا بین دخترک و برادرش می‌چرخد و بلاتکلیف و پر از نگرانی روی پاهایش جابه‌جا می‌شود.

– باشه، گریه نکن پیداش می‌کنم.

علی خودش را جلوتر می‌کشد، آشفتگی و درماندگی مرد جوان را می‌بیند و اخمش کورتر می‌شود.

– از کجا اینقدر مطمئنید که بلایی سرش اومده؟! شاید یه جایی نشسته و یادش رفته به شما خبر بده. ممکن نیست؟!

سینا چیزی نمی‌گوید و اما رها جواب برادرش را می‌دهد

– وقتی توی اون مهمونی بوده یعنی رفته تا به عامر بفهمونه همه چی زیر سر خودشه…

نگاه درمانده‌اش را به سینا می‌دوزد و با نگاه التماسش می‌کند

– رفته تا خودش رو به کشتن بده…

سینا بی‌طاقت از گریه‌های رها، رو به علی با صدای بمی می‌گوید

– من پیداش می‌کنم و بهتون خبر می‌دم.

دلش می‌خواهد جسم نحیف و بغلی رها را به آغوش کشیده و حین بوسیدن گونه‌های خیسش قول بدهد پیدایش می‌کند و اما تنها دستش را مشت می‌کند.

علی دست دور شانه‌ی خواهرش حلقه می‌کند و حین کشیدن تن دخترک سمت خود نگاه به سینا می‌دوزد.

دلش می‌خواهد او را توبیخ کند به خاطر همکاری با یک دختر بی‌فکر و کشاندن پای خواهرش به این بلبشوی خطرناک، اما تنها سر تکان می‌دهد و همراه رها از ساختمان بیرون می‌زند.

هر چه فکر می‌کند بیشتر گیج می‌شود…
در نگاه ماهک چیزی جز تفریح و سرگرمی ندیده بود.

نگاه مشکی رنگش پر بود از عطش پیروزی و یک انسان نمی‌توانست تا این حد ماهرانه بازی کند.

نمی‌توانست دردها را توی نگاهش پنهان کند و انسان‌ها را بازی دهد…
آن دردها را او چگونه و کجا پنهان کرده بود؟

رهای گریان را به خانه می‌رساند، قبل از پیاده شدن دخترک بازویش را می‌گیرد و او را مجبور می‌کند با چشمان سرخ و متورمش، نگاهش کند.

– خودت رو اذیت نکن عزیزم، پیداش می‌شه.

رها بیشتر بغضش می‌گیرد و علی دست لرزانش را توی دستش می‌گیرد.

– برو دو رکعت نماز بخون، یکم آروم شو.

رها گونه‌هایش را پاک می‌کند و پر از تردید می‌پرسد

– تو نمیای؟!

دستی پشت گردنش می‌کشد، رگ‌های پشت گردنش نیاز به فشار محکمی دارند تا درد سرش آرام شود.

– نه، امشب تو خونه‌ی خودم می‌مونم.

رها سر تکان می‌دهد و پیاده می‌شود. تا داخل شدن او توی حیاط همانجا می‌ماند و فکرش را آن دخترک سبک‌سر مشغول کرده است.

بارها توی ذهنش حرف‌هایش را مرور می‌کند…
اما به هیچ نمی‌رسد که نمی‌رسد.

کلافه حرکت می‌کند و نمی‌داند چقدر طول می‌کشد تا خودش را به آپارتمانش برساند. نمی‌داند مسیر را چگونه با وجود افکار به هم ریخته‌اش طی می‌کند.

به خانه که می‌رسد، با تردید پیام کوتاهی به رها با امید اینکه هنوز نخوابیده می‌فرستد.

« شماره‌ی سینا رو برام بفرست. »

خودش هم نمی‌داند با آن پیام کوتاه چه آشوبی توی دل خواهرک عاشقش می‌اندازد، آشوبی که باعث می‌شود تماس بگیرد و او به محض لرزیدن گوشی بین انگشتانش، تماس را وصل می‌کند.

صدای لرزان و پچ مانند رها را می‌شنود و خودش را روی تخت می‌اندازد

– باهاش چیکار داری داداش؟!

گوشه‌ی چشمانش را می‌فشارد

حسی مانند عذاب وجدان یقه‌اش را چسبیده و رها نمی‌کند.

– رها می‌شه نصف شب اینقدر سؤال نکنی؟! یه شماره ازت خواستم.

رها وارفته باشه‌ای زیر لب زمزمه می‌کند و تماس قطع می‌شود. طول می‌کشد تا رها شماره‌ای رند برایش بفرستد و او بدون معطلی تماس می‌گیرد.

پس از سه بوق متوالی، صدای آشنایش بین هیاهو و فضایی شلوغ به گوشش می‌رسد.

– بفرمایید…

پیشانی‌اش را می‌فشارد، علت مشکوک بودنش به مرد جوان را نمی‌داند.

– سلام، کاشف هستم، علی کاشف.

صدای همهمه کم می‌شود و انگار سینا خودش را به جای آرام‌تری می‌برد.

– سلام آقای کاشف، اتفاقی افتاده؟

می‌ایستد و او که خبر ندارد از دل عاشق سینا و دل‌نگرانی‌هایش برای رها…

– نه! می‌خواستم بپرسم شما هم توی اتفاقات امشب، تو ویلای استوارها دست داشتین؟!

سؤال بی‌پرده‌اش سینا را شوکه می‌کند، علی اما وقتی با سکوت طولانی‌اش روبرو می‌شود، نفس عمیقی می‌کشد.

– جوابم رو گرفتم. اگه کمکی از دستم ساخته بود فقط کافیه تماس بگیرید، خدا نگهدار.

قبل از اینکه تماس را قطع کند اما سینا می‌پرسد

– چه فرقی می‌کنه؟! دست داشتن یا نداشتن من چی رو عوض می‌کنه آقای کاشف؟

علی سمت پنجره‌ی اتاقش قدم برمی‌دارد

– چیزی رو عوض نمی‌کنه، اما به نظرم اگه سعی می‌کردید اون دختر رو از این شویی که به راه انداخت پشیمون کنید تا با حماقتش خودش رو تو دردسر نندازه، بهتر بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا : 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا