رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۵۰

5
(1)

تکان سختی به تنم وارد شد. شاید تا بحال چنین شوکی را تجربه نکرده بودم.
شوکی از صدق گفتارش!
به مِن و مِن افتادنم را چه می‌کردم؟

– اِم…چیزه…می‌شه…کمکم کنی…موهام‌و ببندم؟!

بالاخره نگاهش از روی موهایم رخت بر بستند و به بزم چشمانم دعوت شدند.
دست در جیب برده تک خنده‌ای به لب نشاند.

– تو یه جادوگری!

با تعجب لنگه ابرویی بالا فرستادم.

– من؟

قدمی جلو آمد و بعد از گرفتن کش مویم از دستم، پشت سرم قرار گرفت و من با یادآوری کج و کوله بستن‌هایش زیر خنده زدم.

– وای ول کن خودم درستش می‌کنم، یادم رفته بود چطور می‌بندی…فراز با توام ها!

– اِنقدر حرف نزن خاله ریزه!

هینی از تعجب کشیدم که صدای خنده‌ی ملایمش کمی از حالت تدافعی خارجم کرد.
مردک چه صدای خنده‌ی دلبری داشت!

– من خاله ریزه نیستم…فقط یه کوچولو قدم کوتاهه!

اینبار صدای خنده‌اش کمی از حد معمول بلندتر می‌شود و من برای جلوگیری از بردن آبرویم توسط قلبم لب می‌گزم.

– خب دیگه، تموم شد!

پر تعجب رو گرداندم و به آینه نگاهی انداختم.

– ماشاالله آقای دکتر می‌بینم حرفه‌ای شدی!

کمرش را به دیوار تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌شود و…فقط خدا می‌داند با دیدن این استایلش چه شوری در دلم به پا می‌کند.

– دیگه هر کی یه خاله ریزه‌ی مو دراز داشته باشه بالاخره باید یاد بگیره!

با ناز چشم غره‌ای حواله‌اش کردم:

– بنظرم می‌تونی به مهمونا رسیدگی کنی.

با خنده‌ی بلندی از اتاق خارج می‌شود و منِ پر تپش را در این اتاق تنها می‌گذارد. منی که اگر کمی دیگر اینجا می‌ماند خودم را طبق اخلاص گذاشته تعارفش می‌کردم.
بعد از سر و دست کشیدن کوچکی به صورتم از اتاق خارج شدم و مورد هجوم سیل تبریکات قرار گرفتم.
اما…
جای خالی یک نفر بدجور خار چشمم شده بود.

– ناموسا تو این شرایط خواستار وجود یه عفریته‌م!

لبانم را بهم می‌فشارم تا جلوی نیش خندی که رفته رفته گشاد می‌شد را بگیرم.

– دهنت‌و تا اطلاع ثانوی گِل بگیر بدبخت‌مون نکنی!

نگاهش را در سراسر سالن می‌چرخاند و با چک کردن وضعیت سرِ فراز خودش را کمی نزدیک‌تر می‌کند.

– اون یابو فعلا سرش اون‌وره حواسش به ما نیست!

سقلمه‌ی وارده به پهلویش نشان از دفاع کردن از شوهر صوری‌ام بود دیگر؟

– الان به اون شازده گفتم یابو ناراحت شدی یا از اینکه یه وقت حرفم‌و نشنوه؟!

و از شیوه‌های محدثه جهت زیر زبانی کشیدن کاملا اطلاع داشتم که با چشم غره‌ای نگاه گرفتم مبادا سؤال پیچ شدنم کار دستم دهد و خدا لعنت کند فرازی را که یک دم از کنارم تکان نمی‌خورد.

– خب چه خبر خانم دکتر؟ درسا چطورن؟

مخاطب رضا من هستم و خداراشکر از دست پچ پچ‌های محدثه رها می‌شوم.

– شکر…باهاشون می‌سازیم!

– خانم دکتر وقت کردی فرازم درس بده جدیداً زده تو فاز تنبل بودن!

با خنده نگاهم را به فرازی دادم که چشمانش از تعجب گرد شده بود.

– مرتیکه چرا حرف الکی می‌زنی؟ یه امتحان بیشتر خراب نکردما!

رضا مغرور شانه بالا می‌اندازد و به پشتی صندلی تکیه می‌دهد.

– یه دونه هم یه دونه‌ست مگه نه خانم دکتر؟

تک خنده‌ای روی لب نشاندم و با دستانم سعی در فرو بردن موهایم در شال داشتم.

– حالا این یه بارو شما از فراز ببخشید، دفعه‌ی دیگه تکرار نمی‌شه!

محدثه با شنیدن حرفم ضربه‌ای به آرنجم وارد می‌کند و رضا زیر خنده می‌زند.

– دمتون گرم بابا چه زن و شوهر هوای هم‌و دارن!

فراز با غرور ابرو بالا می‌اندازد و دستش گرد تنم می‌پیچد.

– خوردی؟ نوش جونت!

قهقه‌ی محدثه و رضا بالا می‌گیرد و من حیرت زده صورت تخسش را از نظر گذراندم و دکتر فراز طلوعی یخ کجا و این حرف‌ها کجا؟

– دکی جون مگه از این حرفا هم بلدی؟!

محدثه با شیطنت تمام سؤالش را می‌پرسد در حالی که فراز از خنده به لیوان آب پرتقالش روی می‌آورد.

– این مرتیکه همه چی بلده فقط رونمایی کردنش مشکل داره.

***

– فراز بیا این کارتون‌ارو ببر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا