رمان توسکا
رمان توسکا پارت 11
–
– یعنی چی؟!
– یعنی اینکه می گه توسکا منو توی بدشرایطی تنها گذاشت … می گه حتی یه بارم از من نخواست خودم رو درمان کنم … می گه می تونست کنارم باشه تا من زودتر از این درمان بشم اما نموند … می گه پشتمو خالی کرد … خودش قبول داره که اذیتت می کرده … ولی می گه من همه تلاشمو می کردم که اونو خوشحال کنم … چرا اونا رو ندید؟ چرا فقط بدیها رو دید؟ راحتت کنم توسکا دیگه بهت اعتماد نداره .. می گه اگه دوباره رفتم طرفش و دوباره تنهام گذاشت چی؟ به غیر از این می ترسه بیماریش عود کنه و دوباره باعث اذیتت بشه … حتی می گه می دونم عقیده یه خودخواهیه … می گه اون روزی که توسکا تصمیم گرفت ترکم کنه منم راضی بودم چون عذاب کشیدنش رو می دیدم … اما انتظار نداشتم یه حال هم از من نپرسه … یه جورایی بهش حق می دم …
ترسا داد زد:
– وا! آرتان تو خیلی بی جا می کنی …
– ببین تری … این حال یه مرده … وقتی به مشکل بر می خوره … وقتی می خواد یه کار مهم بکنه … نیاز داره که یه زن کنارش باشه … حتی اگه هیچ کاری هم نمی کنه همین که بدونه اون زن دوسش داره بهش انرژی می ده … فکر می کنی چرا می گن همیشه پشت سر یه مرد موفق یه زن هست … شاید خودخواهی باشه … اما حقیقته … زن ها با عشقشون به مرد قدرت می دن … توسکا می تونست خیلی کارها بکنه … اما نکرد …
– آرتان اگه توسکا آرشاویرو ول نکرده بود اون اصلا به فکر درمان نمی افتاد …
– می دونی چرا؟
– چرا؟
– چون فکر می کرد توسکا از بیماری سابقش خبر نداره … جرئت نداشت بگه … اون همه پنهان کاری هاش از ترس بود … ترس از دست دادن توسکا … و این اوج دوست داشتنش بوده … می ترسید بره دنبال درمان و توسکا بفهمه و به عنوان یه آدم روانی بهش نگاه کنه و ترکش کنه … بیشترین فشار روی اون بود … چون هم از بیماری رنج می برد و می خواست درمان بشه هم می ترسید توسکا بفهمه … حالا فکر کن ببین اگه توسکا بهش می گفت از بیماریش خبر داره و ازش می خواست بره دنبال درمان و خودش هم بهش اطمینان می داد که پشتشه چی می شد! اما توسکا بدترین کار رو کرد …
– خب از کجا باید می دونست؟
– می تونست امتحان کنه عزیزم … یه بار شد از آرشاویر بپرسه چرا نمی ری درمان بشی؟ فقط از من کمک می خواست … من که نمی تونستم اطرافیان آرشاویر رو درمان کنم باید روی خودش کار می کردم …
دیگه نمی خواستم چیزی بشنوم … سرمو گذاشتم روی میز … ترسا مشغول مالش دادن شونه هام شد و گفت:
– آرتان … بس کن عروسی رو زهرمارش کردی …
– حرفایی بود که باید بهش می گفتم …
سرمو آوردم بالا و با بغض گفتم:
– خودم می دونستم دیگه امیدی برای با آرشاویر بودن ندارم … اما ممنون که یه دلم کردی … فقط یه چیزی رو بدون … هر کس دیگه ای هم توی اون شرایط جای من بود همین کارو می کرد … آبروم رفته بود … زندگی تلخ شده بود … من دیگه هیچی به ذهنم نمی رسید … هیچی …
آرتان نفس عمیقی کشید و گفت:
– توسکا آرشاویر هنوز هم دیوونه توئه … اما به شدت داره جلوی احساسش رو می گیره … شاید خودت بتونی اونو نسبت به خودت مطمئن کنی …
از جا بلند شدم و نالیدم:
– نه … دیگه نمی تونم … دیگه نمی تونم …
ترسا خواست بیاد دنبالم که با دست اشاره کردم بشینه و رفتم سمت گوشه ای ترین قسمت باغ … یه صندلی خالی گیر آوردم و نشستم … چقدر دوست داشتم گریه کنم … انگار این روزا اشک شده بود جزئی از وجودم … هر چی گریه می کردم خالی نمی شدم … چشمه اشکم خشک نمی شد … لعنتی! داشت اون وسط با آرشین می رقصید … هر دو می خندیدن … خدایا این عدالته؟ من این گوشه پر از بغضم … اون اون وسط داره می رقصه و می خنده؟ صدایی از درونم بلند شد … عدالت بود تو توی خونه می خندیدی اون داشت جون می کند چون تو رو با احسان دیده بود؟ اینقدر نگاش کردم که سنگینی نگامو حس کرد … سرشو بالا آورد و با دیدنم سر جا خشک شد … غم چشمام اونقدر واضح بود که حسش کنه … صورتمو بر گردوندم نمی خواستم عجزو ببینه تو چشمام … امشب تو ذهنم می کشمش … امشب برای همیشه سنگ می ذارم روی آرشاویر … دیگه نباید زندگیم به خاطر اون مختل بشه … اجازه نمی دم … تو همین فکرا بودم که صدای شهریار از جا پروندم:
– اجازه مزاحمت می دین خانوم خانوما …
بی اختیار لبخند زدم … نشست کنارم و گفت:
-از دست این خانوما …
سعی کردم افکار سیاهمو هل بدم توی گوشه ای ترین قسمت مغزم و سریع با جبهه گیری گفتم:
– چشونه؟
– چیزیشون که نیست اما از دخترایی که به آدم پیشنهاد می دن بدم می یاد ….
– اه چه سر خود معطل! منم از پسرایی که پیشنهاد می دن بدم …
نذاشت حرفم تموم بشه :
– چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من بهت پیشنهاد می دم … پاشو ببینم!
از لحنش خنده ام گرفت و ناچارا باهاش همراه شدم .. دیگه به کسی تعهد نداشتم … می خواستم بهم خوش بگذره … منم حق داشتم بخندم … زل زدم توی چشمای خاکستریش… خدایی چشمای خیلی قشنگی داشت … مژه های بلندش چشماشو قاب گرفته بود … داشتم فکر می کردم اگه ریمل بزنه چی می شه … از فکر خودم خنده ام گرفت …گفت:
– به چی می خندی شیطون؟!
– هیچی … همین جوری …
– توسکا …
– بله …
– خیلی خوشگل شدی …
جـــــونم؟! بار اول بود داشت اینجوری با من حرف می زد … با تعجب نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت:
– چیه؟ قبول نداری؟
سرمو به طرفین تکون دادم:
– مگه آدم کور باشه که نبینه …
– شهریار … داری منو خجالت می دی …
– خجالت می کشی خوشگل تر می شی …
داشتم آب می شدم
وای یا خدا! این امشب زده به سیم آخر … این آهنگ کوفتی چرا تموم نمی شه؟
شهریار ادامه داد:
– چقدر لاغر شدی توسکا … از روز اولی که دیدمت خیلی لاغر تر شدی … چه کردی با خودت؟ چی شد اون دختری که روز اول می خواست ما رو با لباس بخوره …
خنده ام گرفت ولی لبخندمو قورت دادم … ادامه داد:
– می دونی اون روز اول که دیدمت … دیوونه جسارتت شدم … من بودم که تو رو برای بازی انتخاب کردم … خداییش بازیت هم خوب بود …. اما بی رودربایستی باید بگم از تو بهتر هم بود …
با تعجب گفتم:
– جدی؟!
– آره … اما خوب اونا فقط بازی خوب داشتن … تو همه چیز رو با هم داشتی …
– پس حقم نبوده …
– چرا … حقت بود … توی تست دوم مطمئن شدم که حقته!
سکوت کردم و اون ادامه داد …
– توسکا … تو … برای من یه دختر همه چیز تموم بودی … دختری که هیچ جا مثلشو ندیده بودم و همین منو جذبش می کرد … می تونم با جرئت بگم تنها دختری بودی که می خواستم همه اش خودمو بچسبونم بهش … از عمد همه اش کارای خودمو برات در نظر می گرفتم که بتونم کنارت باشم …
خدا این داشت چی می گفت؟ چی کار کنم؟ کاش می شد فرار کنم … آهنگ تموم شد … خواستم برم که گفت:
– نه نمی شه بری!
– شهریار … آهنگ تموم شد … اینجا وایسادنمون درست نیست …
هنوز جواب نداده بود که آهنگ بعدی شروع شد:
– اینم آهنگ … غر نزن دختر بعد دو سال و اندی وقت پیدا کردم باهات حرف بزنم …
بدجور گیر افتاده بودم … مونده بودم چی کار بکنم … خیلی دوست داشتم بدونم آرشاویر الان چه حالی داره … اصلا منو می بینه یا نه؟ دوباره عصبی شده؟ داره حرص می خوره؟ اما نمی شد نگاش کنم … تابلو بازی بود … شهریار بی توجه به حال من که داشتم آب می شدم گفت:
– من توی کارام خیلی صبورم … هیچ وقت ضرر نکردم جز در مورد تو … همه اش فکر می کردم حالا حالا ها وقت دارم … اما یهو به خودم اومدم دیدم نامزد کردی … باورم نمی شد توسکا … من … من … می خواستم با تو ازدواج کنم …
چشمام گرد شد … این همه جسارت از شهریار بعید بود … حتی صدام در نمی یومد…
– چشاتو اینجوری نکن … قلبم می لرزه … توسکا … عزیزم …
نفس عمیقی کشید و دوباره تکرار کرد:
– عزیزم … عزیزم … چقدر دلم می خواست یه روز اینجوری صدات کنم … اما وقار و متانت تو همیشه مانعم می شد … الان هم نمی دونم چطور جسارت کردم … ولی باید بگم … من با زجر کشیدن تو زجر کشیدم … می خوام همه چیز رو برات جبران کنم … می خوام خوشبختی واقعی رو بهت بدم … این اجازه رو بهم بده توسکا … عزیز دلم … با من ازدواج کن و بذار نشونت بدم ارزش تو چقدر زیاده … بذار دوست داشتن رو یادت بدم …
دهنم قفل شده بود و هنگ کرده بودم … می دونستم شهریار دوستم داره اما اصلا فکرشم نمی کردم اینجوری بخواد بهم بگه …
– بذار کاری رو که آرشاویر نکرد رو من بکنم … باشه توسکا؟
زل زدم توی چشماش … نی نی چشمای خاکستریش داشتن التماس می کردن … سرمو انداختم زیر … اومد نوک زبونم که بگم نه اما چیزی جلوم رو گرفت …
– بذار فکر کنم شهریار …
ایستاد … دیگه حرفی نداشتم که بزنم … راه افتادم سمت میز مامان اینا … انگار داشتم روی هوا راه می رفتم … ولی نه از خوشحالی از گیجی … اینهمه فشار توی یه شب برای جثه ظریف من زیاد بود … نشستم کنارشون … نگاه مامان شهریار به من یه جور خاص بود … الان خیلی خوب می تونستم درکش کنم … حتی نگاه مامان هم یه جور دیگه شده بود … حتما بهش رسونده بودن … سرم رو انداختم زیر و مشغول بازی با ناخن هام شدم … حالم اصلا خوب نبود … سرمو آوردم بالا حالا می تونستم دنبال آرشاویر بگردم … ولی هر چی نگاه کردم پیداش نکردم … از جا بلند شدم … باید پیداش می کردم … انگار دوست داشتم برای بار آخر اینقدر نگاش کنم که سیر بشم … می خواستم امشب برای همیشه با عشقم وداع کنم پس حق داشتم از ته دل نگاش کنم … راه افتادم بین مهمونا … هر جا رو نگاه کردم نتونستم پیداش کنم … آرشین رو دیدم و رفتم طرفش … می تونستم از اون بپرسم … آرشین با دیدن من بغلم کرد و با محبت بوسیدم … جوابشو دادم و با لبخند گفتم:
– داداشت کو؟
با لبخند تلخ اشاره کرد به سمت درختا و گفت:
– رفت اونطرف …
بعد زد سر شونه ام و گفت:
– بذار تنها باشه …
به دنبال این حرف ازم فاصله گرفت … انگار مشکوک بود … راه افتادم بین درختا … ولی آروم آروم رفتم که منو نبینه … دیدمش … آخر آخر باغ تکیه داده بود به یه درخت … زل زده بود به آسمون و داشت سیگار می کشید … اینقدر وایسادم تا سیگارش تموم شد … با آتیشش سیگار بعدی رو روشن کرد … تکیه زدم به یه درخت … یاد جمله ای افتادم که توش می گفت سیگار رو ترک نکردم … کبریت رو ترک کردم … سیگار رو با سیگار روشن می کنم! تاریکی هوا بهم کمک می کرد … باعث می شد هیچی نه ببینه و نه حس کنه … سیگار قبلی رو انداخت زیر پاش و با غیض له کرد … صداشو شنیدم … اونقدر بلند بود که بشه شنید:
– یه روز تو رو زیر پام له می کنم لعنتی …
بغض گلومو فشرد … من مگه چی کارش کرده بودم که بخواد لهم کنه؟! عقب عقب رفتم و برگشتم سمت جمعیت … باید قبول می کردم … آرشاویر دیگه منو نمی خواست!
دو هفته گذشته بود … دیگه از شهریار خبری نداشتم … بدون اینکه به مامان یا بابا چیزی بگم داشتم به خواستگاری شهریار فکر می کردم … وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگه تو قلب آرشاویر جایی ندارم تصمیم گرفتم در مورد شهریار یه تصمیم جدی بگیرم … اون یه پسر همه چی تموم بود … شاید هیچ وقت نمی تونستم عاشقش بشم اما می تونستم دوستش داشته باشم و این خیلی از عشق بهتر بود … حداقل وابستگی نداشت … وابستگی آدمو نابود می کرد … من با زور تونستم خودمو راضی بکنم که آرشاویر تبدیل بشه به خواننده مورد علاقه ام … نه مرد مورد علاقه ام … و داشتم موفق می شدم … در پایان هفته دوم وقتی تونستم به یه نتیجه قطعی برسم قضیه رو با بابا در میون گذاشتم … بابا دستی روی موهام کشید و با لحنی نا مطمئن گفت:
– مطمئنی بابا؟
بابا هم می دونست تو دل من چه خبره … سرمو زیر انداختم … با لبخند تلخم گفتم:
– آره بابا …
بابا پیشونیمو بوسید و گفت:
– خوشبخت بشی عزیزم … بگو بیان …
و این شد سرآغاز یه سرنوشت نو واسه من … سرنوشتی که حتی بهش فکر هم نمی کردم … روزگار چه بازی هایی که با ما نمی کرد …
سرمو انداخته بودم زیر و داشتم با ناخنام بازی می کردم … شهریار روی مبل روبروی من نشسته بود و محو حرفای بابا شده بود فقط هر از گاهی لبخندی تحویل من می داد اونم یواشکی … مامان هم اخماش در هم بود … با اینکه قبول داشت شهریار پسر خیلی خوبیه ولی هنوز دلش پیش آرشاویر بود … نمی تونست کس دیگه ای رو جای داماد قبول کنه … حرفا که جدی شد بابا همه چیز رو به خودمون دو تا سپرد و بابای شهریار هم تایید کرد … از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم … شهریار هم دنبالم اومد … من نشستم لب تخت اونم نشست روی تنها صندلی اتاقم … زل زد بهم …. سرمو انداختم پایین … با لبخند گفت:
– باورم نمی شه …
زمزمه کردم :
– منم …
– خوبی؟
– خوبم …
خندید و گفت:
– منم خوبم …
لبخند زدم … گفت:
– خب عزیزم اگه سوالی … حرفی داری بگو …
– خب … حرف که زیاده …
– بگو من همه شو می شنوم …
– ببین شهریار … من از همسر آینده ام یه سری انتظاراتی دارم …
– بنده سراپا گوشم …
– در درجه اول ازش اعتماد می خوام …
می دونست چی می گم …. با محبت زل زد توی چشمام و من ادامه دادم:
– بعد از اون اینکه من عاشق کارمم …. نمی خوام یه روزی مجبورم کنی بذارمش کنار…
– نه عزیز دلم … من خودم تو این راه همیشه کنارتم … محاله جلوتو بگیرم …
– امیدوارم … و دیگه اینکه خونواده ام هم خیلی برام اهمیت دارن … خیلی هم دوسشون دارم … به خصوص به بابام خیلی وابسته ام … تو که به این موضوع حسادت نمی کنی؟
با تعجب گفت:
– این چه حرفیه؟!! بابای تو مثل بابای خودمه … من انتظار دارم ازت به من و زندگیمون اهمیت بدی … اگه اینکارو بکنی دیگه چه اهمیتی داره که در کنارش به خوانواده ات هم برسی؟ من خودم هم همراهتم خانومی …
ای خدا! این انگار خیلی خوب بود … زمزمه کردم:
– خونواده ات جریان نامزدی منو …
پرید وسط حرفم و گفت:
– مگه اهمیتی هم داره؟
– معلومه که داره … بالاخره شاید مامانت …
– خانومی … مامان من یه فرشته ایه که فقط به مرور زمان می تونی بشناسیش … وقتی فهمید می خوام ازدواج کنم از ته دلش خوشحال شد … وقتی هم فهمید کیس مورد نظرم تویی بیشتر شاد شد … اونا تو رو خیلی دوست دارن … می دونی چرا؟ چون از قماش ما نیستی … مامان قبول داره که دخترای هم جنس ما اکثرشون به درد زندگی نمی خورن … فقط تو فکر این هستن که به وضع ظاهرشون و مسافرتاشون برسن … تو از جنس مامانی … می دونستی که مامان منم از یه خونواده معمولی بوده؟
با لبخند گفتم:
– جدی؟
– اره عزیزم … برای همین هم در حد مرگ با انتخاب من موافقه …
– خب … خودت چی؟
– من؟! من چی؟ یعنی هنوز باور نکردی که من دوستت دارم …
چشمامو بستم … آهم رو تو سینه خفه کردم … جمله اش هیچ حسی به من نداد … اما نباید بفهمه … اون چه گناهی کرده … من باید روی خودم کار کنم … شهریار لایق خوشبخت شدنه و من باید این خوشبختی رو بهش بدم … چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم:
– خوب تو چه انتظاری از من داری؟
– اینکه کنارم باشی و بتونی هر چند کم … ولی دوستم داشته باشی … برای خوشبختیمون تلاش کنی … نمی خوام تلاشام یک طرفه باشه …
از ته دل گفتم:
– قول می دم …
شهریار همون مردی بود که می تونست منو خوشبخت کنه … من به کمک شهریار می تونستم گذشته ام رو فراموش کنم … آره می تونم …
بقیه اتفاقا انگار تو خواب افتاد … آزمایش … خرید حلقه … آینه شمعدون … ولی هنوز نذاشته بودیم کسی بفهمه حتی به طناز هم نگفته بودم … دوست نداشتم دوباره سر زبونا بیفتم …
اون روز سر صحنه فیلمبرداری بودم و شهریار از بس زنگ می زد دیوونه ام کرده بود … از دست کاراش خنده ام هم می گرفت … قرار بود بریم دنبال خونه … شهریار چند تایی آپارتمان دیده بود ولی اصرار داشت حتما منم برم ببینم … آخر سر بهش گفتم بعد از فیلمبرداری باهاش می رم تا رضایت داد … داشتیم برای آخرین صحنه آماده می شدیم که اومد … نا خودآگاه بهش لبخند زدم … قبل از اینکه من بتونم برم طرفش یکی از بچه های تدارکات پرید سمتش و گفت:
– ایول شهریار می خواستم الان بهت زنگ بزنم … چه حلال زاده ای پسر …
شهریار دستی برای من تکون داد و گفت:
– چیزی شده شاهین؟
– قرار داریم می ذاریم دو روز آخر هفته رو بریم ویلای یکی از بچه ها فشم … پایه ای؟
– مجردی؟
– نه بابا … یه اکیپیم …
– کیا هستن …
– یه سری از بچه های همین پروژه و پروژه قبلی که با خودت داشتیم …
– باشه … ببینم چی می شه …
– نه دیگه باید قول بدی …
– ای بابا باید برم با چند نفر دیگه هماهنگ کنم … همینجوری که نمی تونم قول بدم …
– خیلی خوب ولی روت حساب می کنم …
– نوکرتم …
وقتی از شاهین فاصله گرفت اومد سمت من …
با لبخند گفتم:
– یه پلان دیگه مونده …
– سلام!
– اِ ببخشید … سلام …
– به روی ماهت … باشه منتظر می مونم … با یارو بنگاهیه یه ساعت دیگه قرار گذاشتم … دیر نمی شه … فقط خودتو خسته نکن عزیزم تا بتونی بهترین رو انتخاب کنی …
خندیدم و گفتم:
– باشه …
به اون سمت باغ اشاره کرد و گفت:
– من اونجا منتظرم …
سرمو تکون دادم و رفت … همه داشتن با تعجب نگامون می کردن … بالاخره ماه پشت ابر نمی موند … همه می فهمیدن که کجا چه خبره! من فقط نمی خواستم جشن عروسیم مثل عروسی طناز پر از خبرنگار باشه … سنگینی نگاه آرشاویر رو حس می کردم اما نمی خواستم دیگه نگاش کنم … باید از همین الان روی خودم کار می کردم … نگاه من دیگه فقط مال شهریاره … حتی یه نیم نگاه به آرشاویر که از روی احساس باشه خیانت به شهریاره … باید خودمو کنترل می کردم …
صدای آقای ظفری کارگردان فیلم بلند شد:
– آرشاویر حواست کجاست؟! این بار ششمه که داریم این پلانو می گیریم!
آرشاویر دستی توی موهاش کشید و در حالی که صحنه رو ترک می کرد گفت:
– نمی تونم … امروز نمی تونم … باشه واسه فردا …
به اعتراض هیچ کس هم گوش نکرد … سوار ماشینش شد و تخته گاز از باغ خارج شد … حس می کردم ضربان قلبم کند شده … چرا داشت اینجوری می کرد؟
***
– شهریار آخه بین یه مشت غریبه …
– غریبه کجا بود خانوم؟ بچه های خودمونن دیگه …
– دیگه بدتر! اینجوری که همه شون قضیه رو می فهمن …
– خوب بفهمن … تو به نفوذ من شک داری؟ تو فقط نگران خبرساز شدن ازدواجمونی که من دارم بهت قول می دم نذارم به بیرون درز کنه …. اتفاقا من دوست دارم بچه ها بفهمن تا دیگه راحت هر روز خودم ببرم و بیارمت …
– نخیر خودم بلدم …
از لحنم خنده اش گرفت و گفت:
– خوب باشه تو منو ببر و بیار …
اینبار منم خنده ام گرفت و گفتم:
– دیوونه …
– دیوونم … ولی دیوونه تو…دیوونه …
– اِ اِ شهریار! ولت کنم تا صبح می ریا …
– آره …. می رم … ولی فقط قربون تو …
لبخند نشست روی لبم … این پسر با مهربونیش می تونست منو به خودش وابسته کنه … البته اگه فکر آرشاویر می ذاشت … با خنده گفتم:
– خداحافظ …
– اِ اِ قطع نکنیا … هنوز نگفتی می یای یا نه …
– بابا رو چی کار کنم؟
– من باهاشون حرف می زنم …
– حالا واجبه؟
– آره عزیزم … واسه هر دومون خاطره می شه … یه مسافرت قبل از ازدواجمون … بعدا باید یه چیزی داشته باشیم واسه بچه هامون تعریف کنیم …
بچه هامون؟ ای خدا چرا هیچ وقت اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم؟ من می تونم؟ من تواناییشو دارم؟ صدای شهریار بلند شد:
– توسکا هستی؟
– آره … آره … باشه … قبول …
– فدات بشم الهی … من همین الان با بابات هماهنگ می کنم توام آماده شو صبح ساعت پنج دم خونه تونم …
– چه خبره؟! چقدر زود!
– قرار بچه هاست دیگه …
– باشه … منتظرم …
– فعلا …
– فعلا …
گوشی رو قطع کردم و ضبط رو روشن کردم … دلم خیلی گرفته بود … هیچ ذوق و شوقی نداشتم انگار … بازم صدای آرشاویر به تن خسته ام آرامش داد:
– وانمود کردم به همه / که خیلی سخت نبود غمت / رفتنو دل بریدنت
وانمود کردم به همه / که دیگه اشتیاقی نیست / واسه دوباره دیدنت!
یه جور نشون دادم که نه / یه اتفاق عادی بود
همون دوتا درد دلم / واسه خودش زیادی بود
یه جوری گفتم که همه / بهم می گن بی عاطفه
می گن که حرف امروزت / با دیروزت مخالفه
اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم
گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره می شم
دیگه منم و غربت / اشکای بی امونه من
به کی بگم دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم
اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم
گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره می شم
دیگه منم و غربت / اشکای بی امون من
به کی بگم ، دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم
به کی بگم، به کی بگم ، تنگ دلـــــم
مدتیه عوض شدم / انگار یه آدم دیگم
هرکی میپرسه یادشی / دارم بهش دروغ میگم
دلم نمیخواد هیچکسی / چیزی بدونه از غمم
همین غرور لعنتی / تو رو جدا کرده ازم
هیشکی خبر نداره از / دقیقه های غربتم
اینجوری وانمود شده/ که بی تو خیلی راحتم
(آهنگ وانمود از نریمان)
این روزا آهنگای آرشاویرم یه حس و حال دیگه داشت … حالمو خیلی دگرگون میکرد ولی عادت کرده بودم به خودم تلقین کنم که هیچ کدوم از این آهنگا رو واسه من نمی خونه …. هیچ کدومش خطاب به من نیست … اشک صورتم رو خیس می کرد … حس بدی داشتم … بین خواستن و نخواستن در نوسان بودم … نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم … اما یه چیزی رو خوب می دونستم … می خواستم واسه شهریار همسر خوبی باشم … باید فراموش می کردم … حتی اگه شده به قیمت فراموش کردن خودم …
خواب ِخواب جلوی آینه داشتم آرایش می کردم … اگه با این صورت پف آلود بدون آرایش هم می رفتم شهریار از انتخابش پشیمون می شد … ازتصورات خودم خنده ام می گرفت … مامان تا دم در بدرقه ام کرد و وقتی دید شهریار منتظرمه رفت …. حتی نیومد بیرون یه سلام بهش بکنه … دل گرفته مامان هم به دل گرفته من دامن می زد … سوار بی ام و خوش رنگش که شدم لبخند زد و گفت:
– سلام خانوم … صبح عالی متعالی!
– سلام …
خمیازه کشدارم به خنده انداختش و گفت:
– اوه چه خمیازه ای هم می کشه! خوابت می یاد؟
– پ ن پ … صبح اول صبحی بیداریم می یاد …
خندید و گفت:
– حالا چرا می زنی؟
– آخه فشم رفتنمون چی بود؟ می گرفتیم می خوابیدیم دیگه …
خم شد از صندلی عقب نایلون حاوی آب میوه و کیک رو برداشت داد دستم و گفت:
– غر نزن … اینو بخور تا یه کم سرحال بشی …
– نمی خوام گرسنه نیستم …
– نباشی! باید صبحونه بخوری … تازه این پیش درآمدشه … بچه ها قراره کله پاچه بگیرن … دوست داری که؟
– بدم نمی یاد …
– پس فعلا اینو بخور …
ناچارا آب میوه رو برداشتم و مشغول شدم … لحظاتی بعد رسیدیم سر قرار … حدود بیست ماشین پشت سر هم ردیف پارک شده بودن … یکی از آبمیوه ها رو باز کردم گرفتم جلوی دهن شهریار و گفتم:
– خودتم بخور …
با شیطنت نگام کرد و گفت:
– اگه خودت بگیری جلوی دهنم قول می دم همه شو بخورم …
با خنده گفتم:
– اِ زشته یکی می بینه … بگیر خودت بخور …
– زشت اونه که منو و تو بهمون خوش نگذره … راحت باش بابا … خودمو خودتو عشقه …
داشتم چپ چپ نگاش می کردم که کسی زد به شیشه … یکی از دوستای شهریار بود … شهریار سریع پیاده شد … می دیدم که پسره داره سر به سرش می ذاره و شهریار هم با خنده می زنه تو سر پسره … داشتم به کاراشون می خندیدم که یهو چشمم افتاد به یه آ یو دی مشکی … بین ماشینا پارک شده بود … پلاکشو نمی دیدم … یعنی ممکنه خودش باشه؟ زل زده بودم به ماشینه و حواسم دیگه نبود … یهو شهریار پرید بالا و گفت:
– ببخش تنهات گذاشتم عزیزم … بچه ها دیگه دارن راه می افتن منتظر یکی بودیم که اومد …
انگار صداشو نمی شنیدم …. هنوزم چشمم به آ یو دی بود … دستشو جلوی صورتم تکون داد …
– خانومی حواست هست؟
تکونی خوردم و گفتم:
– هیچی … ببخش … ماتم برده بود …
– اوکی … انشالله که حواست به ماشین آرشاویر نبوده …
خدای من! پس خودش بود … مثل سنگ سخت شدم …
– مگه اونم اومده؟
– آره متاسفانه … با خواهرش …
– به درک!
نگام کرد … انگار خیلی هم مطمئن نبود … ولی گفت:
– واقعاً
راه داشت توی سکوت سپری می شد … همه حسم پریده بود … اعصابم خورد بود … دوست نداشتم آرشاویر مدام جلوی چشمم باشه … برام عجیب بود که شهریار هم سکوت کرده … بدون حرف زل زده بود به جاده … اخم ظریفی هم بین ابروهاشو خط انداخته بود … جلوی ویلای بزرگی توقف کردیم ماشینا رو پشت سر هم پارک کرده و پیاده شدیم … پاهام داشت می لرزید و ضربان قلبم نا خود آگاه بالا رفته بود … با چشم داشتم دنبال ماشین آرشاویر می گشتم… اون جلو پارک شده بود … زل زده بودم به ماشین که کسی زد سر شونه ام! برگشتم … آرشین با خنده گفت:
– سلام ! فکر کردم نیستی … دیدم ماشینت نیست …
– سلام … خوبی تو؟ با ماشین یکی از بچه ها اومدم …
– وای چه خوب! از تصور اینکه باید تنها بمونم تا اینجا به جون آرشاویر غر زدم … بین خودمون بمونه اونم اعصابش خورد شد وقتی دید نیستی …
با اخم گفتم:
– بیخیال آرشین!
از جدیتم تعجب کرد و فقط نگام کرد … سعی کردم لبخند بزنم و گفتم:
– من با شهریار اومدم … منو ندیدی تو ماشینش …
– با شهریار؟!
– آره … چرا تعجب کردی؟
– ببخشید توسکا … به خدا قصد فضولی ندارم … ولی حس می کنم زیادی باهاش صمیمی شدی …
الان وقتش بود … دیگه باید می فهمید … آهی کشیدم و گفتم:
– شهریار نامزدمه آرشین …
قیافه آرشین دیدنی شد … رنگش شد رنگ گچ … لبش شروع به لرزش کرد و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم بغضش ترکید و به هق هق افتاد … با ترس بغلش کردم و گفتم:
– خدای من! آرشین!
سریع کشیدمش کنار که کسی متوجه قضیه نشه … آرشین توی بغلم داشت مثل بید می لرزید … هر چی باهاش حرف می زدم هم آروم نمی شد … صدای آرشاویر بند دلم رو پاره کرد:
– چی شده؟! آرشین …
اومد طرفمون و بی توجه به من آرشین رو کشید توی بغلش …ازش می پرسید چی شده … چقدر به آرشین حسودی کردم … آخ که چقدر دلم می خواست جای آرشین … به خودم توپید:
– زهرمار! در دلتو بذار …. تو الان نامزد کس دیگه ای هستی …
آرشاویر با عصبانیت گفت:
– چشه این؟ چی بهش گفتی اینجوری شد؟
حرصم در اومد … پسره … چی بهش می گفتم؟ هیچی لایقش نبود … شونه ای بالا انداختم و با بالاترین حد کینه گفتم:
– فقط بهش گفتم با شهریار نامزد کردم … همین …
به دنبال این حرف حتی صبر نکردم که ببینم عکس العملش چیه … سریع عقب گرد کردم و از اونجا فاصله گرفتم … بدنم بدجور داشت می لرزید …
شهریار سریع خودشو رسوند به من و گفت:
– چی شده عزیزم؟ چرا رنگت پریده؟
– هی … هیچی …
– به من دروغ نگو … اگه نمی خوای هیچی نگو ولی دروغم نگو …
زل زدم توی چشمای زلالش … واقعا دروغ گفتن بهش برام سخت بود … سرمو تکون دادم و حرف نزدم … آهی کشید و گفت:
– بیا بریم تو … بچه ها منتظرن …
– تو … تو برو منم می یام …
– می خوای بمونی اینجا واسه چی؟
– می خوام یه کم اطراف و دید بزنم … ویلای خوشگلیه …
یه جوری نگام کرد انگار که می گفت خر خودتی! ولی هیچی نگفت و راهشو کشید رفت … از خودم بدم اومدم … چه راحت داشتم دروغ می گفتم … عقب گرد کردم … می خواستم ببینم حال آرشین چطوره … توی بغل آرشاویر هنور داشت گریه می کرد … آرشاویر محکم بغلش کرده بود و داشت باهاش حرف می زد … خواستم برم طرفشون که صدای آرشاویر سرجا میخکوبم کرد:
– خواهر من … من دارم به تو می گم این اتفاق نمی تونه بیفته … چرا اینجوری می کنی؟ اون داره برای من و تو فیلم بازی می کنه …
– فیلم چیه؟ ندیدی با شهریار اومده … ندیدی چقدر باهم صمیمین …
نگاه آرشاویر رفت به سمت آسمون … فک منقبض شده شو از اینجا هم می تونستم ببینم … گفت:
– چرا … چرا دیدم … اما دلیل نمی شه …
– می خوای بشینی تا از دستت بره؟ حیفه توسکاست … به خدا حیفه توسکاست …
دیگه طاقت نیاوردم … چرخیدم و برگشتم سمت ویلا … برام عجیب بود حرفای آرشاویر … چرا فکر می کرد من دارم فیلم بازی می کنم؟ دیگه از این جدی تر؟ شهریار گفت:
– باز که رفتی تو فکر خانومم!
– ببخشید شهریار …
– بیخیال عزیزم … بیا تا قضیه رو واسه همه توضیح بدیم … بدجور دارن نگامون می کنن …
بهش لبخند زدم و شهریار با خنده و آب و تاب قضیه رو برای همه بلند بلند گفت … وسط حرفاش بود که آرشین و آرشاویر هم اومدن داخل و شهریار با بی رحمی زل زد توی چشمای آرشاویر و گفت:
– به من تبریک نمی گی آرشاویر؟
آرشاویر با غیض به من خیره شد و گفت:
– واسه چی؟
شهریار گفت:
– واسه به دست آوردن این فرشته …
آرشاویر قدم قدم به شهریار نزدیک شد … چنان به ما دو تا نگاه می کرد که وحشت کردم. بچه ها مشغول جمع اوری وسایل بودن تا همه بریم رستوران … شهریار قول ناهارو به همه داده بود … قلبم داشت تند تند می کوبید … جلوی شهریار توقف کرد … زل زد توی چشماش و گفت:
– این فرشته مثل ماهی می مونه … لیزه … خیلی لیزه … باید محکم نگهش داری … وگرنه محاله توی دستات بمونه …
شهریار پوزخندی زد و گفت:
– اون ماهی از دستم سر هم که بخوره … آخرش بر می گرده پیش خودم … مهم اینه که صیادشو دوست داره …
خدایا اینا چی داشتن می گفتن به هم؟ مگه دوئل بود؟ آرشاویر پوزخندی زد و گفت:
– خیلی صیادا براش دندون تیز کردن …
– من نگهبان خوبیم …
– امیدوارم که باشی … اما … زیادم دل خوش نکن …
بعد زد سر شونه شهریار … از کنارش رد شد … اومد ایستاد جلوی من و زمزمه وار گفت:
– امیدوارم … در کنارش خوشبخت بشی …
بعدم پوزخندی زد و راهشو کشید و رفت … نفس کم اورده بودم … آرشین هم با لبخندی تلخ تبریک گفت و رفت کنار برادرش … شهریار گفت:
– اینم یه چیزیش می شه ها …
ناراحت شدم … دوست نداشتم کسی در مورد آرشاویر اونجوری حرف بزنه … اما نمی شد هم حرفی بزنم …همه وسایل رو تند تند سرجاهاشون قرار دادیم … سه تا اتاق خیلی بزرگ داشت که یکی شد اتاق دخترا یکی اتاق پسرا و یکی هم مخصوص وسایل … بعد از اینکه همه چیز رو جا دادیم حاضر شدیم تا بریم رستوران … بچه ها با شعرایی که می خوندن ما رو به خنده می انداختن …
– کوچه تنگ و تاریکه عروس قشنگ و باریکه …
– کوچه مون آجریه دومادمون تاجریه
شهریار با خنده سر تکون داد و در ماشین رو برام باز کرد … یکی از پسرا گفت:
– بچه ها آرشاویر و خواهرش نمی یان …
– اِ چرا؟
– می گه حال خواهرش خوب نیست می خواد بمونه کنارش …
شهریار با بی تفاوتی گفت:
– بریم بچه ها … براشون غذا می گیریم …
همه حواسم به اونا بود … کاش می یومدن … کاش آرشین چیزیش نشه … کاش …
صدای شهریار منو از جا پروند …
– باز که رفتی تو فکر خانوم …
– هان؟
– می گم باز که رفتی تو فکر … چرا؟ چیزیته؟
– نه …
بازم دروغ گفتم و بازم شهریار پوزخند زد … از طعم غذا هیچی نفهمیدم … بچه ها شوخی می کردن سر به سرمون می ذاشتن و رستورانو گذاشته بودن روی سرشون ولی من انگار تو این دنیا نبودم … چرا اصلا برای آرشاویر مهم نبود … انگار نه انگار که من میخواستم ازدواج کنم … چقدر دوست داشتم ناراحت بشه … پکر بشه … داد و بیداد کنه … ولی انگار نه انگار … شهریار دیگه به پر و پام نپیچید … شاید برای اونم دیگه اهمیتی نداشت … بیچاره چقدر ازم بپرسه چته! اگه آدم بودم جلوی خودم و احساسمو می گرفتم … بعد از ناهار برگشتیم ویلا و من بی توجه به شهریار پریدم توی اتاق که ببینم آرشین چطوره … خواب بود … خبری هم از آرشاویر نبود … نشستم کنارش و به نرمی موهاشو نوازش کردم … صدای زنگ اس ام اسم بلند شد … گوشیو برداشتم … شهریار بود:
– می یای بریم قدم بزنیم؟
اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟ نباید باهاش اینجوری رفتار می کردم … نوشتم:
– الان می یام …
لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون … هوا خیلی سرد بود … شهریار جلوی در منتظرم بود … بهش لبخند زدم و گفتم:
– روی نهار پیاده روی چندان نباید جالب باشه …
– با تو همه چیز جالبه …
– اِ شهریار …
– جانم؟
– لوس نشو …
– اگه این کارا لوس بازیه من از همه لوس ترم … گفته باشم …
خندیدم و شهریار با اخم گفت:
– کاش توام یه ذره لوس می شدی واسه من …
خنده ام شدت گرفت … اون چه گناهی کرده بود که مجبور بود سردی منو تحمل کنه؟ شهریار با خنده گفت:
– آخ! برسه روزی که من با تو دمبل بزنم …
سر جام وایسادم و با تعجب گفتم:
– چی؟
خندید و گفت:
– فکر کن! روزی پنجاه تا دمبل باهات می زنم …
– شهریـــــار …
– جون دلـــــــم؟
– می کشمت … منو مسخره می کنی؟
شروع کرد به دویدن و منم به دنبالش … رسیدیم نزدیک رودخونه … وایسادم و گفتم:
– می ندازمت تو رودخونه ها …
اونم وایساد و گفت:
– آبش خیلی یخه … بیفتم تو آب ایست قلبی می کنم می میرما …
– چرا؟!
– چون دویدم … بدنم داغه … یهو که بیفتم توی آب یخ اینجوری می شم …
سریع بازوشو گرفتم و گفتم:
– وای نه شهریار خدا نکنه …
– پس تو برای من نگرانم می شی ؟
چیزی نگفتم…
– الان که دارم حست می کنم می فهمم که چقدر دوستت دارم …
بهم نزدیک شد…
– نه شهریار …
شهریار با تعجب گفت:
– چی شد عزیزم؟
– الان نباید …
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– برگردیم ….
– باشه عزیزم بر می گردیم … فقط تو آروم باش …
– خوبم …
با نگرانی نگام کرد ناچارا بهش لبخند زدم … جواب لبخندمو داد و دوتایی راه افتادیم سمت ویلا … سکوت کرده بودیم … انگار داشتیم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردیم … برام قبولش سخت بود که اجازه بدم مرد دیگه ای بهم دست بزنه … اعصابم حسابی خورد بود … به در ویلا که رسیدیم ماشین آرشاویر رو دیدم که داره بهمون نزدیک می شه … نا خودآگاه سرجام وایسادم …
شهریار دستم رو کشید و گفت:
– بیا … چرا وایسادی؟
– هیچی … بریم …
دوباره راه افتادم … آرشاویر ماشین رو پارک کرد و پیاده شد … زل زده بود توی چشمام … منم خیره شده بودم به اون … در ماشینو کوبید به هم … جوری که گفتم خورد شد …. سیگاری از جیب پالتوش در آورد و همینطور که نگام می کرد آتیشش زد … اولین پکو که زد شهریار در ویلا رو باز کرد … داشتم به این فکر می کردم که آرشاویر چند وقته خیلی سیگار می کشه … شهریار با خنده رو به جمع گفت:
– بابا چرا نشستین؟
شهریار گفت:
– بیا عزیزم … بیا که می خوام کاری کنم همه غم هات یادت بره …
پس فهمیده بود من خیلی غم دارم … ناچارا باهاش همراه شدم … یکی از پسرا نوشیدنی اورد … شهریار به پسره اشاره کرد که برای ما هم بریزه … با تعجب گفتم:
– تو می خوری؟
– گاهی وقتا بد نیست … برای اینکه یه چیزایی یادت بره …
حرفش مشکوک بود … ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم:
– ولی شهریار …
– اشکال نداره عزیزم … همیشه که نمی خورم شاید یکی دوبار در سال …
– نخور …
– من می خورم … توام بخور …
– چی؟! من؟! نه!
– چرا … یه بار اشکال نداره … با خودم بخوری که طوری نیست خودم هواتو دارم …
– اذیت نکن شهریار …
– اگه یه بار بخوری خودت طالبش می شی … سنگین نیست … باور کن اتفاقی نمی افته …
داشتم دو دل می شدم .. راست می گفت … اون شوهرم بود … اشکالی نداشت که! بااین دلایل مسخره داشتم خودمو راضی می کردم …
– بخور عزیزم … گوارای وجودت …
خواستم جام رو بردارم که دستی از پشت سر اومد … نگاه کردم … آرشاویر بود … با غیض خیره شد توی چشمام … آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– چیه؟
بدون اینکه حرفی بزنه جام رو برداشت و یه جام دیگه داد دستم … بعد هم سری به تاسف تکون داد و رفت … نگام چرخید سمت شهریار … بی توجه به من داشت به حرفای پسری که در گوشش پچ پچ می کرد گوش می داد … صبر کردم تا پسره رفت … خدا رو شکر ندید که آرشاویر چه نگاهی به من کرده وگرنه اینبار حتما باهاش درگیر می شد … لبخندی زد و جامشو زد به جامم و گفت:
– به سلامتی تو …
و جرعه ای نوشید … بسم الهی گفتم و منم یه جرعه خوردم … اما از تعجب ابروهام پرید بالا … شربت آلبالو بود … منو باش که منتظر چه طعم گسی بودم … پس بگو چرا آرشاویر جام ها رو با هم عوض کرد … تو دلم سر خودم داد زدم:
– احمق می خواستی چه غلطی بکنی؟ حتما باید آرشاویر حواسش بهت باشه؟ خودت اراده نداری؟
نفس آسوده ای کشیدم که راحت شدم و جرعه ای دیگه خوردم … شهریار لبخندی زد و گفت:
– چطوره؟
فقط خندیدم … چی می تونستم بهش بگم …
– گفتم که فوق العاده اس …
سعی کردم ازش فاصله بگیرم … مستیشو به خوبی حس می کردم … دنبال یه راه فرار بودم که چشمم افتاد به آرشاویر … طبق معمول داشت سیگار می کشید و با خشم خیره شده بود به ما دو نفر … با عجر نگاش کردم … چاره ای نبود … فعلا تنها کسی که می تونست نجاتم بده آرشاویر بود … خشمش تبدیل به تعجب شد و یه کم نگام کرد … همه التماسمو ریختم توی چشمام و نگاش کردم … یهو از جا کنده شد … انگار فهمید چه مرگمه … با چشم دنبالش کردم … رفت سمت آرشین که یه گوشه کز کرده بود و تند تند یه چیزی بهش گفت … نگاه آرشین چرخید سمت من … سری تکون داد و بلند شد اومد سمتم … به من که رسید بدون حرف دستمو گرفت و رو به شهریار گفت:
– شهریار خان … با اجازه تون من یه کم توسکا رو قرض می گیرم …
شهریار نتونست مخالفتی بکنه و من از ته دل نفس آسوده ای کشیدم … یه کم که فاصله گرفتیم گفت:
– باهاش راحتی نیستی؟ نه؟
صادقانه و با ناراحتی گفتم:
– حالش خوش نبوده…
– جدی؟!
– آره …
– اوه خدای من …
– ممنون که اومدی نجاتم دادی …
لبخند زد و گفت:
– کاش یه روزی هم تو منو از این عذاب نجات بدی … باتعجب نگاش کردم … منظورش چی بود … ولی اون حواسش اصلا به من نبود … رد نگاهشو گرفتم … آرشاویر بی توجه به ما از در ویلا رفت بیرون و آرشین با نگرانی بدرقه اش کرد … وقتی در ویلا رو زد به هم آرشین برگشت سمت من ولی هیچی نگفت …دیگه خسته شده بودم … چه جوری باید تا فردا عصر بینشون دووم می آوردم … شب که شد قرار گذاشتن که برای شام بریم کنار رودخونه … دوست داشتم نرم اما آرشین گفت:
– بیا بریم … بهتر از تو ویلا موندنه … اگه تو بیای منم تنها نیستم …
– آخه با این وضع شهریار …
– شهریار کمتر از بقیه خورده … نترس من هواتو دارم …
آرشاویر هم برگشت و خیال آرشین راحت شد … تصمیم داشتم تموم مدت کنار آرشین بمونم حداقل بهتر از شهریار و آرشاویر بود … همه با هم حاضر شدیم و راه افتادیم …
قرار شد آرشاویر فقط ماشینش و بیاره … بقیه پیاده رفتیم … اونجا دو تا چادر زدن و مشغول درست کردن آتیش شدن … هوا از ظهر خیلی سردتر شده بود … من و آرشین نشستیم روی یه تیکه سنگ و مشغول تماشای بقیه شدیم … شهریار هی سعی می کرد به من نزدیک شه…ولی من از جام تکون نمی خوردم … از دستش دلخور بودم … آرشاویر توی ماشینش نشسته بود و پیاده نمی شد … آرشین از جا بلند شد و بلند داد زد:
– آرشاویر ضبط ماشینتو روشن کن داداشی … حوصله مون سر رفت …
بقیه دختر پسرا هم تایید کردن … یکی دو نفر هم اصرار کردن خودش بخونه که با اخم گفت:
– گیتارمو نیاوردم …
می دونستم که دروغ می گه … آرشاویر گیتارش همیشه دنبالش بود … بدون حرف دیگه ای ضبط ماشینش رو روشن کرد … سرم رو به شونه آرشین تکیه دادم … دوست داشتم ببینم اینبار چه آهنگی گذاشته … کاش آهنگای خودش باشه …
– اگه پرسید ازت هنوز تو فکرمی
بخند و بش بگو یه تجربه بودم همین
اگه پرسید تا حالا واسه من گریه کردی
بگو نه ولی بگو گریه کردم که برگردی
حواست نیست به این حالی که من دارم
حواست نیست که من چقد دوست دارم
حواست نیست همش گریه شده کارم
نفهمیدی من اونم که تو رو تنهات نمی ذارم
بهش نگو یه سال و ما با هم زندگی کردیم
نگو یه روز نبودم یه عمر گریه می کردی
بهش نگو که گفتی زندگی بی من نمیشه
قسم خوردی بمونی تــــا همیـــــشه
حواست نیست چقدر خراب و داغونم
بدون تو تک و تنها نمی تونم
چرا انقد کنار اون تو آرومی
نگو از گریه هام چیزی نمیدونی
حواست نیست به این حالی که من دارم
حواست نیست که من چقد دوست دارم
حواست نیست همش گریه شده کارم
نفهمیدی من اونم که تو رو تنهات نمی ذارم
( حواست نیست اشوان )
همه بدنم داشت می لرزید … سرمو آوردم بالا … چشمام تو چشمای سیاه آرشاویر گره خورد … چرا چشماش اینقدر برق می زد … نکنه اشک بود توی چشماش که اینجوری داشت آتیشم می زد؟ طاقت نیاوردم .. از جا بلند شدم و رفتم کنار رودخونه … آب با خروش در جریان بود… چقدر دلم هوای گریه داشت … این اشکای لعنتی کی بند می یومدن … این روزای کوفتی کی تموم می شدن؟ دیگه خسته شده بودم … دست کسی رو پشتم حس کردم … برگشتم … شهریار بود … خواستم خودمو بکشم کنار الان اصلا حوصله شو نداشتم … ولی شهریار گفت:
– بعضی وقتا برای آدم لذت داره که چشماشو ببنده و خیلی چیزا رو نبینه …
با تعجب گفتم:
– چی می گی شهریار؟
دستشو تنگ تر کرد و گفت:
– چیز مهمی نیست عزیزم … من خوب می شم .. اگه تو خوب بشی … این غم توی چشمات … این ناراحتیت … این که منو … منو …
– تو رو چی؟
– فکر نکن نمی فهمم چی توی دلت می گذره … می فهمم .. اما …. نمی خوام باور کنم … من دوستت دارم … نمی خوام به هیچ عنوان از دستت بدم …
هیچی نگفتم … به خروش آب خیره شدم … حرفی نداشتم که بزنم … شهریار آهی کشید و گفت:
– فکر می کردم این مسافرت برای هر دومون به یاد موندنی می شه … اما فکر نمی کردم به کام تو زهر بشه و منم از غم تو آتیش بگیرم …
حرفاش که تموم شد دوباره آهی کشید و ازم فاصله گرفت … نا خود آگاه راه افتادم .. داشتم ظلم می کردم … شهریار بیچاره غمش از منم بیشتر بود … خیلی سخته آدم با چشم ببینه که همسرش دلش جای دیگه است … اما چی کار کنم؟ اون خودش خواست .. حتی هنوزم می خواد … منم دوست دارم یه همسر ایده آل باشم براش ولی وقتی نمی شه چی کار کنم؟ کنار رودخونه رو گرفتم و شروع کردم به قدم زدن … به تنهایی احتیاج داشتم … نمی دونم چقدر رفته بودم که صدایی پشت سرم بلند شد … انگار که پای یکی رفت روی یه تیکه چوب … سریع برگشتم … آرشاویر! دقیقا پشت سرم بود … نگاهمو که دید دستاشو برد بالا و گفت:
– ببخش … نمی خواستم بترسونمت …
بازم سیگار لای انگشتش داشت می سوخت … خودمو بغل کردم و گفتم:
– نه … نترسیدم … دنبال من اومدی؟
– نه … داشتم برای خودم راه می رفتم که دیدمت …
– آهان …
ماه توی آسمون نورشو انداخته بود توی آب … فضای رویایی ساخته بود فقط اگه هوا اینقدر سرد نبود … نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
– مزاحمت نمی شم …
کاش یه چیزی بگه … کاش نذاره برم … صداش بلند شد:
– میشه با هم قدم بزنیم؟
ای خدا نوکرتم … لبخندمو قورت دادم و گفتم:
– باشه …
انگار امشب هر دو شمشیرامون رو غلاف کرده بودیم … شونه به شونه ام راه افتاد و گفت:
– هوا خیلی سرده …
– آره خیلی …
– سردته؟!
– یه کم …
پالتوشو بدون درنگ در آورد … سریع گفتم:
– نه لازم نیست .. خودت سردت می …
نذاشت حرفمو تموم کنم … پالتو رو انداخت سر شونه ام و گفت:
– نه من سردم نیست …
پالتو رو کشیدم توی بغلم و با لذت بو کشیدم … بوی عطرش هنوز هم دیوونه ام می کرد … این آخرین دفعاتی بود که می تونستم از با آرشاویر بودن لذت ببرم … بعد از اینکه برگردیم … وقتی عقد کنم با شهریار همه چی تموم میشه و من دیگه حتی نمی تونم اونو ببینم … سیگار بعدی رو روشن کرد … با بهت گفتم:
– چقدر سیگار می کشی؟!
– تلقین …
– تلقین؟! یعنی چی؟
– یعنی اینکه فکر می کنم آرومم می کنه … ولی هیچ تاثیری نداره …
– مگه نا آرومی؟
– داغونم … داغون تر از چیزی که فکرشو بکنی …
– چرا؟
– دلیلشو خودم هم نمی دونم … یه چیزی می خوام … ولی به خودم می گم نباید بخوام … یعنی یه چیزی که نباید بخوام رو به شدت می خوام …
خندید و گفت:
– خودمم نفهمیدم چی گفتم …
– آرشاویر …
– جانم …
چی می خواستم بگم؟ می گفتم منو ببخش و یه فرصت دیگه بهم بده؟ خوب معلومه که می گه نه … آهی کشیدم و گفتم:
– هیچی …
اونم که مشتاقانه به من خیره شده بود آهی کشید و پک محکمی به سیگارش زد … گفتم:
– من می خوام برگردم …
– برگردیم …
هیچ حرفی نزدیم … نه از نامزدی من … نه از مداوای آرشاویر … چه گپ شیرینی بود ولی … کاش تا صبح ادامه داشت …
داشتیم می رسیدیم به بقیه که صداشو شنیدم:
– توسکا …
سریع برگشتم … نگاش کردم … یه کم تو چشمام خیره شد و گفت:
– هیچی … برو …
سرمو انداختم زیر … آهی کشیدم و رفتم سمت جمع … با چشم دنبال آرشین گشتم … شهریار وسط جمع داشت پذیرایی می کرد … آرشین هم روی همون تخته سنگ نشسته بود … بی اختیار رفتم سمت شهریار … شهریار با دیدنم ایستاد و خیره شد بهم … لبخند زدم … لبخند تلخی تحویلم داد و گفت:
– خوبی؟
– آره … خوبم … شهریار …
– جانم؟
– منو … منو می بخشی؟
– برای چی عزیزم؟
– من … من …
– هیسسس لازم نیست چیزی بگی خانومم … من تو رو درک می کنم … اگه می بینی سر درگمم فقط چون نگرانم … نگرانم که هیچ وقت نتونی فراموش کنی …
با بغض گفتم:
– سخته شهریار … بهتره تمومش کنیم … من با این وصف نمی تونم …
– چی می گی؟! تمومش کنیم؟! دیوونه شدی دختر؟
– شهریار … من دارم برای خودت می گم … خودمم دارم عذاب می کشم … این درست نیست …
– درست نیست … ولی طبیعیه گلم …
– شهریار چطور می تونی؟
– عزیز دلم … منم داغونم … درست عین تو … می بینم که نگاهت روی اونه … می بینم که اونم همه حواسش به توئه … منم اینارو می بینم و به خودم می پیچیم دوست دارم اونو له کنم و از تو بگذرم … اما نمی شه … اما اینقدر دوستت دارم که نمی تونم بگذرم …
– شهریار …
– هیچی نگو … حرف از جدایی نزن … من ازت نمی گذرم …
پشتمو کردم بهش و گفتم:
– شهریار تو رو خدا …
– همین که گفتم … ساده به دستت نیاوردم …
– اگه … اگه تا آخر عمر نتونستم فراموش کنم … اونوقت چی؟
– این تاوانه منه … پاش وایمیستم …
– تاوان چی؟
– تاوان اینکه … نتونستم تو رو عاشق خودم بکنم …
بعد از این حرف دستاشو کرد توی جیبش و برگشت بین جمعیت … سرمو گرفتم رو به آسمون … خدایا این چه دردی بود؟ کاش از اول شهریار رو انتخاب نکرده بودم … شهریار درست لحظه ای ازم خواستگاری کرد که من از آرشاویر بریده بودم … خدایا چرا با انتخاب اون هر دومون رو زجر دادم … این زجر قراره تا کجا باشه؟ آرشاویر خدا ازت نگذره که این بلا رو سر زندگیم آوردی … کاش هیچ وقت با طناز نرفته بودم تست بدم … کاش هیچ وقت بازیگر نمی شدم … کاش هیچ وقت با آرشاویر و شهریار آشنا نمی شدم … کاش …. کسی از پشت محکم کوبید توی کمرم و گفت:
– چطوری؟!
آرشین بود … لبخند زدم و گفتم:
– خوبم تو چطوری …
– دیدمت با آرشاویر بودی … چی می گفتین به هم …
بمیرم که اینقدر خوش باوری …
– هیچی …
– هیچی؟ منو باش خوشحال شدم …
زل زدم به سیاهی آب و چیزی نگفتم … با بغض گفت:
– می دونی الان دلم چی می خواد؟
– چی؟
– شده تا حالا هوس کنی از ته دلت داد بزنی … اونقدر که حنجره ات پاره بشه ؟
پوزخند زدم … زیاد هوس کرده بودم اما هیچ وقت نشده بود … نگاش که کردم دیدم داره به جمعیت نگاه می کنه … با نفرت گفت:
– اینقدر سرشون داغه که عمرا نمی فهمن …
اینو گفت و راه افتاد سمت تخته سنگی که درست وسط رودخونه قرار داشت … مثل خرگوش از روی تخته سنگا می پرید … با تعجب گفتم:
– چی کار می کنی؟
تخته سنگ رو نشون داد و گفت:
– می خوام داد بزنم … اونجا … بهترین جائه … این جمعیت هیچی نمی فهمن …
– نرو آرشین اونجا خطرناکه می افتی ….
– نه حواسم هست …
رسید به تخته سنگ و رفت بالا …. با ترس گفتم:
– آرشین تو رو خدا …
بی توجه به من سرشو گرفت رو به آسمون و شروع کرد داد زدن:
– خـــــدا …. خـــــدا…. خــــدا
از فریادهاش مو به تنم راست شد … اشکم داشت در می اومد … این دختر از عذاب وجدان داشت می مرد … همه اش فکر می کرد زندگی آرشاویر به خاطر اون خراب شده … یه بار به خاطر آشنایی با گراتزیا و بار دیگه به خاطر نبودنش که باعث شد ما عقدمون رو دائمی نکنیم …متوجه آرشاویر شدم که داره می دوه سمتون … لابد فکر کرده بود آرشین طوریش شده … چرخیدم سمت آرشین … دستاشو باز کرده بود و هنوز داشت داد می زد … خواستم صداش بزنم که یهو تعادلشو از دست داد … صدای جیغ من با چلپ افتادنش توی آب همزمان شد … نفهمیدم چطور شالمو شوت کردم اونطرف و همینطور که داد می زدم:
– یا امام زمون …
پریدم توی آب … آبش از قطعه های یخ یخ تر بود … یه لحظه حس کردم همه عضله هام گرفته … داشت گریه ام می گرفت با زور خودمو کشیدم اون سمتی که آرشین افتاد … داشتم صدای داد و بیداد بچه ها رو هم می شنیدم … اما فقط تو این فکر بودم که آرشین رو پیدا کنم … صاف افتاده بود تو قسمت عمیق … سردی آب اشکمو در آورده بود … مرگو داشتم به چشم می دیدم و عضله هام مدام شل و سفت می شدن … نفس گرفتم و رفتم زیر آب … دیدمش … دستمو دراز کردم و لباسشو چنگ زدم … کشیدمش بالا … هیچ وقت فکر نمی کردم روزی مجبور بشم با این سختی شنا کنم … حسابی ترسیده بود و همینطور که گریه می کرد هی زیر آب فرو می رفت و من با ته مانده انرژیم می کشیدمش بیرون … آب هایی که خورده بود رو تف می کرد بیرون و مامانشو صدا می زد … داشتم از حال می رفتم … آرشاویر رو دیدم … اونم توی آب بود … نزدیک من … دستاشو دراز کرد … آرشین رو انداختم توی بغلش … بقیه توانم هم از بین رفت و چشمام بسته شد … جریان آب منو می برد … نمی دونم به چه سمتی اما هیچ قدرتی نداشتم که خودم رو بکشم کنار و از رودخونه بیام بیرون … داشتم از حال می رفتم که کسی کمرمو چنگ زد … داشتم یخ می زدم … چرا قلبم از کار نمی ایستاد؟ کاش بدنم داغ بود که ایست قلبی می کردم و از این زندگی کوفتی راحت می شدم … به شدت به سمتی کشیده شدم … حس کردم دیگه آب دور و برم نیست و روی یه جای سفت هستم … نمی تونستم چشمامو باز کنم … صدای نفس نفس یه نفر می اومد … صدای شهریار رو شنیدم:
– خدایا … خدایا … چرا چشماشو باز نمی کنه؟!
صدای یه نفر دیگه بلند شد … یکی بهش تنفس مصنوعی بده … یه فشاری به قفسه سینه اش بیارین … بابا آب رفته تو ریه اش … وایسادین به هم نگاه می کنین؟
– آرشاویر هم کنارش از حال رفته … ببریمشون بیمارستان … آخه اینجوری که نمی شه … پاشین یه خاکی تو سرمون بریزیم …
حس کردم از روی زمین کنده شدم … یکی گفت:
– شهریار ببرش توی ماشین آرشاویر … خواهرش هم همونجاست …
شهریار با صدای لرزان گفت:
– آرشاویرم بیارین … باید ببریمشون درمونگاه …
کاش می تونستم سرفه کنم … انگار یه چیزی بیخ گلومو گرفته بود و نمی ذاشت نفس بکشم … نا خودآگاه لباس شهریار رو چنگ زدم … شهریار سر جاش متوقف شد و با ترس گفت:
– چیه؟ چیه عشق من … چته؟
به خس خس افتاده بودم … از زور کمی اکسیژن داشتم دست و پا می زدم … منو گذاشت روی زمین … یه صدایی اومد:
– آرشاویر بذار ببریمت درمونگاه … اینجوری که نمی شه ….
صدای داد شهریار بلند شد:
– کسی کمک های اولیه بلد نیست؟ توسکا داره جون می ده … تو رو قران یکی کمک کنه …
دستی منو کشید بالا و ضربه محکمی کوبیده شد بین دو تا کتفم … اینقدر محکم که یه لحظه حس کردم مردم و همون یه ذره نفسم هم بند اومد. اما بلافاصله به سرفه افتادم … چند سرفه محکم و بالاخره تونستم نفس بکشم … کسی گفت:
– داره نفس می کشه …
چشمامو باز کردم… چشم چرخوندم … آرشاویر درست کنارمون نشسته بود روی زمین و رنگش حسابی پریده بود … از جا بلند شد … با چنان غمی به ما خیره شده بود که فکر کردم مردم و الان غصه دار مرگ منه … یکی از پسرا زیر بازوشو گرفت و گفت:
– کجا؟
سرفه ای کرد و با صدای گرفته گفت:
– می رم پیش آرشین …
با شونه هایی افتاده ازمون دور شد … یکی از پسرا رو به شهریار گفت:
– دمش گرم … چه پسر باحالیه! جون توسکا رو نجات داد … خودش حالش بد بودا … بیخیال حال خودش اومد به داد اون رسید … حالا پاشو خدا رو شکر که به خیر گذشت … پاشو بریم درمونگاهی چیزی …
– بهتره خود شهریار بره و یکی دو نفر دیگه …
– آره درسته …
شهریار زل زد توی چشمام و با چشمای غرق اشکش گفت:
– خوبی عزیزم؟!
سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و به زور گفتم:
– آرشین …
– اون خوبه … خوبه عشق من … مهم تویی …
از جا بلند شد و گفت:
– آرشاویر ماشینتو می دی قرض؟ می خوام توسکا رو ببرم درمونگاه فکر کنم آرشین خانوم هم به دکتر نیاز دارن … خود توام همینطور …
سوئیچ ماشینو گرفت سمت شهریار و گفت:
– لطف کن آرشین و هم ببر … عقب ماشینه … من خوبم نیازی ندارم می خوام برم ویلا …
– مطمئنی؟
– آره … فقط هوای خواهرمو داشته باش …
شهریار بدون حرف سوئیچو گرفت و منو گذاشت توی ماشین … آرشین عقب ماشین خوابیده بود … شهریار نشست پشت فرمون … زمزمه کردم:
– نیازی نیست شهریار من خوبم …
– دکتر باید ببینتت عزیزم … اینجوری خیالم راحت نیست …
از موهاش داشت آب می چکید … گفتم:
– ازت ممنونم که نجاتم دادی …. خودت هم خیسی … سرما می خوری …
پوزخندی زد و چیزی نگفت …
دکتر بعد از معاینه سلامتی هر دو نفرمون رو تایید کرد و ما برگشتیم … آرشین ساکت بود … هیچی نمی گفت … از عمد رفتم عقب نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستام و گفتم:
– خوبی گلم؟
با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد … گفتم:
– پس چته؟ چرا پکری انگار؟
– توسکا … تو … به خاطر من …
– بس کن آرشین … نمی شه که تو هی به خاطر هر چیزی بخوای خودخوری کنی خانوم گل … من خوبم … خدا رو شکر که تو طوریت نشد …
– مگه آرشاویر می ذاشت بلایی سرت بیاد؟!
با تعجب گفتم:
– آرشاویر؟!
مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت:
– شهریار و آرشاویر هم پریده بودن توی رودخونه که من خر رو نجات بدن … تو که منو دادی دست آرشاویر آب تو رو برد و من با ترس نگات کردم … آرشاویر شیرجه زد سمت تو … خیلی زود هم گرفتت … ولی سردی آب واقعا رمق آدم رو می گرفت … تو رو که کشید بیرون هر دوتون از حال رفتین و بچه ها هم منو بردن سمت ماشین آرشاویر … دیگه نفهمیدم چی شد ولی خیالم راحت شد که آوردتت بیرون …
هیچی نگفتم … پس آرشاویر نجاتم داده بود … شهریار از توی آینه با نگرانی نگاهم کرد و من سریع برای اینکه راحتش کنم گفتم:
– ببخش … شبت خراب شد ….
– تو خوب باش … شب من بهترین شب می شه …
– ازت ممنونم …
با لبخند تلخی گفت:
– باید از آرشاویر تشکر کنی …
– تشکر از اون به عهده تو باشه عزیزم … من فقط از نامزد خودم تشکر می کنم …
از توی آینه نگام کرد … توی چشماش ستاره روشن کرده بودن انگار … مثل بچه ها بود … قشنگ ترین لبخندمو بهش تقدیم کردم … باید روی خودم کار می کردم … باید!
مسافرتمون بالاخره تموم شد … با یه عالمه خاطره بد … همه مون فقط انگار بیشتر خسته شده بودیم … از پروژه فیلمبرداریمون دو هفته بیشتر نمونده بود … من و آرشاویر عین دو تا همکار داشتیم با هم کار می کردیم و من تمام تلاشم این بود که برخورد زیادی باهاش نداشته باشم … آخرای کار بودیم که کارتای عروسیمون چاپ شد … به درخواست خودم یه مراسم خیلی جزئی توی باغ شهریار قرار بود برگزار بشه و مهمونامون هم دوستای خیلی صمیمیمون و فامیل درجه یک و دو بودن … شهریار با همه حرفای من موافق بود … اما وقتی ازش خواستم لباس عروس نپوشم به شدت مخالفت کرد و خودش بهترین لباس رو برام سفارش داد … ناچار بودم قبول کنم … کارتا رو با پیک فرستادیم واسه آشناها … باورم نمی شد که تا سه روز دیگه عروس می شم … با شهریار داشتیم از باغ بازدید می کردیم … سفره عقدمون به درخواست من انتهای جاده جلوی در پهن شد … یه سفره بزرگ و تمام آینه … نمی دونم چرا خوشحال نبودم و بازم نمی دونم چرا شهریار هم حال خوبی نداشت … از یه آرایشگاه خوب هم نوبت گرفتیم و رفتیم سمت خونه مون جلوی در وقتی خواستم پیاده بشم دستمو گرفت و گفت:
– توسکا …
– جانم؟
– من … من دارم می رم …
با تعجب گفتم:
– کجا؟!
– می رم یه مسارفت دو روزه … صبح روز عقد اینجام … خودم می برمت آرایشگاه …
– شهریار …
– هیــــس هیچی نگو … باید برم … توسکا درکم کن خانومم …
آهی کشیدم و گفتم:
– باشه … برو … صبح پنج شنبه منتظرتم …
– باشه عزیزم … بی صبرانه منتظر پنج شنبه ام … تو مال من بشی و من دیگه خیالم راحت بشه …
لبخند زدم و گفتم:
– مواظب خودت باش …
چشماشو یه بار باز و بسته کرد و من پیاده شدم … همین که رفتم داخل خونه با موج سرما روبرو شدم … مامان اینا رفته بودن برای خرید جهاز … چند وقت بود که همه اش گیر خرید جهاز بودن … دلم برای روزای گذشته تنگ شده بود … روزایی که همیشه با آغوش باز مامان و لبخند بابا مواجه می شدم … روزایی که برای ازدواجم شاد بودن … اما حالا … دیشب تا نزدیک صبح بابا منو توی بغلش گرفته بود و خوابش نمی برد … غم چشماش غم ازدواج من نبود … یه چیز دیگه بود که حسش می کردم ولی نمی خواستم باورش کنم … داشتم لباسامو عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد … همینطور که دکمه های مانتومو باز می کردم جواب دادم … شماره آرشین بود …
– جانم …
صدای گریه آلود و پر از بغضش بلند شد:
– توسکـــا
با ترس نشستم لب تخت و گفتم:
– چی شده؟ … چته آرشین؟
– آرشاویر …. توسکا بیـــــا
– چی شده آرشین … د حرف بزن دختر …
– گوش کن … فقط گوش کن …
یه دفعه صدای داد آرشاویر اومد:
– نـــــــه …. امکان نــــداره … ای خدا بسمـــــه دیگه بسمـــــه تا کی؟! داری هر شب جون کندن منو تا صبح می بینی پس کو لطف و مرحمتت؟ خدا خسته شــــدم …. بیا جون منو بگیر هم منو راحت کن هم خودتــــو …. یا تو بکش یا بذار خودم خودمو راحت کنم ….
همراه صدای فریادهاش صدای شکستن وسیله ها هم می یومد … داشتم سکته می کردم … داد کشیدم:
– آرشین ….
با گریه گفت:
– هان؟ چیه؟
– چی شده؟ چی شده آرشین این چرا داره اینجوری می کنه؟
– پیک کارت عروسیتو داد دستش … یهو اینجوری شد …
اشک ریخت روی صورتم … کاش می شد برم اونجا … کاش می شد آرومش کنم …. ولی پس شهریار چی؟ نه … من به شهریار قول دادم … من برای شهریار می مونم … باید بمونم …
ولی پس آرشاویر چی؟ این انصاف نبود که همینجوری ولش کنم … فکری توی ذهنم جرقه زد … آره این بهترین راه بود …
گفتم:
– مامان بابات کجان آرشین؟
– رفتن مهمونی خونه یکی از دوستاشون … من دارم از ترس سکته می کنم … می ترسم بلایی سرش بیاد …
– آرشین خوب به من گوش کن …
– نمی تونم …. پاشو بیـــــا یه ذره انصاف داشته باش آخه …
– گوش کن می گم …
– چیه؟
– این شماره که می گم رو یادداشت کن …
– چیه؟
داد کشیدم:
– یادداشت کن تا بلایی سرش نیومده …
– بگو … بگو …
تند تند شماره آرتان رو براش تکرار کردم و گفتم:
– ببین این شماره پزشکشه … الان فقط اون می تونه آرومش کنه … زنگ بزن خودتو معرفی کن آدرسو بده تا بیاد خونه تون … زود باش دختر …
– خودت بیا … فقط تو می تونی آرومش کنی …
با بغض و گریه گفتم:
– نمی تونم … نمی تونم … زنگ بزن آرشین … زود باش دختر …
گوشیو قطع کردم … سرمو توی بالشم فرو بردم و از ته دل زار زدم …
**
داشتم تند تند خودمو باد می زدم … کارم تموم شده بود … مامان هم عین یه عروسک نشسته بود کنارم … با خنده گفتم:
– مامانی خیلی خوشگل شدیا!
مامان لبخند تلخی زد و گفت:
– فدای تو بشم عروسکم … تا تو هستی که ما پیر و پاتال ها به چشم نمی یایم …
خواستم اعتراض کنم که آرایشگر اعلام کرد داماد اومده … بی اراده آه کشیدم … دیگه همه چیز داشت تموم می شد … من داشتم به سوی سرنوشت جدیدم پیش می رفتم … با مامان بلند شدیم و بعد از تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدیم … فیلمبردار داشت فیلم می گرفت و هی دستور می داد چی کار کنم … سعی می کردم به حرفش گوش بدم که فیلمم خراب نشه … شهریار با لبخند بهم نزدیک شد … دسته گل سرخ رنگ رو گذاشت توی دستم و گفت:
– فرشته من … چقدر خوشگل شدی!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
– بودم …
– خوشگل تر شدی …
– مرسی عزیزم … توام خیلی آقا شدی …
– این اقا دربست نوکرته …
در ماشین رو برام باز کرد و من سوار شدم … مامان قرار بود با ماشین فیلمبردار بیاد بابای بیچاره هم درگیر کارای دیگه بود … شهریار از در خودش سوار شد و راه افتاد … گفتم:
– سفر خوش گذشت …
پوزخندی زد و چیزی نگفت … گفتم:
– چرا حس می کنم خوشحال نیستی ؟
کم کم از سرعت ماشین کم شد …. اینقدر که کناری توقف کرد … با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چرا ایستادی؟
برگشت به طرفم … چشماش برق می زد … برق اشک … فقط نگاش کردم … آب دهنشو همراه با بغضش قورت داد و گفت:
– توسکا … من … من اینقدر تو رو دوست دارم که خودخواه شدم … خودم قبول دارم شاید باید از تو می گذشتم باید خودم دوباره تو رو به آرشاویر می رسوندم چون عشقی که تو نگاهت نسبت به اون دیدم نسبت به خودم ندیدم و می دونم که هیچ وقت هم نمی بینم … اما این کارو نکردم … با خودخواهی تو رو برای خودم نگه داشتم و تا اینجا رسوندم کارو … ولی … ولی پشیمونم …
با بهت نگاش کردم و گفتم:
– چی می گی؟ شهریار … من … من خودم تو رو انتخاب کردم …
– نه عزیزم خودت هم می دونی که دارم حقیقت رو می گم … بذار حرفم رو بزنم … این آخرین حرفای ما توی دوران مجردیمون راجع به این مسئله است …
سکوت کردم و اجازه دادم بقیه حرفاشو بزنه … نمی دونستم قراره به کجا برسه … قلبم تند تند می زد و کم کم داشتم می ترسیدم … ادامه داد:
– اون آرشاویر خیلی احمقه! خیلی زیاد …. من اگه جای اون بودم تو رو به هر قیمتی هم که شده بود از دست نمی دادم … ولی اون ازت گذشت … اون باید تورو از من پس می گرفت اما جز حرص خوردن و حسادت هیچ کاری نکرد … هیچ کاری … منم تو رو برای خودم نگه داشتم چون حس کردم اون لیاقت تو رو نداره … اما … وقتی توی فشم اون بلا سر تو اومد … وقتی دیدم چه جوری از خود گذشتگی کرد … وقتی دیدم جونتو نجات داد و خیلی راحت تو رو إاد دست من … دلم براش خیلی سوخت … یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون و فهمیدم چه زجری می کشه … از اون روز تا حالا داغونم فکر می کنم دارم ظلم می کنم … هم در حق تو که دنیای منی … هم در حق اون … ولی توسکا هرگز حاضر نیستم تو رو بشکنم و برم به آرشاویر بگم بیا توسکا مال خودت … من هرگز این کارو نمی کنم … اما یه کاری می کنم که پیش وجدان خودم شرمنده نباشم … این دو روز توی این سفر کوفتی خیلی به این چیزا فکر کردم … این بهترین کاریه که می تونم بکنم …
بغض گلومو فشار می داد … این پسر چرا اینقدر خوب بود؟ فقط نگاش کردم …
– عزیز دلم … من تا وقتی که خطبه خونده نشده و تو و من به هم محرم نشدیم به آرشاویر فرصت می دم بیاد و تو رو پس بگیره … ولی … ولی اگه نیومد … دیگه بعد از این … نه می خوام اثری از آرشاویر توی ذهن تو باقی بمونه و نه اجازه می دم آرشاویر حتی رنگ تو رو ببینه … قبوله عزیزم؟
چی می تونستم بگم … اشک چکید روی صورتم … اشکم رو با سر انگشتش پاک کرد و گفت:
– این آخرین اشکائیه که به خاطر اون می ریزی … بعد از اینکه زن من شدی فقط باید بخندی عزیزم … قبول؟
اینبار لبخند زدم و سرمو تکون دادم …
– اون احمقه و کاش احمق هم بمونه … نمی خوام از دستت بدم …
در باغ باز شد و ماشین شهریار آروم آروم روی سنگ فرش شروع به حرکت کرد … ماشین فلیمبردار هم دنبالمون بود … قلبم تند تند داشت توی سینه ام می کوبید … حس خوبی نداشتم … با اینکه شهریار قول داد اگه آرشاویر برگرده از من می گذره ولی من هیچ امیدی به برگشتش نداشتم … اون موقع که می تونست برنگشت … حالا درست روز عقد کنون من برگرده؟! محاله! شهریار با ماشین اینقدر پیش رفت تا رسید به سفره عقد و کنار سفره عقد پارک کرد … سریع پیاده شد و در طرف من رو باز کرد … همه داشتن دست می زدن و با سوت و جیغ همراهیمون می کردن … طناز … احسان … فریبا … مازیار … خونواده شهریار …. بابای عزیزم … مامانم … حتی آرشین هم بود … با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت … فقط آرشین و پدرجون اومده بودن … خبری از آرشاویر و مامانش نبود … می دونستم نمی یاد … به کمک شهریار پیاده شدم … دوتایی سعی می کردیم لبخند بزنیم … رفتیم نشستیم توی جایگاهمون … بابای شهریار اومد جلو و بعد از یه کم تعریف از هر دومون گفت:
– بابا عاقد اومده … آماده هستین که بگم بخونه؟
شهریار نگاهی به من کرد … پلک زدم که یعنی آماده ام … برخلاف تصورم گفت:
– نه بابا … اجازه بدین تا دو ساعت دیگه … دو ساعت دیگه بخونه …
باباش با تعجب گفت:
– برای چی؟
– کار دارم بابا … فعلا صبر کنین …
باباش دیگه چیزی نگفت و ازمون فاصله گرفت … شهریار دستمو گرفت توی دستشو و به نرمی بوسید و گفت:
– اینم برای اینکه دل خانومم کامل راضی بشه …
– لازم نیست شهریار … باور کن من راضیم …
– می دونم عزیز دلم … ولی این صبر هیچ کدوممون رو نمی کشه … اینجوری من راضی ترم …
ناچارا سکوت کردم … توی چهره همه داشتم دنبال یه چیزی می گشتم … شادی … اونم از ته دل … ولی خبری نبود … انگار همه ناراحت بودن … بابا اومد طرفم و نشست کنارم …. شهریار بلند شد تا بابا راحت جا بشه …
– توسکای بابا چطوره؟!
اشک توی چشماش حلقه زد ….
– بابا …
بابا روی موهامو بوسید و گفت:
– جان بابا … توی این لباس سفید عین عروسکا شدی …. اما حیف … حیف اون چیزی که می خواستم نشد …
– چی می خواستین بابا؟
– می خواستم از ته دلت قهقهه بزنی … می خواستم با عشق دست مرد زندگیتو فشار بدی … می خواستم شادیتو ببینم عزیز دلم …
– من … من شادم بابا …
– امیدوارم همینطور که می گی باشه بابا … ولی الان حس بدی دارم … کاش بهت اجازه نداده بودم ازدواج کنی …
– چرا؟!
– من به تو و تصمیمت احترام گذاشتم … اما غمی که تو چشمای توئه منو از کرده خودم پشیمون می کنه … فقط یه چیزی رو بدون … هر وقت حس کردی نمی خوای … فقط کافیه بگی … جز تو هیچی اهمیت نداره دخترم … هیچی …
دست چروکیده اشو بوسیدم و از ته دل گفتم:
– مرسی بابا …
بابا از کنارم بلند شد و آرشین اومد … باید به آرشین به چشم یه دوست نگاه می کردم… دوستی که مسبب آشناییمون فقط و فقط بازیگری من بوده باشه … همین و بس … آرشاویری دیگه نباید در کار باشه … نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستاش … زل زد توی چشمام … با بغض گفت:
– چه خوشگل شدی خانومی …
– مرسی عزیزم … توام همینطور …
یهو منو کشید تو بغلش و گفت:
– توسکا … دعا کن … امشب خیلی به داداشم دعا کن … من دعا می کنم به حق علی خوشبخت بشی … توام به اون دعا کن تا خدا صبرش بده … به خدا داره زیر بار این فشار له می شه …
– آرشین دیگه گفتن این حرفا درست نیست … من تا لحظاتی دیگه همسر مرد دیگه ای می شم و دوست ندارم حتی اسمی از داداشت جلوم برده بشه …
– می دونم … منم قول می دم بار آخرم باشه … فقط می خواستم همینو بگم … شما دو نفر شاید قسمت هم نبودین … پس فقط دعاش کن … همین!
یه بار آروم پلک زدم و اون سریع ازم فاصله گرفت … می دونستم می خواد بره جایی خودشو تخلیه کنه … تو دلم نالیدم:
– پس کی به من دعا کنه؟ کی از خدا برای من طلب صبر میکنه؟
شهریار رو دوست داشتم … اما این دوست داشتن کجا و اون کجا … عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن گویا … خیلی زود دوساعت تموم شد … شهریار با اخم های درهم اومد کنارم و گفت:
– فکر کنم دیگه هر چقدر هم بهش فرصت دادیم بسش باشه … تمومش کنیم؟
زبونم نمی چرخید که بگم تمومش کنیم … اما هیچ راه دیگه ای نبود … حالا که تا اینجا اومده بودم باید تا تهشو می رفتم … چشمامو بستم و سرمو به نشونه موافقت تکون دادم … شهریار نشست کنارم … دستمو گرفت توی دستش و به باباش اشاره کرد … باباش سریع عاقد رو آورد و عاقد بعد از گرفتن شناسنامه ها و قید کردن مبلغ مهریه که برام اهمیتی نداشت چقدره … شروع کرد به خوندن خطبه … پاهام داشت می لرزید … شهریار که لرزشو حس کرد دستمو محکم تر فشار داد … قرآن روی پام باز بود و سعی داشتم با خوندن آیه های قرآن دلمو آروم کنم … بار اول خونده شد …
– عروس رفته گل بچینه …
کی گفت؟ فکر کنم ترسا بود … پس ترسا هم بود … چرا صداش می لرزید؟ بار دوم خونده شد:
– عروس رفته گلاب بیاره …
اینبار طناز بود … چرا حس کردم دوست داره گریه کنه؟ چرا از همه جا داره غم می باره ؟ بار سوم …
– دوشیزه مکرمه سرکار خانوم توسکا مشرقی فرزند جهانگیر مشرقی … آیا بنده وکیلم که شما را به عقد و نکاح دائم جناب آقای شهریار نیازی …
صداها هی داشتن گنگ می شدن … شایدم من دوست نداشتم بشنوم … صدای عاقد کوبیده می شد توی سرم:
– وکیلم؟!
سرمو گرفتم رو به آسمون … این آخر خط بود … شهریار جعبه ای به عنوان زیر لفظی گذاشت روی پام … دستم رو گذاشتم روی جعبه سرم رو گرفتم رو به آسمون و نالیدم:
– شاید صلاحم این بوده … ولی خوشبختم کن خدا …
سرمو آوردم پایین و گفتم:
– با اجازه پدر و مادرم …
هنوز جمله از توی دهنم کامل خارج نشده بود که صدای جیغ بلند شد و دنبال اون همه از دور سفره عقد دویدن این طرف و اون طرف … با بهت به عکس العمل بقیه خیره شده بودم و بله تو دهنم ماسیده بود … یهو چشمم افتاد به آ او دی مشکی رنگی که با سرعت داشت می یومد وسط سفره عقد …. سرجام خشک شدم … هم من و هم شهریار … جلوی سفره عقد چنان ترمز کرد که رد لاستیکاش مطمئنا روی سنگ ریزه ها موند … قلبم عین قلب یه بچه گنجشک داشت توی سینه ام می کوبید … شهریار بلند شد ایستاد … ولی من قدرت ایستادن هم نداشتم … در ماشین باز شد … یاد اولین باری افتادم که آرشاویر رو دیدم … دقیقا با یه همچین صحنه ای … صدای ترمز … بوی لنت … ماشین سیاه … وسط صحنه فیلمبرداری … و مرد خوش چهره و خوش تیپی که برای اولین بار قلبمو لرزوند … نگام افتاد به آرشاویر … اومد پایین … اما اون آرشاویر کجا و این کجا … سر و وضع نا مرتب … موهای ژولیده … ریش بلند … صروت کدر و گرفته … همه سکوت کرده و گوشه ای پناه گرفته بودن … صدا از کسی در نمی یومد … اومد جلوی ماشینش … تکیه داد به کاپوت …. با خونسردی عجیبی سیگاری از جیب شلوارش کشید بیرون … روشن کرد … زل زد توی چشمای من و مشغول دود کردن سیگارش شد … لرزش دستشو از اینجا هم می تونستم ببینم … دیگه طاقت نیاوردم … جون اومد توی پاهام انگار … از جا بلند شدم … آروم آروم رفتم به طرفش … پک سوم رو که به سیگار زد سیگار تا فیلتر سوخت … انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد … رسیدم جلوش … خیره شدم توی چشمای سیاه و پر از غمش … صدای بابام از پشت سر بلند شد … اولین نفری بود که به خودش جرئت ابراز وجود داد:
– آرشاویر این چه وضعیه؟ دیوونه شدی؟
آرشاویر چشم از من گرفت … به نرمی سرش رو چرخوند سمت بابا و با صدایی که به زور می شد شنید گفت:
– آخرین راهم بود پدرجون …
بعد از این حرف جلو اومد و روبروی من با فاصله خیلی کم ایستاد … باور چیزی که می دیدم سخت بود … حداقل توی این مدت که جز سردی چیزی ازش ندیده بودم حالا باور این صحنه سخت بود … اشک حلقه زد بود توی چشمای درشتش … آماده چکیدن روی صورتش و گم شدن بین ریشای بلند و نا مرتبش بود … قد بلندش خمیده شده بود انگار …
– چه خوشگل شدی …