رمان توسکا

رمان توسکا پارت 7

3
(4)

 

– آرشاویر!
آرشاویر با خنده گفت:
– خانم ها آقایون … قابل توجه همتون … نامزدی خودم رو با توسکای عزیزم همین جا رسما اعلام می کنم … اصلا دلیل اومدن من توی این اکیپ حضور توسکا بود … ببخشید که خیلی بی خبر شد انشالله در اولین فرصت از خجالت همه تون در می یایم …
چند لحظه جمعیت در بهت و ناباوری و سکوت غرق شد و سپس صدای دست و سوت و هل هله به شکل کر کننده بلند شد … فقط یه سری از دخترا با غیض و غضب جمع رو مثل شهریار ترک کردن … ولی بقیه از سر و کولمون بالا می رفتن … آخر هم آرشاویر رو مجبور کردن تا همه رو ببره شهر و رستوران شام بده … آرشاویر هم که حسابی خوشحال بود قبول کرد و همه رفتن داخل تا حاضر بشن …
آرشاویر منو برد توی اتاق گریم مثل یه دختر کوچولو نشوند روی صندلی و با صبر و حوصله مشغول سشوار کشیدن موهام شد … ولی همه حواسش رو جمع می کرد که مبادا یکی از فرهای موهام باز بشه … از حرکاتش خنده ام گرفت و گفتم:
– لوسم نکن آرشاویر …
با جدیت گفت:
– هیس حرفی نباشه … این دختر عمر منه .
خندیدمو گفتم:
– برای چی به همه گفتی؟
– برا اینکه خانومم فکر نکنه من می ترسم … من جز از خدا و جدایی از تو از هیچی نمی ترسم …
– آرشاویر …
– جون دلم؟
– مامانت ناراحت نشن یه موقع؟
– نه گلم … ما که مراسم نگرفتم … وقتی برگشت چنان عروسی برات می گیرم که همه انگشت به دهن بمونن …
– مرسی آرشاویر …
سشوارو خاموش کرد … جوی پام زانو زد و در حالی که توی عمق چشمام خیره شده بود گفت:
– عزیز دلم … هیچ وقت لازم نیست از من تشکر کنی … باورکن خوشحالی تو به اندازه دنیا منو شاد می کنه … همین که لبخند بزنی برام از هزار بار تشکر بهتره … پس هیچ وقت ازم تشکر نکن … چون هر کاری که می کنم وظیفمه …
به دنبال این حرف سرشو گذاشت رو پام … چقدر این پسرو دوست داشتم؟! فقط خدا می دونست …
– نیست … انگار آب شده رفته توی زمین …
دیگه طاقت نیاوردم … نشستم روی زمین و اشکم سرازیر شد … آرشاویر گفت:
– آروم باش … هیــش … پیدا می شه … زیر سنگم رفته باشه پیداش می کنیم …
– جوا… ب … ما .. ما … نشو …چی … بدم؟
– توسکا … عزیزم … با گریه تو طناز پیدا نمی شه … خواهش می کنم خودتو کنترل کن … می زنم این ویلا رو روی سر همه مون خراب می کنما … نریز این اشکا رو … دست و پای منو نلرزون …
– یعنی کجا رفته آرشاویر؟
– چه می دونم! دختره بی فکر … برگرده به وقتش من می دونم و اون … 
احسان کتشو از روی دسته مبل برداشت تنش کرد و گفت:
– اینجوری که نمی شه هی بشینیم کاسه چه کنم چه کنم دست بگیریم … من می رم دنبالش …
به دنبال این حرف بقیه هم بلند شدن که برن … مازیار … شهریار … آقای شهسواری … بچه های تدارکات … و یه سری دیگه … همه گروه گروه شدن و راه افتادن توی جنگل … امروز روزی بود که می خواستیم برگردیم اما یه دفعه طناز غیبش زد … هر جا رو دنبالش گشتیم پیداش نکردیم … گوشیشو هم تو ویلا جا گذاشته بود … هر چند که می برد دنبالش هم فایده ای نداشت چون آنتن نمی داد … آرشاویر منو نشوند روی صندلی و رو به فریبا گفت:
– بی زحمت یه لیوان آب قند واسه توسکا درست کن فریبا جان… 
فریبا سریع رفت دنبال آب قند … آرشاویر گفت:
– عزیزم منم می خوام برم دنبال طناز … اما با این وضع تو … 
سریع مچ دستشو گرفتم و گفتم:
– من خوبم … برو … یه نفر بیشتر هم یه نفره …. برو من فریبا پیشمه …
دستمو با اون دستش گرفت و با نگرانی نگاهم کرد … اومدم پلک بزنم که یعنی مطمئنش کنم ولی دو قطره اشک از لای پلکم افتاد بیرون … در گوشم گفت:
– نکن … گریه نکن … چند بار بگم این اشکارو جلوی من نریز … 
– آرشاویر …
– جانم جانم … پیدا می شه … به خدا پیدا می شه …
– برو … برو دنبالش بگرد …
– من تو رو تنها نمی ذارم …
– قول می دم که گریه نکنم … 
صدای فریبا در حالی که قند ها رو هم می زد تا حل بشه از پشت سرمون بلند شد …
– من پیششم آرشاویر … نگران نباش تو برو … 
آرشاویر لیوان آب قند رو گرفت و در حالی که می گرفت سمت دهن من گفت:
– خیالم راحت باشه فریبا؟
– آره بابا … خودم شش چشمی مواظبشم …
آرشاویر آروم آروم آب قندها رو ریخت توی دهنم … و منم به ناچار همه شو خوردم تا زودتر بره … تموم که شد لیوانو داد دست فریبا آروم پیشونیمو بوسید و گفت:
– مواظب خودت باش … پیداش می کنیم …
– توام مواظب خودت باش ….
خم شد در گوشم گفت:
– خیلی دوستت دارم …
– منم همینطور …
لبخندی مهربون به صورتم زد … نگاهی عاجزانه به فریبا کرد و به سرعت از خونه زد بیرون … فریبا با غرغر گفت:
– همه اش تقصیر این ترساست …
با بغض گفتم:
– به اون چه؟
– از پریروز که اون رفت … این طنازم هی ول می کنه می ره توی جنگل … تا قبلش سرش با آترین گرم بود تو ویلا بند می شد … ولی بعدش دیگه نه …
– خدا به خیر بگذرونه …
فریبا هم آهی کشید و نشست کنار من … 
ساعت دوزاده شب بود … همه مردا اکثرا برگشته بودن ولی خبری از احسان و طناز نبود … طناز کم بود! احسان هم گم شده بود … دیگه همه چیز به هم ریخته بود حسابی … باورن شدیدی هم می بارید همین باعث شده بود بچه ها دیگه نتونن بگردن … به جنگل بانی هم خبر داده بودن و چند تا گروه دیگه هم مشغول گشتن بودن … اما هنوز خبری نشده بود … من که تو بغل آشاویر بدون خجالت از جمع داشتم می لرزیدم … آرشاویر داشت به آقای شهسواری می گفت ما بر می گردیم ولی من با ناله می گفتم تا طناز برنگشته جایی نمی یام … با این حال می دونستم اگه کاری بخواد بکنه می کنه … آقای شهسواری هم وقتی حال منو دید خودش اصرار کرد که حتما برگردیم … آرشاویر وسط گریه های من داشت وسایلمون رو جمع می کرد که در ویلا باز شد و احسان و طناز اومدن تو … همه مون بی حرف بهشون خیره شده بودیم … کاپشن احسان تن طناز بود و رنگ هر دو سفید رنگ گچ بود … یکی از پسرا دوید طرف احسان که تلو تلو می خورد … زیر بازوشو گرفت و نشوندش روی مبل … منم دویدم طرف طناز … انگار پاهام جون گرفته بودن … طنازو کشیدم توی بغلم و با هق هق گریه گفتم:
– کجا بودی؟ کجا ول کردی رفتی؟ دختره بی فکر …
طناز هیچی نمی گفت … اما خیره شده بود به احسان … نگاهش پر از نگرانی بود یه جورایی … دستمو جلو صورتش تکون دادم و گفتم:
– طناز … حالت خوبه؟ می خوای بریم دکتر؟ می گم کجا بودی؟
ولی حقیقتا حال هیچ کدومشون خوب نبود … به هم پنهانی نگاه می کردن اما مستقیم نه … اون شب مجبور شدیم هر دوشون رو ببریم درمونگاه و هردو هم رفتن زیر سرم … طناز وقتی کمی بهتر شد برام تعریف کرد رفته قدم بزنه که راهو گم می کنه و از هر طرف که می ره به ویلا نمی رسه … تا اینکه احسان می رسه بهش ولی همین که می خوان برگردن بارون می گیره … می رن توی یه غار پناه می گیرن تا بارون بند بیاد … سعی می کنن اتیش درست کنن ولی موفق نمی شن و هوا هم هی سرد و سردتر می شه … فقط تا همین جا بهم گفت و بعدش نگاشو ازم دزدید … منم ترجیح دادم فعلا چیزی ازش نپرسم … همین که سالم کنارم بود خودش به دنیایی می ارزید … اما طبیعی نبودن اونا رو حتی آرشاویر هم احساس کرده بود …
داشتیم از درمانگاه بر می گشتیم … من و آرشاویر با هم بودیم … احسان و طناز تو ماشین شهریار بودن … آرشاویر گفت:
– خوبی عشق من؟
– آره بهترم …
– دیگه نبینم گریه کنیا … من بعدا حساب این دو تا رو هم می رسم …
بهش نگاه کردم و به هم لبخند زدیم:
– گلم … می یای یه کم دیوونگی کنیم؟
با تعجب گفتم:
– چه دیوونگی؟
– فقط بگو پایه هستی یا نه؟
با اطمینان گفتم:
– با تو پایه همه چیزی هستم …
لبخند صورتشو باز کرد . پاشو روی پدال گاز فشرد … گفتم:
– نمی خوای بگی چی کار می خوایم بکنیم؟
– می خوام واست یه شب فوق العاده بسازم … یه شب عالی خاطره آخرین شبمون توی رامسر …
با اعتماد بهش گفتم:
– پس پیش به سوی یه شب رویایی …
اول از همه جلوی یه مغازه میوه فروشی ایستاد و چند تا صندوق خالی با یه پلاستیک سیب زمینی خرید بعد هم سوار شد و راه افتاد به سمت جایی که نمی دونستم کجاست … ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم قصدش چیه … مسیر در سکوت سپری شد تا رسیدیم کنار ساحل … خدای من! دریا … دو ماه بود شمال بودیم ولی رنگ دریا رو هم ندیده بودم … آرشاویر با نگاهی به چشمان مشتاق من ماشینو روی شن ها پارک کرد … کمربندشو باز کرد … پیاده شد … منم سریع پریدم پایین … صندوق میوه ها رو چید روی هم با پاش خوردشون کرد و بعدم با یه ذره بنزین روشنش کرد …. سیب زمینی ها رو هم ریخت وسطش … دو تا تیکه چوب بزرگ هم آورد گذاشت کنار هم…رفتم سمتش…
– بشین خانومم تا من برم بساط مطربی رو هم بیارم …
غش غش خندیدم و آرشاویر رفت که گیتارشو بیاره … نشستم روی تکه چوب و خیره شدم به آتیش … خیلی زود با گیتارش برگشت و نشست کنارم … با عشق دستمو گذاشتم زیر چونه مو زل زدم بهش … اونم خیره شد بهم و گفت:
– اگه بخوای از اول تا آخر اینجوری زل بزنی بهم که من همه چی یادم می ره …
با خنده رومو برگردوندم سمت دریا … در حالی که حس می کردم خیلی دوستش دارم … آرشاویر شروع کرد به زدن … یه آهنگ عاشقونه می زد و من حسابی رفته بودم تو حس … صدای دریا و صدای آرشاویر در کنار هم غوغا می کرد!
– چه خوبه عاشقی اما فقط با تو …
می بینم هر شب رویای چشماتو 
چه احساس قشنگی من به تو دارم
چقدر خوبه که می دونی دوستت دارم …
یه کم از آهنگ که گذشت هر دو خیره شده بودیم به هم … آسمون رعد و برقی زد و دوباره نم نم شروع به باریدن کرد … هوا داشت سرد می شد … داغ از عشق هم … خیره شده بودیم توی چشمای هم و آرشاویر با صدای قشنگش داشت می خوند … آسمون غرشی کرد … دستمو آوردم بالا … حلقه ام توی دستم برق می زد … گفتم:
– این چی می گه؟
– می گه تو همه زندگی منی …
بهترین جوابو بهم داد … اینبار نوبت اون بود دستشو گرفت جلوی صورتم … به حلقه اش اشاره کرد و گفت:
– این چی می گه؟
کمی فکر کردم و گفتم:
– می گه تو تا ابد در قلبتو روی هیچ کس جز من باز نمی کنی …
جوابم در عین خودخواهی بود ولی آرشاویر با مهربونی گفت:
– شک نکن گلم … شک نکن! این قلب تا ابد مال توئه مگه اینکه دیگه نتپه …
تا نزدیک صبح اونجا نشستیم و با هم حرف زدیم و سیب زمینی خوردیم … وقتی خمیازه هامون شروع شد بلند شدیم گیتار آرشاویرو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا … صبح باید راه می افتادیم و چیزی وقت برای خوابیدن نداشتیم …
چهار پنج ساعت که وقت داشتیم رو حسابی خوابیدیم که سرحال بشیم … حدودای ظهر بود که بالاخره برگشتیم سمت تهران … دلم برای مامان بابام یه ذره شده بود … توی این مدت تقریبا هر شب باهاشون حرف زده بودم اما بازم هیچی مثل دیدنشون نمی شد … اینبار با عشق سوار ماشین آرشاویر شدم و نشستم کنار دستش ..همه با لبخند نگامون می کردن … منم کمتر خجالت می کشیدم … دیگه برای منم جا افتاده بود که آرشاویر شوهرمه … مسیر برگشت رو اصلا حس نکردیم … هر دو غرق صحبت بودیم … از آینده … از وقتی مامانش می یومد … از وقتی این دوره انتظار تموم می شد و می تونستیم راحت با هم زندگی کنیم … به تهران که رسیدیم یه جا ایستادیم همه بچه ها با هم خداحافظی کردیم و هر کسی رفت به سمت مسیر خودش … من و آرشاویر هم سوار شدیم و آرشاویر گفت:
– خب عزیز دلم کجا دلش می خواد بره؟
– خب معلومه! خونه … دلم برای بابا و مامان یه ذره شده!
آهی کشید و گفت:
– اگه منو هم یه مدت نبینی همین قدر دلت تنگ می شه؟
– آرشاویر …
– جان آرشاویر …
– لوس نشو دیگه …
– تو انگار منو جدی بیشتر می پسندی … دوست داری جدی باشم؟
سریع صاف نشستم سر جام و گفتم:
– وای نه! مرسی همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود …
خندید و گفت:
– بدجور تنبیهت کردم … ببخش عزیز دلم …
– نه اتفاقا خیلی هم خوب بود … فهمیدم مرد زندگیم به وقتش یه دنیا جذبه داره …
– پس فکر کردی من سیب زمینیم؟ عزیزم؟
خندیدم و گفتم:
– خوب ببخشید اینجوری به نظر می یومد …
لبخندی زد و گفت:
– فدای تو بشم …
موضوعی ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود … آرشاویر دستم رو فشار داد و گفت:
– بگو خانومی …
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
– چیو؟
– همون چیزی که ذهنت رو مشغول کرده … بگو چی توی فکرته …
از دقتش خنده ام گرفت و گفتم:
– راستش یه چیزی می خوام بگم ولی …
– به ولیش فکر نکن …. حرفتو بگو خانومی …
دلو زدم به دریا و گفتم:
– آرشاویر مامانت نمی تونه یه هفته بیاد و برگرده؟ آخه اینجوری …
خجالت کشیدم حرفمو ادامه بدم … دوست نداشتم فکر کنه هول کردم … آهی کشید و گفت:
– مامان می تونه ولی آرشین نمی تونه …
– چرا؟
– چون آرشین این دو سه ترم رو کار تحقیقی باید انجام بده و گفته حتی یه روز هم نمی تونه از اونجا خارج بشه … کارش خیلی سنگینه … برای همین هم مامان رفت پیشش که کاراشو انجام بده … آرشین حتی فرصت آشپزی هم نداره … 
دوباره طوطی وار گفتم:
– آخه اینجوری …
حرفمو قطع کرد و گفت:
– توسکای من … تو فکر می کنی برای من راحته؟ من دلم می خواد همین الان به جای اینکه تو رو ببرم تحویل بابات بدم ببرمت خونه خودم … اما … آرشین گناه داره … من حاضرم تو رو عقدت کنم که خیالت از بابت من راحت بشه … اما برای عروسی و مراسم باید هر دو صبر کنیم …
به دنبال این حرف نگام کرد تا ببینه نظرم چیه … الان همسرم نیاز به تایید من داشت … نباید با نق نق الکی فشاری که روی دوشش قرار داشت رو بیشتر می کردم … از این رو گفتم:
– نه عزیز دلم … من از بابت تو خیالم راحته … صیغه نود و نه ساله کم از عقد هم نیست … صبر می کنیم تا درس خواهرت تموم بشه و برگرده …
– به خدا شرمنده چشماتم توسکا … حق تو این نیست … عشق من … من الان باید بهترین جشن ها رو برای تو بگیرم …. اصلا … اصلا تا برگشتیم یه جشن می گیریم … حالا که همه فهمیدن دیگه اشکالی نداره نامزدیمون رسمی بشه …
– ولی پس مامانت!
– مامان اگه خوشحالی من براش مهم باشه خوشحال هم می شه …
– نمی خوام برات درسر بشه … 
– نمی شه عزیزم … نمی شه …
جلوی در خونه که رسیدیم آرشاویر فقط تا توی حیاط اومد … توی تلفن هایی که به بابا می زدم قضیه آشتیم با آرشاویر رو هم گفته بودم و بنده خداها مامان بابا خیلی خوشحال شدن … وقتی بابا رو دیدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با همه وجودم پریدم توی بغلش … آشکارا دیدم آرشاویر از این حرکت من ناراحت شد … مدام پوست لبش رو می جوید و با حرص با پاش روی زمین می کوبید … خیلی زود هم خداحافظی کرد و بدون توجه به اصرارهای مامان برای نگه داشتنش رفت … بابا و مامان هم متوجه غیر طبیعی بودن رفتارش شدن … ولی چیزی نگفتن …
اون شب کنار مامان بابا تلافی روزای دوری رو در آوردم. آخر شب هر چی منتظر زنگی از جانب آرشاویر شدم خبری نشد … خودم گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جوابمو نداد … نمی دونستم چرا اینجوری می کنه … ولی با این توجیه که لابد خسته بوده و خوابیده خودمو راضی کردمو گرفتم خوابیدم …. با اینکه خوابیدن بدون شنیدن صداش برام سخت بود …
از فردای اون روز زندگیم یه کم روی روال سابقش برگشت … هیچ کار به درد بخوری هنوز بهم پیشنهاد نشده بود … منم توی خونه پیش مامان بابا بودم … آرشاویر عجیب سر و سنگین بود … وقتی دیدم تا ظهر خبری ازش نشد خودم دوباره گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم … بعد از پنج بوق جواب داد …
– الو …
– سلام عزیزم … معلوم هست تو کجایی؟
– خب معلومه سر کار!
با تعجب از سردی صداش گفتم:
– سلام کردما!
آهی کشید و گفت:
– سلام …
– خوبی آرشاویر …
بدون اینکه حرفی بزنه یه دفعه صدای ویلن بلند شد … یه نوای خیلی خیلی سوزناک … هر چی صداش کردم دیگه جوابی نداد … نشستم لب تختم و به صدای ساز گوش کردم … اینقدر غم داشت که بغضم گرفت … دیگه طاقت نیاوردم گوشیو قطع کردم و زنگ زدم به پدرجون که تازه از ایتالیا برگشته بود … با سومین بوق جواب داد:
– سلام به دختر گلم …
– سلام پدر جون …. خوبین؟ رسیدن بخیر …
– ممنون عزیزم … آره دخترم … خوبم … مگه می شه صدای تو رو بشنوم بد باشم؟
– لطف دارین شما … مادر جون و آرشین جون خوب بودن؟
– خوب خوب! بهت هم یه عالمه سلام رسوندن … سوغاتی هاتو هم دادن که من برات بیارم …
– وای شرمنده ام می کنن به خدا … اون سری هم کلی خجالتم دادن … شما هم که هر چی می گم قبل از رفتنتون یه خبر به من بدین تا یه سری هدیه بدم براشون ببرین هیچ وقت بهم نمی گین …
– لازم نیست شما خودتو به زحمت بندازی … همین که منت گذاشتی شدی عروس ما خودش یه دنیاست!
– ممنون پدر جون … فقط می تونم بگم ممنون …
پدر جون چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
– چیزی شده توسکا جان؟ به نظر ناراحت می یای …
– راستش … پدر جون … من حس می کنم آرشاویر حالش خوب نیست … 
– برای چی این حسو داری؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ نگرانم کردی دختر …
– نه … اتفاقی نیفتاده ولی از دیشب که برگشتیم با من سر و سنگینه … الان هم که خودم بهش زنگ زدم باهام حرف نزد فقط صدای ویلن می یومد …
– اه اه پس اوضاع وخیمه …
– چرا؟!
– آرشاویر فقط مواقعی که خیلی دلش گرفته می ره سراغ ویلنش … 
– آخه برای چی باید دلش گرفته باشه …
– دیروز بینتون اتفاقی افتاد؟ چون وقتی آرشاویر اومد خونه حالش زیاد تعریفی نداشت …. بحثی چیزی؟
– نه به خدا … اصلا موضوعی نبود … فقط از وقتی من اومدم توی خونه آرشاویر از این رو به اون رو شد … 
پدر جون با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– پس بگو! پدر سوخته دلش تنگ شده …
– ولی …
– ولی چی؟
– پدر جون حس می کنم نسبت به رابطه من و بابا هم یه جورایی …
پدر جون پرید وسط حرفم و گفت:
– راست می گی؟ تو مطمئنی؟
– باور کنین تا من پریدم تو بغل بابا آرشاویر اخماش در هم شد … 
آهی کشید و گفت:
– این حالتاش مشکوکه … ولی باید باهاش مدارا کنیم …
– آخه اگه بدتر بشه چی؟
– انشالله که نمی شه … فقط تو حساسیتشو تحریک نکن …
– باشه سعی می کنم … الان باید چی کار کنم؟
– برو خونه ما … برو پیشش … 
– اون که گفت سر کارم …
– نخواسته تو بفهمی توی خونه است … حوصله بیرون اومدنو نداشت …
– باشه من الان می رم اونجا …
– آفرین دختر گلم …
بعد از قطع کردن تلفن تند تند آماده شدم و بعد از گفتن به مامان و بابا رفتم به سمت خونه آرشاویر اینا … قبلش یه دسته گل بزرگ از گلای رز سرخ خریدم که تقدیمش کنم به عشقم … باید می فهمید که در حال حاضر برام از هر کسی مهم تره … حسادت براش مثل زهر بود … دم خونه شون که رسیدم قبل از اینکه پیاده بشم زنگ زدم به آرتان … اونم باید تاییدم می کرد … آرتان مریض داشت و به خاطر همین مجبور شدم تند تند براش قضیه رو تعریف کنم … کمی فکر کرد و گفت:
– یعنی داره به بابای توام حسادت می کنه؟ خب این با وجود بیماریش طبیعیه … باید خیلی مراقب باشی توسکا … حواست باشه ببین به کیا حساس می شه … از همونا دوری کن …
– آخه از بابام که نمی تونم دوری کنم …
– فقط یه مدت کوتاه … همیشه که آرشاویر پیشت نیست …. هر وقت که بود بیشتر از بابات به اون توجه نشون بده … اون مثل یه بچه کوچولو می مونه که دوست نداره مادرشو با کسی تقسیم کنه …
– باشه … همین کارو می کنم …
– الان داری می ری پیشش؟
– آره …
– شماره منو روی گوشیت سیو کن بابا … بعد گوشی رو بذار یه جایی که جلوی چشمش باشه من نیم ساعت دیگه زنگ می زنم روی گوشیت تو یه نگاه کن و جواب نده … به آرشاویر بگو فعلا تو مهم تری … یا هر چیزی که می دونی آرومش می کنه …
لبخند موذیانه ای زدم و گفتم:
– یعنی گولش بزنم؟
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– نه … فقط می خوای حساسیتشو کم کنی ….
– باشه … فکر خوبیه …
– یادت نره ها! اگه یادت بره تا زنگ بزنم اسمم می افته و اونوقت گاوت دو قلو زایمان می کنه …
غش غش خندیدم و گفتم:
– نه الان درستش می کنم …
گوشیو که قطع کردم سریع اسم آرتانو عوض کردم و رفتم پایین …
چهار پنج بار زنگ زدم تا بالاخره در باز شد … داشتم حیاط طویلشون رو طی می کردم که یهو در سالن باز شد و آرشاویر با لباس راحتی از خونه پرید بیرون …. منم سرعت قدم هامو زیاد کردم.
– اینجا چی کار داری فسقلی؟
دسته گل رو گرفتم طرفش و گفتم:
– اومدم عشقمو ببینم خوب …دلیلی دیگه ای نداره …
خم شد گل رو از دستم گرفت … بعدم دو تایی رفتیم به سمت خونه … منو نشوند روی مبل و رفت برام آبمیوه بیاره … گوشیمو گذاشتم روی میز و نشستم منتظر … خوشحال بودم که آرشاویر طوری برخورد کرد که انگار طوری نشده … اینجوری راحت تر بودم … با آبمیوه برگشت و نشست کنارم … دسته گلو هم گذاشته بود داخل آب … گفت:
– چه خبرا خانومی؟
– هیشی … سلامتی … شما چه خفرا …
لبخندی زد و گفت:
– با من اینجوری حرف نزن جنبه ندارما …
خندیدم و مشغول نوشیدن آبمیوه ام شدم … اونم در سکوت مشغول بازی با ریشه های شال من شد … بی مقدمه گفتم:
– آرشاویر … من اذیتت می کنم؟
سریع نگاهم کرد و گفت:
– نه … نه اصلا … چرا اینطوری فکر کردی؟
– حس کردم …
– حست غلطه عزیزم … من … این منم که باعث آزار تو می شم … اصلا عاشقی به من نیومده …
انگار می خواست یه چیزی بگه … باید کمکش می کردم … خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم:
– این چه حرفیه عزیزم؟ مگه چیزی شده؟ من که از دست تو ناراحت نیستم …
– ولی می شی … می دونم که می شی … اخلاق من باب طبع هیچ دختری نیست …
– آرشاویر! این چه حرفیه؟ من اخلاق تو رو خیلی هم دوست دارم …
– نه … حتی تو هم بهم گفتی برو مرد شو … یادته؟
– اوه عزیز دلم … من عصبانی بودم … بعدشم دوست نداشتم جلوی من خودتو کوچیک کنی … همین …
آهی از ته دل کشید و گفت:
– توسکا … باور کن نمی خوام تو رو هم از دست بدم … نمی خوام … تو رو به هیشکی نمی دم … 
واقعا حس کردم یه بچه کوچولوئه که نیاز به حمایت داره.
– عزیز دلم توسکا وقتی دلشو بده به یه نفر دیگه داده … محاله بتونم ازت دل بکنم …
– توسکا … تو … تو نمی دونی چه به روز من اومده …
داشتیم به بحث مورد علاقه من نزدیک می شدیم … دوست داشتم همه چیزو از زبون خودش بشنوم … با کنجکاوی گفتم:
– بگو عزیزم …. بگو تا بدونم …
– گفتن نداره … فقط از من بیزار می شی …
– عزیز من … تو رو خدا اینجوری فکر نکن … من فقط می خوام خودتو خالی کنی …
– می خوام بگم … دوست دارم تو همه چیزو بدونی اما می ترسم … از رفتنت می ترسم …
– من هیچ جا نمی رم … تا ابد بیخ ریشت بسته شدم …
لبخندی زد … سیگارشو از روی میز برداشت … سیگاری روشن کرد و گفت:
– یه دختری بود … توی ایتالیا … بیست و دو سالش بود … منم بیست و پنج بودم حدودا … برام مهم شد … دوست داشتم خوشحالش کنم … دوست داشتم هر کاری که اون دوست داره بکنم … نمی خواستم ناراحت بشه … می خواستم باهاش ازدواج کنم … دوسش داشتم ولی عاشقش نبودم … 
به اینجا که رسید پک محکمی زد به سیگارش … زل زد توی چشمام و گفت:
– من الان عاشقم … اون موقع نبودم … باور کن نبودم …
دستشو فشار دادم و گفتم:
– می دونم عزیزم … بگو …
اخم ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت:
– من می خواستم بعد از ازدواج باهاش باشم … چون خودش برام مهم بود نه جسمش … ولی کدوم پسریه که یه دختر بره طرفش و دلش نلرزه ؟ به خصوص که دختره رو هم دوست داشته باشه … من اوج احساس بودم و اون اوج خشم … تصورش هم دیوونه ام می کنه … من لطافتو دوست داشتم و اون خشونتو … 
از تصور بودن آرشاویر با دختر دیگه حالم بد شد … اما به روی خودم نیاوردم نباید می فهمید ناراحت شدم وگرنه حالش بد می شد … سعی کردم خونسرد باشم … ادامه داد:
– اما نشد … به روحیه ام نخورد … اونی نشدم که گراتزیا می خواست … برای همینم از دستش دادم … آخ … نبودی … ندیدی توسکا … 
– عزیزم … عشق من … تموم شده … بس کن آرشاویر … الان منو داری … الان من پیش توام …
انگار حرفای منو نمی شنید ادامه داد:
-من باید کمکش می کردم … باید کمکش می کردم … اما تنهاش گذاشتم … من تنهاش گذاشتم و اجازه دادم تو دستای اون عوضیا جون بده … 
به اینجا که رسید دوباره صدای هق هقش اوج گرفت … واقعا ترسیده بودم … هر کاری می کردم آروم نمی شد … با یه حالت هیستریک گفت:
– من گراتزیا رو فقط دوست داشتم … اما تو رو … تورو می پرستم … عاشقتم … اون موقع که گراتزیا رو اونجوری دیدم … می خواستم خودمو بکشم … حالا اگه تو رو … اگه یه روزی تو رو …
به اینجا که رسید زد به سیم آخر نعره کشید:
– نههههههه … نمی ذارم … نمی ذارم دست کسی به تو بخوره … می کشم … هم خودمو هم اونا رو هم تو رو … نمی ذارم … به خداوندی خدا نمی …
دیگه نتونست ادامه بده …بمیرم الهی … آرشاویرم داشت با این افکار زجر می کشید … حق داشت اینقدر به همه چی شک داشته باشه … کاش می شد کمکش کنم … کاش می شد یه جوری آرومش کنم … خدایا خودش نجاتش بده از این زجر …
یه کم که گذشت انگار آروم تر شد چون بلند شد رفت سمت دستشویی … یه کم دیگه از شربتمو خوردم و خودمو آماده برخورد بعدیم کرد … همین که آرشاویر برگشت گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن … نیازی نبود گوشیمو بذارم توی دیدش چون خودش خم شد و گوشیو برداشت … نگاهی به صفحه اش انداخت و با پوزخند گفت:
– بیا باباته …
الان وقت اجرای نقشه بود … گوشیو از دستش گرفتم … صداشو قطع کردم انداختمش توی کیفم و گفتم:
– مهم نیست عزیزم … 
با چشمای از حدقه در اومده گفت:
– باباته ها! نمی خوای جواب بدی؟ 
– نه … بعدا که از پیش تو رفتم خودم بهش زنگ می زنم … 
آب دهنشو قورت داد و نشست کنارم … چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا اینکه گفت:
– توسکا بیا یه زنگ بزن به بابات … یه موقع نگرانت می شن …
داشت خنده ام می گرفت … من اگه همون موقع جواب داده بودم آرشاویر خلم می کرد ولی الان … واقعا که راهکار های آرتان حرف نداشت … با لبخند گفتم:
– اونو ول کن …. آرشاویر حالت خوبه که من یه سوال بپرسم؟
آهی کشید و گفت:
– بهترم … باید ببخشی عزیزم … ولی باور کن …
پریدم وسط حرفش و با حساسیت آشکاری گفتم:
– خیلی دوسش داشتی؟
با اخم نگام کرد … خیره شده بود توی چشمام … منم چشم دوخته بودم بهش و پلک هم نمی زدم … بعضی وقتا دوست داشتم تو سیاهی چشماش غرق بشم … بعد از چند لحظه بالاخره گفت:
– دوسش داشتم … ولی خیلی! دوستت دارم … اونو خیلی! دوست نداشتم …
– آخه …تو به خاطرش گریه …
– عزیــــز دلـــــــــــم … چه لذتی داره برام که داری حسادت می کنی … من برای بدبختی گراتزیا و اینکه نتونستم کاری براش بکنم گریه کردم … وگرنه تو … به خدا اگه تو یه تار از موهای خوشگل سرت کم بشه من دنیا رو ویرون می کنم … گریه که سهله …
– دوست ندارم جلوی من از دوست داشتنش…
نفس عمیقی کشیدم و ساکت شدم…. دوست نداشتم همه چیز خراب بشه … تا عصر پیشش موندم … ناهارو هم با هم خوردیم … وقتی حس کردم حالش رو به راهه خداحافظی کردم و برگشتم خونه … آرشاویر اونقدر ها هم بیماری حادی نداشت … با کمی توجه حالش رو به راه می شد … من باید کمکش می کردم … دوست نداشتم آرشاویر زجر بکشه … باید تحت هر شرایطی از این وضع خارجش می کردم …
دو روز بعد بود … توی خونه داشتم با مامان آشپزی می کردم که صدای زنگ خونه بلند شد … مامان با لبخند گفت:
– فکر کنم آرشاویره …
آرشاویر عادت داشت یهو سر زده بیاد ده دقیقه منو ببینه و بره … مامان عاشق این کاراش بود … برای همین هم قبل از من پرواز کرد سمت در … جلوی آینه دستی توی موهام کشیدم و رفتم سمت در که دیدم مامان و طناز توی حیاط هستن و مامان داره طنازو می یاره تو … توی دلم گفتم:
– طناز؟! اینجا؟! به حق چیزای ندیده …
کم پیش می یومد طناز بیاد خونه ما … با لبخند رفتم پشوازش و گفتم:
– به به … باد آمد و بوی عنبر آورد … درست گفتم؟ حالا هر چی …. چه عجب خانوم!
لبخند مصنوعی زد و گفت:
– من که همیشه مزاحم تو هستم …
سریع فهمیدم یه چیزی غیر طبیعیه … دست گذاشتم پشت کمرشو گفتم:
– بیا بریم اتاق من ببینم دوستم در چه حاله …
مامان اعتراض کرد:
– مامان! بذار دوستت یه دقیقه بیرون بشینه ازش پذیرایی …
پریدم وسط حرف مامان …
– نه همونجا ازش پذیرایی می کنم …
دیگه فرصت حرف زدن به مامان ندادم و طنازو هل دادم توی اتاقم و درو بستم … طناز که انگار منتظر همین فرصت بود بغضش ترکید سرشو گذاشت روی شونه من و مشغول گریه کردن شد … با ترس گفتم:
– چی شده طناز؟! جان توسکا حرف بزن …
با هق هق گفت:
– تو … تو …
با حرص گفتم:
– ای بابا انگار داره توتو صدا می زنه … چی می گی؟
– توسکا … حالم خیلی بده …
نشوندمش لب تختم و گفتم:
– بگو گلم … بگو چی تونسته اشکتو در بیاره …
صورتشو پوشوند بین دستاش و نالید …
– احسان …
ترس وجودمو پر کرد … فقط نگاش کردم … جرئت نداشتم چیزی بپرسم … گذاشتم خوب گریه کنه تا تخلیه بشه و بتونه حرف بزنه … یه ربع تموم زار زد تا بالاخره آروم شد … با دستمال اشکاشو پاک کرد و شروع کرد به حرف زدن ….
– یادته اون روز که گم شده بودم؟
سرمو تکون دادم … ادامه داد:
– وقتی احسان رسید به من هوا هنوز تاریک نشده بود با دیدنش حس کردم خدا دنیا رو داده به من … چون … چون …
– چون چی؟
– به خدا فکر نمی کردم یه روزی مجبور بشم این حرفا رو واسه کسی بزنم …
حس کردم داره اذیت می شه … و نمی تونه درست حرف دلشو بزنه … دستشو گرفتم توی دستم و در حالی که نوازش می کردم گفتم:
– طناز جونم … عزیز من … من دوست توام … با من حرف نزنی می خوای با کی حرف بزنی؟ بگو قربونت برم … بگو خودتو خالی کن …
چونه اش لرزید و گفت:
– من احسانو خیلی دوست داشتم … توی اون مدت که با هم کار کردیم دیوونه منش و وقارش شدم … ولی به روی خودم نمی آوردم … هر بار که احسان می یومد جلو که باهام حرف بزنه مثل سگ پاچه شو می گرفتم … دست خودم نبود هر چی علاقه ام بهش بیشتر می شد اخلاقم نسبت بهش بدتر می شد … اونم برعکس هر چی من بیشتر باهاش بدرفتاری می کردم بیشتر می یومد سمتم و انگار کنجکاو شده بود دلیلی این همه خصومت منو بدونه … توسکا خیلی برام سخت بود … خیلی زیاد … وقتی با دخترای دیگه گرم می گرفت دوست داشتم بمیرم …
اشکش سرازیر شد و میون گریه گفت:
– تا وقتی ترسا و آترین بودن سرمو یه جوری گرم می کردم که حواسم پیش احسان نره ولی وقتی رفتن … منم از ویلا می زدم بیرون که پیش چشمش نباشم … محال بود احسان نگام کنه و من بتونم جلوی خودمو بگیرم و نگاش نکنم … ولی نمی خواستم فکر کنه دارم بهش نخ می دم نمی خواستم فکر کنه دختر بدیم برای همینم می زدم از ویلا بیرون … اینقدر حالم بد بود که اصلا نفهمیدم کجا دارم می رم فقط یهو به خودم اومدم دیدم وسط جنگلم و اصلا نمی دونم کجا هستم … داشت گریه ام می گرفت … راحتت کنم توسکا … من اشهدمو هم خوندم چون می دونستم محاله ویلا رو پیدا کنم … داشتم دور خوردم می چرخیدم و گریه می کردم که یهو دیدم احسان جلوی روم ایستاده … هوا داشت تاریک می شد و احسان اون لحظه یه فرشته بود واسه من … چقدر خوشحال بودم که ناجی من عشق منه! با دیدن من داد کشید:
– تو معلومه کجایی؟
بغضم ترکید و با گریه و هق هق گفتم:
– اومدم یه دوری بزنم ولی گم شدم …
با اخم گفت:
– خیلی خب … حالا وقت گریه کردن نیست … راه بیفت بریم تا هوا تاریک نشده …
هنوز حرفش تموم نشده بود که رعد و برق زد … با ترس جیغ زدم ….با لحن ملایمی گفت:
– نترس … من اینجام … چیزی نبود که رعد و برق بود … 
– الان … الان بارون …
– آره راه بیفت تا سیل راه نیفتاده …
دو تایی با سرعت راه می رفتیم … خسته شده بودم ولی الان وقت خستگی در کردن نبود … باید می رفتم … بارانم نم نم شروع به باریدن کرده بود و لحظه به لحظه داشت شدید تر می شد هر چی بارون تند تر می شد سرعت قدم های احسان بیشتر می شد … به جایی رسیدیم که دیگه جلوی چشممونو هم نمی دیدیم … آب از سر و روی هر دوتامون می چکید … برگشت سمت من و گفت:
– دیگه نمی شه بریم …
با ترس گفتم:
– پس کجا بریم؟
– بیا دنبال من …
– تو اون حال یه غار کوچیک تو دل یه کوه پیدا کرد و رفت داخلش … من جلوی در ایستاده بودم و جرئت نداشتم برم تو … سرشو آورد بیرون و گفت:
– چرا وایسادی بیا تو دیگه …
– من … من می ترسم …
اومد بیرون … وایساد جلوم و گفت:
– از چی می ترسی؟
– اون تو یه موقع ماری … موشی … حیوونی …
خندید … از اینکه تو اون موقعیت می خندید تعجب کردم … گفت:
– آخه دختر خوب حیوون کجا بود؟ اون تو فقط من هستم … از منم می ترسی؟
با اطمینان گفتم:
– نه …
لبخندی به صورتم رنگ پریده ام زد و گفت:
– خب پس بریم …
دو تایی با هم رفتیم داخل غار … تاریک بود و نمناک … یه کم روی زمینو به سختی وارسی کردم و و وقتی یه جای صاف پیدا کردم چمباتمه زدم روی زمین … خیلی سردم شده بود … وقتی هم که نشستیم تحرکمون هم به صفر رسید و کم کم شروع به لرزیدن کردم … احسان هم بدون حرف نشسته بود کنارم … وقتی دندونام شروع کردن به بهم خوردن احسان تازه متوجه من شد و گفت:
– سردته؟!
– آره … خیلی …
سریع از جا بلند شد و کتشو در آورد … توی همون حالت گفتم:
– خودت سردت …
اومد نشست کنار من … منو از دیوار جدا کرد … کتو انداخت روی شونه ام و دستامو هم به زور کرد داخل آستیناش … بعدم تند تند مشغول بستن دکمه هاش شد … کت به تنم زار می زد …
… با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– اگه می دونستم یه روز قراره کتمو بدم به یه دختر حتما یه سایز کوچیک تر می خریدم …
منم لبخند زدم … داشتم گرم می شدم … بهتر از هیچی بود … ولی خود احسان یه تی شرت تنها تنش بود … عذاب وجدان گرفته بودم … گفتم:
– خودت … سردته … هیچی نپوشیدی …
مشخص بود سردشه ولی برای اینکه خیال منو راحت کنه گفت:
– بابا این عضله ها که الکی نیست … بالاخره یه ذره گرمای بدن منو تامین می کنه که یخ نزنم بمیرم …
لبخند زدم و چشمم رفت سمت بازوهای کلفتش … راست می گفت … عضله های محکمی داشت … داشتم دیدش می زدم که یهو گفت:
– طناز تو چرا از من بدت می یاد؟
صاف نشسته بود روبروی من ولی با فاصله … از سوالش جا خوردم و گفتم:
– چی؟!
– می گم چرا از من بدت می یاد؟ چرا دوست نداری ریخت منو ببینی ؟
با تعجب گفتم:
– کی این حرفو زده؟
– لازم نیست کسی بگه … خودم دارم می بینم … از من دوری می کنی وقتی باهات حرف می زنم سعی داری منو بکوبی … دلیل این برخوردات چیه؟
– هی …. هیچی …
– هیچی که نمی شه … خودت هم می دونی یه چیزی هست …
صداش کم کم داشت از زور سرما لرز بر می داشت … خواستم حرفو عوض کنم …
– سردته احسان … بیا کتتو بگیر …
آهی کشید و گفت:
– سرد هست … ولی بذار تن تو باشه … هنوز غیر قابل تحمل نشده …
خواستم درش بیارم کهگفت:
– بذار باشه طناز … تو مهم تری …
زل زدم توی چشماش … هر دو به هم خیره شده بودیم … بخار از دهنمون خارج می شد و روی صورت دیگری پخش می شد … دندوناش داشت به هم می خورد … به زور گفت:
– بگو … بگو چرا از من بدت می یاد ؟ 
انگار جفتمون دیگه توی این دنیا نبودیم … منم داشت دوباره سردم می شد … پاهام کرخت شده بود … تکون نمی خورد … چند دقیقه ای که گذشت دیگه اختیار حرفام با خودم نبود … گفتم:
– ازت بدم نمی یاد احسان … قضیه … قضیه برعکسه …
چشمای احسان … نگاهش عجیب غریب شد و زمزمه وار گفت:
– اگر با دیگرانش بود میلی … چرا ظرف مرا بشکست لیلی …
تو چشمای هم نگاه کردیم … انگار هم زمان با هم به احساس دیگری پی بردیم … هر دو نفس عمیقی کشیدیم … گفتم:
– احسان ما یخ می زنیم … مگه نه؟
اشکم سرازیر شد … نمی خواستم بمیرم … حالا که حس می کردم اونم منو دوست داره … حالا که فهمیده بود منم دوسش دارم نباید می مردیم … احسان گفت:
– خدا بزرگه … برف که نمی یاد … بارونه … بند می یاد …
ولی بارون هی داشت شدیدتر می شد و ما دو تا بیشتر سردمون می شد … … نفهمیدم … نفهمیدم کی …. کی … از دنیای دخترونه ام فاصله گرفتم …
دوباره هق هقش اوج گرفت و گفت:
– بارون بند اومده بود … احسان بلند شد و زیر لبی به منم گفت بلند شم تا برگردیم ویلا … حالم خوب نبود … هیچ کدوم حرف نمی زدیم … اصلا فکر نمی کردم یه روزی همچین کاری بکنم از خودم بدم می یومد ولی وقتی به احسان نگاه می کردم بیشتر از خودم نگران اون می شدم … حالت صورتش یه جور عجیبی بود انگار از همه چی بدش می یاد … انگار حتی از خودش هم بیزاره … جلوی ویلا که رسیدیم داشت تلو تلو می خورد … زمزمه کرد:
– منو ببخش …
و راه افتاد سمت داخل ویلا … منم هیچی نتونستم در جوابش بگم و همراهش راه افتادم … بقیه اشو دیگه خودت می دونی … فقط اینو بدون از اون روز تا حالا من دیگه نه احسانو دیدیم نه خبری ازش دارم … حالم خیلی بده توسکا … من بدبخت شدم … فکر می کردم عاشقم … اما …
خیلی وحشت کرده بودم ولی الان نه وقت سرزنش بود نه وقت ابراز نگرانی … پس سعی کردم جلوی خودمو بگیر و گفتم:
– دیگه دوسش نداری؟
– چرا … هنوز هم دیوونه وار می پرستمش … حتی بیشتر از قبل …
– پس من … من باید یه کاری کنم … نمی شه این قضیه رو همینطوری ول کرد …
– من نمی خوام زورش کنم توسکا … این من بودم که رفتم طرفش … من بهش حالی کردم دوسش دارم … نمی خوام مجبور به ازدواج با من بشه …
– نه نترس … کاری باهاش می کنم که به دست و پات بیفته …
– چی کار؟
– یکی دو هفته دیگه قراره من و آرشاویر یه مراسم کوچیک به مناسب نامزدیمون بگیریم … دعوتش می کنم توام بیا … ولی محل بهش نذار … باشه؟
– یعنی چی آخه؟
– هیچی … یعنی اینکه تو کاری به کار احسان نداشته باش … من خودم آدمش می کنم … 
– نمی خوام زورش ..
– ا باز حرف خودشو می زنه … می گم بسپارش به من …
– می خوای چی کار کنی؟
– خودمم هنوز نمی دونم … ولی یه کاریش می کنم …
چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه … سرشو تکون داد و گفت:
– باشه … چاره دیگه ای ندارم … از وقتی خبر بازیگریم همه جا پیچیده خواستگارای خیلی خوبی برام می یاد … ولی دیگه … دیگه نمی تونم با هیچکس ازدواج کنم … هم روحم گروی احسانه و هم جسمم …
– می فهمم چی می گی عزیزم … ولی مطمئن باش اجازه نمی دم که غرورت بشکنه … 
دوباره اومد توی بغلم و به گریه افتاد … بهش حق می دادم … درد بدی بود براش … الان واقعا سردرگم بود … انگار خدا منو آفریده بود که به همه کمک کنم … پس به خودم قول دادم که حتما احسانو وادار به ازدواج به طناز کنم … هر طور که شده ….
کوله پشتیمو روی شونه ام جا به جا کردم و گفتم:
– ای بابا خسته شدم آرشاویر … 
آرشاویر دستمو کشید و گفت:
– بیا تنبل کوچولوی من … 
– بسه آرشاویر بیا همین جا بشینیم … 
ایستاد و گفت:
– چه تنبل شدی امروز خوشگل خانوم …
– ساعت چهار صبح منو کشیدی از خونه بیرون تازه بهم می گی تنبل؟
– خوب عزیزم ما باید وقتی هوا تاریکه از خونه بیایم بیرون … زود هم برگردیم …
– خوب باشه …. ولی دیگه بشینیم …
– باشه … می شینیم …
زیر اندازو پهن کردیم و نشستیم … بساط صبحونه رو پهن کردیم و با شوخی و خنده مشغول خوردن شدیم … گفت:
– ماه عسل دوست داری کجا ببرمت خانوم گل …
کمی فکر کردم و گفتم:
– دوست دارم بریم توی همون ویلا … رامسر …
– ای جانم! باشه گلم … می ریم همون جا …
– آرشاویر …
– جون دلم؟
– می شه همون شب عروسی بریم؟ همون شب همه رو بپیچونیم و بریم …
خندید و گفت:
– ای شیطون … می خوای همه برامون حرف در بیارن؟
– خب در بیارن … بریم دیگه … فرار بهم مزه می ده … 
– باشه عزیزم … اینم چشم … هر چی تو بگی … با بچه ها هماهنگ می کنم تا همه رو از راه به در کنن و ما بریم …
– البته تو خسته ای …ممکنه دردسر بشه …
– خسته؟ نه بابا … من شب عروسی خودم که خسته نمی شم .
صبحونه رو خوردیم و بعد از یه کم گپ زدن پا شدیم که بریم … ساعت هفت بود … داشتیم دست تو دست هم پایین می رفتیم … هنوز خلوت بود و ما هم از یه مسیر خلوت می رفتیم … کمی جلوتر رسیدیم به یه اکیپ حدودا سی نفره … آرشاویر گفت:
– عینکتو بزن به چشمت … شالتو هم بکش جلوتر …
به حرفش گوش کردم … شالمو کشیدم جلو و خواستم عینکمو بزنم که یکی از پسرای جمع منو دید و با هیجان به بقیه اکیپشون خبر داد … یهو همه شون با هم هجوم آوردن طرفمون … هیچوقت از بودن در جمع مردم ناراحت نمی شدم از هیجانشون شاد می شدم … داشتم با خنده و روی خوش امضا می دادم و عکس می گرفتم ولی آرشاویر اخم کرده بود و زیاد کسی رو تحویل نمی گرفت … آخر سر هم اومد طرف من و گفت:
– بریم توسکا دیره …
با لبخند گفتم:
– دیر نیست که … وایسا آرشاویر … گناه دارن … 
علاوه بر اونا چند تا اکیپ دیگه هم متوجه شدن و اومدن سمتمون … غلغله ای شده بود دیدنی! آرشاویر دستمو گرفت توی دستش و با خشم گفت:
– می گم بریم …
پسرای جمع بیشتر می یومدن سمت من و دخترا می رفتن سمت آرشاویر … ولی آرشاویر اجازه بیشتر موندن رو بهم نداد و دستمو کشید … چند نفرشون دنبالمون راه افتادن اما وقتی برخورد بد آرشاویر رو دیدن پشیمون شدن و برگشتن … با ناراحتی گفتم:
– آرشاویر چرا اینجوری می کنی؟ من اگه بازیگر شدم برای این آدما شدم … نمی شه که خودمو براشون بگیرم … من به بابام قول دادم …
– بابا بابا!!! بس کن دیگه … دوست ندارم زنم بین یه عده پسر …
– ا یعنی چی؟ تو از اولم می دونستی من بازیگرم … این اقتضای شغلمه تو تا کی می خوای منو از بقیه قایم کنی اگه برای تو مهم نیست بین مردم چهره ات خراب بشه برای من مهمه … می فهمی؟
به دنبال این حرف دستمو از دستش کشیدم بیرون … رسیدیم به یه اکیپ دیگه بی توجه به آرشاویرو اخمش مشغول صحبت و امضا دادن شدم … آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و پوست لبش رو می جوید اونم مجبور بود هر از گاهی امضایی بده و عکسی بگیره … وقتی همه شون رفتن اومد سمتم و گفت:
– امضا می دی بده … حداقل با هر کس و نا کسی عکس نگیر … چرا اجازه می دی بچسبن بهت …
با جدیت گفتم:
– ببین آرشاویر … این قضایا برای من طبیعیه … من از اول همینطور بودم … من بازیگرم اینو می فهمی؟ بهت اجازه نمی دم با تعصب بی جا طرفدارامو ازم دور کنی …
هیچی نگفت … هر دو در سکوت رفتیم پایین و رفتیم به سمت ماشینش … مجبور بودم باهاش تند برخورد کنم … شاید شغلمو اولاش دوست نداشتم ولی الان نسبت بهش احساس تعهد داشتم … یه جورایی باید گربه رو دم حجله می کشتم سوار شدیم و راه افتادیم یه کم که گذشت دستمو گرفت توی دستش خواستم دستمو بکشم بیرون که اجازه نداد محکم گرفتم و گفت:
– ببخش خانومم حق با توئه …
– یعنی چی؟ یعنی هر کاری دوست داری بکنی آبروی منو ببری بعدم بگی ببخش؟
– من روی تو غیرت دارم توسکا … دست خودم نیست … ولی قول می دم دیگه اینکارو نکنم گلم … قول می دم …
نفس عمیقی کشیدم … نباید حالا که داشت عذر خواهی می کرد بحثو کش می دادم … پس لبخند زدم و گفتم:
– روی قولت حساب می کنم …
– نوکرتم …
جلوی در خونه پیاده شدم در حالی که از ته دل امیدوار بودم قول آرشاویر قول باشه …
پایین لباس پف دار سبز رنگمو صاف کردم … لباسی بود که مادر آرشاویر از ایتالیا برام فرستاده بود به رنگ سبز کاهویی … مدل پرنسسی … خیلی ناز بود و مهم تر از اون اینکه خیلی بهم می یومد … موهامو برده بودن بالا و چند تا تیکه از اینطرف اونطرف صورتم ول کرده بودن … چشمامو هم کشیده تر آرایش کرده بودن و خداییش خیلی ناز شده بودم … خودم از خودم توی آینه دل نمی کندم … همراهانم مامانم بودن و فریبا و طناز … از دخترای فامیل هیچ کس با من نیومده بود … حتی اینجا هم دست از غرور بر نمی داشتن … مامان با دیدن من اشکش در اومد و تند تند مشغول خوندن دعا شد … آرایشگر خواست از من و طناز عکس بگیره که فریبا سریع پرید جلو و اجازه نداد … اصلا دوست نداشتم عکسم خوراک اینترنت بشه …. آرشاویر هم به همه مون سفارش اکید کرده بود که مراقب باشیم فریبا از منم بیشتر می ترسید … آرشاویر و مازیار اومدن دنبالمون … مامان تند تند منو بوسید و گفت:
– مامان من با مازیار شوهر دوستت می یام … تو با ارشاویر تنها باش …
اصلا وقت نداد من چیزی بگم و با طناز و فریبا بدو بدو رفتن … شاید اونا هم از برق نگاه آرشاویر پی به هیجان شدیدش برده بودن … خود منم دست کمی از آرشاویر نداشتم … کت شلوار اونم درست رنگ لباس من بود … پیرهنش سفید بود و کراواتش مخلوطی از سفید و سبز … چقدر بهش اومده بود … قدم قدم اومد سمتم و با صدایی لرزون زمزمه وار خوند:
– احساسی که به تو دارم 
یه حس فوق العاده است
من عاشق کسی شدم 
که خیلی صاف و ساده است 
احساسی که به تو دارم 
به هیچ کسی نداشتم
من اسم این حال دلو 
عاشق شدن گذاشتم
این اولین باره دلم داره 
می گه آره دوستت داره
گرفتاره بگو آره
به بیچاره دوستت داره
با یه قلب تیکه پاره
در گوشم گفت:
– بگو آره …
– من که خیلی وقته گفتم آره …
– به بیچاره؟
– نخیر به خوشبخت ترین مرد دنیا …
– نه نه … به بدبخت ترین مرد دنیا که وقتی تو رو به دست آورد شد خوشبخت ترین مرد دنیا …
– مرسی آرشاویر … این قشنگ ترین استقبالی بود که تو از من کردی …
– برای تو باید زمین زیر پاتو طلا بریزم … اینا که کاری نیست …
– عزیزم تو با حنجره طلاییت دنیای منو طلایی کردی … طلا می خوام چی کار …
با عشق نگام کرد … گفتم:
– بریم عشقم … دیره ….
هر دو سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه آرشاویر اینا … همه اومده بودن و تقریبا می تونم بگم این نامزدی چیزی از یه عروسی کم نداشت … دخترای فامیل چنان با غیض و غضب نگام می کردن که خنده ام می گرفت اما دلم هم براشون می سوخت … این همه کینه قلباشون رو سیاه می کرد … همه بودن جز زن عمو و دختر عمو … فقط سام و عمو اومده بودن … سام که از چشماش غمش معلوم بود … عمو هم پکر بود … ولی زن عمو و دختر عموم کلا نیومده بودن … اینا دیگه برام اهمیتی نداشت … مهم فقط آرشاویر بود … داشتیم به همه خوش آمد می گفتیم که طناز دستم رو کشید و گفت:
– احسان اومد … 
نگاش کردم. حسابی خوشگل شده بود … با خونسردی گفتم:
– آروم باش … بهش توجه نکن که فکر نکنه اون قضیه همه ذهن تو رو درگیر کرده … بذار بهش ثابت کنی اگه هم تو رو می خواد باید خودتو بخواد نه اینکه از روی عذاب وجدان یا احساس مسئولیت بیاد طرفت … می فهمی طناز ؟
– آره …
– پس بیخیال برو بشین یه گوشه …
بعد از رفتن طناز به بقیه هم خوش آمد گفتیم و رفتیم که بشینیم … بابا چنان با محبت نگام می کرد که غرق لذت می شدم اما سعی می کردم زیاد طرفش نرم … فعلا باید حواسمو جمع می کردم … برعکس من آرشاویر عجیب دور و کنار بابا می پلکید و سفارش می کرد به خدمتکارا که از بابا مامان پذیرایی کنن … آرتان هم با دیدن رفتارای آرشاویر لبخند و چشمکی بهم زد که خنده ام گرفت … طناز اومد نشست کنارم و گفت:
– می خوام پیش تو باشم … احسانو می بینم حالم بد می شه … دلم خیلی براش تنگ شده بود …
– می فهممت عزیزم … انشالله همه چی درست می شه …
سرمو که آوردم بالا دیدم احسان داره می یاد به طرفمون … سقلمه طناز خوابید توی پهلوم … به روی خودم نیاوردم و با لبخند ازش استقبال کردم … جلوم با حالت نمایشی کمی خم شد و گفت:
– سلام عرض شد عروس خانوم …
– سلام آقای احسان آقا … کم پیدایی برادر …
سرشو زیر انداخت و گفت:
– کم سعادتیه … 
– اختیار دارین آقا …
شاید فهمیده بود دارم بهش طعنه می زنم که اینقدر آقاوار رفتار می کرد… طناز کنار من داشت غش می کرد … احسان آب دهنشو قورت داد و رو به طناز گفت:
– خوبین شما طناز خانوم؟
پریدم وسط و به جای طناز گفتم:
– طناز خانوم؟! والا تا قبل از اینکه می گفتی طناز … چی شده یهو؟
رنگ احسان پرید و گفت:
– خب … خب … الان می خواستم ازش درخواست رقص کنم گفتم یه کم جنتلمنانه رفتار کنم …
سرمو بهش نزدیک کردم و گفتم:
– فعلا شرمنده … پسرعموم شدید خواهان طنازه قول رقص باهاشو هم بهش دادم … می خواد یه جورایی مخشو بزنه … منم می خوام کمکش کنم … چون خیلی به هم میان …
چشمای احسان گرد شد و گفت:
– چی؟!
– همین که شنیدی …
– به … به طناز هم گفتی؟
– آره گفتم … چیزی نگفت … شاید سکوت نشانه رضایته …
– ولی … ولی همیشه هم اینطور نیست …
از تته پته کردن احسان فهمیدم یه خبرایی هست …. خوشحال شدم ولی خونسردانه گفتم:
– شایدم باشه … این دور رقص همه چیزو معلوم می کنه …
احسان آب دهنشو قورت داد و رفت کنار … داشتم از خوشی می مردم … با رفتن احسان طناز سریع گفت:
– چی داشتی پچ پچ می کردی؟ من داشتم می مردم اونوقت تو …
– هیس هیچی نگو … کارا درسته … فقط گوش کن ببین چی می گم … الان به سام می گم بیاد باهات برقصه باهاش برو برقص … بعدم لبخندو از لبت دور نکن …
– چی می گی؟! با سام برقصم؟! 
– بله …
– ولی …
– ولی و اما نداره … بذار ترس از دست دادنت توی وجود احسان به وجود بیاد تا یه تکونی به خودش بده …
– من می ترسم … سام و چه جوری راضی می کنی؟
– هیچی نگو … بسپارش به من …
اینو گفتم و رفتم سمت سام …
سام به سختی قبول کرد ولی بالاخره راضیش کردم … البته نگفتم جریان چیه ولی گفتم با اینکار کمک بزرگی به دوستم می کنه … خواه نا خواه هر دو لبخند می زدن و مشغول صحبت شده بودن … مشغول دید زدن احسان شدم .. چنان با غیض به اون دو تا نگاه می کرد که حد نداشت … لبخندی بدجنسانه روی لبم نقش بست. خواستم ازشون فاصله بگیرم که صدای آرشاویر کنار گوشم بلند شد:
– عزیز دلم! داری چی کار می کنی تنها تنها؟
– هیچی … داشتم به طناز اینا نگاه می کردم …
– داشتی با سام صحبت می کردی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
– آره …
– چی می گفتی؟
– می خواست با طناز برقصه … 
– همین؟
– آره خب …
– سعی کن دیگه با سام همکلام نشی …
– چرا؟! اون پسر عمومه … 
– هر کسی که باشه … قبلا خواستگارت بوده یا نه؟ من خوشم نمی یاد زنم با خواستگارای قبلیش حتی هم کلام بشه …
– ولی عزیزم مهم اینه که من از بین همه خواستگارام به تو جواب مثبت دادم …
– آره … این مهم هست اما اگه تو از دست من ناراحت باشی ممکنه به راحتی به هر کدوم از اونا دل ببازی …
– چی می گی؟! خدای من! آرشاویر …
انگار باز فهمید زیاده روی کرده چون سریع گفت:
– نه عزیزم … تو اینجوری نیستی من فقط می ترسم …. می ترسم که از دستت بدم …
هیچی نگفتم … حرفی نداشتم که بزنم … حرفای آرشاویر همه اش هذیان های بیمارگونه بود … که من خودم با علم به این قضیه توش پا گذاشته بودم … پس باید کنار می یومدم … آهنگ تموم شد و همه رفتیم که بشینیم … طناز داشت می یومد به سمت من … بهش لبخند زدم و خواستم برم کنارش که آرشاویر گفت:
– بسه هر چی کنار دوستات بودی … بهتره بیشتر وقتت رو برای من بذاری …
آهی کشیدم و ایستادم کنارش طناز هم اومد ایستاد اون طرفم ولی به خاطر حضور آرشاویر نتونست حرفی بزنه … احسان از اول مراسم تا آخر یه کنار نشسته بود و نه با کسی حرف می زد نه می رقصید … معلوم نبود چشه … منم سعی کردم زیاد دور و برش نپلکم … گذاشتم با خودش کنار بیاد … کارشون غلط بوده … هر دو هم مسلما قبول داشتن …اما من احسان رو مقصر می دیدم … طناز یه امانت بود تو دستای احسان … نباید اینکارو باهاش می کرد … عین یه گل پر پرش کرد و ولش کرد … حتی یه حال ازش نپرسید … شاید اگه می تونستم عکس العملای خیلی بدتر و تندتر نشون می دادم اما چه دردی از طناز دوا می شد؟ اگه سرش داد می زدم … اگه به شلی متهمش می کردم … هیچ اتفاقی نمی افتاد فقط بیشتر می شکست … الان وقت این کارا نبود … فقط وقت کمک کردن بهشون بود … اما آخه چه جوری؟ سرمو گرفتم بالا و زمزمه کردم:
– خدایا … خودت همه چیزو درست کن … اینا گناه کردن درست … ولی انسان جایزالخطاست … ببخششون و نذار آبروشون بره … 
آرشاویر نگام کرد و گفت:
– چی می گی عزیزم؟
– داشتم برای خوشبختیمون دعا می کردم …
گفت:
– قول می دم خوشبختت کنم …
بهش لبخند زدم …من تو چه فکری بودم و آرشاویر تو چه فکری! تا پایان شب که شام سرو شد اتفاق خاصی نیفتاد فقط آرشاویر به شکل عجیب غریبی از کنارم تکون نمیخورد و حتی اجازه رقص دو تایی با طنازو هم بهم نداد … رفتاراش اذیتم می کرد و بعضی وقتا دوست داشتم از دستش داد بزنم … ولی تحمل می کردم تا ببینم آستانه تحملم کی تموم می شه … الان وقت طغیان نبود … بعد از مراسم همه با آرزوی خوشبختی برامون رفتن و من و آرشاویر بالاخره به صورت رسمی نامزد شدیم … می دونستم که از فردا خبر به گوش همه رسانه ها هم می رسه … اما برام چندان اهمیتی نداشت … همون بهتر که همه بفهمن و دیگه بازار شایعه داغ نشه … اما با این حال دلم شور می زد و دلیلش رو نمی دونستم …
دو سه هفته ای از نامزدیم می گذشت … یه قرارداد جدید بسته بودم البته با هزار بدبختی … آرشاویر تا وقتی همه عواملو چک نکرد اجازه نداد … وقتی از همه چیز خیالش راحت شد اوکی رو داد … اینبار هم متاسفانه شهریار یکی از دو تهیه کننده فیلم بود و این یکی از مسائلی بود که آرشاویر خیلی بهش گیر داد ولی بالاخره راضی شد و رضایت داد اونم با هزار بار قربون صدقه رفتن من … بازم یه فیلم سینمایی بود با ژانر اجتماعی … فیلمنامه اینو هم خیلی دوست داشتم … آرشاویر اما دستش بند کارای آلبومش بود و نتونست موسیقی متنشو بخونه … همین بیشتر حرصش می داد … مشکلات زیادی داشت برام به وجود می یومد و فشار زیادی روم بود اما به هر زوری بود تحمل می کردم به امید اینکه بعد از سختی ها آسونی برسه … یه روز که توی خونه بودم طناز دوباره بی خبر اومد خونه مون … فهمیدم یه خبری شده … دعوتش کردم تو و بردمش توی اتاقم … اینبار خیلی راحت رفت سر اصل مطلب …
– رفتم دکتر …
– که چی؟
– برای اینکه گندی که زدمو درست کنم …
دیگه طاقت نیاوردم و با حرص گفتم:
– چی کار می خوای بکنی طناز؟ داری با زندگیت چه می کنی؟
– من نمی خوام دیگه با احسان ازدواج کنم توسکا … حتی اگه احسان هم بیاد جلو من می گم نه … اون ذهنیتش نسبت به من خراب شده … منم نسبت به اون … نمی تونم با همچین آدمی ازدواج کنم … درک کن!
– ولی این قضیه اگه لو بره چی؟
– من یه اشتباهی کردم … حالا مجبورم پای همه چیش وایسم … 
یهو بغضش ترکید … سرشو آورد توی بغلم و با هق هق گفت:
– ما دخترا خیلی بدبختیم توسکا … پسرا هر غلطی بخوان تو دوران مجردیشون می کنن بعدم ازدواج می کنن کسی هم نمی گه خرتون به چند من؟ ولی ما … ببین من یه اشتباهی کردم خودم هم قبول دارم اما چی کار کنم؟ به خدا اگه می تونستم بر گردم به عقب اصلا اگه به احسان دست می زدم … حاضر بودم یخ بزنم ولی نذارم بهم نزدیک بشه … اما حالا اینطوری شده … من می تونم بپوشونمش اما فرض کنم روزی که خواستم ازدواج بکنم طرفم بفهمه … من هزار بار هم که بگم به پیر به پیغمبر ناخواسته بوده … مگه درک می کنه؟ اگه یه دختر بعد از ازدواجش بفهمه شوهرش با بیست نفر بوده چی کار می کنه؟ تو رو قرآن بگو چی کار می کنه؟ فوقش چند قطره اشک می ریزه … دو سه روز قهر می کنه … یه هفته سر سنگین می شه … بعدم مجبوره فراموش کنه … دل چرکین می شه که به درک! نمی تونه با این قضیه کنار بیاد به درک! حسودی می کنه به درک! باید درک کنه … شوهرش اون موقع غریزه داشته … طبیعی بوده … ولی دختره چی؟ همین کافیه شوهرش بفهمه این تو دوران مجردی فقط یه نفرو بوسیده … دیگه هیچی! کمترین کاری که می کنه می ذاره کف دست خونواده دختره و آبروشو می بره … یه وقت طلاقش هم بده … چرا دخترا اینقدر بدبختن؟ چرا غریزه فقط مال مرداست؟ چرا حق فقط با اوناست؟ چرا ما باید بگیم اونا مردن … اشکال نداره! ما نباید این کارو بکنیم؟ چرا واسه اونا گناه صغیره هم نیست ولی واسه ما گناه کبیره است … چرا ما باید غریزه رو توی خودمون بکشیم اما اونا باید خیلی راحت آرومش کنن … چرا چرا چرا؟ چرا من نباید جرئت داشته باشم دردمو به کسی بگم؟ آخه چرا؟ 
چنان با درد و بغض و گریه اینا رو می گفت که اشک منم در اومده بود … سعی کردم آرومش کنم اما نمی شد … بدنش به رعشه افتاده بود ولی دست بر نمی داشت: 
– اون دختری که نه وضع باباش خوبه و نه قیافه عالی داره چه گناهی کرده؟ چه گناهی کرده که کسی واسه ازدواج انتخابش نمی کنه؟ هان؟ این بیچاره که باید تا آخر عمرش مجرد بمونه باید با غریزه اش چی کار کنه؟ 
طناز زده بود به سیم آخر … می دونستم که این مدت از بس فکر کرده مغزش داغون شده … حرفاش درست بود اما با دین مغایرت داشت با عرف همخونی نداشت … منم الان هیچی نمی تونستم بهش بگم … پس فقط بغلش کردم و گذاشتم خوب خودشو تخلیه کنه .. وقتی همه حرفاشو زد لیوانی آب داد دادم دستش تا هق هقش بند بیاد … چند قلوپ آب خورد و گفت:
-به دوران دختریم برگشتم … البته دختری که گناه کبیره مرتکب شده … با یکی از خواستگارای خوبم هم ازدواج می کنم … نمی خوام این قضیه برام بشه کابوس … تاوانشو تا هر جا که باشه پس می دم حتی اگه کارم به جدایی بکشه …
با بغض گفتم:
– پس احسان چی؟
– احسانم به درک … من دلسوزی اونو نمی خوام … نفرینش هم نمی تونم بکنم چون مقصر اون نبود … مقصر هر دومون بودیم … من آینده ام ممکنه تباه بشه ولی اون ککش هم نمی گزه … فقط می تونم بگم خوش به حالش …
آهی کشیدم و گفتم:
– خودتو اذیت نکن طناز … خیلی از دخترا از این راهای خطا رفتن … ولی برای جبران هیچ وقت دیر نیست …
– نگران نباش .. من قصد ندارم این راهو ادامه بدم … گفتم که ازدواج می کنم …
– واقعا نمی دونم بهت چی بگم …
از جا بلند شد … مانتوشو صاف کرد و گفت:
– چیزی لازم نیست بگی … فقط خواستم بدونی که تصمیمم چیه و دیگه نگرانم نباشی … این قضیه رو فقط من و تو احسان و خدا می دونیم … برای همین خواستم نتیجه اشو هم بدونی … به کسی هم چیزی نگو … حتی اگه زندگیم نابود شد … نمی خوام حتی احسان چیزی بفهمه …
سرمو تکون دادم … گونه امو بوسید و بدون هیچ حرفی از در رفت بیرون … زیر لب گفتم:
– خدایا … تنهاش نذار … بیشتر از هر وقتی نیاز به تو داره …
حقیقت این بود که طناز تصمیمشو گرفته بود … اشتباه کرده بود و حالا آماده بود تا هر تاوانی رو پس بده …
با خنده از خونه خارج شدم و درو زدم به هم … خداییش اینقدر خندیده بودم که دلم درد می کرد … دوستای ترسا عین خودش خیلی با مزه و شوخ بودن … توی جمعشون حس خیلی خوبی داشتم …. بالاخره ترسا منو مجبور کرد برای مهمونی برم خونه اش و دوستاشو هم دعوت کرده بود … دو سه ساعتی دور هم گفتیم و خندیدم … باورشون نمی شد منو دارن از نزدیک می بینن و وقتی فهمیدن نامزدم آرشاویره دیگه واقعا قیافه هاشون دیدنی شده بود … با ترسا کلی بهشون خندیدیم … هنوز فکم درد می کرد … نشستم پشت فرمون ماشین و راه افتادم سمت خونه …. تا فردا فیلمبرداری نداشتم … بین راه بودم که گوشیم زنگ خورد … آرشاویر بود … 
– جانم …
– جانت بی بلا سلام به روی ماهت …
خندیدم و گفتم:
– سلام …
– خوبی عزیزم؟ خوش گذشت …
– ممنون … آره خیلی خوب بود … جات خالی …
با تردید گفت:
– مگه نگفتی جمع دخترونه است؟
نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
– خب چرا …
– پس چرا می گی جات خالی؟
– بابا تعارف کردم الان یعنی …
– آهان از اون لحاظ … راستی توسکا شوهر این ترسا دوستت روانشناسه؟
– آره … از کجا فهمیدی؟
– توی رامسر خودش بهم گفت …
– خب … مشکلیه؟ چرا پرسیدی؟
– همینجوری … از روانشناسا زیاد خوشم نمی یاد … ولی از این یکی خوشم اومده …
زیر لب گفتم:
– خدا رو شکر …
– چیزی گفتی؟
– نه عزیزم … دارم رانندگی می کنم زیاد نمی تونم حرف بزنم …
بی توجه به حرفم گفت:
– توسکا …
– جانم؟
– تو از کی عاشق من شدی …
بع! اینم وقت گیر آورده ها … ولی بار اولش نبود … خیلی تا حالا این کارو کرده … انگار شک داره و هربار من باید یادآوری کنم که دوسش دارم … آرتان هم بهم تاکید کرده که اینکارو انجام بدم … لبخندی زدم و گفتم:
– از همون لحظه که با ماشینت اومدی وسط صحنه فیلمبرداری …
با صدایی که خنده توش موج می زد گفت:
– جدی؟
– آره … باور کن اون لحظه از جسارتت دلم لرزید … اون کار دل شیر می خواست … هنوز که هنوزه یادم می افته دلم قیلی ویلی می ره …
– خودمم که به اون لحظه فکر می کنم خنده ام می گیره … عزیزم اگه از اون لحظه حس کردی دوستم داری چرا …
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– چون مطمئن نبودم … چون بهت اعتماد نداشتم … چون حتی نسبت به احساسم مطمئن نبودم … من اون موقع که تو شمال کم محلی می کردی بهم فهمیدم چقدر محتاج توجهت هستم …
– تو محتاج هیچی نیستی … این منم که محتاج توام عزیزم … اون روزای شمال خیلی سختی کشیدم … باورت نمی شه اون لحظه که توی رستوران گفتی نیمرو نمی خوری و دوست نداری چه جوری جلوی خودمو گرفتم که بی تفاوت باشم … وقتی شهریار بلند شد دوست داشتم تیکه تیکه اش کنم … خیلی سخت بود برام … اما وقتی فکر می کردم با این راه می تونم به دستت بیارم نیرو می گرفتم …
– واقعا هم تونستی … جذبه تو دیوونه کننده است … ترجیح می دم به کسی نشونش ندی وگرنه از فردا باید خواستگاراتو جواب کنم …
به دنبال این حرف غش غش خندیدم … سکوت کرده بود و داشت به خنده های من گوش می کرد … یه دفعه گفت:
– توسکا می خوام ببینمت …
منم دلم براش تنگ شده بود … می دونستم که الان وقت ناز کردن نیست … پسرا وقتی با اوج نیازشون ابراز دلتنگی می کنن فقط دوست دارن متقابلا همینو از طرفشون بشنون … پس سریع گفتم:
– کجایی؟ می یام پیشت …
– بیا خونه مون …
– باشه گلم … تا نیم ساعت دیگه اونجام …
– می بینمت گلم … 
سریع راه افتادم سمت خونه آرشاویر اینا … نیم ساعت شد تقریبا چهل و پنج دقیقه چون مسیر طولانی بود ترافیک هم سنگین … ماشینو جلوی در پارک کردم و پیاده شدم … زنگ رو که زدم در سریع باز شد …. همین که پا گذاشتم داخل … جلوی روم یه فرش گسترده شده قرمز رنگ دیدم … فرش نبود … بستری از گلبرگ های گل سرخ بود … آب دهنمو قورت دادم … چشمامو یه بار باز و بسته کردم … خواب نبودم … به نرمی پا گذاشتم روی گلبرگ ها … تا جلوی در ساختمون کشیده شده بود … خدای من! آرشاویر توی چهل و پنج دقیقه چه بساطی راه انداخته بود برام … حس می کردم قلبم توی سینه ام سنگینی می کنه … نرم نرم رفتم جلو تا رسیدم به در … درو که باز کردم از جلوی در تا وسط سالن بازم گل بود … وسط سالن روی پارکت های قهوه ای رنگ یه قلب با گلبرگ ها درست کرده بود و دور تا دورش هم شمع چیده بود … آرشاویر آدم بود یا فرشته؟ بعضی وقتا از شاعرها هم عاشق تر می شد و رفتاراش عاشقانه تر … درست وسط گلبرگها و شمع ها خودش دست به سینه با یه شاخه رز توی دستش ایستاده بود …. نفس عمیقی کشیدم … حقیقتا لال شده بودم و هیچی نمی تونستم بگم … کیفم از دستم افتاد کنار در … با قدم های ناموزون رفتم به طرفش … صدای آهنگ ملایمی به گوش می رسید … یاد حرفش افتادم که گفت من آهنگ ملایم دوست داشتم و گراتزیا آهنگ متال … نه منم آهنگ ملایم دوست داشتم … لبخند زدم … رفتم به طرفش … 
– سلام عزیزم …
اگه بد اخلاق بود … اگه شکاک بود … اگه بدبین بود … اگه بیماری داشت … همه این بدی ها با مهربونی هاش فراموشم می شد … فقط من می موندم و اون و عشقش … توی این دوران نامزدی اگه یه روز همدیگه رو نمی دیدیم اون روز شب نمی شد … حتی یادمه یه روز که هر دو گرفتار بودیم و تا نصفه شب نتونستیم همو ببینیم آخر شب طاقت نیاوردیم … آرشاویر اومد دم خونه و من رفتم توی ماشینش … یک ساعت تموم فقط به هم نگاه می کردیم … انگار از دیدن هم سیراب نمی شدیم و بعد از اینکه همو دیدیم از هم جدا شدیم و تونستیم راحت بخوابیم … به خداوندی خدا که اگه همو نمی دیدیم خوابمون نمی برد … 
بهش لبخند زدم و هر دو نشستیم بین شمع و گلا … زمزمه کرد:
– دوست داری برات پیانو بزنم؟
چشمم افتاد به پیانوی گوشه سالن … با لبخند سر تکون دادم … رفت نشست پشت پیانو با ژست منحصر به فردش مشغول نواختن شد … روحم به پرواز در اومد … خدا رو هزار بار برای داشتن آرشاویر شکر گفتم … و از خودش خواستم که اونو برام نگه داره … اون روز کنار آرشاویر روز خیلی خوبی ساختیم … حقیقت این بود که من کنار اون هیچی کم نداشتیم … فقط اگه پای شخص سوم به ماجرا باز نمی شد … اما تا کی می شد اینجور زندگی کرد؟ باز هم همه چیزو به خدا سپردم …
– تو رو خدا …. آرشاویر …
ولی انگار نمی شنید … یقه پسره رو گرفته بود چسبونده بودش به ماشین و با دندون قروچه داشت تهدیدش می کرد … بیچاره اومد فقط ساعتو از من بپرسه … بعد فهمید من کیم وایساد به حرف زدن … منم هول داشتم … آرشاویر قرار بود بیاد دنبالم … نمی خواستم منو با پسره ببینه … حوصله دردسرش رو نداشتم … پسره انگار فهمید … دستشو گرفت طرفم که باهام دست بده و بره ولی همین که دستم رفت طرفش آرشاویر رسید و قیامت شد … اصلا نذاشت من حرف بزنم … دیگه طاقت نداشتم نشستم روی جدول ها و اشک صورتمو خیس کرد … سرمو گرفتم رو به آسمون …
– خدایا … دیگه خسته شدم …
اون هفته جلوی سام سکه یه پولم کرد … سام اومد ازم یه سی دی بگیره آرشاویر هم خونه مون بود همچین به سام توپید که بیچاره دمشو گذاشت روی کولش و رفت … بابا هم به رفتاراش شک کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد … خیلی دلم گرفته بود … بلند شدم رفتم کنار خیابون … یه تاکسی داشت رد می شد … دستمو آوردم بالا … آرشاویر حواسش به من نبود … منم نگاش نکردم … سوار شدم و آدرس خونه رو دادم … با کلید درو باز کردم و رفتم تو … سی مهر بود … امشب تولد آرشاویر بود … قرار بود با هم باشیم … ولی زهرمارم شد … قدم که به حیاط گذاشتم فهمیدم مهمون داریم … شش هفت تا از شاگردای بابا بودن … همین که منو دیدن همه شون صاف نشستن و مبهوت موندن … ناراحتی هام از یادم رفت و غش غش خندیدم … بابا هم خندید و گفت:
– چیه؟ چتون شد؟
مونده بودن چی بگن … با تک تکشون دست دادم تا از بهت خارج شدن … خیلی وقت بود نیومده بودن خونه مون … همه شون رو می شناختم … پسرای خوب و خیلی شیطون و باحالی بودن … بابا تعریفشون رو زیاد می کرد ولی اونا تا حالا منو ندیده بودن … هر وقت می یومدن من خودمو توی اتاقم حبس می کردم که راحت باشن … اینبار نشستم کنارشون و گفتم:
– چطورین؟
شروع کردن به داد و فریاد و هیجانشون رو یه جوری تخلیه کردن … بودن در جمعشون شادم می کرد … واقعا نیاز داشتم کنارشون باشم … شاید یک ساعتی گذشت تا بالاخره دل کندن و بلند شدن که برن … بابا تلفنش زنگ زد و رو به من گفت:
– دخترم بچه ها رو تا دم در بدرقه کن … 
برای بابا سری تکون دادم و همراه پسرها رفتم دم در … هنوز هم داشتن سوال می پرسیدن و آتیش می سوزندن … ازشون خواهش کردم به کسی در موردم چیزی نگن … دوست نداشتم از فردا یه مدرسه آدم جلوی در بایسته … بچه ها یکی یکی رفتن از در بیرون و هر از گاهی بر می گشتن یه تیکه می انداختن و منو می خندوندن … داشتم غش غش می خندیدم که متوجه ماشین آرشاویر شدم … از درون ترسیدم ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم … از ماشین اومد پایین … نگاهش گنگ بود … با تعجب یه نگاه به من کرد یه نگاه به پسرا … پسرا دیگه دور شده بودن و آرشاویر رو ندیدن … اما مطمئنم آرشاویر دیده که اونا از خونه ما اومدن بیرون … اخمی کردم بهش و خواستم برم تو … هنوز باهاش قهر بودم … همه برنامه مون رو به هم ریخته بود … از پشت دستمو کشید … با خشم برگشتم و گفتم:
– چته؟ دستمو ول کن …
با خشمی که هنوز فوران نکرده بود ولی آماده ترکیدن بود گفت:
– اینا کی بودن؟ 
– به تو مربوط نی…
دستمو به شدت فشار داد و گفت:
– بهت می گم اینا کی بودن؟ یه گله پسر تو خونه شما چه غلطی می کردن؟ 
اشک تو چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بزنن بیرون … غرورم باید حفظ می شد … با خشم نگاش کردم و گفتم:
– فکر کردی داد بزنی من می ترسم؟
– نیازی ندارم بترسی … می خوام جوابمو بدونم …
با بغض گفتم:
– تو به من اعتماد داری یا نه؟ خسته ام کردی آرشاویر ….
پوزخندی زد و گفت:
– اعتماد؟! خسته؟ جالبه … پس داری خسته می شی … می دونستم … می دونستم …
– بحثو نپیچون … گفتم به من اعتماد داری یا نه؟
دستمو ول کرد و موهاشو محکم کشید عقب … نفسشو با صدا داد بیرون و فریاد کشید:
– به چی اعتماد کنم لعنتی؟ خودم با چشم خودم دارم می بینم …
باید توضیح می دادم … ولی آخه تا کی باید کوچک ترین رفتارم رو هم براش توضیح بدم؟ ای خدا تا کی؟ صدای دادش منو پروند بالا:
– چرا جواب نمی دی؟ می گم کی بودن اونا … حرف می زنی یا به حرفت بیارم …
چونه ام تو دستش داشت له می شد … اصلا نفهمیدم کی چونه امو گرفته توی مشتش … چونه ام لرزید … و اشک توی چشمم حلقه زد … چونه امو محکم تر فشار داد و گفت:
– یه قطره اشک ریختی نریختیا … فقط حرف بزن … حرف بزن تا سرمو توی دیوار خورد نکردم …
می دونستم که اینکارو می کنه … با بغض گفتم:
– شاگردای بابام بودن …
اومد حرفی بزنه که صدای بابام از پشت سر بلند شد … 
– آرشاویر پسرم …
آرشاویر سریع چونه امو رها کرد و آهی کشید و گفت:
– سلام باباجون …
– سلام به روی ماهت پسرم … چرا اینجا وایسادی؟ بیاین تو … اومدم ببینم توسکا چرا دیر کرده …
– توسکا برای چی اومده بود جلوی در بابا؟
لعنتی! هنوزم شک داشت … بابا لبخندی زد و گفت:
– چند از تا از بچه های مدرسه اومده بودن دیدن من … به توسکا گفتم بدرقه شون کنه … 
صدای نفس عمیق آرشاویر رو شنیدم و با غیض نگاش کردم … ولی منتظر نشدم چیزی بگه و سریع رفتم داخل خونه … می دونستم خودش هم عذاب می کشه ولی عذاب من از اون هم سخت تر بود …
خواستم برم توی اتاق که مامان گفت:
– توسکا مامان … آرشاویر اومده؟
– بله … داره می یاد تو …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا