رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 99

3
(2)

 

 

 

دستپاچه لبخند بی جونی زدم که با تعجب گفت :

_میشه بگید اینجا چه خبره ؟!

موهامو پشت گوشم زدم و برای جمع و جور کردن اوضاع زودی گفتم :

_ها دوست پسرمه

به سمتم قدمی برداشت و گفت :

_اون رو که فهمیدم…ولی این تایم اینجا چیکار میکنه اونم این شکلی ؟؟

شونه ای بالا انداختم و با لب و لوچه آویزون صادق گفتم :

_واقعیتش منم نمیدونم !!

راستم میگفتم منم نمیدونستم این تایم از روز چطور توی بیمارستان راهش دادن و اونم چی؟؟ با این حال و روز مست و بدحال

نمیدونم چه شکلی شده بودم که پرستار ریز ریز شروع کرد به خندیدن و شنیدم زیر لب آروم گفت :

_عاشقه دیگه !!

چی عاشق ؟؟!
با این حرف پرستار بی اختیار توی فکر فرو رفتم و نگاهم توی صورت جورج چرخید ، جورجی که امشب فهمیده بودم توی گذشته اش کسی بوده

کسی که انگار خیلی زیاد عاشقش بوده چون بخاطرش تا این حد بهش فشار اومده که از نیما کینه به دل گرفته و میترسه بازم گذشته تکرار بشه و منم ازش بگیره

بی اختیار دستم بالا رفت و تا به خودم بیام روی موهای بهم ریخته روی پیشونیش نشست و آروم کنارشون زدم و به صورت غرق در خوابش خیره شدم

از دیدن صورت پاک و معصومش که توی خواب درست مثل بچه ها میموند لبخندی کنج لبم نشست و آروم دستمو از روی گونه اش تا کنار لبش کشیدم با رسیدن به لبش با یادآوری بوسه چند دقیقه پیشمون

آروم انگشتمو روی لبهاش کشیدم و با حس نرمی و خواستنی بودنشون زیر دستم یهویی یه حسی قلبم رو لرزوند حسی که برام تازگی داشت توی اون حس و حال عجیب غرق بودم

که یکدفعه با صدای پرستار از جا پریدم و دستپاچه به سمتش برگشتم :

_انگار بدجور همو دوست دارید پس اشتباه حدس نزدم که عاشقید !!

چی عاشقش باشم ؟!
اینو که دوستش دارم و همیشه و همه جا پشتم بوده و تکیه گاه محکمی برام بوده و هست و احترام زیادی براش قائلم رو نمیتونم انکار کنم

ولی اینکه عاشقش باشم رو خودمم دقیق نمیدونستم یعنی واقعیتش تا این لحظه نسبت به احساسم مطمعن نبودم

برای اینکه جواب این حرفش رو ندم دستپاچه دستامو بهم گره زدم و گیج لب زدم :

_کی منتقلم میکنید به بخش !!

با چشمای ریز شده درحالیکه انگار قصد داره سر مُچم رو بگیره دستاش رو داخل روپوشش فرو برد و گفت :

_با این وضعیت نمیدونم چیکار باید بکنم !!

نیم نگاهی به صورت غرق در خواب جورج انداختم و با اشاره ای به وضعیتش که نصف بدنش روی تخت و نصفش آویزون از تخت بود گفتم :

_راهی نیست بزارمش روی تخت آخه اینطوری اذیت میشه !!

یکدفعه انگار جکی براش تعریف کرده باشن بلند زد زیرخنده و گفت :

_دیدی عاشقشی و نگرانشی !!

ای بابا این چه گیری داده به عاشق بودن یا نبودن من ؟! من میگم کمکش کن راحت باشه تا وقتی بهوش بیاد اینطوری نباشه که بدن درد بگیره این چی میگه ؟!

چپ چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم :

_دوست پسرمه خوب مسلما علاقه ای بهش دارم که باهاش ارتباط برقرار کردم و شدم رِلِش دیگه !!

سری تکون داد و با مهربونی گفت :

_بله بله میدونم خوشبخت باشید

هه خوشبختی ؟؟
چیزی که خیلی وقته ازش دورم و اصلا نمیدونم چه طعم و حسی داره

یعنی منم میتونستم خوشبخت باشم و زندگی نرمال و بدون استرسی داشته باشم ؟؟

خسته توی فکر فرو رفتم و کِز کرده نگاه یخ زدم رو به صورت جورج دوختم با دیدنش نمیدونم چرا بی اختیار برق امیدی توی دلم تابیده شد و لبخندی کل صورتم رو در برگرفت

آره تا زمانی که جورج توی زندگیم هست هنوز امیدی به تغییر وضعیتم هست هرچند با حرفایی که امشب از جورج شنیدم نمیدونم اون حس و علاقه اش نسبت به من واقعیه یا بخاطر نفرت و بازی با نیماست !!

با شنیدن صدای چند نفر به خودم اومدم و به سختی نگاه از صورت جورج گرفتم ، اون پرستار همرا چندتا پرستار مرد بود که همراه تختی وارد اتاق شده و به سمتم میومدن
کی بیرون رفته بود که متوجه نشدم !؟

اشاره ای به جورج کرد و گفت :

_آقا رو بزارید روی این تخت

مردا سری در تایید حرفش تکونی دادن و با کمک همدیگه جورج بی حال رو ، روی تخت کنارم گذاشتن و به سمت من برگشتن

_خوب خانومی حالا راحت میتونی منتقل شی

به سمت تختم اومدن همین که بالاش رو گرفتن تا هُلش بدن و بیرونم ببرن ، با نگرانی به سمت جورج برگشتم و گفتم :

_ولی جورج چی ؟؟

پرستاره خانومِ درحالیکه حواسش به سِرُم توی دستم بود و داشت بررسیش میکرد با مهربونی خطاب بهم گفت :

_نگران نباش میگم اونم انتقال بدن به اتاقت چون اینجا بخش مراقبت های ویژه اس و نمیشه الکی اینجا بمونه چون تا همین الانم موندنش اینجا خلاف قانون بوده

تشکر آمیز نگاهش کردم و گفتم :

_خیلی ممنونم از لطفتون !!

خواهش میکنمی زیرلب زمزمه کرد و به بقیه دستورات داد تختامون رو هُل بدن طولی نکشید در عرض چند دقیقه به یه اتاق شیک که معلوم بود خصوصیه همراه جورجی که هنوز خواب بود منتقل شدم

 

” نیما “

روز و شب و زمان و مکان رو از دست داده بودم و دقیق نمیدونستم چند وقتی گذشته ولی اینو میدونستم که تموم مدت دم در بیمارستان توی ماشین نشسته و به سر در بیمارستان زُل زده بودم

از فکر بودن جورج کنارش خون داشت خونمو میخورد و از شدت عصبانیت کم مونده بود بی هوا وارد بیمارستان بشم و همه چی رو بهم بریزم

چون نمیتونستم به این راحتی ها آیناز رو از دست بدم باید یه کاری میکردم تا دیر نشده وگرنه کلا از دستم در میرفت باید باز پیش خودم برش میگردوندم ولی چطور ؟؟

خسته سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم تموم این مدت پلک روی هم نزاشته و عجیب خوابم میومد

ولی هرچی سعی میکردم فکر آیناز نمیزاشت راحت باشم و با خیال راحت بدون هیچ فکر و خیالی بخوابم بعد از چند ثانیه کلافه چشمای قرمز و پف کرده ام رو باز کردم

و خسته نگاهمو به ساختمون بیمارستان دوختم یکدفعه با دیدن مامورای پلیسی که داشتن از بیمارستان خارج میشدن بی اختیار سرمو چرخوندم و درحالیکه کلاهمو بیشتر توی صورتم میکشیدم زیرلب حرصی غریدم :

_لعنتی !!

با دستایی که عرق کرده بودن از ترس گیر افتادن سعی میکردم اصلا نگاهی اون سمت نندازم و مشکوک نباشم ولی مگه میتونستم؟؟

بی اختیار پامو تکون میدادم و زیرلب چیزایی با خودم زمزمه میکردم ، از شدت ترس شُر شُر عرق ازم میریخت و میترسیدم گیر بیفتم

الکی با وسایل تو ماشین وَر میرفتم تا زمان هرچی زودتر بگذره و از این مخمصه ای که توش گرفتار شدم رهایی پیدا کنم

خداروشکر بعد از گذشت چند دقیقه که سرمو بالا گرفتم خبری ازشون نبود و رفته بودن راحت شدم آخیش نفسم رو با فشار بیرون فرستادم

و بیقرار از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به راه رفتن و طول خیابون رو بالا پایین کردن نمیدونستم چیکار باید بکنم فقط دلم میخواست داخل بشم و ببینم چه خبره !!

یکدفعه با فکری که به ذهنم رسید کلاهم جلوتر کشیدم و بعد از ردن عینک روی چشمام درحالیکه نامحسوس نگاهم رو به اطراف میچرخوندم پا داخل بیمارستان گذاشتم

نمیتونستم باز سراغ پذیرش برم و سوالی بپرسم چون مطمعنن بهم شک میکرد و سوال پیچم میکرد که این اصلا برای منی که خودم حتما تا الان تحت تعقیب پلیس بودم خوب نبود

یکدفعه نگاهم به راهرویی که به سالن اتاق بیمارا ختم میشد خورد و فکری توی ذهنم جرقه خورد پس با عجله قدمی اون سمت گذاشتم باید خودم پیداش میکردم اینطوری بهتر بود

با رسیدن به سالن نامحسوس نگاهمو به اطراف چرخوندم جز چند نفر از همراه های بیمارا کسی دیگه ای نبود در اولین اتاق رو نیمه باز کردم و با احتیاط نگاهی داخل انداختم

مردی درحالیکه دستگاه اکسیژن بهش وصل بود روی تخت داز کشیده و بیهوش بود در رو بستم و با عجله به سمت در بعدی رفتم و اینقدر این کارو تکرار کردم که دیگه خسته شده و نایی توی تنم نمونده بود

خسته روی نیمکت بیمارستان نشستم و با نفس نفس نگاهم رو به زمین دوختم ، پس این دختره کجاست ؟! لعنتی اصلا مگه این بیمارستان چند اتاق داره که هرچی من میگردم پیداش نمیکنم ؟؟

با یاد آوری طبقه بالا پوووف کلافه ای کشیدم و بی معطلی بلند شدم باید تا دیر نشده اونجا رو هم سری میزدم با عجله سمت آسانسور رفتم و دکمه اش رو زدم

چند دقیقه ای طول کشید تا پایین بیاد همین که چراغ سبز شد و درش باز شد با دیدن کسی که قصد بیرون اومدن داشت از ترس یخ زدم

وااای خدایا شانس از این بدتر !!

همون خانومی که چند روز پیش تو پذیرش بود و درباره آیناز ازش پرسیده بودم حالا با چشمای ریز شده داشت مشکوک نگاهم میکرد و چشم ازم برنمیداشت

یعنی منو شناخته ؟؟
بی اختیار دستم سمت کلاهم رفت و بیشتر توی صورتم کشیدمش

برای ثانیه ای حس کردم تعجب توی چشماش نشست ولی از کنارم گذشت ، وارد آسانسور شدم نفسم رو که حبس شده بود رو با فشار بیرون فرستادم و زیرلب زمزمه کردم :

_خدای من !!

دکمه طبقه بالا رو فشردم ولی همین که درها میخواستن بسته شن برای ثانیه ای دیدم که زنه به سمتم برگشت و قبل بسته شدن درها باز نیم نگاهی سمتم انداخت

درها بسته شدن ولی نگاه پر از شک و تردیدش برای ثانیه ای از جلوی چشمام کنار نمیرفت و باعث شده بود ترس بدی توی وجودم بیفته

ترسی که باعث شده بود عرق سردی روی تنم بشینه و بی اختیار دستام شروع کنن به لرزیدن معلوم بود بهم شک کرده این رو از نگاه بدش راحت میتونستم حدس بزنم

با صدای آسانسور و ایستادنش بیرون رفتم و دودل نگاهی به سالن انداختم یعنی میتونستم بعد از اینکه تک تک اتاقا رو گشتم راحت از بیمارستان بیرون برم ؟؟

قدمی جلو برداشتم ولی لعنتی نگاه آخر اون پرستار یادم نمیرفت با شنیدن صدای آسانسور نگاهم سمتش کشیده شد داشت کم کم بسته میشد

یکدفعه توی یه تصمیم آنی جلو رفتم و دستمو لای در گذاشتم و مانع از بستنش شدم بعدا هم میتونستم بیام اینجا سری بزنم آره چون فعلا خطرناک بود انگار اون زن من رو میشناخت

با عجله دکمه طبقه همکف رو زدم و بیقرار شروع کردم با پام به کف آسانسور ضربه زدن باید تا دیر نشده از بیمارستان بیرون میرفتم

همین الانش هم خیلی ریکس کرده که تا اینجا اومده بودم و خودم رو اینطوری درگیر کردم با رسیدن به طبقه همکف‌ بی‌معطلی بدون اینکه نگاهی به اطراف بندازم به قدمام سرعت بخشیدم

و زودی به سمت درب خروجی راه افتادم تموم مدت صدای ضربان بلند قلبم رو میشنیدم و همین هم تمرکزم رو بهم ریخته و داشت کم کم هوش و حواسم رو ازم میگرفت

با رسیدن به محوطه آزاد با عجله سوار ماشینم شدم و با قدرت درحالیکه پامو روی پدال گاز میفشردم از اون بیمارستان کذایی دور شدم

بی هدف میروندم و وقتی به خودم اومدم که از شهر خارج شده و تا چشم کار میکرد جاده بود و بس !!

زدم روی ترمز که ماشین با صدای بدی کنار جاده متوقف شد حرصی پیاده شدم و درحالیکه با نفس نفس لگد محکمی به لاستیک ماشین میکوبیدم بلند فریاد زدم :

_لعنت به این شانس !!

 

” آیناز “

بخاطر داروهای آرامشبخشی که بهم تزریق کرده بودن بی اختیار همش خوابم میبرد به طوری که از اطرافم غافل میشدم و توی خواب عمیقی فرو میرفتم

تو خواب و بیداری حس کردم دستی روی موهام نشست و شروع کرد به نوازش کردنم ، تکونی خوردم و سعی کردم به پهلو بچرخم ولی یکدفعه با درد بدی که توی پام پیچید

بی اختیار چشمام یکدفعه ای گرد شد و با آخ آرومی که از بین لبهام بیرون اومد بیدار شدم و سعی کردم خم شم و نگاهی به پام بندازم

که یکدفعه با شنیدن صدای نگران جورج به خودم اومدم و بی حرکت همونطوری موندم

_آروم باش تا پرستار رو خبر کنم !!

بلند شد و زنگ مخصوص رو فشرد نگاهم سمتش کشیده شد و با دیدن موهای شلخته و بهم ریخته اش که روی پیشونیش پخش و پلا بودن لبخندی کنج لبم نشست و آروم پرسیدم :

_کی بیدار شدی ؟؟

خیره چشمام زبونی روی‌ لبهاش کشید و گفت :

_نیم ساعتی میشه !!

نگاه ازم دزدید و خجالت زده ادامه داد:

_میگم دیشب که احیانأ کار بدی ازم سر نزده ؟؟!

با شیطنت ابرویی بالا انداختم

_آره خیلی اذیتم کردی !!

دستی به موهای شلخته اش کشید و دستپاچه گفت :

_واقعا ؟؟ ببخشید دیشب نمیدونم چی شد که سر از اینجا درآوردم

با یادآوری دیشب سری تکون دادم و گفتم :

_خیلی بد مستی میدونستی ؟؟

کلافه نفسش رو با صدا بیرون فرستاد

_آره میدونم !!

با یادآوری حرفایی که زده بود تلخ خندیدم و گفتم :

_ببخیالش !!

دهن باز کرد که چیزی بگه ولی با تقه ای که به در اتاق خورد و ورود پرستاری که قبلا ما رو به این اتاق منتقل کرده بود سکوت کرد

_زوج عاشق در چه حالند !!

ای بابا باز گفت عشق ؟!
با این حرفش جفت ابروهای جورج بالا پرید و با تعجب نگاهش رو به چشمام دوخت دستپاچه تکونی خوردم و بی اهمیت به حرفی که زده بود گفتم :

_میشه یه نگاه به پام بندازید خیلی درد دارم

میخواستم دیگه چیزی نگه و بیخیال اون حرفا شه ولی مگه بس میکرد ؟! سمتم اومد و با خنده چیزی گفت که نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنن

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا