رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت۲۲

4
(3)

– مادر پدرت هم می‌آن بهت سر بزنن؟!

لب زیرینم را به دهان بردم و چه می‌گفتم؟!

از آن یک باری می‌گفتم که پا به خانه‌ی حاجی گذاشتند و من سردرد را بهانه‌ی ندیدن‌شان کردم!
نگاهم چرخ مامان فاطمه خورد که دستانش از حرکت ایستاده بود.

– آره می‌آن سر می‌زنن اما بخاطر اینکه درس آمین زیاد شده کمتر می‌آن.

با قدردانی نگاهش کردم که لبخندی زد و به ادامه‌ی کارش مشغول شد اما آن پوزخند گوشه‌ی لب فراز هزاران حرف را دارا بود.

– عروس مگه چی می‌خونی؟! من یادم رفت بپرسم ها!

خندیدم و آرام زمزمه کردم:

– پزشکی.

گل از گلش شکفت و چشمانِ این زن تپل برقِ عجیبی انداخت.

– پس قراره خانوم دکتر بشی…ماشاالله چقدر بهت می‌آد!

– وا؟ عمه این حرفا چیه؟! مگه شغل هم باید به آدم بیاد؟!

نگاهِ زیر چشمی به صورت متعجب و خنده‌دار فراز انداختم و چقدر دلم می‌خواست که حواسش جمع من بود تا چشم غره‌ی جون داری حواله‌ی مسخره‌ بازی‌هایش کنم.

– چرا که نمی‌آد؟! تو اصلا چرا بین خانومایی؟!
یا یه کاری کن کمر زنت خوب شه یا بلند شو برو به کار و زندگی‌ت برس!

میوه در گلویش پرید و من پقی زیر خنده زدم.
با خاک یکسان شده بود.

– واقعا ممنون عمه، یه راست بگو مزاحمی برو!

دستان تپلش را بالا برد.

– همین که خودت می‌گی، حالا برو.

دست چفت دهانم کردم تا خنده‌ی وحشتناکم قیافه‌ی بهت زده‌اش را عصبی نکند.
کِیفم بدجور کوک بود و دقیقا لحظه‌ای که با اخم غلیظی از جا برخاست، کوک‌تر هم شد.

– فاطمه به بچه‌ت یاد بده کمتر تو مجلس زنونه بچرخه!

و اینجا فرازی بود که در خانه را محکم بهم کوبید و صدای قهقه در خانه به هوا رفت.

دست روی دهانم گذاشته بودم و می‌خندیدم.
دلم بدجور حال آمده بود!

– آمین مادر اگر کمرت هنوز درد می‌کنه برو استراحت کن ما هستیم.

نچی کردم و سرم را به بالا فرستادم.

– مشکلی ندارم.

و باز هم این عمه بود که به میان آمد:

– برو دختر…برو عروس جان فکر نکن من اینجا غریبه‌م، برو استراحت کن حالت جا بیاد که بشینیم کلی با هم حرف بزنیم!

لبخندی به رویشان پاشیدم و با چندتا آخ و اوخ بلند شدم و به سمت اتاق رفتم.

روی تخت دراز کشیدم و نگاهم چرخ سقف می‌خورد. اِنقدری بهم ریخته بودم که کم کم حس می‌کردم بغضی را که در حال پیشروی به گلویم بود.

پلکی بستم.
این روزها زیاد احساس نداشتن می‌کردم. نداشتن کسی که پشتم باشد؛ کسی که فراز جرأت نکند انگشتش را برایم بالا بیاورد.
غلتی زدم و به پهلو شدم. اوضاع کمرم خوب نبود اما…اوضاع دلم بدتر بود.
حالش خوب نبود!

– خیلی دختر خوبیه، بدجور به دلم نشسته فاطمه!

صدای عمه خانم باعث شد اولین قطره‌ی اشکم پایین بریزد.

– والا من هم تو این مدت هیچ بدی ازش ندیدم!

– حالا از کجا دیدینش؟!

مکث مامان فاطمه باعث شد بغض با شدت بیشتری به گلویم چنگ بیندازد.

– حاجی با پدرش رفیق قدیمی بودن.

– ماشالله به خانواده‌ش که همچین بچه‌ای رو تربیت کردن!

جای پوزخند بود؟!
مادر وپدر من جمعاً خانواده می‌شدند؟!

مادر و پدری که تنها زحمت‌شان به دنیا آوردن من بود و بس…

از زمانی که چشم وا کردم فقط عاطی بالا سرم بود.

فقط صدرا بود که برایم خوراکی می‌خرید.

مادر و پدر من در اصل این دو بودند!

اما با این همه ظلم در حقم، باز هم دلتنگ‌شان بودم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا