رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۹

5
(1)

دستی به صورتم کشیدم و پوف کلافه‌ای بیرون دادم.
بین خدا و خرما مانده بودم انگار!

– خسته‌م الان…خیلی خسته‌م.

به آنی صورتش رنگ باخت.
غمگین شدنش از تمام جوانب صورتش مشخص بود و من حال و حوصله‌ی کنکاش کردن دلیلش را نداشتم که قدمی به سمت اتاق برداشتم.

دستش روی بازویم نشست و اجازه‌ی ادامه دادن راهم را نداد.
من چند روزی بود که تبدیل به یک زن دیوانه شده بودم. زنی که دیگر اثری از خودش در درونش پیدا نمی‌کرد.

– نگام کن!

نگاهش نکردم. تاب و توان دیدن چشمانش را نداشتم…یعنی بهتر بود بگویم تاب و توان دیدن هیچکس را دیگر نداشتم.

– صدرا من الان خسته‌ترین آدمیَم که می‌شه پیدا کرد…بذار آروم شم.

دستش کنار رفت و وارد اتاق شدم.
دخترکم خواب بود و تنها دوای دردم خودش!
کنار صورت مهتابی‌اش زانو زدم و قطره‌ی اشکی پایین ریختم.

کسی بود در این دنیا مرا درک کند؟ زنی که تمام غم‌های عالم روی شانه‌اش بود و باز مردانه کارهایش را جلو می‌برد. چه کسی بود که الان میزان خستگی روح و روان مرا بسنجد؟ من یک انسانی بودم که همه انتظار فراتر از من را داشتند!

دست جلو بردم و موی روی صورتش را کنار زدم و قطره‌ی اشک بعدی از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت.
آری…کم آورده بودم…پس از سالها در این چند روز کم آورده بودم و راهِ پیش رویی نداشتم.

لب زیرینم را گاز گرفتم تا کمتر بلرزد و رسوایم کند. رسوایی؟ از رسوایی چه می‌گویی؟ از عشق لعنتی که بالاخره زمینم زد. از اویی که پیروز میدان بود و من شکست خورده توانایی بلند شدن نداشتم.

منی که تنها بودم و درد دلم در حال بیچاره کردنم بود.
منی که انگار زهر به جانم ریخته بودند و همه جای تنم مزه‌ی تلخی وحشتناکی می‌داد.

– اجازه هست بیام داخل؟

سریع دستی زیر بینی‌ام کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم.
با صدایی صاف شده لب زدم:

– بیا داخل.

در باز شد و وارد اتاق شد.
گیر کرده سرش پایین بود. خودم را از پیش تخت عقب کشیدم و به کمد آبی و صورتی پشتم تکیه دادم و اشاره‌ای به سمتش زدم.

قدمی به سمتم برداشت و دو ثانیه بعد جلوی رویم نشست.

– خوبی؟

نگاهش کردم که پوزخندی زد.

– دیگه این خوبی برام شده انگار یه تیکه کلام وقتی که می‌دونم خوب نیستی!

هیچی نگفتم فقط چانه روی زانویم گذاشتم و به صورت بورش خیره شدم.
قبلا ها همیشه غصه‌ی داشتن رنگ چشمانش را داشتم و حالْ، غصه خوردن برای همچین چیزی کوچکی آرزویم شده بود.

– چیکار کنم برات خوب شی؟ این دردی که تو چشمات ریخته شده واسه چیه؟

درد؟
درد لعنتی که یکی و دوتا نبود!
درد عشق…
درد نداشتن پدر برای آوینا و بهانه گیری‌هایش
درد تنهایی و پر غم بودن خودم
درد نصحیت پدرانه‌ای که امروز فراز با تمام بغض به جان آوینا ریخته بود و جانم را کنده بود.

من امروز دخترکم را پر از ذوق عجیبی دیدم که عمو از زبانش نمی‌افتاد. عمویی که به کار بردن لقبش بد تمام می‌شد.

– نمی‌دونم محدثه…نمی‌دونم و دارم می‌میرم…

چشمانم اشکی شد و جلو آمد. چانه‌اش می‌لرزید و دستانش را دور صورتم حلقه کرد.

– بگو اون دردی که داره نابودت می‌کنه!

لبم لرزید و دو قطره همزمان پایین افتاد.

– داره عقد می‌کنه…هنوزم نفسم به نفسش بنده…من به کی بگم دردم‌و؟

جلو آمد و تنم را در آغوش گرفت. من گریه می‌کردم و شانه‌ی او بدتر از من می‌لرزید.

– به کی بگم خسته‌م؟ به کی بگم عشق داره ذره ذره خونم‌و می‌مکه؟ دیگه جونی تو تنم برای ادامه نمونده…به خدا که نمونده…

دستش پشت کمرم به نوازش درآمد. من‌باب آرام کردن؟ مرا دیگر هیچ چیز نمی‌توانست آرام کند.
تنها چیزی که جلوی فریادم را می‌گرفت تمام جانی بود که روی آن تخت خواب بود…همین!

– من دروغ می‌گم…خیلی هم دروغ می‌گم…زمانایی که راجب اون صحبت می‌کنم دروغ می‌گم…بزنید تو دهنم خب؟

– چیکارت کنم از دلت بره بیرون؟

خندیدم…یک خنده‌ی دیوانه‌وار…خنده‌ای که جوابش را مشخص می‌کرد.

– اما من بعضی وقتا حس می‌کنم دارم کم کم از عشق زیادی به سمت تنفر می‌رم.

عقب کشید و با دست تک تک اشکانم را پاک کرد. همراه با هر اشکی که پاک می‌کرد خودش اشک می‌ریخت. انگار برایش پاک کردن صورتم زجرآور بود…انگار دیدنم در این حالت برایش بدترین عذاب بود.

یقیناً اگر نداشتمش تاب زنده ماندن را نداشتم.

– آمین…تو بشکنی منم شکستم…من قبل از تو می‌شکنم…تو درد بکشی من دردش‌و قبلِ تو می‌کشم…گریه کنی تا دو روز بعدت گریه می‌کنم…می‌فهمی؟ نمی‌ذارمت اینجور بمونی…نمی‌ذارمت هر کی از راه برسه یه بلایی سرت بیاره و من بخاطر تو هیچی بهشون نگم!

با چانه لرزان زمزمه کردم:

– محدثه؟

شدت ریزش اشکش بیشتر شد.

– نمی‌ذارم…من نه خواهر داشتم نه برادر…عملا مادر و پدر هم نداشتم…تو تموم خونواده‌ی منی می‌فهمی؟ من با هر اشکت می‌میرم و زنده می‌شم! بخدا که سگ جون نیستم…نیستم که هر سری خودخوری می‌کنم تا منفجر شم! دیگه بسه انقدر ساکت موندم…دیگه بسه!

***

مرا ببخش اگر روزگار یادم داد
میان عقل و دلم، عشق را فدا بکنم

مرا ببخش اگر زندگی مجابم کرد
فقط به خاطره ای از تو اکتفا بکنم

من آن ضریح دروغین و خالی ام برگرد
که جز تو هیچ کسی زائر سرایش نیست
مرا خودت بشکن حاجتی نخواهد داد
بتی که معجزه ای پشت ادعایش نیست

دوباره بغض نکن، در توان چشمت هست
به یک اشاره به زانو درآوری من را
از آهنم من و افسوس خوب می دانی
به مهلکانه ترین شیوه ذوب آهن را

در انتظار چه‌ای باغبان کوچک من؟
درخت مرده و گل زیر برف مدفون است
بگو چگونه برویم؟ چگونه دل بستی؟
به ریشه ای که از آغوش خاک بیرون است!

بترس از اینکه کسی تکیه گاه تو بشود
که تکیه گاه خودش شانه های آوار است
همیشه حاصل یک بغض تلخ، باران نیست
نمان که تحفه ی این ابر تیره، رگبار است

مرا ببخش اگر بیش از این نمی خواهم
تو را کنار خودم بی سبب نگه دارم
قبول هرچه بخواهی، فقط نخواه از من
تو را به دست خودم، بیش از این بیازارم

برو کنار همانی که دوستت دارد
همان کسی که بلد نیست برنگشتن را
برو عزیزدلم، عشق یاد داده به من
به احمقانه ترین شیوه‌ها، گذشتن را
(رویا ابراهیمی)

پس از دم عمیقی دفتر را می‌بندم و کنار می‌گذارم.
یک بیتش عجیب به دل می‌نشیند…
«عشق یاد داده به من…به احمقانه‌ترین شیوه‌ها…گذشتن را»

سرم را به پشتی طبی صندلی تکیه می‌دهم و پلک می‌بندم. باز هم آن بیت آخر در سرم می‌گذرد و عجیب گوشت می‌شود به تنم!

– کجایی؟

چشم باز می‌کنم و او تن روپوش شده‌اش را به کنارم می‌کشاند و روی سکو می‌نشیند.

– همینجام.

نگاهش جلب دفتر کنار دستم می‌شود و بعد از مکث کوتاهی نگاه می‌گیرد.

– کلی دنبالت گشتم…فرارت از زیر کار رو اصلا خوشم نمی‌آد!

نفس عمیقی می‌کشم و سر به سمتش می‌چرخانم.

– بعضی وقتا نیاز دارم یکم با خودم خلوت کنم.

با چشم غره‌ای لب می‌زند.

– والا ما که بعضی وقتا ازت ندیدیم…همه وقتا ازت دیدیم.

خندیدم و دست به سینه شدم.

– حرفت‌و بگو…همون چیزی که باعث شد دنبالم بگردی و تهش اینجا کنارم بشینی.

پوفی کرد و حدود یک دقیقه بی‌حرف روبه‌رو را نگاه می‌کرد. ویویی نداشت اما ساکن و آرام بودنش کمی فکر بهم ریخته‌ی آدم را رو به راه می‌کرد.

– هوشمندی ازت تابحال خواستگاری کرده؟

– اوهوم.

– جواب مثبت دادی؟

– نچ.

– رفتارت جوری بوده که بهش امیدواری بدی؟

با ابروهایی بالا پریده به سمتش برگشتم. سرش به جای قبلی چرخید و دهان باز مانده‌ی مرا ندید.

– یعنی چی؟

– نخود چی…جواب من‌و بده!

– رضا؟

– کوفتِ رضا!

هم خنده‌ام گرفته بود و هم متعجب از این سؤال‌های عجیب و غریبش بودم.
با دیدن آن اخم‌هایی که شوخی بردار نبود شانه‌ای بالا انداختم.

– خیر…خیر سرم دختر دارما!

پوفی کرد و به سمتم چرخید.

– پس این مرتیکه چی می‌گه؟

– چی می‌گه مگه؟

– می‌گه قرار مدار خواستگاری گذاشتیم و من با ازدواج قبلش هیچ مشکلی ندارم.

سرم از شدت تعجب کمی به عقب پرت شد.
انگار فراز همچین دروغ هم نمی‌گفت. هوشمندی مرموزتر از این حرف‌ها بود که فکرش را می‌کردم.

– هیچکس…تأکید می‌کنم هیچکس به جز هنار و هیوا و آنا تو این شهر خبر نداره من یه ازدواج قبلی داشتم علاوه بر این…من با اون مرد رابطه‌ای جز سلام و علیک نداشتم که بخواد اِنقدر چیز بدونه!

تنش کمی خم شد و آرنج روی زانوهایش گذاشت.

– مرتیکه مرموزتر از این حرفاست…نَم پس نمی‌ده از کجا اطلاعات گیر آورده.

– من می‌ترسم راجب آوینا چیزی فهمیده باشه و یهو لو بره!

سری تکان داد و سرش را به سمت آسمان گرفت.

– مشکل منم همینه…باید بفهمم تا چه حد راجبت می‌دونه!

سردی هوا باعث شد کمی به خود بلرزم و دست دور خودم حلقه کنم.

– لعنتی این هوای سرد تو تابستون چه معنی می‌ده؟

– یه جور حرف می‌زنی انگار نه انگار پنج ساله اینجا زندگی می‌کنی!

رو تلخ کرده غر زدم:

– خیله خب انقدر نپرون بابا.

پوفی کرد و بلند شد.

– بلند شو برو سرکارت دیگه زیادی داری از زیرش در می‌ری…علاوه بر اون حواست به هوشمندی باشه مسلما خیلی بیشتر از اون چیزی که ما فکرش‌و می‌کنیم می‌دونه ولی نمی‌خواد لو بده…اون چهره خونسرد و ساکتش در برابر تهدیدای من یه چیز دیگه رو می‌گفت…حواست هست دیگه؟

بی‌حوصله خُبی گفت که با ذکر کوفتی از من فاصله گرفت و رفت.
اصلا قصد کار کردن نداشتم اما مجبور شده بلند شدم و به سمت ساختمان به راه افتادم.

این روزها کوله باری سنگین روی شانه‌هایم حس می‌کردم و این هیچگونه مرا رها نمی‌کرد. آنقدری که وزن خودم را سنگین می‌دیدم و حتی تحمل حمل خودم را هم نداشتم.

– خانم دکتر؟ چقدر چهره‌تون شکسته شده!

از انترن‌های تازه وارد بود و خب…
جوابی نداشتم.

– کار و درس فشار زیادی رو بهم وارد می‌کنه، اونقدری که نمی‌رسم حتی یه دستی به صورتم هم بکشم.

خندید و چشمکی زد:

– ولی با این وجود بازم جذابیدآ.

خندیدم و دستی به بازویش کشیدم.

– برو دختر نیازی نیست من‌و سیاه کنی من خودم بیشتر از قیافه‌ی نزارم خبر دارم.

با خنده‌ی مطمئنی نچی گفت و ابرو بالا انداخت.

– شما خودتون نمی‌دونید که!
چشماتون اصل زیبایی صورتتونه خانم دکتر…هیچوقت این‌و فراموش نکنین.

از کنارم گذشت و من با لبخند محوی رفتنش را تماشا کردم.
شاید هم راست می‌گفت…
شاید…

– نمی‌دونستم این انترنا انقدر مغز دارن که بتونن واقعیت رو ببینن و بگن!

شانه‌هایم کمی به بالا پریدند. با تعجب سرم را به عقب برمی‌گردانم و می‌بینمش…
اویی را که تکیه زده دست در جیب شلوارش فرو برده بود و چشمانش فقط آدم‌های در رفت و آمد را می‌دید.

– می‌شه انقدر به انترنا توهین نکنی؟ البته خاصیت شماهاست…عادت دارین تا به یه جایی می‌رسین همه رو از بالا به پایین نگاه می‌کنین!

نگاهم نکرد و من هم نگاه گرفتم بلکه کمی با ندیدنش خودم را و حالم را کنترل کنم اما…
زهی خیال باطل!

– و تویی که همیشه مدافع حقوق همه بودی الا من!

از بحثی که دوباره برای شکل گرفتن پیش می‌رفت چشم چرخاندم و فاصله گرفتم.

– کمتر دور و بر من بپلک…حوصله‌ی غرای نامزدت‌و ندارم!

– دور و بر تو نمی‌گردم اما متأسفانه اتفاقی زیاد بهت بر می‌خورم.

پوزخندی زدم و به سمتش چرخید.

– اوهوم…این همه پزشک و چمیدونم پرستار و کارمند اینجاست ولی متأسفانه اتفاقی برخورد کردن تو با من با بقیه بیشتره فقط نمی‌دونم چرا؟

صورت خندانش را جمع کرد و من جهت جلوگیری از خنده‌ام لب زیرینم را به دندان گرفتم تا مردک روبه‌رویم پرروتر از این نشود.

تا خواست خودش را جمع و جور کند و جوابی دهد از کنارش گذشتم. شاید چون نمی‌توانستم خواسته‌ی قلبم را نادیده بگیرم و امکان سر زدن هر اتفاقی از دستانم برمی‌آمد.

دو ساعت و نیمی گذشت. بی‌وقفه کار کردن داد شانه‌ها و گردنم را درآورده بود که با آخ خسته‌ای خودم را روی صندلی اتاق رِست رها کردم.

– آنا بی‌زحمت یه چای برام می‌ریزی؟ جون سرپا ایستادن‌و دیگه ندارم!

باشه‌ای گفت و بلند شد. از خستگی نایی در تنم نمانده بود و سرم را روی میز گذاشتم.
صدای گذاشتن لیوان روی میز آمد و من ناچار سر بالا گرفتم.

– آمین یه سؤال! تو ارتباطت با دکتر هوشمندی چطور بوده؟

با خنده‌ای نگاهم را از روی تفاله‌های سرگردان چای بلند کردم و به نگاه منتظرش دادم.

– چه خبرتونه همه‌تون گیر دادین به من که حدود رابطه‌م با هوشمندی چطوره…بابا یه سلام و علیکه بخدا!

و با همان خنده‌ی گوشه‌ی لبم یکی از شکلات‌ها را برداشتم و مشغول درآوردن جلد رویش شدم.
حس خوبی از این سؤال و جواب‌ها نداشتم اما راهی هم برای پیچاندن و فرار کردن هم نداشتم.

– جواب من‌و بده!

گوشت تلخی نثارش کردم و با بی‌خیالی شکلات را درون دهانم فرستادم.
نگاه کلافه و منتظرش پی چرخش دهانم بود و من فعلا قصد اذیت کردنش را داشتم که هیچگونه شکلات را قورت نمی‌دادم.

– اون کوفتی رو نمی‌شه زودتر بخوری؟

با تفریح ابرو بالا فرستادم و چای را به دست گرفتم. حرص از تمام جوانب صورتش مشخص بود.

– وسط بیمارستان جیغ من‌و درنیار خواهشا!

قلپی از چای خوردم و بالاخره قلبم به رحم آمد.

– خیله خب تو هم…مثلا چه رابطه‌ای انتظار داری بین من و اون باشه؟ یه سلام و علیک بیشتر نیست…قبلا یه بار خواستگاری کرد که جواب رد هم شنید!

لبانش را مکش‌وار به دهان کشید و کلافه دستش را دور صورتش می‌چرخاند.

– چیزی شده؟

– امروز که واسه کاری رفته بودم پیش دکتر الیاسی متوجه شدم داره با هوشمندی دعوا می‌کنه و خب…حرف از آوینا بود که وسط اومد!

چای در گلویم پرید و به سرعت به سرفه افتادم. آنا نگران از پشت صندلی بلند شد و به سمتم آمد و چند ثانیه‌ی بعد ضربات دستش بود که کمرم را مورد عنایت قرار می‌داد.

نفسم جا آمده دست به قفسه‌ی سینه رساندم و روپوشم را در چنگ گرفتم. گویی با این کار قلبم را در مشت فشار می‌دادم تا کمی ضربان نامنظمش کند شود.

به سمتش چرخیدم و صورت نالانش بود که در نظرم آمد. روی صندلی کنارم نشست و دست دراز کرد و دست لرزانم را در بر گرفت.

– آنا…چی می‌گی؟

جوابش فقط فشار لبانش روی هم بود و او نمی‌دانست که اینکارش به راحتی حالم بدم را بدتر می‌کند؟

– جواب من‌و بده!

پلکی بهم فشرد و ای کاش الان کسی بود مشتی به قلبم می‌زد تا کمی آرام شود. منِ بی‌جان را چه به تحمل ندای قلبم؟

– رفتم…هنوز در نزده بودم برم داخل که صدای دعوا شنیدم…از قضا در هم نیمه باز بود چک کردم دیدم هوشمندی داخله، تو همون حال هم صداشون رو می‌شنیدم که الیاسی می‌گفت اجازه نمی‌دم غلظ اضافه بکنی.

الان منظور از غلط اضافه چه بود؟ چه ربطی به آوینای من داشت؟

– بعدش که من دیدم اوضاع خیطه گفتم برم یه یک ساعت دیگه برگردم که یهو شنیدم هوشمندی گفت تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی تا زمانی که من برگ برنده رو دارم و برگ برنده‌ی من دخترش آویناست!

باور نمی‌کردم و در همین حال دستی به صورتم کشیدم. در باز شد و دو تا از دکترها وارد شدند. حال بدم به قدری مشهود بود که نگران جویای احوالم شدند اما انقدری بد بودم که نه می‌دانم چطور جواب‌شان را دادم و نه می‌دانم چطور خودم را بیرون انداختم.

تنها چیزی که می‌دانستم این بود که با یک حال به شدت بد به سمت همان پاتوق همیشگی به راه افتادم. چیزی فراتر از نام بردن آوینا در انتظارم بود و من در همان اول راه تنم از رمق افتاده بود.

روی سکو نشستم و در انتظار آنا از استرس پاهایم از حرکت نمی‌ایستادند و تیک گرفته بودند.
ای کاش آنا می‌دانست الان گیر حرف شدن اصلا چیز خوبی نبود.

– بیا اول این آب‌و بخور یکم آروم شی!

بی‌حرف سر بالا بردم و لیوان در دستش را گرفتم. کمی از آب خوردم اما آرام شدنی در کار نبود. دلم مانند یک مار در هم پیچ می‌خورد و مغزم سودای از هم گسسته شدن داشت.

– آنا می‌شه حرف بزنی؟

– من چون اسم آوینا رو شنیدم یه لحظه شک کردم گفتم بیشتر بمونم…بعد اونجا که الیاسی با شک پرسید دخترش یعنی چی و مگه دختر داره درصد شکم بالاتر شد!

با دو انگشت شست و اشاره‌ام دو گوشه‌ی چشمم را فشردم و در دل برای آرام کردن خودم فقط در حد چند ثانیه، صلوات می‌گفتم.

– هوشمندی هم گفت که آره…پنج سال پیش از شوهرش طلاق گرفته…این‌و که گفت مطمئن شدم دقیقا با توئه!

لب زیرینم را گزیدم و مبهوت نگاهم به رویش چرخ می‌خورد.
شاید اگر می‌گفتند فراز قضیه را فهمیده انقدر تعجب و حال بد نداشتم اما این مرد مرموز انگار قرار نبود دست از سرم بردارد.

– م…من…من اصلا نمی‌فهمم…یعنی چی این حرفا…از کجا فهمیده؟ وای خدای من!

با دستانش صورتم را در برگرفت و انگشت شستش قطره‌ی کوچک اشکم را پاک کرد.

– هر چی هست فقط مطمئن باش عمراً به فراز لو بده!

لب زدم:

– چرا؟

– اون وقتی تلاش کرده ته زندگی تو رو به دست بیاره یعنی دوسِت داره…یعنی عمراً بذاره دست فراز بهت بخوره…نمی‌دونم شنیدی که باهم یه دعوا داشتن و از قضا دعوا سر یه دختر بود…صد درصد دعوا سرِ تو بود.

کمی و فقط کمی آرام گرفته سرم را عقب کشیدم و با دست باقی اشکانم را پاک کردم.

– من می‌ترسم.

– اما الان زمان ترسیدن نیست…نه تا زمانی که صدرا و رضا پشتتن، آمین چرا نمی‌خوای قبول کنی دیگه تنها نیستی؟ چرا جلز و ولز کردن اطرافیانت رو نمی‌بینی؟ چرا نمی‌بینی چقدر تو فکرتن و پشتتن؟

راست می‌گفت. آنقدر که به تنهایی خو گرفته بودم که باور پشت داشتن برایم کمی سخت به نظر می‌آمد.

– نمی‌دونم…ای کاش به خیر بگذره.

– به خیر می‌گذره نگران نباش…خبری از فراز نداری؟

– چطور؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا