رمان بهار

رمان بهار پارت ۹۸

4.4
(5)

اخم هاش توی هم بود و وقتی نگاهم رو به خودش مشغول دید؛ گفت: 

_ همش می ری توی فکر… چیزی شده من بی خبرم؟

سرم رو به نشونه نه بالا دادم و گفتم:

_ نه! چی شده باشه مثلا..؟!

_ من چه بدونم؛ همش می ری توی فکر… هیچ نمی فهمم چته دقیقا.

سرم روی بالش نرم تختش گذاشتم و بی خیال گفتم:

_ نه بابا! فقط خسته ام… خودت می دونی که چقدر دارم تلاش می کنم.

لبخندی به روم پاشید و به سینه اش اشاره زد.

سریع منظورش رو فهمیدم  وسرم رو روی سینه پهنش گذاشتم.

بوسه ای روی سرم کاشت و توی گوشم گفت:

_ تازه اول تلاش هاته دختر‌ کوچولو…!

روزی می رسه که به این روز ها نگاه می کنی  و می‌گی چقدر بیکار و بی مشغله بودم!

متعجب نگاهش کردم و اون روی چشم هامو بوسید و قبل از اینکه من چیزی بگم، گفت:

_ همه تلاش ها که سختی های اینجوری نیست…. که از صبح پاشی و بیای دفتر استادت و آخر شب بری خونه!

بعضی وقت ها ذهنت همه روز رو تلاش می کنه؛ حتی توی خواب هم امان نداره تا بلکم بتونه جون یه نفر رو نجات بده…

اون موقع هست که با همه وجودت معنی مشغله رو درک می کنی توله!

تاریکی چشم هاش رو نگاه کردم و با اطمینان گفتم:

_ تا وقتی تو هستی و راهنماییم می کنی؛ من از هیچ خستگی نمی ترسم….

سخت نبود تشخیص ستاره هایی که هر لحظه فروغ بیشتری می گرفتند توی چشم هاش…

قهوه ای تیره ای که دلم رو گرم می کرد به آرامشش؛ به این که قرار نیست اون دوده های سیاه و ترسناک رو دوباره ببینم.

●●●●
دوسال بعد…

_ خانم منفرد؛ من به شما گفته بودم همسرم زیر بار این کار نمی ره؛ اصلا منو به چشم یه موجود چندش نگاه می کنه…

سرم رو با ناراحتی واسش تکون دادم و گفتم:

_ به هرحال شما صاحب دو فرزند هستید؛ بعد از عمل جراحی،

 

فرزندان شما عملا با دو مادر رو به رو هستند و اینکه همسرتون از این کار می ترسه و مخالفه؛ کاملا طبیعیه …

فروغ چشم هاش تاریک شد و با ناراحتی گفت:

_ ولی من دوست دارم بچه هامو؛ شما نمی تونید کاری کنید واسم؟

باید صادق می بودم؛ بهزاد همیشه بهم می گفت راستشو به موکل هام بگم

حالا در مقابل این مردی که هیچ شباهتی به جنس مذکر نداشت باید حقیقت رو می گفتم.

لبم رو با زبون خیس کردم و گفتم:

_ شاید بتونیم هفته ای یک روز رو برای شما وقت بگیریم ولی این که حضانت  بچه ها با شما باشه بعید می دونم آقای رضایی !

اخم هاش توی هم رفت وبعد از مدتی سکوت سرش رو بالا آورد و با درد گفت:

_ اشکال نداره! همین که بتونم یه تایمی رو باهاشون باشم و ببینمشون واسم کافیه…

سرم رو تکون دادم و  گفتم:

_ خیله خب! پس اگر مایل هستید بفرمائید
.
به صندلی کنار میزم  اشتباه کردم تا جلو تر بیاد و بتونم قراداد رو امضا کنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا