رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۲

5
(3)

بهزاد از جلوی در کنار رفت و اون حس کنجکاوی دیوانه کننده ای که به جونم افتاده

بود داشت هر لحظه سخت و سخت تر می شد.

بالاخره کلید اتاق رو توی قفل انداخت و آروم در رو باز کرد.

کنار ایستاد و اشاره کرد اول من بر م داخل…

بسم الله الرحمن الرحیمی گفتم و آروم وارد اتاق شدم…

چشمم نا خودآگاه دور تا دور اتاق چرخید و متعجب به وسیله ها نگاه کردم.

رازش ویلچر و عصای نابیناها بود؟!

متعجب به سمتش برگشتم تا ببینم چهره اش تغییری نداره؟!!!

شاید داشت دستم می انداخت!

وقتی سرم رو بلند کردم و اون رو پشت سر خودم دیدم؛ از ترس شونه هام بالا پرید و خواستم ازش فاصله بگیریم…

اجازه نداد و محکم من رو کنار خودش حبس کرد و سرشو زیر گوشم آورد.

کش دار و خش دار با اون تن مردانه توی گوشم پچ زد:

_ همه این وسیله ها بابت همین راز سر به مهری بود که گفتم بهت…

به هر سختی بود چرخیدم توی بغلش و سینه به سینه اش ایستادم و گفتم:

_ یعنی چی بهزاد؟ من نمی فهمم…

دستشو توی جیبش فرو کرد و آروم توی اتاق قدم زد.

نیم نگاهی به چهره کنجکاوم انداخت و با پوزخند صدا داری گفت:

_ اولین بار وقتی ۱۶ سالم بود این اتفاق واسم افتاد…

توی اون سن و سال فقط یه پسر باید باشی تا بفهمی این کشش جنسی چه چیز پدر دراریه؛ چه چیز سختیه….

اولین زن زندگیم، اولین حس جنسی ام رو با یه زن ۴۰ ساله تجربه کردم!

همیشه به خودم می‌گم شاید اون زن بود که باعث شد این آتیش شعله ور بشه توی وجود منِ خام… نمی دونم بهار… شاید!

متعجب نگاهش کردم و اون روی یکی از صندلی های اتاق عجیب و غریبش نشست.

اتاق پر از وسایل توان بخشی و مربوط به معلولین بود؛

از ویلچر و عصا گرفته تا سمعک و انواع عینک….

طناب و چشم بند های زیادی هم دیده می شد که نمی فهمیدم ربط ماجرا به چیه…

بهزاد بهم خیره شد و ادامه داد:

_ وقتی رفتیم رو کار؛ ناخوآگاه دلم می خواست خفه خون بگیره! دهنش رو ببنده؛

لمس بشه.‌‌ هیچ حرکتی نکنه اون هم پولش رو می خواست و سکوت کرد…

سکوت کرد و من شدم اون هیولای ترسناکی که خودم هم ازش می ترسیدم..

یه حس دیوانه واری به زن داشتم؛ این قدر زیاد که روزی ده زن هم برام کم بود

این عطش خاموش نمی شد هیچ؛
هر لحظه شعله ور تر و شعله ور می شد…

_ یه چیزی توی همه رابطه هام مشترک بود؛ می دونی اون چی بود؟

ترسیده سرم رو بالا انداختم و خسته از جه بلند شد.

دستشو روی طناب های کشید و با چشم های بسته گفت:

_ اینکه باید بسته می شدند یا خودشون حرکتی نمی‌کردند تا من لذت ببرم!

تا اون هارو فلج و کور و لال حس کنم… تا لذت ببرم!

به طرفم چرخید و آروم چشم هاشو باز کرد…

_ کار داشت به جاهای باریک می کشید؛

مدت ها جلوی مراکز توان بخشی

و بهزیستی می ایستادم و دختر های معلول رو با لذت تماشا می کردم و

آه سری از سینه کشید و چشم هاشو با دردبست.

_وقتی به خودم اومدم که یکی از این دختر هارو دزدیده بودم

و چون کور بود و فلج؛ هیچ وقت نتونست بگه کی بهش تجاوز کرده…

از اونجا بود که به فکر افتادم هر طور شده سرکوب کنم و

این وسیله هارو خریدم تا با همین ها خودم رو آروم کنم…

اجازه ندادم بیرون بیاد؛ هیچ وقت بیرون

نیومد تا تو اومدی توی زندگیم! با تو دوباره تجربه اش کردم…

بهش می گن سندرم کلوور-بوسی ولی من اسمش رو گذاشتم جنون…

جنونِ بهزاد… یه حس عجیب و وصف نشدنیه بهارِ قشنگم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا