رمان بهار

رمان بهار پارت ۶۳

0
(0)

باید زنگ می‌زدم و خبر می دادم و کار اون هم تموم می ‌کردم.

وقتی بهش زنگ زدم؛ بعد از چند بوق گوشی رو جواب داد و بی حوصله گفت:

_اگه کار‌واجب نداری بعدا زنگ بزن بهار…

مثل خودش بدون سلام و در نهایت بی ادبی و تخسی گفتم:

_اتفاقاً کار واجب داشتم.

سکوتش نشون می‌داد که منتظره حرف بزنم.

کمی خودم رو جمع و جور‌کردم و در نهایت با صدای ضعیفی گفتم:

_ بابا همین الان از پیش فرزاد برگشته و میگه رضایت به طلاق داده! می خواد همه چی حل بشه.

از پشت گوشی هم می تونستم اون لبخند کریه و حال به هم زنش رو ببینم.

_ خوبه! فقط می مونه اون توافقی که من و تو باهم بستیم!

احساس می‌کردم فکر‌می کنه مثل همیشه بهش التماس می کنم و می گم تورو خدا بیخیال شو…!

ولی من خسته تر از این حرفا بودم که بخوام جا بزنم.

بدون هیچ تردیدی چشمام رو بستم و گفتم:

_ قرارمونم سرجاشه! مهر طلاق بیاد توی شناسنامه، قرارم با تو هم انجام می شه.

می تونستم تجزیه کنم تعجبش رو…

چند ثانیه که گذشت؛ لب باز کرد و گفت:

_ می دونم دختر خوبی هستی و قصد پیچوندن منو نداری چون اصلاً عواقب خوشی واست نداره!

توی دلم به این همه حماقتش پوزخند زدم!

فکر می کرد که می خوام بپیچونمش؟

منی که اونقدر و داغون بودم که حتی اگر می خواستم هم همچین اتفاقی نمی‌افتاد.

شونه ای بالا انداختم و گفتم:

_ باشه هر کاری دوست داشتی بکن چون من قصد ندارم دبه کنم.

بعد هم منتظر نشدم چیزی بگه و با خداحافظی کوتاهی تلفن رو قطع کردم.

تموم شد…

همه اون استرس ها و اون همه بدبختی تمام شد‌‌‌‌….

من با اون همه شکنجه‌های بهزاد دووم آورده بودم، پس با یکی هم می تونستم کنار بیارم!

دیگه بعد از اون باید می رفتم برای ساختن اهداف مهم زندگیم…

برای پاک کردن گذشته که حتی از یادآوریش هم خجالت می کشیدم .

دیگه نمی تونستم به این وضع ادامه بدم؛ حتی اگه تموم شدن این وضع با تمام شدن

دخترونگی هامم همراه باشه هم دیگه نمی تونستم ادامه بدم.

برنامه طلاق بر خلاف اون همه دردسرایی که قبلش کشیده بودم؛ خیلی سریع اتفاق افتاد.

فرزاد اجازه طلاق رو صادر کرد ما هم از شکایتمون صرف نظر کرده بودیم.

این وسط من تقاضای مهریه نداشتم و فقط می خواستم از این جهنمی که برای خودم ساخته بودم آزاد بشم.

آزاد شدن و رها شدن….

توی آخرین دادگاه هم مقرر شد طلاقمون همونجا توی دفتر خونه نزدیکه کنار دادگاه انجام بشه.

من تنها نبودم و بهزاد هم همراهم بود ولی فرزاد تنها اومده بود .

نگاهش پر از غم بود و چشم هاش بین نزدیکی من و بهزاد می چرخید…

این قدر رنگ غم توی چشمش پر رنگ بود که دل سنگ هم آب می کرد.

سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو به ندیدن می زدم.

نمی خواستم ببینمش ولی خودش انگار مرض داشت!

بهم نزدیک شد و ملتمس گفت:

_من هنوزم دوست دارم بهار!

هنوز هم می تونم همه چیز رو فراموش کنم و برگردیم سر خونه زندگیمون!

نگاهی بهش کردم و گفتم:

_ فکر می کنی بعد از این همه سختی کشیدن جوابم چیه؟ سوالای احمقانه جواب ندادن فرزاد!

با غم زیادی چشماشو بست و سیبک گلوش بالا و پایین شد.

برای تمام شدن بحث، بهزاد سرفه ای کرد و گفت:

_من عجله دارم آقای محترم اگر حرفتون طول می کشه بهم بگید!

از بی ادبی بهزاد واقعا خوشحال بودم!

خداروشکر دیگه حرفی زده نشد و به سمت دفتر بزرگ توی محضر رفتیم.

هر دومون اون برگه های بزرگ رو امضا ‌کردیم و همه چی تموم شد….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا