رمان بهار پارت ۴۲
یکی دوساعت که توی کافه بودیم، بهزاد وسایلش رو جمع کرد و بعد از حساب کردن گفت:
_بریم.
کوله ام رو برداشتیم و وقتی راه افتاد، به سمتش چرخیدم و گفتم:
_ با اون عکسا می خواد چیکار کنه؟ نکنه بیاره در خونمون؟
_نگران نباش، من کارمو بلدم.
کلافه از این همه غرورش، پامو به زمین کوبیدم و حرص زدم:
_ لعنتی چرا منو نمی فهمی؟؟ اگه بیاد اینارو نشون خانواده ام بده چی؟
بابای من که نمی دونه دخترش هرز می پره و زیر خواب استادش شده!
بهزاد عصبی به سمتم بر گشت و غرید:
_ ببند در دهنتو، حواسم هست دارم چی کار میکنم نترس! این قدر نترس بهار.
وقتی سوار شد، دست هاش محکم دور فرمون گرفته شده بود و انصافا صحنه ترسناکی درست شده بود.
آروم سر جام نشستم تا اونم آروم بشه.
یکم که گذشت، خودش به حرف اومد و گفت:
_ هر طور بشه من نمی ذارم آبروت بره، هیچ کس به من شک نمی کنه که بخوام با تو باشم،
توهم اگه خوتو جمع و جور کنی، اتفاقی نمیفته و همه چی درست
می شه.
حرف هاش به ظاهر درست و آروم کننده بود ولی بین حرف و عمل خیلی فاصله داشت.
بهزاد کی خوش قول بوده که این بار دومش باشه؟
می ترسیدم با این کار، آبرو خودم و خانواده ام با هم بره .
بهزاد من رو خونه پیاده کرد و گفت:
_ از این به بعد فرزاد مثل سایه دنبالمون میاد و میره، خونه من دیگه نمیای، رفتارت رو درست می کنی، نباید آتو دستش بدیم که دادگاه بر علیه ما بشه.
سرمو تکون دادم و به باشه کوتاهی اکتفا کردم.
قبل از اینکه پیاده بشم، بهزاد دستمو گرفت و گفت:
_ به خانواده ات بگو با من اومدی، حتی بهشون بگو رفتیم کافه!
ناباور به سمتش برگشتم و وقتی چشم های درشت شده ام رو دید، نفسش رو کلافه بیرون داد و گفت:
_ اینجوری اگه فرزاد بیاد حرفی هم بزنه تو از قبل گفتی پس ترسی هم نداری؛ برو دیگه خیلی داریم لفتش می دیم.
چقدر این آدم آب زیر کاه بود، عقلش به کجاها که نمی رسید.
باشه ای گفتم و بعد از پیاده شدن، گازش رو گرفت و رفت.
این موقع روز بابا خونه نبود.
ولی به مامان می تونستم بگم و اون قطعا همه چیز رو می ذاشت کف دست بابا…
کفش هامو بیرون آوردم و همین که وارد هال شدم، مامان به پیشوازم اومد و کنجکاو پرسید:
_ چی شد؟ این دفعه دیگه کارت درست می شه؟
شونه ام رو بالا انداختم و خسته گفتم:
_ فک نکنم! استادم راضی نبود.
باد مامان خالی شد و رفت توی فکر…
_ برای این گره افتاده که فرزاد کوتاه نمیاد، استاد گفت باید حسابی ماده ها رو ببینم شاید بشه کاریش کرد.
نیم نگاهی به مامان انداختم…هنوز توی فکر بود…
بهتر بود همین الان بهش بگم، یکم ذهنم رو مرتب کردم و در نهایت گفتم:
_ بعد دادگاه پرونده ام رو بردیم کافه دوستش، دو سه ساعت اونجا
بودیم همه سوراخ سمبه هارو چک کرد ولی گفت فعلا باید صبر کنم، هنوز چیزی توی دستش نیست.