رمان بهار

رمان بهار پارت ۷۵

4
(4)

یه جور خاصی داشتم می شدم؛ نا خواسته آهی از گلوم خارج شد و بهزاد با همون آه شیر شد.

شیر شد و افتاد به جونم….!

این قدر‌محکم و پر‌حرارت بود که می ترسیدم مشکلی برای رحمم به وجود بیاد!

چرا درک نداشت من یه باکره ام؟ این اولین رابطه با یه باکره بود؟

این قدر درد کشیدم و با حس های زنانه ام که لذت رو کم کم به خوردم می دادند،

کلنجار رفتم تا بالاخره راضی شد و خسته و بی حال کنارم افتاد.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا کشیده شدم توی‌بغلش و غرف بوسه شدم بین لب های قهوه ای و درشتش…

_ معرکه بودی بهارِ قشنگم…. عالی بودی عزیزدلم…. ممنون!

باور‌نداشتم این بهزاد رو! بهزادی که اینطور صحبت کنه و بگه ممنون!

آخرین باری که از زبون این مرد تشکر رو شنیده بودم به خاطر نداشتم!

چهره اش هم آروم شده بود ولی من تازه بی قراری هام شروع شده بود.

به شدت زیر دلم درد می کرد و اصلا حال خوشی نداشتم‌.

از طرفی گندی که زده بودم و آینده ام رسما داشت نابود می شد؛ از طرفی  هم این درد داشت امانم رو می برید.

خسته و دلشکسته به خودم می پیچیدم و همون لحظه دست گرم و بزرگ بهزاد نشست زیردلم…

دورانی و آروم ماساژ داد زیر دلم و توی گوشم گفت:

_ درد داری دختر قشنگم؟ فکر همین جا هم کرده بودم … بمون تا بیام!

نمی دونم کجا رفت و اصلا هم واسم مهم نبود!

مهم نبود و مرکز توجه ام فقط و فقط درد بود  و درد…

دردی سخت و آزار دهنده؛ طوری که اصلا کنترلی نداشتم روش!

چمد مین که گذشت، بهزاد سینی پر از مخلفات رو روی پا تختی گذاش و یه کیسه آب گرم هم زیر دلم نگه داشت.

_ فقط اینجا درد داره؟ پاها و کمرت چی؟ اونا خوبن؟

نمی دونستم… من درد رو از ممنوعه هام می گرفتم و زیر دلم تیر می کشید.

بغض بدی به گلوم چنگ انداخته بود و نمی تونستم حرف بزنم.

_ عه عه عه! چی شده دختر؟ واسه خاطر چی داری همچین می کنی با خودت؟ بیا اینجا ببینمت!

دستمو کشید و پرت شدم توی بغلش…

دست می کشید روی موهام؛ باهام حرف می زد و با حوصله زیر دلم رو ماساژ می داد.

کار هایی که تا این لحظه در بهزاد نمی تونستم ببینم و تصور کنم.

این قدر این کار هارو کرد تا کمی آروم تر شدم و یکم از اون کاچی  های لعنتی به خوردم داد.

کاچی که فکرش رو نمی کردم این طور از دست شوهرم بخورم!

شوهر یه شبه… مثل فاحشه ها صیغه اش شده بودم…

من! درست شبیه یه بدکاره؛ با یه صیغه یه روزه تخت خواب مرد غریبه رو گرم کرده بودم!

با این فکر دوباره اشکم راه گرفت و بهزاد این بار کمی عصبی شد!

_ چته بهار؟ چرا هی بغض می کنی؟ من که دیگه کاری بهت ندارم…!!

به صورت جدی و کمی خمارش نگاه کردم و زمزمه وار گفتم:

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا