رمان به خاطرخواهرم پارت 10
ّ
ساشا:می دونستم خودتی … می دونستم …
آناهیتا:چی می گی واسه خودت
بازوی ساشا را گرفت و او را پس زد … قدمی به طرفم نزدیک آمد …. ساشا مچ دست آناهیتا را گرفت و آروم گفت
ساشا:اون شب رو یادته آنی خانوم … همون شبی که هر دو توی ماشن بودیم و تو از غم مهتاب می گفتی … از شیطنت دختری می گفتی که توی ایتالیا پفک نداشت بخوره … از محکمی دختری می گفتی که من چهار سال کنارش بودم …چهار سال تمام عین یک دوست کنارم بود … دختری که یک ساله دوستش رو بی خبر گذاشته رفته ایتالیا ساشا نگاهی به من کرد و نالید
ساشا:آخه بی انصاف این بود دوستیت … این بود از اون دوست بودن که حرف می زدی … یکسال رفتی نگفتی ساشا نگران می شه باید خبرات رو از پویا می گرفتم …
همانطور که مچ دست آناهیتا را در دستش گرفته بود قدمی به منی که شوکه نگاهش می کردم …نزدیک شد و ادامه داد
ساشا:من باید تورو اینجا ببینم ستاره ..اینجایی که خونه ی منه …اینجایی که برادر من …الگوی من راست راست توی چشمام خیره می شه به من می گه مهتاب زنمه … پس ستاره دوست من این وسط چیکارست هان ..تو این وسط چیکاره ایی؟
با دادی که زد …تلنگری بود برای ریختن اشکهای آناهیتا بر روی گونه اش . از شوک در آمدن من … غمگین به ساشا چشم دوختم و نالیدم
-ساشا من…
ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و وسط حرفم پرید
ساشا:تـــو چی هــان .. تو چی … فک کردی نمی شناسمت هان …آخه ابله من و تو چهارسال عین یک حامی برای هم توی غربت بودیم … از نگاهت از رفتارت می دونستم خودتی
-ساشا
ساشا:ساشا چی هان …می خوای مثل همیشه توجیه کنی …چی شدی ستاره …این اسم مهتاب به تو نمیآد … تو اون ستاره نیستی
با دیدن اشکی که از چشمانش سرازیر شد …بند دلم پاره شد … من چه کردم با تو ساشا … ساشا با سرسختی با پشت دست اشکش را پاک کرد و نالید
ساشا:می دونی چقدر سخته خواهر داشته باشی … و یک سال ازش بی خبر باشی …بعد به عنوان زن داداش کنارت ببینی … می دونی چقدر سخته از تنها دوستت دروغ بشنویی که مهتابه ستاره نیست … دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم بالا نرود آناهیتا با دیدن حالتم …بازوی ساشا را گرفت همراه با بغض نالید …
آناهیتا:تمومش کن…
ساشا غرید ..مانند زمانی که دلخور بود … مانند زمانی که از غمش برای من که ستاره بودم می گفت
ساشا:نه تمومش نمی کنم… باید بدونم این اینجا چیکار می کنه … باید بدونه …وقتی دوبار خواهرت رو از دست میدی چه حسی داره …باید بدونه دل آدم چقدر می سوزه
زانوهایم خم شد … ستاره ی محکم جلوی چشمان ساشا به زانو در آمد …زانویی که خیلی وقت بود خم شده بود … حالم خراب بود ..خرابتر از حرفهای ساشا…. آناهیتا جیغ خفه ای کشید…. با چشمان اشکی سرم را بالا گرفتم و همانند او غریدم
-آره من ستاره ام … همینو می خوای بدونی … آره خودشم …منه بی معرفت همون ستاره ام که توی غربت کنارت بود … همون شخصم که تو داری در به در دنبالش می گردی
صورتم را میان دستانم پنهان کردم و با حالت زار ادامه دادم
-چیو باید بدونم وقتی داغم تازه است … چیو باید احساس کنم وقتی دلم داره آتیش می گیره … هان؟
سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم … با دیدن شایا پشت سرش باز نالیدم و فریاد زدم
-چیو باید من ابله احساس کنم وقتی احساسات خواهر پاکتر از گلم رو به بازی گرفتن هان؟
دستم را بالا آوردم و حلقه ی در دستم را بالا گرفتم و نالیدم
-اینو می بینی … این حلقه ای که توی دستای من سنگینی می کنه … می بینی ارباب ساشا … این حلقه ی اسارت خواهرم بود … حلقه ی عشق خواهری که راهی قبرستونش کرد …راهی خروار خاکی که حالا راحت با روحی سرگردون توش خوابیده … آره منه ستاره مهتاب شدم فقط …فقط برای این حلقه می فهمی ….می فهمی لعنتی؟
هق هق بلند گریه آناهیتا قلبم را به درد آورد
آناهیتا:ستاره!!
دستم را پایین آوردم و نگاهم را به حلقه دوختم و نالیدم
-نه بذار بگم آنی …بذار به این بی معرفت بگم که ساشا چقدر دنبالت گشتم … گشتم دنبالت که بهت بگم دارم از انگلیس میرم ایتالیا …چون بهترین کار گیرم اومده …همون کاری که تونستم با پویا شریک بشم و تورو شریک کنم …اما این بی معرفت نبود ..باز نبود که اولین نفر باشه که خبر خوب رو بشنوه …سرم را بالا گرفتم و خیره در چشمان غمگین ساشا شدم و ادامه دادم
-یادته ساشا وقتی صدای خواهر نازنینم رو می شنویدم چقدر ذوق می کردم …حتی وقتی شماره اش رو روی صفحه موبایلم می دیدم؟
لبخند تلخی زدم و باز نگاهم را به حلقه دوختم و نالیدم
-می دونی چطور بهترین روز زندگیت می تونه بدترین روز باشه وقتی یک تماس از شماره خواهرت با صدای بغض کرده بیاد که بگه …پاره ی تنت تصادف کرده …زندگیت تصادف کرده و لحظه های آخر عمرش رو داره برای کنار تو بودن نفس می کشه ؟
چانه ام لرزید … صدایی از هیچکدامشان بیرون نمی آمد …نمی خواستم حرفی زده بشه …می خواستم آخرین بغضم را بشکنم و راحت کنم خودم را…. برگشتم به همان روز همان روزی که پویا حلقه به دست کنارم زانو زد و صدای زنگ موبایلم تمام خوشی را از من گرفت … صورت زیبای مهتاب در نگاهم جان گرفت که آروم همراه با بغض گفتم
-وقتی در اتاق رو باز کردم …در اتاق کوفتیه بیمارستان … مهتاب اون وسط بین دستگاه …با رنگی پریده با درد …آه نمی دونی چقدر درد داشت … چقدر اون روز دلم سوخت … قلبم آتیش گرفت وقتی بهم گفت ظلم شده بهش …وقتی به من گفت زیر بار کتک بوده … سرم را بالا گرفتم و دستم را بر روی قلبم گذاشتم و نالیدم
-هنوزم اینجا درد داره وقتی می شنویی که خواهرت رو بی عفت کردن … اینجام درد می گیره هروقت به گوشم می رسه به خواهرم یک بی وجدان تجاوز کرد
محکم به سینه ام زدم و بلندتر فریاد کشیدم
-درد می کنه بی معرفت… می سوزه وقتی خودت زندگیت رو بذاری توی قبر و نفهمی چه بلایی به لبخند مهربون خواهرت اومده ….چه بلایی به سر گل سر سبدم اومده!
صورتم را میان دستانم پنهان کردم و همراه با هق هق گفتم
-اومدم… اومدم سوپرایزش کنم… اومدم بگم مهتاب برگشتم …. اما اون سوپرایزم کرد ساشا اون با رفتنش …سوپرایز بزرگی برام بود ….مهتابم رفت ساشا… رفیق دبستانیم .. هم قولم … همراهم … هم یارم رفت ساشا ..رف…
صدای هق هقم در سینه ی گرم و برادرانه او گم شد … گم شدم در هق هق مردانه و هق هق دلسوزانه آناهیتا … صدای پر از بغض ساشا کنار گوشم …مانند نوایی برای دل سنگینم بود
ساشا:چه کردن با تو ستاره ..چه به روزت اومده؟
دستانم را باز کردم و لباسش را در چنگ گرفتم و نالیدم …همراه با هق هق …همراه با درد
-خوردم کردن ساشا … پاره تنم رو گرفتن ازم … مهتابم رفت
ساشا من را سخت به خودش فشرد … سخت و پر درد …
ساشا:آروم باش خواهری …آروم باش
و اون زمان بود که چه راحت آروم شدم … آروم شدم در آغوش سخت مردی که به عنوان برادر یار و همیارم بود … هق هقم …کم و کم تر شد بغض چند ماهه ام ریخت … باور کردم رفتن مهتابم را …باور کردم که مهتابی کنارم نیست … خواهرم دیگر کنارم نیست …خورد کردم بغض چند ماهه ام را برای آرومی ..برای رسیدن به مقصد….
✅فصل جدید و شناخته شدن ستاره توسط ساشا.
دستی به موهای لخت آروین کشیدم و نگاهی به ساشا کردم که در فکر فرو رفته بود .. لبخندی به روش زدم و گفتم
-اینا همه ی اون چیزی بوده که با اومدن به اینجا و رفتن مهتاب پیش اومده کلافه دستی در موهایش کشید و به آرامی گفت
ساشا:اما مامان من چطور؟
می دونستم براش سخت بود …سخت بود باور اینکه مادرش مهتابم را به باد کتک گرفته … هر چه بود مادرش بود … ساشا با غم نگاهم کرد و گفت
ساشا:باورم نمی شه ستاره باورم نمی شه؟
حرفی که ان سه ساعتی که کنار هم بودیم را گفته بود … باورش سخت بود همانطور که من رفتن مهتاب را باور نمی کردم … به بزرگی همان باور بود … نگاهی به آروین کردم که با تعجب نگاهم می کرد … می دونستم با نام ستاره بر روی مهتابش بی گانه اس… خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم و نگاهم را به ساشا دوختم
-از بیمارستان ورقه ی پزشک قانونیه آروین رو گرفتم به دلیل ضرب و شتم … من با چشمای خودم هم دیدم
آناهیتا پایش را بر روی پای دیگری گذاشت و همانطور که چایی اش را هورت می کشید گفت
آناهیتا:می تونم چندتا از کارگرا رو به قول شما رعیت هارو بیارم که دیدن همچین بلایی سر آروین و حتی مهتاب اومده
ساشا نگاهی به آناهیتا کرد و گیچ سرش را تکان داد … نگاهی به آناهیتا کردم که با لبخندی خیره به ساشا بود …لبخندی روی لبم نشست … دوست نداشتم نفرت رو توی چشمای آناهیتا به ساشا ببینم …این وسط ساشا بی گناه بود و بی خبر از همه جا …نگاهی به اطراف کردم …خبری از شایا نبود .. بعد از اون گریه طولانی وقتی از آغوش ساشا بیرون آمدم …شایایی کنارم ندیدم و این برایم عجیب بود … شاید هم به دلیل اون بوسه …آهی کشیدم و نگاهی به اروین کردم که در حال خوردن شیرش در لیوان بود ….لبخندی زدم … با صدای ساشا سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم ساشا نگاهش را به آناهیتا دوخت و به آرامی به آناهیتایی که لبخندش را اخمی در بر گرفته بود گفت
ساشا:برای همینه اینقدر از من متنفری؟
آناهیتا بی خیال شانه ای بالا انداخت و گفت
آناهیتا:ازت متنفر نیستم …
ساشا:پس این رفتارات چه معنی داره
آناهیتا پایش را بر روی پای دیگر گذاشت و گفت
آناهیتا:دلیل نداره جز اینکه از شما اربابا بدم میآد
ساشا ابرویی بالا انداخت و آهان بلندی گفت و رو به آناهیتا کرد
ساشا:آنی خانوم والا من از اون ارباب خوب خوباشم
آناهیتا پوفی کردم و با اخمی گفت
آناهیتا:می دونی آقای ارباب خوب مشکل خاندان و این روستای شما اینکه که همه اربابن …خوب و بدش رو کسی نمی دونه
ساشا:حالا شما یک لطفی به ما بکن مارو خوب بدون
آناهیتا:نوچ باید ثابت کنی
بعد ساشا از شیطنت اناهیتا خنده ی غمگینی کرد و گفت
ساشا:اونوقت چطور به شما بانوی عزیز ثابت کنم؟
آناهیتا نگاهی به من کرد …لبخندی به روش زدم … با لبخندی پاسخم را داد و رو به ساشا با اخمی شمرده گفت
آناهیتا:اینکه بگی ارباب کوچیکه این وسط کیه؟
ساشا ابرویی بالا انداخت .. و اخمهایش را در هم کرد … دهانش را باز کرد … حرفی بزند …اما حرفی نزد و دستش را بر زیر چانه برد ..آناهیتا سرش را تکان داد و با تأسف گفت
آناهیتا:همینه دیگه توی ارباب قلابی هم نمی دونی ارباب کوچیکه کیه
با گفتن این حرفش خنده ای کردم و نگاهی به ساشا کردم که سعی در پنهان لبخندش را داشت کردم … می دونستم می دونست که آناهیتا با ارباب قلابی گفتنش سعی در عوض کردن جو متشنج داشت…ساشا شانه ای بالا انداخت و گفت
ساشا:من چه می دونم اخه ..این ارباب کو…هنوز حرف ساشا تموم نشده بود که شایا وسط حرفش پرید
شایا:من می دونم …
نگاها همه به طرف شایا که بالای سر آروین ایستاده بود برگشت … نگاهی به صورت خسته اش کردم و لبخندی زدم … شایا خم شد .. گونه ی آروین را بوسید و بدون نیم نگاهی به من روی صندلی کنار ساشا…نشست
ساشا:تو می دونی شایا سرش را به مثبت تکان داد …
آناهیتا و ساشا راست نشستن و نگاهشان را به شایا دوختن…
ساشا:کی هست این ارباب کوچیکه ؟
شایا سرش را به طرف آروین برگرداند و لبخند خسته ای به لب آورد و آروم گفت
شایا:ارباب کوچیکه جلوتون نشسته…
نگاهی به صورت بهت زده ی آن دو کرد و ادامه داد
شایا:ارباب کوچیکه آروینه
-چی؟
با صدای یکصدای آناهیتا و ساشا خنده ام گرفت و نگاهشان کردم که با تعجب به آروین چشم دوخته بودن … آروین که نگاه آن دو را به خودش دید …خودش را به من چسباند … ساشا با اخمی نگاهش را از آروین گرفت و به شایا دوخت
ساشا:شوخیت گرفته شایا؟
شایا لیوان چایی ام را برداشت و بدون توجهی به من آن را به لب نزدیک کرد و گفت
شایا:نه شوخی در کار نیست…
با صدای بلند خنده ی شایا نگاهم را به او دوختم که عصبی می خندید و لبخند خونسردی زدم …ساشا با دیدن خنده ی عصبی شایا لبخندی زد و رو به من گفت
ساشا:شوخی خوبی بود
شانه ای بالا انداختم
-نه ساشا شوخی نیست
شایا لیوان چای در دستش را محکم بر روی میز کوبید و با سعی در کنترل در عصبانیتش رو به من گفت
شایا:نمی خوای بگی که جدی می گی؟
نگاهی به آناهیتا کردم که با تعجب نگاهم می کرد و گفتم
-دقیقا” دارم جدی می گم
لبخندی به آناهیتا زدم
-اما بعد از اینکه آنی آماده باشه
اخمهای ساشا در هم رفت قدمی جلو آمد و پر عصبانیت گفت
ساشا:آماده برای چی ستاره؟
همانطور که نگاهم به آناهیتا بود …سرم را خم کردم و آروم ..خونسرد بی توجه به بهت آناهیتا …بی توجه به عصبانیت ساشا و شایا گفتم
-آماده برای دیدار با شهرام بختیاری
آناهیتا با همان نگاه بر روی صندلی اش نشست …بی حرف بی انکه حرفی بزند …نشست و دستش را در جیبش برد … ساشا دستم را در دستش گرفت و خیره در چشمانم شد … چشمانش مثل همان روز ها پر شده بود از مهربانی …از حسی آشنایی به نام محبت خالصانه
ساشا:لج کردی ستاره؟
سرم را تکان دادم و همانند خودش گفتم
-لج نکردم ساشا
ساشا:پس این کارا چیه ستاره…این مخفی کردنها چیه ؟!
دستم را بالا آوردم ..بر روی گونه اش گذاشتم و زمزمه کردم
-می خوام به آرامشی که از من گرفته شده برسم ساشا
ساشا با همان لبخند دستش را بر روی دستم که بر روی گونه اش بود گذاشت و با مهربانی گفت
ساشا:با دیدار با بختیاری …با دیدار با اون مردی که سخت از ما از خاندان ما متنفره
آهی کشیدم … چطور باید می گفتم … چطور می گفتم بختیاری نمی تونه به ما صدمه برسونه …چطور می گفتم که اون شخص اون مرد نمی تونه حتی فکر به صدمه رسوندن ما بکنه … نگاهم را به چشمان نگران ساشا دوختم
-من به اون مرد اعتماد دارم
ساشا غمگین دستم را پس زد و از جایش بلند شد … دستی در موهایش کشید و گفت
ساشا:این ریسکه نمی تونم بذارم شما دوتا برین
آناهیتا:چرا؟
نگاهم را از ساشا گرفتم و به آناهیتا دوختم که با اخمی به چهره به ساشا نگاه می کرد …
آناهیتا:چرا نمی تونی بذاری ؟
ساشا به طرف آناهیتا رفت … کنارش نشست و گفت
ساشا:اون مرد خیلی خطرناکه ..ممکنه رفتن شماها هم نقشه ی جدیدشه
آناهیتا نگاهش را از ساشا گرفت و به شایا که با عصبانیت نگاهم می کرد دوخت
آناهیتا:چرا اینقدر از این مرد متنفرین … مردی که هیچ شناختی از ما نداره اما حرف از حق می زنه
شایا لبخند تلخی زد …نگاهی به چشمان غمگین آناهیتا …اشاره ای به من کرد و گفت
شایا:خواهرت می دونه که تصمیم گرفت بره دیدار بختیاری
آناهیتا نگاهش را به طرف من برگرداند … پر از سوال نگاهم کرد … پر از حسی که در من هم بود … لبخندی به او زدم که سرش را تکان داد و آروم گفت
آناهیتا:ستاره بی خود حرفی نمی زنه
سرش را بالا گرفت و با نگاهی به من و با لبخندی که اعتماد خاصی به من وارد می کرد گفت
آناهیتا:بهم فرصت بده فکر کنم
سرم را تکان دادم که ساشا کلافه از جایش بلند شد و رو به آناهیتا غرید
ساشا:فکر چی ..هان فکر چی؟
آناهیتا با خونسردی من سرش را بالا گرفت و گفت
آناهیتا:فکر دیدار با شهرام بختیاری
پوزخندی بر روی لبهای ساشا نشست و رو به برادرش با همان پوزخند گفت
ساشا:اینارو می بینی شایا می خوان فکر کنن بعد برن به دیدار
با اخمی به من و آناهیتا نگاه کرد و با صدای بلند غرید
ساشا:چرا نمی خواین بفهمین اون مرد خطرناکه …اون مرد ع..
آناهیتا:اگه بخوای اون حرف رو بگی من می دونمو تو ارباب
با تعجب به آناهیتا نگاه کردم که با اخمی ایستاده بود و به ساشا نگاه می کرد …. ساشا با دیدن گاردی که آناهیتا گرفته بود لبخندی غمگینی زد و سرش را تکان داد و آروم گفت
ساشا:آنی خانوم من نگرانتونم …آناهیتا با همان اخمای درهم رفته مانند هر دوی آنها پوزخندی زد
آناهیتا:شما نگران خودت باش ما می تونیم از خودمون مواظبت کنیم
ساشا:آنی…
آناهیتا وسط حرف ساشا پرید و با همان اخمهای درهم رفته نگاهش را به من دوخت
آناهیتا:هر وقت بگی میام بریم دیدار بختیاری
لبخندی زدم … نگاهی به آناهیتا و بعد به شایا کردم و سرم را برایش تکان دادم …ساشا نگاهم کرد …دهانش را باز کرد حرفی بزند که صدای پوزخند شایا آن اجازه را به او نداد ..نگاهم را به شایا دوختم … با نگاه سرد خیره شد در چشمانم و با همان پوزخند بر روی لب گفت
شایا:داره واسم جالب می شه دیدار با بختیاری
خم شد دستی به چانه اش کشید و با اخمهای درهم ادامه داد
شایا:اون وقت با اجازه ی کی..من که همچین اجازه ای ندادم!
تکیه ام را به صندلی که بر روی آن نشسته بودم دادم … و خیره شدم در چشمان مردی که عاشقانه می پرستیدم و با لحن سرد حاکی از دل خونم گفتم
-با اجازه خود خودم
با عصابنیت از جایش بلند شد و فریاد زد
شایا:خود تو بی جا کردی
با اخمی از جا بلند شدم و همانند خودش فریاد زدم
-بهتره حرف دهنتو رو مزه کنی ارباب
سرش را تکان داد و با اخمای در هم رفته قدمی به طرفم برداشت و گفت
شایا:حالا که مزه کردم …اما اجازه ای ندادم
دست به سینه نگاهش کردم و گفتم
-من هم از شما اجازه نگرفتم
شایا خنده ی عصبی کرد…نگاهی به ساشا کرد و با همان خنده گفت
شایا:ببین خانوم چه شجاع شده
به طرفم برگشت و با دو قدم خودش را رساند و بازویم را گرفت
شایا:خوب خانوم شجاع گوشاتو باز کن .. با دهان مزه مزه کرده دارم می گم شما هیچ جا نمی ری
بازویم را از دستش خارج کردم و با کف دست به سینه اش زدم … قدمی به عقب رفت … پوزخندی به لب آوردم و همانند خودش گفتم
-بهتره تو هم گوشاتو باز کنی …من تصمیمی بگیرم عملی می کنم
شایا:بازیه بدی داری با من شروع می کنی ستاره
پوزخند پر صدایی زدم
-من بازی با تو ارباب عزیز نداشتم که بخوام شروعش کنم
شایا با عصبانیت به طرفم خیز برداشت … تکانی نخوردم … حرکتی نکردم … گرمی دستان مردی را می خواستم که مردم نبود … عصبانیت و نگرانی شخصی را می خواستم که می ترسید … شایا هر دو بازویم را در مشتش گرفت و فشرد
شایا:ستاره می خوای حماقت کنی؟
خیره در چشمانش شدم و با همان پوزخند و درد بازویم گفتم
-این حماقت رو ترجیح میدم به تمام حماقت های دیگه ام
طعنه ی کلامم را گرفت و بازوهایم را بیشتر در مشتش گرفت و فشرد
ساشا:شایا…
شایا نگاه اخم آلودش را از من گرفت و به ساشا که نگران نگاهم می کرد دوخت…. با دیدن اخم شایا … آناهیتا که کنار ساشا ایستاده بود بازوی ساشا را گرفت …شایا بار دیگر نگاهش را به من دوخت و غرید
شایا:خوش ندارم اسم اون مردیکه دیگه رو زبونت بشنوم
غمگین نگاهش کردم … غمگین به تمام غم های دنیا …چرا داشت از شخصی دورم می کرد که سالها انتظار کشیده بودم … چرا داشت از شخصی دورم می کرد که هزارها سوال نگفته را می خواستم از او بپرسم …شایا با دیدن چشمانم فشار دستش را کمتر کرد …و آروم گفت
شایا:من اعتمادی به این مرد ندارم
-اما من چشم بسته به این مرد اعتماد می کنم
من را به خودش نزدیک کرد … نزدیک آنطور که گرمی تنش را احساس می کردم … لرزش تنش را احساس می کردم
شایا:حتی بیشتر از من؟
سخته … سخته دروغ بگی به زندگی که خودت برای خودت ساختی و سعی در فاصله گرفتن از اونی …سخته دروغ گفتن به شخصی که از نی نی چشمات می تونه درونت رو بخونه ….چشمانم را بستم و زمزمه کردم
-حتی بیشتر از تو
دستانش شل شد … بازویم را رها کرد … چشمانم را باز کردم و نگاهش کردم … دروغ بود اگه بگم آن لحظه غم نگاه شایا دیوونه ام نکرد … دروغ بود که آن لحظه مرگم را از خدا نخواستم …اخم هایش مانند همیشه در هم رفت و با صدای کلافه و پر از خشمی غرید
شایا:چرا؟
نگاهم را از چشمانش گرفتم و به آناهیتا که حرف دلم را می دانست کردم و با غم صدام گفتم
-چون اون حق داره
چشمان ساشا گرد شد … اما آناهیتا لبخند زد … نگاهم را به شایا دوختم … با دیدن صورت سرخ شده از خشمش به خود لرزیدم … شایا با دیدن نگاه ترسیده ام پوزخندی زد …قدمی به طرفم برداشت … موهایم را که از زیر شال بیرون زده بود را در شالم فرو برد … و شال بر روی سرم را درست کرد و همانطور که از عصبانیت دستانش می لرزید…. نیم نگاهی به آناهیتا و من کرد
شایا:یک کلام خطم کلام برای هر دوی شما … هیچ جا نمی رین
ساشا نفس راحتی کشید …اما من خیره شدم به چشمان شایا … چشمانی که حالا یک ترسی در آن نشسته بود … ترسی نا شناخته ….از شایا فاصله گرفتم و دستانم را در جیبم فرو بردم و نگاهی به آناهیتا که با اخمی سرش به زیر بود گفتم
-ما می ریم
آناهیتا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد … می دونستم … میدونستم شک کرده اون شخص کی می تونه باشه … اما با حرف نزدنش … و دفاعش از بختیاری می تونستم به راحتی بگم شکش درست بوده … لبخندی زدم … با لبخندی پاسخم را داد … با صدای فریاد شایا لبخندم را فرو خوردم و نگاهم را به او دوختم که با چشمان به خون نشسته نگاهم می کرد …
شایا:حق نداری پاتو از این خونه ی کوفتی بذاری بیرون فهمیدی؟
بلند تر از قبل فریاد زد
شایا:فهمیدی ؟
-نه !!!
آنقدر خونسرد نه گفته بودم که صورت شایا پر شده بود از تعجب از آن همه خونسردی من …لبم به لبخندی کج شد …با دیدن دستهای مشت شده اش …و صورتی که کم کم درهم می رفت قدمی به عقب برداشتم که شایا به طرفم خیز برداشت … جیغ خفه ای کشیدم و به پشت صندلی رفتم … شایا انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت و غرید
شایا:نمیری ستاره
از پشت صندلی ابرویی بالا نداختم
-می رم شایا
به طرفم آمد …به طرف دیگری رفتم ….با صدای بلند فریاد زد
شایا:گفتم نمی ری
دست به کمر با اخمی نگاهش کردم و همانند خود او فریاد زدم
-منم گفتم میرم
شایا فریادی از حرص کشید … و به طرفم خیز براشت … جیغی کشیدم و از دستش پا به فرار گذاشتم … از اون صندلی به اون صندلی در حال پریدن بودیم … بی توجه به فریاد های ساشا و آناهیتا که ستاره … شایا می کردن من و شایا فریاد می کشیدم … هم ترسیده بودم … هم از گیر افتادن در دست شایا وحشت داشتم … در حال پریدن از یکی از صندلی ها بودم که دستان گرمش دور کمرم حلقه شد و فریادم را به هوا برد
-شــــــایــــا
شایا دستش را بر روی دهانم گذاشت و فشاری به کمرم وارد کرد و غرید
شایا:وقـــتی می گم نـــمی ری یــعنی نمیری
آخرین نمیری اش با فریاد بلندتر گفت که با وحشت چنگی به دستش را که بر روی دهانم بود گذاشتم …شایا فریادی از درد کشید … گازی از دستش گرفتم و او را پس زدم … با دیدن صورت سرخ شده اش قدمی به عقب رفتم که فریاد دیگری کشید
شایا:وحشی
اخمی کردم و غریدم
-وحشی خودتی روانی
اخمهایش درهم رفت …دهانش را باز کرد حرفی بزند …با صدای خنده ی آناهیتا و ساشا …با همان اخم هر دو به طرف آن دو برگشتیم که موبایل به دست به من و شایا می خندیدن … ساشا دستی به چشمانش کشید و با خنده گفت
ساشا:چه فیلمی شده این
آناهیتا خنده ی پر صدایی کرد و دستش را بر روی بازوی ساشا گذاشت و گفت
آناهیتا:خیلی باحال بود
با دیدن خنده ی آنها سرم را به زیر انداختم و لبخندی روی لبم نشست … سرم را بالا گرفتم و به شایا دوختم ..لبخندی روی لبش بود .. لبخندی که معنی اش هزار حرف بود … نگاهم را به نگاهش دوختم … یاد بوسه اش … یاد گرمی تنش فاصله ام را از او بیشتر می کرد … این حق نبود … این حق من نبود آنطور در چشمان این مرد خیره بشم و یادآور آن بوسه ها و یاد مهتابی که از دهانش خارج شد باشم … نگاهم را از او گرفتم
شایا:ستاره…
هنوز حرفش کامل نشده بود که صدای آشنای نوید به گوش رسید
نوید:ااا شماها اینجایین؟
نگاهم را از چشمان به غم نشسته ی شایا گرفتم و به نوید دوختم … لبخند مهربانی زد و نگاهی به همه ی ما کرد و در آخر خیره به آناهیتا شد … سر ش را کج کرد …
نوید:جمعتون ..جمع گلتون کم
قدمی نزدیک شد و نگاهش را از آناهیتا گرفت … اما بار دیگر نگاهش را بالا برد و به آناهیتا با لبخندی نگاه کرد
نوید:شما باید آناهیتا باشین؟
آناهیتا لبخندی زد و دست نوید را که دراز شده بود را در دست گرفت و با عشوه ای که در صدایش بود گفت
آناهیتا:بله خودم هستم …افتخار آشنایی با کی رو دارم؟
نوید لبخند عمیقی زد و همانطور که دست آناهیتا را در دستش می فشرد با لبخند دختر کشش در جواب آناهیتا گفت
نوید:نوید هستم .. نوید الهی ….وکیل پایه و دوست صمیمی شایا و وکیلش
آناهیتا خنده ای کرد …دستش را از دست نوید خارج کرد و تابی به گردنش داد و با دلبری گفت
آناهیتا:از آشنایتون خوشبختم آقا نوید
نوید چشمکی به آناهیتا زد و با شیطنتی که در صدایش بود اما با مهربونی گفت
نوید:لطفا آقاشو حذف کن همون نوید خوبه
با تعجب و دهانی باز نگاهی به آناهیتا و نوید کردم …و زیر لب زمزمه کردم
-اینجا چه خبره؟
آناهیتا خنده ی دیگری کرد … لبانش را خیس کرد و در جواب نوید لبخند پسر کشی زد و سرش را تکان داد
آناهیتا:خوشحال شدم نوید
نوید خنده ای کرد و قدم دیگری به طرف آناهیتا برداشت که ساشا با اخمی وسط آنها قرار گرفت و با لبخندی که معلوم بود زورکی بر روی لبش نشسته است دست نوید را گرفت
ساشا:چطوری نوید جان اینجا چیکار می کنی؟
نوید نگاهش را از آناهیتا گرفت و با همان لبخند مهربان دست ساشا را در دست گرفت و فشرد
نوید:رسیدن بخیر پسر… شایا زنگ زده بود
ساشا را در آغوش گرفت و از بالا شانه ی ساشا چشمک دیگری به آناهیتا زد که خنده ی بلند آناهیتا , باعث شد ساشا با اخمی نوید را از خود فاصله دهد و به آناهیتا چشم دوخت ….با همان اخم نگاهی به شایا کرد و گفت
ساشا:تو زنگ زده بودی؟
شایا که همانند من تعجب کرده بود سرش را تکان داد و بر روی صندلی نشست
شایا:آره من تماس گرفته بودم
نگاهی به نوید کرد و گفت
شایا:اون چیزایی که می خواستم آوردی؟
نوید با همان لبخند سرش را تکان داد و روی صندلی که روبه روی شایا بود نشست
نوید:همه اون پرونده ها مدارک رو روی میزت گذاشتم
شایا سرش را تکان داد و نگاهی به من و ساشا که ایستاده بودیم کرد و گفت
شایا:شماها چرا ایستادین؟
با گیجی نگاهش کردم
شایا:بشینین
مطیع از حرفش من و ساشا کنار هم روی صندلی نشستیم … نگاهی به آناهیتا کردم که سر آروین را که به خواب رفته بود بر روی پایش گذاشته بود …لبخندی زدم ….نگاهم را به نوید دوختم که با همان لبخند به آناهیتا و آروین خیره شده بود … با شنیدن نفس های سنگین ساشا …نگاهی به او که کنارم نشسته بود کردم …با دیدن اخمهای درهمش سرم را به گوشش نزدیک کردم
-چته ساشا ؟
نیم نگاهی به من کرد و گفت
ساشا:هچیم نیست
-از اخمهات معلومه
پوفی کرد و با همان اخم نگاهی به آناهیتا و نوید که به یکدیگر لبخند میزدن کرد و زیر لب غرید
ساشا:زیادی دارن لبخند می زنن
لبم را به دندان گرفتم
-واا ساشا مگه لبخند گناهه ؟
با اخمی به طرفم برگشت و گفت
ساشا:آره اینطور که اینا اینطور به هم لبخند می زنن گناهه
لبم را بیشتر به هم فشردم … ساشا با دیدن قیافه سرخ شده ام لبش را غنچه کرد و با مسخرگی گفت
ساشا:این یعنی حالا دارم غیرتی می شم!
دیگه دیگه نتونستم جلوی خنده ام را بگیرم هر دو یکصدا بلند زدیم زیر خنده … مشتی به بازوی ساشا زدم
-خیلی باحالی پسر
ساشا همانطور که می خندید موهایی که از شالم بیرون زده بود را کشید و با ته مانده ی خنده ی در صدایش گفت
ساشا:غیرتی بودن من خنده داره؟
سرم را به مثبت تکان دادم … خنده ی دیگری کرد و چشمکی به عادت همیشگی زد … با صدای سرفه ی مصلحتی آناهیتا نگاهش کردم … اناهیتا همانطور که جلوی دهانش را گرفته بود… اشاره ای به شایا کرد… نیم نگاهی از زیر چشم به شایا کردم که با اخماهی درهم نگاهش به من و ساشا بود … خنده ام را خوردم … سرفه ای کردم و دست به سینه تکیه ام را به صندلی دادم و رو به نوید کردم و گفتم
-خوبین نوید خان ؟
نوید لبخند مهربانی که زینت لبهایش بود را زد
نوید:به لطف شما بله بد نیستم
لبخند دندون نمایی زدم
-لطف ما همیشه شامل حال شماست
نوید خان نوید سرش را تکان داد و نگاهی به آناهیتا کرد که باز پرسیدم
-کم پیدا شده بودین
نوید خان نبودین نوید نگاهش را از آناهیتا گرفت و به من دوخت و اشاره ای به شایا و گفت
نوید:مگه این شوهر تو میذاره
من نفس بکشم ابرویی بالا انداختم و با تعجب نگاهی به شایا کردم که با اخمهای درهم رفته نگاهش به حلقه اش بود … تعجبم به لبخند تلخی تبدیل شد و گفتم
-باز این شایا چیکار کرده ؟
نوید خنده ای کرد و دست به سینه نشست و گفت
نوید:خودش که کاری نمی کنه همه کارارو انداخته گردن ما باید زمین هارو برسی کنم … به چندتا ده که متعلق به همسر شماست سر بزنم
شایا:از این به بعد خودم میآم همراهت
نوید دستش را بالا برد و نالید
نوید:نه تورو جون نوید بیای این مردم بیچاره از ترس از خونه هاشون بیرون نمیان
با تعجب نگاهی به شایا و نوید کردم …آناهیتا که تعجبم را دید رو به نوید کرد و گفت
آناهیتا:چرا؟
نوید لبخند زیبایی زد و نگاهی به آناهیتا کرد
نوید:نمی دونین که آناهیتا خانوم این شایا عصاب معصاب نداره … یکبار یکی از رعیتارو زیر مشت و لگد گرفته بود
اشاره ای به من کرد و گفت
نوید:اگه مهتاب خانوم جلوش رو نمی گرفت فک کنم اون رعیت حالا جون سالم نداشت
ابروهام بالا پرید و نگاهی به شایا کردم که با اخمهای درهم رفته نگاهم می کرد و سرم را برایش تکان دادم
آناهیتا:واقعا پوزخندی به لب آوردم و نگاهم را از نگاه اخم آلود شایا گرفتم و به نوید دوختم
-چه درست اون روز رو یادته نوید سرش را تکان داد و گفت
نوید:چطور می تونم اون روز رو از یادم ببرم وقتی عشق ارباب وارد شد
عشق ارباب را زیر لب زمزمه کردم و لبخندم تلخ تر شد … چه آرزوی واهمی دارم من برای عشق ارباب شدن … لبخند تلخم به پوزخندی تبدیل شد … با سنگینی نگاه شخصی سرم را بالا گرفتم و بدون نگاه به سنگینی نگاه شایا به نوید چشم دوختم …نوید همانطور که به آناهیتا نگاه می کرد …نگاهی به آروین رو به آناهیتا گفت
نوید:فکر کنم شما معلم روستای بالا هستین درسته ؟
آناهیتا لبخند دندون نمایی زد
آناهیتا:بله شما از کجا فهمیدین
نوید:مگه می شه معلم زیبایی مثل شما رو نادیده گرفت
لبخند دختر کش دیگری زد و ادامه داد
نوید:اوندفعه که مهتاب خانوم رو برای دیدن شما آورده بودم دیدمتون …اما حیف شد نشد با هم آشنا بشیم
آناهیتا لبخند دلنشینی زد
آناهیتا:آره واقعا حیف شد
با مشت شدن دستان ساشا و اخمهای درهمش سرفه ای کردم و نگاهی به نوید گفتم
-نوید خان این همه چرا طولش دادین
نوید نگاهی به من کرد و لبخندی زد
نوید:خوب شد یادم انداختین..
نگاهش را برگرداند و به شایا دوخت
نوید:یک زمین زراعی هست که دهقانها نظرشون بهش جلب شده ..کارای اداری شو انجام دادم و فقط امضاش مونده
شایا همانطور که اخم کرده بود گفت
شایا:مطمئنی زمین به دردمون می خوره
نوید:اوهوم …بهترین زمینی هست که می شه گفت دیدمش
شایا سرش را تکان داد و با نفسی که بیرون داد کتش را درست کرد و گفت
شایا:حرفی نیست بعد بیار ببینم چیکار می تونم بکنم
اخمهایم درهم رفت …نگاهی به شایا کردم… عجیب شده بود .. بی خیالیش زیاد جالب نبود … پوفی کردم و نگاهی به آناهیتا کردم که با آرامی با نوید صحبت می کرد … ساشا سرش را به گوشم نزدیک کرد و غرید
ساشا:تا فک این نوید رو نشکوندم آبجیت رو از اینجا ببر
-هان
با حالت گیجی نگاهش کردم که شانه ام را گرفت در مشتش فشرد و میان ساییده شدن دندان هایش با عصبانیت گفت
ساشا:ستاره تو که می دونی صبر من حدی داره …این آبجیت رو از اینجا ببر
باز گیج نگاهش کردم و از درد چشمانم را ریز کردم … نفسش را پر صدا بیرون داد …از جایش بلند شد که به خودم آمدم و قبل از او از جایم بلند شدم … و رو به آناهیتا با عجله گفتم
-آنی بلند شو بریم که کارت دارم
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد با دست ساشا که به جلو هلم داد قدمی به جلو برداشتم
-بلند شو دیگه
آناهیتا با تعجب بیشتری نگاهم کرد و سردرگم گفت
آناهیتا:هان
ساشا:هان چیه بلند شو می گه کارت دارم
با صدای فریاد ساشا و پر از خشمش نگاهی به ساشا انداختم … با دیدن صورت سرخ شده اش لبم را به دندان گرفتم تا بلند شروع به خندیدن نکنم … نگاهی به آناهیتا کردم که با اخمهای درهم رفته نگاهش به ساشا بود … پوزخندی زد و با لبخندی به نوید نگاه کرد و گفت
آناهیتا:نوید کمکم می کنی
نوید لبخندش را جواب داد و از جایش بلند شد و به طرف آروین رفت
نوید:با کمال میل بانو
نیم نگاهی به ساشا کردم … پر حرص دستی به صورتش کشید
ساشا:استغفرالل…
لبخندی به لب آوردم …قدمی به طرفش برداشتم که با فریاد آروین نگاهم را به اناهیتا و نوید دوختم و به آروین که با ترس خودش را در صندلی جمع کرده بود … با عجله به طرفش رفتم… برای قلبش این ترس خوب نبود … دستم را به طرف آروین دراز کردم که دست دیگری نیز همانند من دراز شد … نگاهی به شایا کردم که نگران به آروین نگاه می کرد و هر دو آروین را بلند کردیم … آروین همراه با گریه فریاد زد
آروین:نه …نه آروین به کسی نمی گه …هیچ نمی گه
آروین را به سینه فشردم که شایا با نگرانی سرش را نزدیک گوش اروین برد
شایا:آروین دایی… پسرم
اما آروین بی توجه به صدای گرم شایا که نگرانی همراه بود خودش را در آغوشم پنهان کرد و باز فریاد زد
آروین:نه …نه هیچی نمی گم… آروین حرفی نمی زنه
اشک در چشمانم جمع شد و نگاهی به شایا کردم … شایا نگران نگاهم کرد …دستانم را دور آورین حلقه کردم و سرم را نزدیک گوشش بردم ….و آروم زمزمه کردم
-آروین …نمیذارم کسی بزنتت … باز کن چشماتو
آروین مشتی به سینه ام زد و شروع به دست پا زدن کرد … نگران قلبش بودم … نگران قلب کوچکش بودم … دستهایش را که با مشت بر روی سینه ام فرود می آمد را گرفتم و او را بیشتر به خود فشردم …شایا دستش را به کمر آروین کشید …با صدای که با بغض همراه بود …نزدیک گوش اروین بردم و آروم گفتم
-آروین …آروینم … منم مهتاب چشماتو باز کن
شروع به تقلا کردن و فریاد زدن کرد … شایا کلافه دستی در موهایش کشید …و با دستهای لرزان دستش را جلو آورد که آروین را از آغوشم خارج کند اما با فریاد بلند آروین …دستش را پس کشید و غمگین قدمی به عقب رفت
آروین:نه… آروین نمک دوست نداره… آروین با نمک نیست
دستی به کمرش کشیدم و با بغض گفتم
-هیس پسرم … آروینم …گوش کن صدامو
با صدای هق هق بلند گریه آروین دلم ریش شد … نگاهی به آناهیتا کردم که بازوی ساشا را در دست گرفته بود و همانطور که اشک می ریخت نگران به ما چشم دوخته بود …
آروین:نه… تو تورو خدا آروین رو نز….
صداش میان هق هق گریه آناهیتا گم شد … نفسم به سختی بیرون می آمد .. نگاهی به شایا و نوید کردم که غمگین به آروین چشم دوخته بودن و در گوش آروین زمزمه کردم
-آروین …می شنوی صدامو عشق ستاره … ببین من اومدم … ببین کنارتم …ببین مهتاب اومده سرم را بالا گرفتم و نگاهم را به مهتاب که با چشمان اشکی تکیه به درخت نگاهم می کرد دوختم و بار دیگر همانطور که پشت آروین را نوازش می کردم زمزمه کردم
-می دونم بیداری آروین… میدونم صدامو می شنویی … ببین دایی ساشا …دایی شایا… حتی خاله آناهیتا و حتی نوید هم هست
دست از تقلا برداشته بود تنها هق هق گریه اش دلم را آتیش می زد … تیشرتم را چنگ زد … به دلیل گردنبندی که در گردنم بود با چنگی که آروین زد از درد لبم را به دندان گرفتم و همانطور که نگاهم به چشمان غمگین مهتاب بود نالیدم
-آورین… نمیذارم … نمیذارم بلایی به سرت بیاد …باز کن چشاتو پسرم
لبخند تلخی بر روی لب مهتاب نشست و لبانش تکان خورد
مهتاب:کمکش کن
لبخند تلخی زدم … چشمانم را بستم و کنار گوش آروین باز زمزمه کردم
-کمکم آروین …کمکم کن …
دست آروین شل شد … گرمی خون را که از بین سینه ام رد شد احساس کردم .. آروین را از خود فاصله دادم و نگاهش کردم … نگاهی به چشمان بسته و صورت معصوم و عرق کرده اش چشم دوختم و زمزمه وار صدایش زدم
-آروین کمکم کن
آروین چشمانش را به آرامی باز کرد و نگاهم کرد …. لبخند از دل نگرانی زدم و دستی به صورتش کشیدم …
-کمکم کن
بوسه ی آرامی بر روی پیشانی اش نهادم و او را همراه خود بلند کردم و بی توجه به نگاه پر تعجب آنها به راه افتادم …
شایا:مهتاب
صداش نگران بود … نگران و تلخ … ایستادم … قدمهایم از نام این صدا ایستاد … تلخ لبخند زدم و بدون آنکه به طرفش برگردم …به سردی گفتم
-خسته ام …آروین خسته است باید برم
بدون اینکه جوابی بشنوم باز راه افتادم … با حلقه شدن دستان سرد آناهیتا دور دستم … لبخند تلخم به غمی تبدیل شد … و آهی کشیدم پر از درد …پر از غم … پر از سوال های بی جوابی و چراهایی که در سرم پیچیده بود …. دستان … کوچلوی آروین دور گردنم حلقه شد … او را به خودم چسباندم و در دل نالیدم نالیدم از بی انصافی این دنیا … از بی کسی …از بی همدمی .. از دلی که فریاد می زد … عشق می خوام … زندگی می خوام … مهتابم را می خوام … مهتاب بی گناهم را می خوام که برای دلیلی وارد این بازی مسخره شد و خیلی زود ترکم کرد
آناهیتا:ستاره!!!
تلخ شده بودم ..تلخ تلخ به دلیل هایی که در دلم سنگینی می کرد
-یک قرن سکوت می خواهم!به احترام تمام حرفهایی که ننوشته،کشته شدند.به احترام تمام دلخوشی های نوپایی که قتل عام شدندسکوت صد ساله می خواهم در سوگ لبخندهایی که زاده نشده، سقط شدند….
با تعجب و پر از سوال باز صدایم زد … اسمی که از زبان دیگری می خواستم بشنوم
آناهیتا:ستاره!!!
با لبخندی نگاهش کردم و سرم را تکان دادم و گفتم
-می آیی بریم پیش بختیاری؟
با چشمان گرد شده به حالت عوض شده ام نگاه کرد و با صدای لرزانی گفت
آناهیتا:دارم ازت می ترسم
ستاره لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
-جوابمو ندادی می آیی یا نه؟!
آناهیتا پر سوال نگاهم کرد و همانطور که سرش تکان می داد گفت
آناهیتا:میام …هر وقت بگی
-ممنون که بهم اعتماد می کنی
گیج لبخندی زد که دستش را در دست گرفتم … نگاهی به دستانمان که در هم گره خورده بود کرد و گفت
آناهیتا:چرا زود رنگ عوض می کنی
جوابی ندادم …جوابی نداشتم که بدم … بعد از خیلی چیزها یاد گرفته بودم خونسرد باشم …یاد گرفته بود عادی باشم اما از درون داغون…
آناهیتا نیم نگاهی به من انداخت و آروم گفت
آناهیتا:می دونی ستاره
نگاهش کردم .. دستی به سر آروین که نگاهمان می کرد کشید و گفت
آناهیتا:سکوتت منو یاد یک جمله ای میندازه
بوسه ای بر روی سر اروین نهادم و همانطور خونسرد گفتم
-چه جمله ای؟
آناهیتا: ﻫﻤﻪ ﺍﺧﻄﺎﺭ ﻫﺎ ” ﺯَﻧــــﮓ ” ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ …ﮔﺎﻫﯽ “ﺳــــــﮑﻮﺕ ” ﺁﺧــــــﺮﯾﻦ “ﺍﺧﻄــــــﺎﺭ ” ﺍﺳﺖ!!
لبخندی زدم … لبخندی که از حقیقت این جمله حرف می زد … آناهیتا با نگاهی نگران نگاهم کرد و لبخندی زد ..لبخندی در عمق نگرانی
آناهیتا:حدس می زدم
دیگر حرفی نزد … حرفی نزدم … هر دو در فکر فرو رفتیم … فکر من پر بود از چیزهای نگفته اما فکر او را نمی دانستم …به نزدیکهای ساختمون رسیده بودیم که گفتم
-آنی این نوید کیه
آروین دستاتش را دور گردنم حلقه کرد و محکمتر از قبل فشرد …لبخندی زدم و دستم را نوازش گونه بر روی کمرش کشیدم …و نگاهی به آناهیتا کردم که با نیش باز به رو به رو خیره بود خنده ای کردم و مشتی به به بازویش زدم
-زهرمار این لبخندت ماله چیه
آناهیتا شانه ای بالا انداخت و در جواب گفت
آناهیتا:یاد یک چیزی افتادم برای همین لبخند زدم
-آره جون خودت… حالا نگفتی این نوید خان واقعا کی هست
آناهیتا شانه اش را بالا انداخت و با همان لبخند عمیق بر روی لب گفت
آناهیتا:مگه خودت نشنیدی چی گفت
-اوهوم اما می دونم تو کامل ترشو می تونی بهم بگی
آناهیتا نگاهم کرد خنده ای کرد و با مشتی که به بازویم زد گفت
آناهیتا:مگه من بی بی سی ام بیعشور
خنده ی بلندی کردم و گفتم
-توبه ..توبه ..بی بی سی که سهله عزیزم از اونم بدتری
هر دو یکصدا خندیدیم …آروین نیز از خنده ی بی خودمان شروع به خندیدن کرد ….کلی قربون صدقه ی اون خنده های شاد و صادقانه اش رفتم و گونه اش را محکم بوسیدم ..نگاهی به آناهیتا که با محبت نگاهمون می کرد گفتم
-جدا از این حرفا واقعا این آقا خوشتیپه کیه
لبخند دندون نمایی زد و با هیجان گفت
آناهیتا:نوید الهی وکیل شایا و دوست صمیمش از زمان راهنمایی که بعد از برگشتن شایا و برگشتنش به اینجا شد وکیل شایا … نوید یک شخص قابل اعتماده ..خیلی از روستاییها حتی خان های بزرگ قبولش دارن
-عجب
آناهیتا:مهمترین چیز رو نمی دونی با تعجب نگاهش کردم و گفتم
-چی ؟
آناهیتا:اینکه این نوید خان ما برادر یوسف الهیه
ابروهایم بالا پرید و با شک گفتم
-منظورت که یوسف .. اون یوسف نیست که
آناهیتا:دقیقا منظورم به همون یوسفه …اما نمی دونی که این نوید هر چی ماهه این یوسف بدتره
سرم را تکان دادم و هر دو وارد ساختمون شدیم …
-چه تفاوتی واقعا …چند سالشه
آناهیتا:از یوسف کوچیکتره ..حتی از خود شایا …فک کنم بیست شش اینا باشه
لبخند کجی زدم و گفتم
-خوشتیپ هم هستا
آناهیتا همانطور که با شادی از پله ها بالا می رفت گفت
آناهیتا:آره خیلی..برای چزوندن که عالیه
خنده ای کردم … به طرفم برگشت و همانند من خندید و گفت
آناهیتا:ساعت چند باید بیام برای مأموریت؟
ابرویی بالا انداختم و چشانم را ریز کردم …
-مأموریت؟؟!!!
آناهیتا پوفی کرد… نگاهش را به اطراف دوخت و خیره به من به آرامی گفت
آناهیتا:دزدی رو می گم آی کیو
آهان بلندی گفتم و همانطور که از پله ها بالا می رفتم گفتم
-امشب که مهمون اتاق توییم پس نقشه رو هم همونجا میگم
آناهیتا با تعجب نگاهم کرد و همانطور که پشت سرم از پله ها بالا می اومد گفت
آناهیتا:حالا چرا اتاق من
شانه ای بالا انداختم … نمی خواستم … نمی خواستم آناهیتا بدونه که من دارم از زندگیم از شایا فرار می کنم … من و شایا در یک اتاق بسته یعنی مساویست با ضعیف بودن ستاره… آهی کشیدم و دستگیره اتاق آناهیتا را در دست گرفتم و گفتم
-آنی گیر دادی ها خوب اینطور منو تو راحت می تونیم به کارمون برسیم
آناهیتا:اوهوم اینم حرفیه
به داخل اتاق هلش دادم و با خنده گفتم
-حرف نزن برو داخل تا بهت بگم باید چیکار کنیم
آناهیتا سرش را تکان داد و آروین را گرفت … از در فاصله گرفتم و نگاهی به در بسته ی اتاق شایا و مهتاب کردم … آره درست بود قبول کرده بودم که دیگه اتاق من نیست …هیچوقت اتاق من نبود … مثل شایا که مال من نیست .. قلبش .. آغوشش … حتی عشق در نگاهش…
دستی به سر آروین کشیدم که به خواب عمیقی رفته بود و بوسه ای بر روی پیشانی اش نهادم…از کنار تخت بلند شدم و راست ایستادم و از بالا نگاهش کردم … صورتش در خواب معصومانه ترین صورتی بود که تا حالا دیده بودم … برعکس شایا که همیشه توی خواب هم اخم می کنه … لبخندی بر روی لبم نشست و دستی به لباسم کشیدم و نگاهی به ساعت کردم که ساعت 2بامداد را نشان می داد و پر حرص نفسم را بیرون دادم…
-آنی کجا موندی دیر شد
آناهیتا:من که اینجام
با صدای آناهیتا که از پشت سرم به گوش رسید جیغ خفه ای کشیدم و با اخمی به عقب برگشتم با دیدن قیافه و لباس های یک دست مشکی اش …جیغم بلندتر شد…. دستش را بر روی دهانم گذاشت و با چشمان سیاه شده اش اخمی کرد و غرید
آناهیتا:هیس آروین بیدار می شه
دستش را از روی دهانم پس زدم و با دیدن قیافه اش مشتی به بازویش زدم
-ای بمیری این چه ریختیه که واسه خودت درست کردی زهرم ترکید
آناهیتا خنده ای کرد … و به شانه ام زد
آناهیتا:برای دزدی باید این کارارو بکنی
سرم را با تأسف برایش تکان دادم و نگاه کلی به لباس های یک دست مشکی اش و رژه لب مشکی و چشمان مشکی شده اش گفتم
-بیشتر شبیه بت وومن شدی تا دزد
لبخند دندون نمایی زد و موهایش را بالا سرش جمع کرد و گفت
آناهیتا:فقط یک بتمن کم داریما
خنده ای کردم و با تأسف نگاهش کردم …نگاه دیگری به ساعت کردم و با دیدن دقیقهاش که تند می رفت به طرف در راه افتادم … آناهیتا نیز پشتم …دست گیره را در دست گرفتم و در اتاق را باز کردم …ساختمون در سکوت مطلقی فرو رفته بود … از اتاق خارج شدم … نگاهی به اطراف کردم و چراغ قوه ی کوچکم را از جیبم بیرون آوردم.. دکمه اش را زدم ..اما روشن نشد … محکم به کف دستم کوبیدمش اما باز روشن نشد … پوفی کردم..سرم را بالا آوردم که نور چراغی چشمم را زد
-آی ..آی کور شدم
آناهیتا نور چراغ را کنار زد و با نگرانی نگاهم کرد
آناهیتا:چی چی شد ستاره
به عقب هلش دادم و حرصی گفتم
-ای کوفت و چی شد … ای بگم دختر آخه چرا نور رو می زنی تو چشو چالم
ریز شروع به خندیدن کرد و گفت
آناهیتا:خوب دیدم داری این چراغ بدبخت رو داغون می کنی گفتم چراغ رو روشن کنم
همانطور که آروم باهم حرف می زدیم با ناله گفتم
-کورم کردی خواهر من خب
مظلوم ایستاد و نور چراغ را به دستم زد و گفت
آناهیتا:خوب ببخشید خواهری …حالا بزن روشنش کن
سرم ر ا تکان دادم و با لبخند کمرنگی که بر روی لبم نشسته بود چراغ قوه را بالا آوردم و نگاهش کردم … دکمه اش چند باری روشن خاموش کردم اما روشن نشد … محکم پشت سر هم به کف دستم زدم …اما باز بی فایده بود … نگاهی به آناهیتا کردم و گفتم
-انگار خراب شده
آناهیتا سرش را بالا گرفت و تکان داد و به آرامی گفت
آناهیتا:امم ستاره
نگاه به چشمانش کردم
-هووم چی شده؟
دستی در جیبش کرد .. و چیزی از آن بیرون آورد و به طرفم گرفت …با تعجب به باطری های کف دستش نگاه کردم … و با چشمان گرد شده نگاهش کردم … نیشش را تا اخر باز کرد
آناهیتا:یادم رفته بود باطریهاشو بذارم توش
لبم را گاز گرفتم و محکم با کف دست به پیشانی ام زدم …
-خدا خودت به خیر بگذرون
باطری ها را از دستش گرفتم و در چراغ قوه گذاشتم که باز نور چراغ چشمانم را زد … پر حرص نفسی بیرون دادم و چراغ قوه را به جلوی پایم گرفتم … و به راه افتادم … صدای ریز ریز خنده ی آناهیتا را پشت سرم می شنیدم .. پایم را به پشت بردم و محکم به پایش زدم
-زهرهلاهل چرا می خندی
آناهیتا مشتی به کمرم زد و نالید
آناهیتا:مرض تو چرا پشتک می زنی …
با صدای در اتاقی هر دو خفه شدیم و چراغ هایمان را خاموش کردیم و به دیوار چسبیدیم … نگاهی به در اتاق شایا کردم که نور از آن خارج می شد و آروم گفتم
-این چرا بیداره
صدای نامفهوم آناهیتا به گوشم رسید … ریز نگاهی به نور کردم که از در اتاق نیم باز بیرون می آد …که باز صدایش به گوش رسید .
نفسم را پر حرص بیرون دادم و به طرفش برگشتم و غریدم
-باز چی می…
اما با دیدن صورتش را که به دیوار چسبانده بود…حرف از یادم رفت و شروع به خندیدن کردم … دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا صدای خنده ام به گوش نرسد و رو به آناهیتا گفتم
-آخه خنگ خدا اون صورتت رو چرا چسبوندی به دیوار
آناهیتا بار دیگر صدایی از خودش در آورد که به دلیل چسبیده شدن دهانش به دیوار فقط صداهای نامفهمومی به گوش رسید و خنده ام را بیشتر کرد …
-ای مردشورتو ببرن آنی اون صورتت رو از رو دیوار بردار تا صداتو بشنوم
آناهیتا صورتش را به طرفم برگرداند … با دیدن صورت خندانم اخم وحشتناکی کرد
آناهیتا:خوب آدم رو می ترسونی تو می خواستی تو موقعیت ترس فکر کنم
-تو اصلا فکرم می کنی؟
باز خندیدم … آناهیتا اخمی کرد… دستم را به شانه اش زدم و گفتم
-حالا بگو داشتی چی می گفتی
آناهیتا نگاه اخم الودش را از من گرفت و به نوری که از اتاق شایا و مهتاب خارج می شد دوخت … نگاهش را دنبال کردم که گفت
آناهیتا:فکر کنم بدون تو خوابش نمی بره
خنده ای کردم و تلخ گفتم
-اون دلش هم اتاقیشو می خواد نه من
آناهیتا خواست حرفی بزند …که صدای قدمهایی از اتاق شنیده شد … هر دو بار دیگر تکیه امان را به دیوار دادیم و نگاهمان را به در دوختیم ..در باز شد و قامت بلند شایا از آن خارج شد … خدا را شکر می کردم که اتاق آناهیتا در راهرو بود و اتاق شایا و مهتاب دید زیادی به اتاق آناهیتا نداشت …نگاهی به شایا کردم که …در اتاق را بست و نگاهی به راهرو کرد … دستانش را می دیدم که دستگیره را لمس می کرد … لبخند تلخی بر روی لبش نشست … چیزی زیر لب گفت و نگاهش را از راهرو گرفت و به طرف اتاق کاراش که به طرف دیگر بود راه افتاد… آهی کشیدم و به طرف آناهیتا برگشتم
آناهیتا:چیزی شده بین تو شایا ؟
شانه ای بالا انداختم
-نه چی باید بشه؟
آناهیتا:نمی دونم انگار شکر آب شده
لبخند تلخی زدم و باز چراغ قوه را روشن کردم … نورش را کم کردم …و همانطور که آروم با آناهیتا حرف می زدم گفتم
-حالا وقت این حرفا نیست بریم
آناهیتا حرفی نزد … اما می دونستم که از فضولی هم که شده باز همین سوال رو می پرسه … قدمی برداشتم و به آرامی ..آهسته گفتم
-نور چراغتو کم کن آنی …ممکنه شایا متوجه بشه
آناهیتا:باشه
هر دو به آرومی راه افتادیم .. صدایی شنیده نمی شد … فقط صدای آرام قدم هایمان که فقط به گوش ما می رسید … با رسیدن به کنار اتاق شایا …هر دو چرا را خاموش کردیم … از کنار اتاقش رد شدم .. لحظه ای مکث کردم و سرم را به در اتاقش چسباندم که صدای آرامش به گوش رسید
شایا:چرا… خدایا چرا دارم داغون می شم ..
با غمی گوشم را از در فاصله دادم و دستم را بر روی در کشیدم … خدایا نکنه من دارم داغونش می کنم … خدایا نکنه داره خودش رو مقصر تمام این نزدیکها می دونه …
آناهیتا:ستاره!!
نگاهم را از در گرفتم و از آن فاصله گرفتم … بدون آنکه قوه ام را روشن کنم … برای فرار از آن اتاق و صدای غمگینش … بی صدا به طرف پله ها راه افتادم … نفس حبس شده ام را بیرن دادم …آناهیتا کنارم ایستاد و با صدای آرامی گفت
آناهیتا:چرا اینقدر تند میری؟
چراغ قوه را روشن کردم …و ماسک خونسردم را به صورت آوردم و گفتم
-مطمئنی اتاقش پایینه ؟
همانطور که هر دو آرام از پله ها پایین می آمدیم آناهیتا گفت
آناهیتا:آره مطمئنم … چند باری دیدم که رفته توی همون اتاق … تازه حکیمه هم دیدم چندباری داد زده که اتاق آقا یوسف رو تمییز کنین
سرم را تکان دادم و گفتم
-دیدم از پنجره… همیشه همین ساعتا میره بیرون دو ساعت بعدش میاد
پله های طولانی را پایین آمدیم و به پشت ستون رفتیم …آناهیتا با لبخندی نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:شدیم عین این جاسوساها
خنده ی ریزی کرد .. با تأسف سرم را برایش تکان دادم و به جلو هلش دادم
-گمشو راه رو نشون بده جاسوس
آناهیتا خنده ای کرد و جلو تر از من راه افتاد … چراغ را به اطراف زدم و دقیق به همه جا نگاه کردم … و همانطور به آرامی گفتم
-راستی این حکیمه کجاست نمی بینمش ؟
آناهیتا:اینطور که من از نرگسی شنیدم با فرح بانو رفتن خارج روستا
سرم را تکان دادم و عجبی زیر لب گفتم …هر دو وارد راهرویی که اتاق ها در آنجا بود شدیم ..
با شنیدن صدایی که از راهرو آمد …هر دو از آن خارج شدیم و هر یک پشت ستونی رفتیم … چراغم را خاموش کردم …نگاهی به آناهیتا کردم که با ترس چراغ را گرفته بود …نفسم را بیرون دادم و رو به آناهیتا زمزمه وار گفتم
-آنی چراغ رو خاموش کن
اناهیتا با تعجب نگاهم کرد … صداها نزدیک می شد و ترس بدی در دلم نشسته بود …
چراغ قوه ام را بیرون آوردم و تکان دادم … به دلیل مهتابی که از پنجره کنارم وارد می شد …آناهیتا به راحتی می توانست من را ببیند … سرش را تکان داد و با دستهای لرزان چراغ را خاموش کرد که صدای زنی به گوش رسید
-خانوم من سعیم رو می کنم
صدایش عجیب برایم آشنا بود … خودم را بیشتر به ستون چسباندم و در میان تاریکی که به چشمانم عادت کرده بود به زن چشم دوختم که موبایلش را کنار گوشش جابه جا کرد و گفت
-خانوم بعد از اون اتفاق دقیق تر شدن
زن وسط من و آناهیتا بین دو ستون ایستاد … نگاهی به نیم رخ زن کردم و اخمهایم درهم رفت… دستی به موهای پریشانش کشید و با ناله گفت
-چشم حتما به میلاد خان میگم
اسم میلاد چند باری در سرم تکرار شد … اون شخص کی بود که با میلاد کار داشت…مستخدم حرکت کرد …و صورت رنگ پریده ی آناهیتا با آن لباس های مشکی …لبخند کمرنگی را بر روی لبهایم ظاهر کرد … صدای زن دور و دورتر شد … ابرویی برای آناهیتا بالا انداختم … آناهیتا نفس حبس شده اش را بیرون داد و از ستون فاصله گرفت
آناهیتا:این کی بود دیگه
-مستخدم شخصیه فرح بانو
آناهیتا با چشمان گرد شده نگاهم کرد …. اشاره ای به راهرو کردم و جلوتر از اینکه چیزی بگوید گفتم
-تا هنوز کسی نیومده تکون بخور که وقت نداریم ممکنه یوسف برسه
آناهیتا با عجله سر را تکان داد و جلو تر از من راه افتاد که یک قدم نرفته را محکم به زمین خورد و صدای ناله اش به هوا رفت … با سرعت جلوی دهانش را گرفتم و غریدم
-دختره ی دیونه چراغ رو روشن کن راه برو
آناهیتا همانطور که دستم برروی دهانش بود سرش را تکان داد … با دیدن اشکی که در چشمانش جمع شده بود … لبخند مهربانی زدم
-دردت گرفت؟
سرش را باز تکان داد …لبم را غنچه کردم
-اوخ شدی خواهری؟
مظلوم سرش را تکان داد … پس گردنی به سرش زدم … دستم را روی دهانش برداشتم
-روشن کن اون چراغ لامصبو تا همه نفهمیدن
از کنارش بلند شدم … آناهیتا غرغر کنان چراغش را روشن کرد و پس گردنش را مالید
اناهیتا:دستت بشکنه که هیچ مهربونی به تو نیومده
ریز ریز شروع به خندیدن کردم … با اخمی به طرفم برگشت و چراغ را به چشمانم زد
آناهیتا:نخند ..
لبم را به دندان گرفتم و به جلو هلش دادم
-آنی جان من بیا این کارو تموم کنیم بریم که می دونم از دست تو ضایع می شیم
آناهیتا شانه اش را بالا انداخت و بی حرف به طرف اتاق یوسف به راه افتاد … در اتاق را باز کرد … با چراغ نگاهی به اطراف انداختم … با نبودن کسی …نفس راحتی کشیدم و همراه با آناهیتا وارد اتاق شدم و در را پشت سر خود بستم …با دیدن اتاق یک دست آبی اش سوتی کشیدم
-اووووه آقا رو چه اتاقی هم داره
اناهیتا نگاهی به اطراف کرد
آناهیتا:ببین تورو خدا با اون اخلاق گندش از چه رنگی هم خوشش میآد
هر دو یکصدا خندیدم و نگاهی به اطراف انداختیم … با دیدن عکس یوسف با لبخندی که کناردختری ایستاده بود… قدمی به طرف عکس برداشتم … قاب عکس را از روی میز عسلی برداشتم و نگاهم را به دختر دوختم …لبخندی زدم … دستم را بر روی قاب عکس کشیدم و زمزمه کردم
-آتوسا
آناهیتا کنارم ایستاد و نگاهش را به عکس دوخت
آناهیتا:به این خوشگله کیه که این گوریل کنارش ایستاده؟
با اصطلاحی که برای یوسف به کار برده بود خنده ای کردم و عکس را به طرفش گرفتم و گفتم
-این خوشگله مامانه آروینه …آتوسا
عمیق خیره به قاب عکس شد
آناهیتا:تو از کجا می دونی که آتوساس؟
ایستادم و نگاهی به اطراف اتاق کردم …و به آرامی برعکس قلبم که به سینه می زد گفتم
-از چشماش …
نگاه غم گرفته اش آهی کشیدم … چطور می تونستم این نگاه رو نشناسم … نگاهی که هر لحظه … هر دقیقه … هر ثانیه توی خواب توی بیداری مشتاق نگاه کردنشم … نگاهی که به مهتاب زندگی داد و به من عاشقی … لبخند تلخی بر روی لبم نشست و به طرف آناهیتا برگشتم که هنوز خیره به عکس بود
-آنی؟
آناهیتا نگاهش را از عکس گرفت و به من دوخت … اخمی کردم
-اینجا برای چی اومدیم.. گمشو دنبال پرونده بگرد ببینم
آناهیتا اخمی کرد و قاب عکس را سر جایش گذاشت و غرغر کنان گفت
آناهیتا:اه بد اخلاق حالم بهم خورد
حرفی نزدم …فقط با اخمی نگاهش کردم … ایشی گفت و شروع به گشتن کرد..
نگاهی به کشو ها کردم و به طرفش رفتم … در اولین کشو را باز کردم… با دیدن پوست آدمسها و پستهای پسته…چیز دیگری در آن دیده نمی شد … دستم را به طرف کشوی پایینی بردم که داد آناهیتا به هوا رفت
آناهیتا:اون کشو رو باز نکنی ها
با تعجب نگاهش کردم
-چرا؟
آناهیتا لبش را به دندان گرفت و چشمانش را بیرون آورد
آناهیتا:دختره ی چشم سفید ممکنه لباس های استغفراالهی توش باشه
با چشمان گرد شده به آناهیتا نگاه کردم که هنوز لبش را به دندان گرفته بود و نگاهم می کرد … چراغ قوه را به طرفش پرت کردم و نالید
-آنی گورت رو گم کن تا نکشتمت
آناهیتا چراقوه را در هوا گرفت و خنده ای کرد … پشتش را به من کرد و شروع به گشتن در کشوهای دیگر کرد … سرم را با تأسف تکان دادم و در کشوی پایین را باز کردم …با دیدن لباس زیرهای یوسف لبم را به دندان گرفتم تا با صدای بلند نخندم … لباس هایش را پس زدم …نگاهم به عکسی افتاد … با تعجب عکس را بیرون آوردم و نگاهش کردم … با دیدن شایا و مهتاب که کنار هم ایستاده بودن اخمهایم در هم رفت
-این پیش این چیکار می کنه
آناهیتا:چی می گی برای خودت؟
از جایم بلند شدم و در کشو را بستم … عکس را به طرف آناهیتا گرفتم …آناهیتا با تعجب عکس را از دستم گرفتم و به آرامی گفت
آناهیتا:این که مهتاب و شایان
سرم را کج کردم و اخمی به ابرو آوردم
-منم می دونم اما دست این چیکار می کنه؟
آناهیتا با همان تعجب شانه اش را بالا انداخت … با اخم های درهم رفته عکس را از او گرفتم و در چیبم فرو بردم و اشاره ای به کمد… اناهیتا را به طرفش هل دادم
-تو برو تو کمد بگرد من هم کتابخونه اینا رو می گردم
آناهیتا بدون حرفی به طرف کمد رفت … هردو سخت در حال گشتن بودیم … کتابخانه را زیر رو کردم اما باز اون ملف(پوشه) آشنا را که در ماشین زرین خاتون دیدم را ندیدم … دستی به موهایم را که جلوی چشمانم را گرفته بود به پشت گوش بردم … آهی کشیدم … نگاهی به اطراف کردم … اون روز خودم اون ملف رو دیدم که یوسف از ماشین بیرون آوردم … نگاهی به تخت دو نفره اش کردم و زیر لب غریدم
-لعنتی کجا گذاشتی این ملف رو
آناهیتا خسته سرش را از کمد بیرون آورد و نالید
اناهیتا:اینجا که جز لباسهای بو گندوش هیچی دیگه نیست …
کلافه دور خودم چرخید و نگاه دیگری به تخت کردم …آناهیتا نگاهم را دنبال کرد و هر دو به طرف تخت رفتیم … تخت را جابه جا کردیم… بالشتها را تکان دادم اما هیچی نبود … پوفی کردم و بر روی تخت نشستم … آناهیتا طرف دیگر تخت نشست و نالید
آناهیتا:توی اون پرونده مگه چی هست که یوسف بخواد برداره ؟
نگاهش کردم و با ناامیدی دهانم را باز کردم
-اون مل…
هنوز حرف تموم نشده بود که دستگیره در تکون خورد … هر دو با تعجب نگاهی به یکدیگر کردیم ..و نگاه پر از ترس و نگرانیمان را به دستگیره دوختیم…. با شنیدن صدای نوید که سعی در کنترول عصبانیتش داشت …لبم را به دندان گرفتم و با دستانی مشت شده از ترس خیره به دستگیره شدم
نوید:یوسف دارم باهات حرف می زنم …
متوجه نشدم یوسف چی گفت … با نگرانی و ترس نگاهی به آناهیتا کردم که رنگش پریده بود
-آنی
اناهیتا با نگرانی نگاهم کرد که در باز شد … هر دو با چشمان گرد شده به در نگاه کردیم ….نفسم در سینه حبس شده بود …نگاهم را به در نیمه باز دوختم که در باز شده باز بسته شد … قلبم شروع به تند زدن کرد … چه غلطی کردیم … نگاهی به آناهیتا کردم که از روی تخت بلند شد و با عجله رو به من گفت
آناهیتا:زیر تخت … گمشو بیا زیر تخت
با تعجب نگاهش کردم که خودش خم شد و به زیر تخت رفت … با باز شدن در بار دیگر ..با عجله خم شدم و کنار آناهیتا زیر تخت رفتم … قدم هایش را که عصبی بر می داشت به راحتی می توانستیم ببینیم
یوسف:نوید با بچه که طرف نیستی
در اتاق محکم بسته شد و نوید به داخل آمد و با صدای عصبی گفت
نوید:از بچه هم بدتری یوسف
یوسف خودش را بر روی تخت انداخت که فنرهایش محکم به کمر آناهیتا خورد و صدایش را در آورد
آناهیتا:ای لگنت بشکنه مرد که بی کمرم کردی
خنده ی ریزی کردم … آناهیتا محکم با زانویش به پایم زد ….
نوید:ببین یوسف به خودت بیا نمی خوام فردا پس فردا از این خونه بیرونت کنن
یوسف:برو بابا اینا نمی تونن کاری کنن
نوید با قدم های محکم به تخت یوسف نزدیک شد و غرید
نوید:می تونن ابله می تونن … اگه شایا …حتی ساشا به گوششون برسه شبا کجا میری می کشنت از این خونه می ندازنت بیرون
کنجکاو سرم را نزدیک تر بردم و گوش به صدای یوسف دادم
یوسف:که چی مگه جای بدی می رم ؟
نوید پوزخند پر صدای زد
نوید:نه پس جای خوبی میری … تو داری خونه یکی از رعیت های اینا میری برای مشروب خوری دست درازی به خواهر های این رعیت هم داری … فکر می کنی تا کی این رعیت ها ساکت می شینن؟
دستان مشت شده ی اناهیتا نظرم را به او جلب کرد که زیر لب گفت
آناهیتا:پس فطرت …
نوید:ببین داداشه من خودت رو به پسرت نزدیک کن …امروز وقتی توی اون حال دیدمش از عمو بودنم حالم بهم خورد …تو که پدرشی چرا باید یک غریبه نگران بچه ات باشه؟
قدم های نوید نزدیک شد و بر روی تخت نشست که با فنرهایی که به کمرم چسبید …لبم را به دندان گرفتم …
نوید:یوسف ..تو پدر این بچه ایی ..این بچه به تو احتیاج داره …صورت زرد شده ی این بچه رو دیدی؟
صدای نوید را غم گرفته بود … دردی گرفته بود که دلم را ریش کرد … نگاهی به آناهیتا کردم که با چشمان به اشک نشسته به حرفهای نوید گوش می داد
نوید:به خاطر این بچه تو حالا …اینجایی … یک ذره به خودت بیا یوسف آروین به پدر احتیاج داره
یوسف:میگی چیکار کنم .. بشینم بچه داری کنم؟
نوید:بچته وظیفته باید بچه داری کنی
یوسف:این کاره ما مردا نیست …پس این مهتاب و شایا برای چی خوبن
با خشم دستانم را مشت کردم … مطمئن بودم یعنی حالا اگر رو به رویش بودم … صد در صد مشتی نوش جان می کرد …
نوید:این حرفا چیه برادر من … آروین پسرته …به خودت ب…
هنوز حرفش تموم نشده بود که تقه ای به در خورد …با نگرانی نفسم را بیرون دادم و نگاهی به آناهیتا کردم که اخم کرده به در خیره شده بود
آناهیتا:ای بابا این دیگه کیه؟
نوید از جایش بلند شد و به طرف در رفت ….در اتاق باز شد و کفش های اسپرت آشنایی به چشم خورد … صدای پر تعجب نوید به گوش رسید
نوید:ساشا!!!
با چشمان گرد شده سرم را پایین بردم تا دقیق بتوانم ساشا را ببینم … اما موفق نشدم …
ساشا:نوید اینجایی و ماشینت روشنه؟!
صدای پر تعجب نوید که دستش را تکیه به دیوار داده بود من و آناهیتا را تکان داد
نوید:ماشین من …
ساشا:آره بابا روشنه … انگار صدا هم داره میده …
یوسف از جایش بلند شد …اناهیتا نفسی به راحتی کشید و دستی به کمرش کشید
یوسف:صدا می ده!!؟
ساشا:آره نمی دونم چشه دود از توش داره بیرون میآد کلید نداشتم خاموشش کنم
نوید:ولی من که خا….با بسته شدن در اتاق و خارج شدن هرسه آنها… هر دو نفسی به راحتی کشیدیم و از زیر تخت خارج شدیم … با خارج شدن آناهیتا … ملف آشنا نیز با آن خارج شد … با عجله ملف را برداشتم و لبخند عمیقی زدم
-پیدا شد
آناهیتا با تعجب نگاهی به ملف کرد و با تعجب گفت
آناهیتا:دنبال این می گشتی
-اوهوم
اخمهایش درهم رفت و قدمی با عصبانیت به من نزدیک شد و مشتی به بازویم زد
آناهیتا:آخه ابله این کجاشو پرونده است
با اخمی نگاهش کردم و بازویش را گرفتم و به طرف در کشیدم
-فعلا” نمی خواد از این حرفا بزنی اول باید از اینجا بریم بیرون تا دوباره نیومدن
هر دو با سرعت از اتاق خارج شدیم … نگاه دقیقی به اطراف کردم ….و به همان آرامی که آمده بودیم … به همان آرامی از پله ها بالا رفتیم …به طرف اتاق آناهیتا راه افتادیم …مکثی کردم و نگاهی به اتاق کار شایا کردم…. به کنار در اتاق کار شایا رسیدم … صدای اهنگ بی کلامی از آن خارج می شد … با آرامی دستم را بر روی در اتاق کشیدم … لبخند تلخی بر روی لبم نشست …دلم برای هم اتاق بودنمان در چند ساعت تنگ شده بود… دست دیگری بر روی در کشیدم و زیر لب زمزمه کردم
-منو ببخش شایا…
قدمی از در فاصله گرفتم ….سرم را برگرداندم که با کشیده شدن بازویم با اخمی به طرف آناهیتا برگشتم …اما با دیدن ساشا که با عصبانیت نگاهم می کرد ….ابروهایم بالا پرید… دیدن صورت پر از خشم ساشا که بازوی من و آناهیتا را گرفته بود نالیدم
-ساشا
ساشا با اخمی نگاهم کرد و بازویم را محکم تر فشرد
ساشا:هیس صدات در نیاد
هیچ نگفتم … حرفی نزدم و فقط چشم دوختم به اویی که با خشم مارا به طرف اتاقش می برد….به طرف اتاقش رفت وبا پایش در اتاق را باز کرد و هر دوی ما را به داخل اتاق پرت کرد … با پرت شدنم در اتاق بازویم بین لبه ی تخت گیر کرد و صورتم محکم به کناره تخت برخورد کرد و صدای آخم را بلند کرد …دستی به گونه ام کشیدم …که به طور فجیعی درد می کرد و به طرف ساشا برگشتم که برزخی نگاهمان می کرد … آناهیتا با نگرانی نگاهی به ساشا کرد و نگاهش را به من دوخت ….ساشا صندلی مطالعه اش را بیرون کشید و وسط اتاق گذاشت و بر روی آن نشست …با اخمهای درهم رفته نگاهی به من و آناهیتا کرد و بین دندان های ساییده شده اش غرید
ساشا:می شنوم
نگاهی به آناهیتا کردم … با دیدن رنگ پریده اش ..به خودم لعنت فرستادم که چیکار کردم…
ساشا:می شنوم
نگاهی به آناهیتا کردم … با دیدن رنگ پریده اش ..به خودم لعنت فرستادم که چیکار کردم..آناهیتا با سنگینی نگاهم به طرفم برگشت … با دیدن نگاه نگرانم … لبخند بی جونی زد و به طرف ساشا برگشت و به آرامی گفت
آناهیتا:ببین سا…
ساشا با همان اخم عمیق به آناهیتا نگاه کرد و انگشت اشاره اش را به طرف بینی اش برد و پر خشم گفت
ساشا:هیس از تو نمی خوام بشنوم
لبخند عصبی زد
ساشا:برای شما هم دارم خانوم
آناهیتا خودش را کنار کشید و با ترس نگاهش را از ساشا گرفت … ساشا سرش را به طرفم برگرداند و پوزخندی به رویم زد .
ساشا:خوب خانوم شجاع بگو ببینم
دستم را آرام ر روی گونه ام کشیدم و فقط خیره نگاهش کردم …. با دیدن دستان لزرانش از عصبانیت … با نگرانی نگاهش کردم و دهانم را باز کردم
-ساشا من…
سکوت کردم … حرفی نداشتم که بزنم … باید چی می گفتم … می گفتم که داشتم از اتاق شوهر خواهر خدا بیامرزت امانتی بر می داشتم ….یا می گفتم داشتم دزدی می کردم …نفسم را پر صدا بیرون دادم
-ساشا من ..یعنی ما
ساشا:داشتین تو اتاق اون عوضی چکار می کردین ستاره؟
دستانش مشت شد و از روی صندلی بلند شد … به من نزدیک شد …باز با صدای بلند غرید
ساشا:داشتین اونجا چه غلتی می کردین ستاره؟
آناهیتا:ساشا ص…
ساشا با خشمی به طرف اناهیتا برگشت و لیوان بر روی میز را به طرف دیوار پرت کرد …آناهیتا جیغ خفه ای کشید…ساشا با خشمی رو به اناهیتا گفت
ساشا:گفتم تو هیچی نگو
اناهیتا دستش را بر روی دهانش گذاشت و با چشمان اشکی خیره به ساشا شد …. ساشا کلافه دستی در موهایش کشید و با همان نگاه به خون نشسته نگاهم کرد و قدم هایش را به طرفم برداشت … خودم را کنار کشیدم …. بازوهایم را در دستش گرفت … بازویم به دلیل بر خورد…به لبه ی تخت و با فشاری که داد ..شروع به سوزش کرد … ساشا بین دندان های فشرده شده از عصبانیتش …بازویم را محکم تر فشرد …که از درد چشمانم را بستم …و صدای پر از خشم و فریاد عصبانی اش در اتاق پیچید
ساشا:داشتین چه غلطی می کردین؟
چشمانم را باز کردم و با غم نگاهش کردم … در با صدای بلند باز شد و محکم به دیوار خورد …. ساشا بدون آنکه فشار دستانش را کم کند باز غرید
ساشا:بگو ستاره… تا اون روی سگم بالا نیومده
شایا:اینجا چه خبره؟
با صدای شایا بی حال از دردی که در بازویم پیچیده بود به طرف شایا برگشتم …. با دیدن چشمان سرخ شده از عصبانیت شایا …ساشا بازوهایم را رها کرد … به زانو نشستم … و دستم را به طرف بازویم بردم … کف دستم خیس شد .. و لبخند تلخی بر روی لبم نشست … باز صدای شایا به گوش رسید
شایا:داشتی چیکار می کردی ساشا؟
چشمانم را باز کردم و نگاهم را به شایا دوختم که با اخمی به ساشا خیره شده بود … ساشا پوزخندی زد و رو به شایا ..اشاره ای به من و آناهیتا کرد و با عصبانیت گفت
ساشا:از اینا بپرس… از اینا بپرس بگو از کجا دارم میارمشون
شایا با تعجب نگاهی به من و اناهیتا کرد و با تعجب بیشتری با دیدن لباسهایمان و صورت سیاه شده ی آناهیتا گفت
شایا:این چه ریختیه …از کجا دارین میاین؟
آناهیتا نگاهی به من کرد و با شرمندگی سرش را به زیر انداخت … شایا نگاهش را به من دوخت و قدمی به جلو آمد … و اخمهایش در هم رفت …. با دردی که در بازو و گونه ام پیچید ناله ای کردم … قدم های سنگینش نزدیک می شد ..را شنیدم … سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم …. نگرانی که در چشمانش می دیدم … دلم را گرم می کرد … دیگر نگران نبودم … چون اون بود … دیگر برای عصبانیت ساشا مهم نبود … چون او بود
شایا:گونه ات چی شده؟
لبخند غمگینی زدم و نگاهی به ساشا کردم که با تعجب به کف دستش نگاه می کرد… شایا نگاهم را دنبال کرد … با دیدن ساشا که آنطور با تعجب به کف دست نگاه می کرد …دستش را به طرفم دراز کرد … نگاهی به دستش کردم ….نگاهش را از ساشا گرفت و به من دوخت … با دیدن من که آنطور به دستش خیره شده بودم …اخمی کرد و دستش را به طرف بازویم برد و با خشونت بلندم کرد که فریادم از درد به هوا رفت
-شایا
شایا با تعجب دستش را پس کشید … با ناله… بازویم را در دست گرفتم و نگاهی به شایا کردم که با تعجب نگاهش به من … و نگاهش به کف دستش را که از رنگ خونم قرمز شده بود کرد …. آناهیتا جیغ خفه ای کشید وبا تعجب نگاهم کرد … شایا بار دیگر …نگاهی به من و به کف دستش کرد … و در آخر نگاهش بر روی گونه ام خیره ماند … قطره اشک مزاحم به آرامی از درد بر روی گونه ام سرازیر شد … صورت شایا از تعجب خارج شد … و جایش اخم و عصبانیت گرفت با خشمی به طرف ساشا برگشت…
شایا:چیکار کردی؟
ساشا سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد … نگاهی پر از تعجب … پر از پشیمونی
ساشا:ستار…هنوز حرفش تمام نشده بود که شایا با یک قدم خودش را به او رساند و یقه اش را گرفت … جیغی از ترس کشیدم و فریاد زدم
-شایا
شایا یقه ی ساشا را در مشت گرفت و به خودش نزدیک کرد و غرید
شایا:این چه کاری بود که کردی؟
ساشا غمگین …نگاهش را از برادرش گرفت و نگاهش را به من دوخت و به آرامی گفت
ساشا:من … من کار…
با مشتی که شایا به صورت ساشا زد … جیغ آناهیتا به هوا رفت … با تعجب به ساشا که لبخند تلخی بر روی لبش نشسته بود …غمگین نگاه کردم … ساشا نگاهم کرد و باز دهانش را باز کرد
ساشا:ستاره من…
دست شایا بار دیگر به هوا رفت …با سرعت از جا بلند شدم …. و دست شایا را که می خواست بر روی صورت ساشا فرود بیاید را گرفتم و بین دو دستم گرفتم و نالیدم
-داری چیکار می کنی شایا؟
شایا یقه ی ساشا را رها کرد و پوزخندی زد و با تأسف گفت
شایا:این بود … این بود خواهر …خواهر کردنات؟
دست شایا را بین دو دست فشردم و نالیدم
-شایا
شایا دستم را بین مشتش گرفت و با عصبانیت به طرف ساشایی که شرمنده سرش را به زیر انداخته بود غرید
شایا:حقته همینجا بزنمت
بار دیگر به طرف ساشا خیز برداشت که با عصبانیت جلویش ایستادم … ناخدا آگاه دستم بالا رفت …. و بر روی گونه ی شایا فرود آمد … نفس نفس می زدم … از درد … از دعوای دو برادر برای من … از شرمندگی ساشا … مشتی به سینه ی شایا زدم و همانند خودش غریدم
-مردونگی کردی که زدی توی صورت برادرت هان؟
شایا دستش را بر روی گونه اش گذاشت و سرش را به زیر انداخت … بین دو برادر ایستادم … و مشت دیگری به سینه ی ساشا زدم و باز غریدم
-تو هم مردونگی می کنی که شرمنده سرت رو زیر می ندازی و تقصیر هارو می ندازی گردنت ؟
هر دوی آنها را پس زدم و همانطور که به طرف آناهیتا می رفتم با ناله گفتم
-چقدر مردین شما اربابا که فقط می تونین زود قضاوت کنین
آناهیتا را که با صورت اشکی نگاهم می کرد را از جایش بلند کردم و ادامه دادم
-حالم بد می شه از این مقابله کردنها که آخرش شرمندگی داره و تأسف
با تأسف نگاهی به آن دو کردم که غمگین نگاهم می کردن و گفتم
-وقتی به داخل اتاق پرت شدم …دستم به تیزیه لبه ی تخت گیر کرد و این اتفاق افتاد …
اشاره ای به بازو و گونه ام کردم و با همان تأسف رو به آن دو که سکوت کرده بودن گفتم
-این به خاطر کاری هست که کردم … لازم به دست به یقه کردن شما دوتا نبود
به طرف در رفتم و آن را باز کردم و زیر لب غریدم
-واسه من غیرتی بازی در میارن
از اتاق خارج شدم .. اناهیتا هم همراه من خارج شد ….به طرف اتاق آناهیتا راه افتادیم … نیم نگاهی به آناهیتا کردم که با بهت نگاهم می کرد و خنده ی آرامی کردم که آناهیتا با تعجب نگاهم کرد … …چشمکی به صورت پر از تعجبش زدم و با شیطنت گفتم
-دیدی چطور از زیر جوابهاشون در رفتیم؟
چشمان آناهیتا گرد شد و با تعجب بیشتری نگاهم کرد … خنده ی آرام دیگری کردم و در اتاق آناهیتا را باز کردم و گفتم
-چه شبی شده بود امشب …
هر دو وارد اتاق شدیم …اناهیتا با همان تعجب نگاهم کرد و گفت
آناهیتا:یعنی تو داشتی فیلم بازی می کردی؟
سرم را تکان دادم ….درد بازو و گونه ام را با نیش بازم پنهان کردم و با ته خنده ای که در صدایم بود گفتم
-بازیگری هستم
خودم را به ارامی که آروین بیدار نشود بر روی تخت انداختم و همانطور که به سختی سعی در باز کردن دکمه های پیراهنم داشتم گفتم
-نمی خواستم دعوا کنن و بین دو داداش شکر آب بشه …
سرم را بالا گرفتم و به آناهیتا دوختم و ادامه دادم
-تازه نمی خواستم ….شایا و ساشا بدونن که توی اتاق یوسف چیکار می کردیم
آناهیتا نفسی به راحتی کشید و برای کمک به من که پیراهنم را خارج کنم نزدیک شد و گفت
آناهیتا:چه سخنرانی هم کردی پیراهنم را خارج کرد و نگاهی به زخمم کرد .
صورتش با دیدن ان همه خون در هم جمع شد که گفتم
-مجبور بودم اونطور سخنرانی کنم ..یعنی یکی باید می اومد اون دوتا رو جمع می کرد آناهیتا پیراهنم را در دست گرفت و با لبخندی که بر روی لبش نشسته بود گفت
آناهیتا:ولی عجیب سیلی زدی تو صورت این شایای بدبخت..
با خنده گفتم
-سیلی به خاطر چیز دیگه ای بود
اناهیتا خنده ای کرد
آناهیتا:ناقلا بگو ببینم به خاطر چی بود
با خنده مشتی به بازویش زدم …. اما با آخی که گفتم ..آناهیتا سرش را با تأسف تکان داد و بازویم را در دستش گرفت… نگاهی به زخمم و با اخمی گفت
آناهیتا:ستاره زخمت خیلی عمیقه ..بخیه می خواد …
نگاهی به بازویم کردم که اطرافش کبود شده بود و به راحتی می توانستم عمیقی زخمم را ببینم … صورتم درهم جمع شد و نالیدم.
-فکر نمی کردم اینقدر عمیق باشه که اینطور بشه
آناهیتا با ناراحتی سرش را تکان داد و انگشتش را به اطراف زخم کشید و گفت
آناهیتا:بریدگیش عمیق بوده برای همین اولش احساس درد نکردی
انگشتش را از روی زخم برداشت و ادامه داد
آناهیتا:با فشاری هم که به بازوت وارد کردن برای همین اینقدر عمیق شده که می تونم گوشت دستت رو ببینم
ایشی زیر لب گفتم و با لبخندی نگاهش کردم
-دکتری هستی برای خودت ها
آناهیتا لبخندی زد و پیراهنم را برداشت و بلند شد …
آناهیتا:خوبه نرگسی پرستاره و ما این چیزارو می دونیم ها
خنده ای کردم و سرم را تکان دادم که به طرف حموم در اتاقش راه افتاد و گفت
آناهیتا:تا من صورتم رو می شورم تو کثیفیه زخمت رو تمییز کن
-آنی من که با یک دست نمی تونم تمییز کنم
اناهیتا نگاهم کرد …نفسش را بیرون داد و به آرامی گفت
آناهیتا:پس صبر کن و صورتم رو بشورم برم از شایا وسایل زد عفو….
هنوز حرفش تمام نشده بود که تقه ای به در خورد … آناهیتا با تعجب نگاهم کرد …باز تقه ای به در خورد … اخمی به آناهیتا که با تعجب نگاهم می کرد و اشاره ای به در کردم
-باز کن ببین کیه؟
آناهیتا مطیع حرفم به طرف در رفت و آن را باز کرد … صورت اخم کرده ی شایا میان در نمایان شد … ناخداآگاه لبخندی روی لبم نشست و به ساشا که معصومانه کنارش ایستاده بود چشم دوختم
آناهیتا:بله … چیزی شده
شایا:اومدم ببینم بازوش چی شده …
آناهیتا نفسی به راحتی کشید و در را تا آخر باز کرد … رو به شایا با نگرانی گفت
آناهیتا:زخمش خیلی عمیقه انگار بخیه می خواد …
شایا با نگرانی سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد… خدا رو شکر می کردم که تاپی که پوشیدم یقه باز نیست … ساشا از کنار شایا تکان خورد و با نگرانی رو به من گفت
ساشا:درد می کنه
سرم را به “نه” تکان دادم…. لبخند مهربان همیشگی اش را زد و به من نزدیک شد و با مهربانی برادرانه اش گفت
ساشا:شرمنده خواهری نمی خواستم بهت صدمه ای برسونم
لبخندی زدم و آرام گفتم
-دشمنت دادش
ساشا خم شد و پیشانی ام را بوسید و به همان آرامی کنار گوشم گفت
ساشا:فک نکن یادم رفته که در رفتی از زیر سوالام
خنده ای کردم و او را پس زدم … ساشا راست ایستاد و با خنده ای که روی لباش نشسته بود به آناهیتا نگاه کرد … آناهیتا دهانش را برای او کج کرد و با اخمهای درهم رفته به طرف حمام در اتاقش راه افتاد … ساشا خنده ای کرد و نیم نگاهی به من و با صدای بلندی که آناهیتا بشنود گفت
ساشا:این آبجیت شباهت جنگلی هارو آورده چرا ؟
با جیغ حرصی که آناهیتا کشید …صدای خنده ی من و ساشا را بلند کرد … نگاهی به شایا کردم که لبخند کمرنگی بر روی لبانش نشسته بود … لبخندی زدم….نگاهش را به طرفم برگرداند و نگاهم کرد … نگاهش آرام بود … ارامی که تپش قلبم را بالا می برد .. قدمی به طرف تخت برداشت و وسایلی که در دستش بود را بالا آورد
شایا:بذار یک نگاهی به بازوت بندازم
ساشا از کنارم بلند شد … وجایش را به شایا داد … شایا کنارم نشست و همانطور که نگاهش به گونه ام بود …آهی کشید و بی آنکه نگاهی به چشمانم بیندازد که مشتاقانه به تک تک اجزای صورتش خیره شده بود بازویم را به طرف خودش گرفت … نفسهایش به نزدیکی ام …تنم را گرم می کرد..
با سوزشی که در بازویم پیچید …. ناله ای کردم …با نگرانی نگاهم کرد و آرام گفت
شایا:دارم سعی می کنم خون های اطرافش رو پاک کنم تا التهاب پیدا نکنه..و بتونم به راحتی زخمت رو ببینم سرم را تکان دادم و لبخندی از درد زدم … نگاهش را از من گرفت و خیره به زخمم شد … لرزش دستش را می دیدم … نگرانی ..ترس عجیبی را در چشمانش می دیدم …نفسش را به سختی بیرون داد و با صدایی که خشم در آن بود ..نیم نگاهی به ساشا کرد و گفت
شایا:نیاز به بخیه داره
ساشا متاسف نگاهم کرد … لبخندی به صورتش زدم ..ساشا لبخندم را جواب داد و با چشمکی به شایا اشاره کرد … نگاهی به شایا کردم که خیره به لبخندم بود و گفتم
-از اون چسبهای اتاق عمل نداری؟
سرش را به مثبت تکان داد که لبخند دیگری به او زدم و گفتم
-پس همین خوبه ..نیاز به بخیه نیست
شایا:اما…ابرویی بالا انداختم و وسط حرفش پریدم
-اما و اگر نیاز …نمی تونم درد رو تحمل کنم.
با اخمهای در هم رفته نگاهم کرد … دستم را به عادت بالا بردم تا اخمهایش را باز کنم … اما به یاد بوسه اش … به یاد صدای پر محبتش که مهتاب را صدا زد …دستم میان راه خشک شد …لمس کردنش سهم دیگری بود ..لبخند تلخی زدم و دستم را به زیر انداختم … شایا با دیدن دستم که نیمه فاصله گرفت … پوزخندی زد … بازویم را میان دست گرمش گرفت و آن را بالا آورد … نگاهی به ساشا کردم که بدون توجه به ما سرگرم دید زدن در اتاق آناهیتا بود … لبخند دیگری زد و سرم را به زیر انداختم …سوزش دیگری در دستم پیچید …به جای ناله لبم را به دندان گرفتم…. صدای پر حرص شایا که به آرومی حرف می زد به گوش رسید
شایا:بار دیگه حواست رو جمع کن خانوم شجاع
با اخمی نگاهش کردم …معلوم نیست این دو برادر چه گیری به شجاع بودن من دادن …
-باشه بار دیگه وقتی کسی داره پرتم می کنه ..سعی می کنم پرواز کنم
شایا فشاری به بازویم وارد کرد …مچ دستش را گرفتم و نالیدم
-نکن
غمگین بازویم را رها کرد …سرش را تکان داد … خم شد و از جبعه ای که آورده بود…چسب ها را بیرون کشید و به آرامی گفت
شایا:باید فشار وارد کنم تا بتونم چسبهارو درست بچسبونم
سرم را تکان دادم … دستم را گرفت و بر روی مچ دستش که بازویم را گرفته بود گذاشت … باتعجب نگاهش کردم … لبخند مهربانی زد و آرام گفت
شایا:اگه درد اومد ..به جای اونکه به لبات فشار بیاری …ناخوناتو با ناله توی مچ دستم وارد کن تا بدونم درد داری
با دیدن لبخندش …سرم را تکان دادم و مچ دستش را بین مشتم گرفتم … با فشاری که با بازویم وارد شد …ناله ای کردم و بدون انکه ناخون هایم را در مچش وارد کنم …مچ دستش را فشردم … چند بار دیگر همین کار را تکرار کردم … آخرین فشاری که وارد کرد … فریادی از درد کشیدم … و به لباسش چنگ زدم …اشک در چشمانم جمع شده بود … بوی بتادین که به بینی ام می خورد .. حالم را دگرگون می کرد … قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد … شایا دستش را جلو آورد و قطره اشکم را با انگشت شصتش پاک کرد و با لبخندی که مهون لبهایش شده بود گفت
شایا:تموم شد
مشتی به سینه اش به آرامی زدم و با خنده ی بی حالی که در صدایم بود گفتم
-نامرد …اخرین فشارت عمدی بود هان
شایا سرش را تکان داد و با نگرانی ..و همانطور که باند سفید را دور بازویم می پیچاند گفت
شایا:تو اتاق یوسف چیکار می کردی ستاره؟
لبم را به دندان گرفتم و خیره شدم در چشمان نگرانش … پس ساشا دلیل بحثش را گفته بود … سرم را به زیر انداختم و نگاهم را به حلقه ی در دستش دوختم و به آرامی گفتم
-امانتی داشتم که باید از اتاقش بر می داشتم …
سرم را بالا گرفتم و خیره به چشمانش گفتم
-تو به من اعتماد کن شایا …می دونی که من کار اشتباهی نمی کنم
لبخند کمرنگی بر روی لبانش نشست
شایا:بار دیگه می خواین مارپل بازی در بیارین یک اطلاع به من و ساشا بدین
خندیدم … خندیدم از این همه مهربانی و نگرانی این مرد که بروز نمی داد … شایا خیره به خنده ام شد …لبخندش عمیق تر شد … دستم را بالا آوردم …چشمانش را بست … بوسه ی گرم و آرامی را بر روی انگشتانم نهاد … سرش را بالا آورد با همان لبخند….اما شرمنده نگاهم کرد … قطره اشک مزاحم از روی گونه ام سر خورد …چرا با محبتاش من را وابسته می کرد … چرا دوست داشت قلب عاشقم را دیوانه وار به سینه اش بکوبد ….شایا دستش را جلو آورد …تا مثل همیشه … مثل هر وقت اشکم را پاک کند …کنار کشیدم … کنار کشیدم و اجازه دادم دستش را پس بکشد … شانه ام از بغض لرزید و سر به زیر نالیدم
-نکن شایا… گناهکارم نکن … با من این کارو نکن
دستش را جلو آورد …چانه ام را گرفت و سرم را بالا گرفت … خیره شد …در چشمانم …خیره شدم در چشمانش … همان چشمانی که در اتاق بسته ..با محبت نگاهم کرد …و گرمی نگاهش را به صورتم …پاشید …و بوسه اش را مهمون لباهایم کرد … این همان نگاه بود …نگاهی که مهتاب را طلبید ..
شایا:ستاره ..من..
سرش را با غم و ترسی که در چشمانش بود به زیر انداخت و زمزمه کرد
شایا:متاسفم کاش اون موقعه ..کاش اون لحظه…
این کلمه ای که از دهانش خارج می شد … می توانستم زار زار به حال خودم گریه کنم … ناله کنم …فریاد بزنم و بگم …متأسف باش … متأسف باش برای دل عاشق منی که دیوانه وار فریاد می زند که دوستت دارم …دوستت دارم
دستش را پس زدم … پوزخندی به لب آوردم …پوزخندی تلخ و پر از نفرت…از جایم بلند شدم …. لبخند تلخی بر روی لبان شایا نشست .. بی توجه به لبخندش بی توجه به نگاه شرمنده اش به ساشا نگاه کردم … با دیدن نگاهم …نگاه غم گرفته اش را از من گرفت و به قاب عکس مهتاب و آناهیتا دوخت ….آه چطور از یاد برده بودم که ستاره جایی در انجا نداشت … چطور باید از یاد می بردم … لبخند تلخی زدم و نگاهم را از آنها گرفتم و به طرف حمام راه افتادم …همان موقعه آناهیتا با سر و صورت شسته از ان خارج شد … بدون انکه جواب چیزی را بدهم …کنارش زدم و وارد حمام شدم …تا نتوانن ببینن اشکهایم را که با دردی از چشمانم سرازیر می شد … نبینن گریه ای را که از گناه پر شده بود … نفس عمیقی کشیدم ….صدای آناهیتا را از پشت در شنیدم
آناهیتا:ستاره ..شایا میگه نذاز زخمت خیس بشه
نگاهی به ستاره شکست خورده در آینه کردم و در جواب آناهیتا با صدای گرفته ای گفتم
-مواظبم …
دستم را جلو بردم و دستی به آینه که تصوریم در آن کشیده شده بود دست کشیدم و زیر لب زمزمه وار نالیدم
-چه کردی با خودت ستاره … چه کردی با دلت
جواب نداشتم ..برای این سوالهای آسان جوابی نداشتم … دلم را بخشیده بودم .. بخشیده بودم به شخصی که یادش ..قلبش …متعلق به بهترین بهانه ی زندگیم بود …مهتابم بود دستم را بر روی دهانم گذاشتم تا هق هقم از دهانم خارج نشود … آب را باز کردم … و نگاهم را به آن دوختم … صدای “متاسفم” گفتن های شایا در گوشم تکرار می شد … اون متاسف بود … همانند من … همانند قلبم که درش را برای عشق به او باز کردم …مشتی آب به صورتم زدم و خندیدم … خنده ی تلخ همراه برای فراموشی… خندیدم همراه با نفرت به احساس خودم …. خندیدم با درد …همراه با حسی گناه در سرتاسر وجودم … همانطور که آرام می خندیدم …مشت های آب را مانند سیلی به صورتم می پاشیدم … تا خالی بشم … خالی بشم با حس با او بودن و فکر نکنم ..به گرمی و نگرانی و ترسش آهی کشیدم و آب را بستم … نگاهی به ستاره ی خونسرد در آینه کردم … می ترسیدم با این رنگ عوض کردنهام ..دیوونه بشم … خود واقعی ام را فراموش بکنم .. لبخند تلخی را به لب آوردم … خیلی وقته فراموش شدم .. از همان روزی که مهتاب زندگی اش را شایایش را به من بخشید …نفس عمیقی کشیدم و حوله ای را که آویزان بود را به صورتم کشیدم … و همانطور از حمام خارج شدم .
با دیدن اناهیتا که معصومانه کنار آروین به خواب رفته بود … لبخند واقعیی و مهربانی به لب آوردم .. حوله را دور گردنم انداختم .. با لبخند دیگری به ان دو ..صندلی مطالعه در اتاق را کنار کشیدم و پشت میز نشستم … دستی در جیب شلوار مشکی و جیب دارم کردم و عکس مهتاب و شایا را بیرون کشیدم …تاپ مشکی رنگم را بالا زدم … و از پشت کمرم …ملف را بیرون کشیدم… عکس و ملف را بر روی میز گذاشتم و نگاهم را به آن دو چیز دوختم چراغ میز مطالعه را روشن کردم … از جایم بلند شدم ..و چراغ اتاق را خاموش کردم ..تا آن دو به راحتی بتوانند بخوابند و بار دیگر پشت میز نشستم … با انگشت ..دستی به عکس شایا و مهتاب کشیدم و با لبخند تلخی که بر روی لبم بود زمزمه کردم
-اون فقط متعلق به توئه مهتاب
عکس را وارانه کردم …تا نبینم … نبینم و حسادت نکنم به کسی که من را با او آشنا کرده بود… به طرف ملف رفتم … ملف را در دست گرفتم … سنگین بود ..و معلوم بود که ورقه های زیادی در این ملف هست … موهایم را با کشی که به مچ دستم بسته شده بود را بالا سرم جمع کردم… لبم را به دندون گرفتم و ملف را باز کردم …با وارانه کردن ملف تمام محتویاتس بیرون ریخت ….با افتادن عکسی در برابر نگاهم … نفس در سینه ام حبس شد …ملف خالی شده را رها کردم …دست لرزانم را جلو بردم …این خال بر روی گردن را می شناختم …خالی که بر روی گردن من هم بود … عکس را بالا گرفتم و خیره شدم … خیره شدم به مهتاب لختی که دست مردی بر روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود …با بلند کردن آن عکس …عکس دیگری جلوی چشمانم ظاهر شد …عکسی از لبهای مردی که بر روی گردن مهتاب خودنمایی می کرد …قطره ی اشک بر روی گونه ام سرازیر شد و نگاهم خیره ماند به چشمان به اشک نشسته ی مهتاب در عکس که التماس می کرد … که خواهش می کرد…تمام عکس ها را با خشونت و بغض بالا آوردم … پر بود …پر بود از عکسهای مهتاب زخم خورده … پربود از اوضاع بدتر و لباسهای دریده شده اش از حیوانی که اسم خودش را مرد گذاشته بود … دستانم لرزید …عکسها از بین دستانم رها شد و نگاهم خیره به عکسی ماند که مهتاب در کنار بختیاری با لبخندی ایستاده بود … تصویر زیبای مهتاب در نگاهم جان گرفت که …در حال گریه در ماشین نگاهش به ملف بود …همین ملفی که حالا در دستانم قرار گرفته بود …دستانم را مشت کردم و نگاه دیگری به عکسها کردم … لبم را به دندان گرفتم و از جایم بلند شدم … با دستان لرزان تمام وسایل را به زیر انداختم … تمام عکسها به زیر پایم ریخته شد … و خودم زانو زدم … زانو زدم بین آن همه عکس و زیر لب نالیدم ..
-چرا.؟.. چرا….
دستم را بر روی دهانم گذاشتم و عکسی که متعلق به بختیاری و مهتاب بود را بالا آوردم … نگاهی به دست بختیاری کردم که بر روی گونه ی مهتاب نشسته بود و غریدم
-چرا ؟..چرا کمکش نکردی؟
با صدای فریاد آخرم… آناهیتا با ترس از جایش بلند شد و نگاهام کرد .. با دیدن آن ستاره ی به زانو در آمده تعجب کرده بود … تلخ خندیدم …آناهیتا با تعجبی که در صدایش بود آرام صدایم کرد
آناهیتا:ستاره!!
با چشمان اشکی زل زدم به اناهیتا … میان گریه خندیدم و با دست اشاره ای به عکسها کردم و نالیدم
-آناهیتا مهتابم… خواهرم
پتو را کنار زد و همانطور که نگاهش خیره به من بود از روی تخت بلند شد …مکثی کرد و خیره به عکسها شد … به عکسهایی که زیر پایش از خار بودن خواهرش می گفت … از عکسهایی که مهتابم بین دستان گرگی التماس می کرد …زانوی آناهیتا همانند زانوهایم لرزید … لرزید و فرود آمد …فرود آمد در بین عکسهایی که فریاد می زد ..عکسهایی که ترحم در آن بیداد می کرد …با دستان لرزانم اشاره به عکسها کردم و نالیدم
-می بینی آنی … می بینی داره با جسم خواهرم چیکار می کنه؟
فریاد بلندی زدم
-می بینی با روحش؟ چیکار می کنن ؟
دستان آناهیتا همانند دستانم لرزید … همانند قلبم که زار می زد دستانش می لرزید … دست لرزانش را دراز کرد و عکسی را که شانه ی برهنه ی مهتاب را به نمایش گذاشته بودن به دست گرفت …….بی آنکه حرکتی کند … بی آنکه حرفی بزند خیره به عکس شد …لبم را به دندان گرفتم …تا هق هقم خارج نشود..تا گریه ام همانند نگاه مهتاب پر التماس نشود چانه اناهیتا لرزید …قطره اشکش بی آنکه پلکی بزند از گونه اش از روی گونه اش سر خورد…بر روی عکس افتاد… دستش را دراز کرد…همانطور که چیز نامفهومی زیر لب می گفت … عکس دیگری در دست گرفت … با دیدن عکس خندید و نگاهم کرد … اشاره ای به عکسی که در دستش بود کرد و باز خندید ..با همان خنده سرش را بالا گرفت و نگاهی به من گفت
آناهیتا:ستاره نگاهش پر التماسه نگاه کن …
بلند تر خندید و عکس را به طرفم پرت کرد …اشاره ای به عکس دیگر در دستش کرد و همانطور که می خندید گفت
آناهیتا:اینجارو ببین … چطور دندون های این شخص رو تنش مونده …
عکس را پرت کرد و بغض کرده میان خنده گفت
آناهیتا:ببین نگاه مهتاب درد گرفته …
نگاهی به اشکهای آناهیتا که بی امان از چشمانش خارج می شد کردم …با درد …با بغض نگاهی به تمام عکس ها کرد وصورتش را میان دستانش گرفت و هق هقش به هوا رفت…نالید ..از دیدن عکس های نفرت انگیز میان هق هق گریه نالید
آناهیتا:ببین مهتاب چقدر شکست خورده … می بینی ستاره ..این مهتابه
شانه هایم از بغض از گریه ..از هق هق اناهیتا …از دردی که در صدای بود لرزید…عکسها را پس زدم و در آغوشش گرفتم … در آغوشش گرفتم و به خودم فشردمش …گرفتمش تا نلرزد … همانند من نلرزد و نشکند …. دستش را از روی صورتش برداشت و دستانش را دورم حلقه کرد … همراه با هق هق نالید … همراه با درد نالید
آناهیتا:ستاره ببین اون بی انصاف ..اون بی انصاف خواهش رو توی چشمای خواهرم ندید
حلقه ی دستش را تنگتر کرد و بلندتر نالید
آناهیتا:ببین مهتابم براش خواهش کرده
دستی به پشت کمرش با دستهای لرزان کشیدم … حلقه ی دستش را شل کرد و آرامتر نالید
آناهیتا:التماس کرده ستاره ..ببین مهتاب التماس کرده
سرم را بر روی شانه اش گذاشتم … هر دو گریه کردیم … گریه ای از درد …گریه از دل به خون نشسته ام بعد از دیدن این عکسها … نگاهی به یکی از عکسها کردم که نیمرخ ان مرد را به راحتی می توانستم ببینم و با خشمی که در من به وجود آمده بود کنار گوش آناهیتا زمزمه کردم
-به خاک سیاه می کشمش …کاری می کنم بدتر از اینا جلوی پام التماس کنه …
موهای آناهیتا را نوازش کردم وعکس را در مشتم گرفتم و با نفرت گفتم
-کاری می کنم که از مرد بودن خودش هزار بار آرزوی مرگ کنه
آناهیتای لرزان را به خود فشردم و با درد گفتم
-همونطور که مهتاب رو به خواهش کردن مجبور کرده ….اونو به هزار بار خواهش کردن مجبور می کنم
آناهیتا سرش را میان اغوشم پنهان کرد و بغض دار گفت
آناهیتا:ستاره …
دستم را پشت کمرش کشیدم و اجازه حرف را به او ندادم
-هیس عزی…
حرفم با دیدن خط زیبای مهتاب که بر پاکت نامه ای نوشته شده بود از یاد بردم …و با تعجب و اشکهای در هم رفته به پاکت نامه خیره شدم…..
آناهیتا را از خود فاصله دادم و چهار زانو به طرف پاکت نامه رفتم … با دستهای لرزان پاکت نامه را بالا آوردم که با خط زیبای مهتاب بر روی آن نوشته شده بود “برای تو” آناهیتا کنارم نشست و هر دو چشم دوختیم به نامه … نامه ای که کنارش لخته ی خونی قرار گرفته بود … دستم را بر روی نوشته کشیدم و آرام و تلخ زیر لب زمزمه کردم
-همیشه دست خطش از من و تو بهتر بود
بیخود خندیدم ..در آن موقعیت … در آن حس نفرت فکر کردن به یک چیز از گذشته ها …تلختر از هر چیزی بود که می توان به آن فکر کرد … دست سرد آناهیتا بر روی دستم نشست …نگاهی به صورت خیس از اشکش کردم و با چانه ی لرزان نالیدم
-آنی خط مهتابه
قطره های اشک پشت سر هم از چشمان آناهیتا سرازیر شد …
پاکت نامه را برگرداندم …مشخص بود یکی قبل از من هم این نامه رو باز کرده ..با پوزخندی به طرف آناهیتا نگاه کردم و گفتم
-یکی این نامه رو باز کرده
آناهیتا:یعنی چی؟
نامه را کج کردم و به طرفش گرفتم و با صدایی که از گریه خشدار شده بود گفتم
-این نامه قبلا باز شده …نگاه کن
آناهیتا نامه را در دست گرفت و دستی به پاکت نامه کشید … لبخند کجی بر روی لبش نشست و در پاکت نامه را باز کرد …