رمان بالی برای سقوط پارت ۱۲۴
خوشحالم که تونستم خوشحالتون کنم.
کمی نگاهم کرد و بعد لب باز کرد:
– میتونی بیاریش؟
منظورش همان ولولهام بود!
همانی که عادت به گند زدن در همه چیز داشت.
خندان سری تکان دادم و بلند شده به سمت یکی از اتاقها رفتم.
کل کل درسا و آن وروجک زبان درازم به راحتی به گوش میرسید.
در را باز کردم و پر تأسف نگاهش کردم.
– بچه هفده هجده سالت شده خیر سرت چیکار به بچه من داری؟
غد شانه بالا انداخت.
– زبونش به نسبت سنش خیلی درازه خاله باید کوتاهش کنی!
با خنده عروسک دم دستم را به سمتش پرتاب کردم.
– خدا به عاطی از دست تو یه صبری بده…پرنسس خانم بلند شو بیا…گند زده چه راحتم داره بازی میکنه!
– دالم بازی موکونم دست از سَلَم (سرم) بَل دال (بردار).
با چشمانی گشاد شده و دهانی باز مانده خیرهی رویِ جدیدی از دخترک تقریباً پنج سالهام شدم.
قهقهی درسا به هوا بود و حالْ، به او حق میدادم از دست این زبانش حرص بخورد.
– بلند شو بینَم بچه…ای خدا اینا چیَن؟
– تبریک میگم خاله…با نمونهی نادر گودزیلا داری صحبت میکنی!
ناتوان از لحن به شدت بامزهاش پقی زیر خنده زدم که بالاخره با اخم به سمتم برگشت.
– تمَلکُزم (تمرکزم) بهم لیخت (ریخت)
چشم گرد کرده نگاهم را به سمت درسا کشیدم که متوجه شدم وضعیتش همچین هم از من بهتر نیست.
– خدایا چی آفریدی؟
بهت زده لب زدم:
– رو دست گودزیلا هم زده!
درسا ناگهانی زیر خنده زد و من هم خودم را جمع و جور کرده با همان نیمچه لبخند کاشته شده گوشهی لبم جلو رفتم و به سمتش خم شدم.
– عشق مامان…منو نگاه!
اخم کرده سرش را بالا آورد که با قربان صدقهای دستم را میان گرهی ابرویش فرستادم.
– مامان جون…دو نفر دلشون میخواد که تو رو ببینن!
– کیان؟ بابامه؟
چنان ذوق زده چشمانش را گرد کرد که آخی از ته قلبم بلند شد. لبم را گزیدم و سرم را به سمت درسا چرخاندم. او هم چشمانش ناراحتیاش را فریاد میزد.
ناتوان بودم از ادامهی جمله که درسا جلو آمد و دستی روی موهایش کشید.
– بابات اینا رو فرستاده تا تو رو ببینن.
لبانش را غنچه شده به جلو فرستاد.
– پس چلا خودش نیومد؟
اینبار خودم پا درمیانی کردم.
– چون کارش خیلی طول کشید و چون دلش هم برات تنگ شده بود یه کادو برات فرستاد.
ذوق زده دستانش را بهم کوبید.
– کادو چیه؟
– همون دو نفری که بیرون نشستن و دوست دارن که تو رو ببینن!