رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۱۷

5
(2)

چند ماهی از آن شب می‌گذشت. چند ماهی که همه چیز عادت شده بود. هم برای او، هم برای من.
مثل یک هم‌خونه که هیچ سنخیتی با هم ندارند. شاید صبح سلام گفته می‌شد و دیگر هیچ…
حتی هیچ حرف مشترکی هم با هم نداشتیم.
در این حد از هم دور بودیم. اما من خسته بودم.
از این همه تنهایی، از این همه دشمنی خواهر و دختر خاله‌اش!
و حتی پای خاله‌ای که به این وسط باز شد.

– اهل خونه؟! خونه نیستین مگه!

با شنیدن صدای مامان فاطمه لبخند به لب، به سمت در رفتم.

– این در چرا آخه بازه؟!

– سلام مامان!

نگاهش به من خورد که با همان لباس‌های بیرونی جلوی در ایستاده بودم.

– سلام مادر، این در باز رو که دیدم ترسیدم گفتم بیام بالا!

لبخند خسته‌ام نشان‌گر همه چیز بود.

– نه من زیاد خسته‌م بود یادم رفت در رو پشت سرم ببندم.

با لبخند وارد خانه شد.

– برو مادر…برو استراحت کن من غذاتون رو آماده می‌کنم.

سری تکان دادم.

– نمی‌خواد مامان جون من همه چیز رو گذاشتم.

– برو مادر برو استراحت کن که عصر می‌آم کمکت خونه رو جمع و جور کنیم.

با تعجب نگاهی اجمالی به خانه انداختم.

– برای چی؟! مگه خونه شلوغه؟!

چادرش را روی مبل گذاشت و وارد آشپزخانه شد.

– نه مادر اما وقتی مهمون می‌آد خونه‌ی آدم عقل حکم می‌کنه حتی اگر خونه تمیز هم باشه تمیزترش کنه!

با ابرویی بالا رفته پشت سرش وارد آشپزخانه شدم.

– مامان مهمون کجا بود؟! ما که مهمونی چیزی نداریم!

لبخند زدم و برای دیدن غذا در قابلمه را برداشت.

– مهمون دارین…فردا می‌رسن اینجا!

متعجب فقط نگاه می‌کردم. زیادی گنگ حرف می‌زد یا من زیادی حالم برای فهمیدن خوب نبود؟!

– مهمون کیه؟! چرا من خبر ندارم!

لبخندی زد و در قابلمه را سر جای قبلی‌اش گذاشت.

– هیچکس خبر نداشت تا همین چند دقیقه پیش زنگ زدن…خواهر حاجی که عمه‌ی

بچه‌هاست، فراز رو بیش از حد دوست داره اما چون خارج کشور زندگی می‌کنه برای عروسی‌تون نتونست بیاد…دیگه امروز زنگ زد گفت فردا پرواز داره و مطمئنم شب می‌آد اینجا می‌خوابه.

لبی گزیدم. نباید پا به اتاق من می‌گذاشت.

– چقدر خوب! مامان جون نیازی نیست شما خودتون رو اذیت کنید، من ناهار که بخورم انرژی

می‌گیرم خونه رو جمع می‌کنم.

سری بالا انداخت.

– نه مادر…شما برو استراحت کن هم درس می‌خونی هم کارای خونه رو انجا می‌دی مشخصه خسته می‌شی من خودم خونه رو جمع می‌کنم نگران نباش!

از استرس قلبم می‌زد و نمی‌زد.
در همین هیاهو در خانه باز شد و فراز کیف به دست وارد خانه شد.

ناچار نگاهش کردم و مگر خودش دست به کار می‌شد.
با دیدن نگاهم گنگ سری تکان داد و هنوز متوجه‌ی مادرش که درون آشپزخانه بود، نشده بود.

نگاهِ ناچارم را دید و مشکوک سری تکان داد. تا خواستم چیزی بگویم صدای مادرش بود که ما را به خودمان آورد:

– اِه فراز مادر کی اومدی؟! خسته نباشی.

جلو رفتم و با لبی گزیده کیفش را از دستش گرفتم.

– ممنون مامان، تازه اومدم متوجه‌ی شما نشده بودم!

مادرش با لبخند عمیقی نظاره‌گر من بود و من با لبی گزیده وارد اتاق شدم و منتظر روی تخت نشستم.
با آستینی که سعی در بالا بردنش داشت وارد اتاق شد.
با دیدنم بالافاصله برگشت و در اتاق را بست و من هم از روی تخت بلند شدم.

– فردا مهمون داریم!

ابرویش بالا رفت.

– کی؟!

– مامان فاطمه می‌گفت عمه‌ته…گفت که می‌خواد عصر بیاد کمک خونه رو تمیز کنه، یه جوری جلوش رو بگیر نباید اتاق رو ببینه!

دست به کمر شد و نگاهش را پایین فرستاد.

– نمی‌دونم چی گم.

دستی به صورتم کشیدم که چیزی به ذهنم رسید.

– آهان…بهش بگو که من کمکِ آمینم اون نیازی نیست خودش رو خسته کنه!

سری تکان داد و بیرون رفت.
من هم پشت سرش وارد آشپزخانه شدم.

– مامان نگفته بودی عمه قراره بیاد!

مامان فاطمه که مشغول هم زدن خورشت بود برایش سری تکان داد.

– والا منم خبر نداشتم تا همین یکم پیش که زنگ زد گفت فردا پرواز دارم، هر چند بیشتر بخاطر شما اومده چون تو عروسی‌تون نبوده!

فراز روی صندلی نشست و جلوی روی مادرش نگاهی به من انداخت.

– خب پس منُ آمین خانوم باید این خونه رو تمیز کنیم.

مادرش روی صندلی نشست و من همچنان سر پا ایستاده تماشایشان می‌کردم.

– نه مادر نیازی نیست…شما دوتا یا درس می‌خونین یا دانشگاه و سرکارین، همه‌ش خسته می‌شین خودم اینجا رو مرتب می‌کنم.

– نه مامان این حرفا چیه؟!…ما مشکلی از این بابت نداریم، خودمون تمیزش می‌کنیم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا