رمان طلا

رمان طلا پارت 108

0
(0)

 

 

 

 

-چی میخوای از جونم ؟ چی میخوای لعنتی از جونم ؟ بکش راحتم کن دیگه تحمل ندارم میفهمی ؟ دیگه تحمل ندارم…

 

چشمم به آن تکه شیشه ای که پایم رویش رفته بود خورد لحظه ای فکری ب سرم آمد که خیلی عاقلانه بود .

 

آتش درونم خاموش شد و آرام گرفتم .

 

از من میخواست یا جای انبارهای داریوش را بگویم یا او بلایی سر آوا می آورد و فیلمش را پخش میکرد.

 

فرخ امیدش به من بود من چجوری میتوانستم به دو نفر از مهمترین انسانهای زندگی ام خیانت کنم؟

 

هر کاری میکردم باز یک نفر آسیب میدید این وسط،پس مشکل من بودم اگر من نباشم هیچ اتفاق بدی نخواهد افتاد .

 

با آستین لباسم اشکهایم را پاک کردم و چند دقیقه خیره شدم ب آن تکه شیشه، صحنه های فیلم آوا جلوی چشمم بود.

 

قبلترش هم آن خنده های زیبا و برق چشمانش که در آن تماس تصویری کوفتی هیچ ردی نه از آن لبخند و نه از آن سرزندگی بود، بجایش انگار سالها پیر شده بود.

 

من چگونه میتوانستم به او پشت کنم؟ تصویر نگاه های عاشقانه ی داریوش جلوی چشمم می آمد حرفهایش در گوشم پیچید.

 

 

 

 

اولین باری که اورا دیدم،لبخندهای مخصوص و آن مهربانی اش که فقط و فقط مختص من بود جمله های نابش که روحم را به پرواز در می آورد من چگونه به او خیانت کنم؟

 

خود را کشیدم و شیشه را در دست گرفتم خودم را دلداری دادم .

 

-دردش فقط یه لحظه است چشمات و ببند و بکشش روی پوستت تموم میشه…

 

شیشه را روی پوستم گذاشتم و لرزیدم اشکهایم میریخت کاش میتوانستم برای بار آخر ببینمش ببوسم و بویش را به ریه هایم بفرستم آخ عزیز من چه میکرد بعد از من؟

 

مرا میبخشید؟

 

فکر بیش از حد را جایز ندانستم چشمانم را بستم و شیشه را روی پوستم کشیدم.

 

سوزشش را حس کردم اما جرأت باز کردن چشمم را نداشتم.

 

دستم را روی شلوارم گذاشتم آرام چشمهایم را باز کردم چند ثانیه بیشتر نبود اما خون زیادی می آمد .

 

همان طور اشک میریختم صدای در خانه آمد و بعد صدای مضطرب داریوش .

 

+طلا.. کجایی طلا ؟

 

یک راست به سمت آشپزخانه آمد .

 

تاری چشمانم بخاطر پرده ی اشک نمیگذاشت خوب ببینمش .

 

 

 

 

 

با دیدنم که کف آشپزخانه تقریبا دراز کشیده بودم با دست غرق در خون و دستی دیگر شیشه به دست همانجاجلوی در آشپزخانه لحظه ای ماند.

 

سیبک گلویش محکم بالا و پایین میشد .

 

+یا خدا یا خدا …

 

بدو به سمتم آمد دیدم که شیشه به پایش رفت اما او انگار متوجه نبود خودش را به من رساند و دستم را گرفت.

 

+چیکار کردی طلا این چیه؟

 

چشمانش پر از اشک بود مضطرب و هول شده بود و نمیدانست چکار کند.

 

بدو بیرون رفت و با یک شال سریع آمد بالای زخمم را محکم بست و روی زخم هم همینطور.

 

پایش خون میامد بدنم رفته رفته داشت بیحال میشد.

 

-پات زخم شده

 

قطره های اشک از چشمان من و او پایین میریخت .

 

نمیدانست چه کند دلم لمس زبری ریشهایش را خواست.

 

صورت نگرانش، نگاه حیرانش روی زخم و خون دستم، اشک جاری و شیار بین لبهایش ،حرفهای زیر لبی اش قلبم را حتی این دم آخری هم به بازی گرفته بود .

 

سخت بود اما شدنی ، دست سالم نیمه جانم بالاخره آن زبری را لمس کرد و او گره دور مشتم را محکمتر.

 

 

 

 

 

نفسهایم به شماره افتاد و عرق سردی کل بدنم را گرفت.

 

دستم روی گونه اش بود اما توان نوازشش را نداشتم با تمام وجودم تنها چیزی که میخواستم نوازشش بود.

 

اما لعنت به دستهای عاجزم از میان لبهای خشکم نامش بیرون پرید

 

-داریوش

 

دستش را زیر زانویم گذاشت و دست دیگرش کمرم را دربرگرفت و بلندم کرد .

 

او هم عرق میریخت نگاه درچشمان خیس از اشکم انداخت .

 

+عمر داریوش همه کس داریوش

 

مرا به آغوش خود فشرد و با قدمهای بلند به سمت بیرون رفت سرم را به سینه اش چسباند و چشمانم را بستم .

 

امن ترین آغوشی که در طول عمرم در آن فرو رفتم من چگونه به این حس پشت میکردم؟

 

در حیاط را باز کرد و فریاد کشید .

 

+جواد ماشین و بیار

 

++یا اباالفضل یا خدا چی شده آقا؟ الان میارم ماشینو….

 

جواد صدایش پر از اضطراب و نگرانی بودمهم نبود برایم خوابم می آمد احتمال بیدار شدن بود؟

 

چه میشد اگر به عنوان یک خواب این همه درد را تحمل کرده بودم؟

 

 

 

 

چه میشد همین الان بیدار میشدم میدیدم تمام اینها یک خواب است؟

 

با تکانهای شدید از عمق خواب بیرون کشیده شدم

 

+ طلا طلا به من نگاه کن عزیزم بیدار شو چشماتو باز کن نخواب

 

با صدایش گوشهایم تیز شدند چشمانم به امر او باز شدند پیشانی ام را بوسید

 

+نباید بخوابی

 

صدای ترمز ماشین آمد جواد سریع پیاده شد ودر را باز نگهداشت.

 

داریوش روی صندلی عقب نشست و مرا روی پای خود نگهداشت.

 

گردنم را نمیتوانستم نگهدارم و هربار به سمتی پرتاب میشد .

 

دست سالمم را گرفته بود نوازش میکرد نگاه در نگاهم دوخت دلم برای سرخی چشمانش که از اشک ریختن بود رفت.

 

+جونم دورت بگردم الان میرسیم فقط یکم مونده …جواد سریعتر برو سریعتر برو لعنتی..

 

سرم را روی شانه اش افتاد کمی سرم را به سختی جابجا کردم.

 

رگ گردنش درست جلوی لبم بودو نبض میزد طاقت نیاوردم و لبم را رویش گذاشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا