رمان تب داغ هوس

پارت 3 رمان تب داغ هوس

3
(2)
بابا عاصی شده مامانو نگاه کردو صدای ملودی وار آیفن فضا رو در برگرفتو تپش قلب منم تنمو می لرزوند
بابا- فکر کنم جناب مهندسن ،نفس جان چرا خشکت زده بابائی پاشو دختر خوشگلم در رو باز کن
از جا بلند شدم تا به آیفن برسم انگار هزار متر راهو با پاهایی که بهشون آجر وصل بود طی کرده بودم با دستای لرزون آیفنو برداشتم:
-کیه؟
-شوکت هستم 
-بفرمایید «جرئت نکردم از تو آیفن نگاه کنم میترسیدم !!! نمیدونم چرا انقدر ازش هولو ولا داشتم»
در باز کردم ومنتظر شدم تا بیاد و این انتظار چند ثانیه ای داشت قلبمو تو دهنم میاورد،تموم خاطرات صبح اومد تو ذهنم یاد حرفاش ،نگاهاش،تهدیداش…یعنی الان عکس و العملش چیه؟نکنه یه حرفی بزنه یه چیزی بگه یکی بو ببره ،مخصوصاًنگین که خیلی تیزه اونم تو اینطور مسائل،منو یه جور نگاه نکنه که مامان بفهمه،یعنی الان مثل همیشه سرد و جدی و تلخه که نمیشه با یه من عسل هم خوردش؟دستام یخ کرده بود به جلوی در رسید…
یه شلوار جین سرمه ای تیره پوشیده بود با یه بلوزسفید جذب مشکی و روی بلوز یه ژاکت فیت تنش از جنس کشمیر یقه هفت بزرگ که همه دگمه های ریزشو بسته بود با یه پاتوی کوتاه تر ازپالتوی صبحی که تنش بود … خداوکیلی که خوشتیپ بود یه دسته گل خیلی خوشگل گل شیپوری سفید که شامل 5 شاخه گل بود و با رمان ساتنیه صورتیه سیکلَمه هم تو دستش بود ؛عاشق گل شیپوریم با اون شکل شیپور شکل سفیدشو زبونه ی زرد بلندش 
با استرس نگاش کردم و گفتم:سَ…سلام
منو بی احساس نگاه کرد !!اصلاًنمیشد تشخیص داد که چه مدل نگاهی تو چشماشه و چه احساسی داره مثل قدیم شده بود …حالا سر تا پامو نگاه کرد رفتم کنار ،اومد داخلو گفتم:
-کفش…هاتون…«اشاره کردم به کفشاش همیشه یادش میرفت تو خونه ما باید کفشاشو در بیاره»
بدون اینکه به حرفم اهمیتی بده دسته گلو طرفم گرفت و گفت:
-بهم بگو منظورم از اینکه گوشیتو نباید خاموش کنی چی بود؟
-چی؟!«برگشتم طرف پذیرایی راهروی ورودی در راستای دید پذیرایی نبودو مکالمات افراد حاضر در پذیرایی اعلام میکرد که کسی حواسش به ما نیست و متوجه حضور آرمین هنوز نشدن»
-گوشیمو خاموش نکردم!
-ولی جواب تماسای منم ندادی چه فرقی با خاموش کردن داره؟
-گوشیم تو اتاقم بود نشنیدم
کفششو در آورد و دسته گلو گرفتم و اشاره کرد به راه و گفت:
-برو «از جذبه اش هول شده بودم یه تماس جواب ندادن که انقدر عصبانیت نمی خواد چرا اینطوریه دیوونه»
آرمین-خوشگل شدی ،قرمز بهت میاد
جوابشو ندادم و گفت:
-ادب حکم میکنه حداقل برگردی با نگات ازم تشکر کنی 
با استرس به طرف پذیرایی نگاه کردم و بعد به طرفش برگشتمو گفتم : ترو خدا، امروز کلی آدم…
-جناب مهندس…«قلبم هری ریخت و چشمامو رو هم گذاشتم و آهسته گفتم: وای»چشمامو که باز کردم دیدم آرمین همون طور خیره،مغرور،جدی و با سری که زاویه اش به طرف با لا متمایل بود داره نگام میکنه سریع رو برگردوندم و بابا به طرفش رفت نخیر کمر همتو بسته بود که منو سکته بده 
رفتم گلدون آوردم و توش آب ریختمو گلهای قشنگو سفیدو توش گذاشتم و مامان اومدو گفت : 
-نفس برای مهندس چای بیار ،این گلا رو مهندس آورده؟
-آره خیلی قشنگند
دنبال مامان راه افتادمو گلو رو میز گذاشتم و مامان گفت:
-نعیم ,ملیکا جون جناب مهندس براتون چه گلهای قشنگی آوردن 
ملیکا باز صداشو تو دماغی کردو با عشوه گفت:
-وئوو،بسیار زیباست ،سپاسگذارممن که سورپرایز شدم سلیقه اتون بی نظیره «به آرمین نگاه کردم که انگار نه انگار با اون داشتن حرف میزدن یه جوری سرد به ملیکا نگاه میکرد که هر بیننده ای میفهمید که از ملیکا خوشش نمیاد البته که آرمین به همه اینطوری نگاه میکنه»
نعیم-ممنون خیلی زیباست
رفتم چای ریختمو سینی چای رو مقابلش گرفتم روی مبل تک نفره نشسته بود روی مبل کناریشم باباو آقای شمس بودن؛ در حالی که فنجون چای رو برمیداشت آروم گفت: 
-گل ها برا نعیمو زنش نبود برای تو آوردم 
به آرمین با نمیدونم چه حسی نگاه کردم اسمشو بلد نبودم یه حس لطف بود آخه قبلاً هیچ پسری بهم گل نداده بوداونم گل مورد علاقه ام و این اولین بارم بود
-خیلی ممنون «لبخندتو جمع کن نفس ِ نفهم خوب فهمید ندید بدیدی»
آرمین –در واقعه نعیمو زنش برام اهمیتی ندارن که به خاطرشون گل بیارم «ییه یعنی من اهمیت دارم ؟»
-مرسی «به طرف هال رفتم گل رو میز اونجا بود آهسته لبه های گلو لمس کردم و خندیدم خُُُُ…. ُب اینا گلهای منند لبمو زیر دندونم کشیدم ته دلم ذوق کردم آخه اولین بار بود که از طرف یه جنس مخالف در مرکز توجه بودم برگشتم آرمینو نگاه کردم زیر چشمی منو نگاه میکرد،انگشتاموآهسته جمع کردم و راهمو کشیدم و رفتم به اتاقم و گوشیمو برداشتمو دیدم 7تا میسکال از آرمین رو گوشیمه براش بزنم ممنون؟نه ولش کن پررو میشه گفتی دیگه،نه بذار بزنم تشویق بشه بازم از این کارا بکنه –ندید بدید – خب آره ندید بدیدم چیه؟
براش زدم:«ممنون من عاشق گل شیپوریم، وَ…،ممنون»و..
سِند
سریع زد :وَ…،چی؟
زدم:هیچی خواستم تشکر کنم همین 
سِند
برام زد:صبح بهت گفتم حس خوبی نداری؟ جوابمو ندادی خواستم کاری کنم اعتراف کنی که حس خوبی داری،داری؟»
زدم :گلایی که آوردی رو دوست دارم
زذ: پس حس خوبی داری و از اینکه از من گل گرفتی خوشحالی
خود شیفتگی در این حد؟ پررو گوشی رو روی تختم گذاشتمو از اتاق بیرون رفتم و شروع کردم به نگین و مامان کمک کردن تا سفره چیده بشه ولی تموم حواسم به آرمین بود یعنی از من واقعاًخوشش اومده یا همش یه سرگرمیه چند روزه است؟از کجا میدونست من این گل ها رو دوست دارم ؟!!! اگر دارم گول میخورم پس چرا از این حال و هوا بدم نمیاد؟!!!به آرمین یه نیم نگاهی کردم حواسش نبود صدای خانم شمس توگوشم پیچید:«خوش به حال…»الان من اون دختره ام –آره نفس جون خیال بافی کن بدبخت الان داره به ریش سادگیت میخنده-خدایا کمکم کن نیوفتم تو چاه
شروین-خانم پناهی کمک نمیخوایین؟
مامان خندیدو گفت: نه پسرم
شروین-آخه دیدم الان ملیکا تو یه حالو هوای دیگه است بلند نمیشه من جاش یه کمکی بکنم
نگین-بازم تو 
شروین خندیدو گفت:دله پره ها
مامان- نگین!
شروین سینی لیوانو برداشتو اومد طرف منوگفت: چیکار میکنی؟
سربلند کردمو تک تک لیوانا رو روی میز چیدمو گفتم :
-معلوم نیست ؟
خندیدو گفت:درسو میگم
-خودمو برای کارشناسی آماده میکنم
شروین-میخوای بیای شرکت ما؟
مامان از تو آشپز خونه گفت:
-نه اول باید درسشو تموم نکنه 
چشمامو عاصی شده رو هم گذاشتمو نفسمو پوفی کردم انقدر بدم میومد مامان جای من جواب میدادهمیشه هم همین کاررو میکرد
شروین-من که ادامه نمیدم کارمو که دارم 
-خب از اول هم کارداشتی 
شرووین-خب یه کم اطلاعات درسی لازمه،البته دفترچه کارشناسی گرفتم ولی قبول نشدنش مهم نیست ،میگم ما تو شرکت یکی رو جای ملیکا میخواییم کی از تو بهتر فکرا تو بکن، بیا 
-فکر نکنم مامانم بذاره درس مهم تره حالا حالا ها…«سربلند کردم دیدم آرمین داره نگام می کنه دقیقو موشکافانه گفتم حرفمو باشروین تموم نکنم الان همه بو میبرند که یه چیزی بین منو آرمین هست که داره اون طوری نگام میکنه…
نگین-بفرمایید غذایخ میکنه
همه دور میز نشستن 
آقای شمس-جناب مهندس پدر رو مادر کجا تشریف دارن؟
آرمین خشک وسرد جواب داد:پدرم که در قید حیات نیستن ،مادرم کلمبیاست
خانم شمس چشماشو درشت و هیجان انگیز کردو گفت:
_کلمبیا؟ چرا اونجا؟
آرمین- اگر یه زمانی دیدمشون ازشون میپرسم«چرا اونجا؟»
منو نگین از لحن آرمین خندمون گرفتو آقای شمس گفت:
-حتما شما حرفه پدر رو دنبال کردید؟
آرمین-کاملابرعکس 
آقای شمس با تعجب گفت:
-نه؟!!!
آرمین- کار ما تجارته کسی تاجر میشه که مورو از ماست بکشه بیرون ،دوتا چشم رو صورتش داره دوتا هم پشت سرش باید داشته باشه به کسی نباید اعتماد کنه حتی به همخونش چون تجارت وکسب نامرده باید به موقعه ر ِند باشه وباید عین میگو باشه«سرشو بلند کرد به جمعی که همه سرتا پا گوش بودن و محو اون تن صدای بمو گیراش بودن نگاهی سرسری کردو ادامه داد:»
میگو قلبش تو سرشه یعنی احساسو بذاره کنار،تجارت بی رحمِ بی انصافه، اصلاًمعامله ایجاب میکنه که اینطور باشی که سرتو عین کبک زیر برف نکنی و بگی اعتماد«به بابا چشم دوخت و گفت:»با اسم اعتماد هیچ اعتمادی به بار نمی یاد متأسفانه پدر من درست انسانی برعکس این صفات بود و من طریقه ی مادرمو پیشه گرفتم 
خانم شمس باز قیافه اشو هیجان زده کردو گفت:
-پس از همچون مادرزبلو زیرکی چنین پسری بار میاد؟«ارمین انقدر مسخره خانم شمسو نگاه کرد که منو نگین سرامونو انداختیم پایینو خندیدیم»
سربلند کردم دیدم آرمین چشم دوخته به بابا وبابا هم سرش پایینو با فکرش درگیره و با غذا بازی میکنه یعنی چه؟!!!!!!!!!
آرمین درحالی که نگاهشو آهسته از طرف بابا به من متمایل میکرد میگفت:
-البته من کاملاًبه مادرم نرفتم وگرنه منم الان تو کلمبیا بودم منو نگین متعجب همدیگررو نگاه کردیم این دیگه واقعاً یعنی چی؟!!!!!
خانم شمس-الان پس تنها زندگی میکنید؟ یا شایدم با خواهرو برادری؟
آرمین-تنها «به من با شیطنت نگاه کرد و گفت»:فعلاًتنها 
یعنی چی؟!!!منظورش چیه؟چرا منو نگاه کردو گفت؟
شروین-نفس این کتلت ها رو تو درست کردی؟
مامان خندیدو گفت:از کجا فهمیدی؟!!
شروین –یه بار درست کرده بود آورده بود دانشگاه هنوز مزه اش زیر دندونمه الان خوردم یادم افتاد خیلی خوشمزه است
اومدم بگم :نوش ِجا…«شروین کنار آرمین نشسته بود و آرمین با چهره ای بسیار آروم ولی،چشمایی که به بشقاب شروین دوخته شده بود چشمای آدمی بود که گویا حرص یا عصبانیتی در سر داره که من علتشو نمی فهمیدم انگار از شروین خوشش نمی اومد » کلمه امو کامل کردم:
-نوش جان 
سر بلند کرد دقیقا همون نگاهو به من دوخت نگاهی با جذبه و جدّت تمام بدون ذره ای لطافت و رئوف بودن ولی همواره با آرامشی عمیق در چهره اش که هر بیننده ای در نگاه اول به این آرامش ِدر او پی می برد 
سرمو به زیر انداختمو آرمین گفت:
-نفس دیس کتلتو بده 
دیس بیشتر جلوی شروین بود که روبروی من و کنار آرمین نشسته بود ؛به آرمین نگاه کردم هنوز همون طوری نگاهم میکرد به اطرافیام سرسری نگاه کردم نه کسی حواسش نیست ،دیسو دادم بهش در حالی که دست دراز میکرد می تونست از رو میز برش داره …ما سه سال بود که آرمینو میشناختیم اصلاً از این اخلاقا نداشت و برای من این مدل جدید اخلاقش خیلــــــــی عجیب بود…
آرمین-ظاهراًنفس با…،اسمتو نمیدونم(منظورش شروین بود)
خانم شمس با ذوق گفت: «شروین» مهندس جان
نگین زیر لب آروم گفت :
-نفس این زنه تنش میخاره انگار، نگاه چشم پسره رو از کاسه دراورد «نگاه کردم به خانم شمس ،نگین راست میگفت کاردو چنگال کم داشت»
آرمین – با شروین همکلاس بودن؟
خانم شمس با حالت نه چندان خوشایندی گفت:
-بله علت آشنایی ملیکاو نعیمم هم کلاس بودن شروین و نفس بوده
آرمین به من نگاه کرد و قاشقو چنگالشو تو بشقابش گذاشت و دست به سینه شد و تکیه داد به پشتیه صندلی و گفت: موضوع جالب شد ،
خُب؟
به شروین نگاه کردم همیشه نیشش باز بود از جرز دیوار هم خنده اش میگرفت ؛با خنده گفت:
-خیلی هم جالبه 
آرمین از گوشه چشم با همون فیگورش نگاش کرد البته به علاوه ی سردی وجذبه ای که تو نگاش هویدا بودو بعد به من نگاه کرد بی احساس !بدون منظور !بعد هم چشماشو دیمونی کرد ومحکم تر گفت :خُُــــــــب نفس؟
نگین آروم گفت:اگر میدونستم با دانشگاه رفتنت بانی این ازدواج میشی کاری میکردم که دانشگاه قبول نشی 
شروین جای من به آرمین جواب داد:خونه ما همین دو سه تا چهارراه بالا تره خب بیشتر اوقات من نفسو میرسوندم …«آرمین به من نگاه کرد …وا!!! عین قصاب که به بُزش نگاه میکنه ،نگام کرد حالا خوبه خودش با دخترا کوری میذاره نوری برمیداره ها» شروین ادامه میداد:
-یه روز ملیکا به من زنگ زد و گفت :«سر راه بیا دنبالم »منم رفتم دنبالشو سه تایی تو ماشین بودیم که از قضا تو بزرگراه با نعیم تصادف کردم همین که پیاده شدو دید نفس همراه ماست، آقا ،ماشینو ول کردو یقه مارو چسبیدبه قول معروف غیرت تروکوند اگر ملیکا پیاده نمیشد و میانجه گری نمیکردو چشمه نعیم بهش نمیخورد الان من بین حور و پریا بودم ..«جمع جز منو آرمین که چشم دوخته بود به منو جدی نگام میکرد ،خنده ی کوتاهی کردن و شروین گفت:»
-الانم که دیگه پاگشاشونه 
نگین آهسته گفت:
-پاش میشکست پیاده نمیشد 
آرمین مسخره خندیدو گفت :
-چه جالب و«جدّی باز منو نگاه کردوبدون اینکه نگاه از من بگیره به شروین گفت:»
-نعیم، فکر میکرد تو دوست پسر نفسی؟
شروین با خنده گفت:آره 
آرمین چشماشو کمی ریز کردو به نعیم نگاه کردو گفت:نعیم اگر واقعیت داشت چیکار میکردی؟
غذا پرید تو گلوم آرمین آخ که چقدر دلم میخواد نخو سوزن بیارم لباتو بدوزم ،آخه این چه سوالیه آدم حسابی ؟
نگین زد پشتم و بعد هم یه لیوان آب برام ریخت به اعضای حاضر نگاه کردم مامانم که از چشمش خون می بارید ،بابا که سکوت کرده بود با یه من اخم سرش به زیر بود… خب چی بگن آقا رئیسه نمیشه حرف زد بهش …ولی بالاخره بابا سر بلند کردو با خنده گفت:
-چه سوا…لیه مهندس جان؟
آرمین –اگر میخوای جواب بده همین طوری پرسیدم 
«پس مرض داری که میپرسی؟»
نعیم سینه ای صاف کردو گفت:
-نفسو که میکشتم 
آرمین هم نه گذاشت نه برداشت با تمسخر گفت:
-مگه با شروین فرار کرده بود ؟«با چشمای گرد به آرمین نگاه کردم و نعیم گفت:»
-ما این چیزارو نمی پذیریم جناب مهندس«تأکید به شیوه زندگی آرمین داشت»
ارمین خونسرد پوز خندی زدو گفت: عجب!پس تو و ملیکا بدون هیچ شناختی با هم ازدواج کردید ؟ اره ؟
شروین که خوب منظور آرمینو فهمید خندیدو گفت:
-نخیر ،یه هفت هشت ماهی…(سرشو تکون دادو گفت): آره 
آرمین از افق به نعیم نگاه کردو با لحن محکمو قاطعیی گفت:
-پس تو از اون دست آدمایی که کاری رو نهی میکنه و دقیقاًاون کاررو خودش میکنه 
سریع به مامان نگاه کردم واییی به سوگلیش حرف گنده زدن الانه که مامان آمپر بترکونه سریع برای عوض کردن جوّ گفتم :
-کی دسر میخواد؟
آقای شمس- من.
آرمین با نگاهی پیروزمندانه به من چشم دوخت و گفتم:
-شما هم میخوایید جناب شوکت؟
آرمین –نه ممنون 
بعد صرف شام آرمین بلند شدو گفت:
-جناب پناهی ،من میخوام سیگار بکشم 
بابا- نفس جان ،آقای مهندس و به بالکن راهنمایی کن 
بالکن واقع در اتاق من بود واینو آرمین خوب می دونست با شیطنت منو نگاه کرد ومن از آشپز خونه به طرف اتاقم رفتم و آرمین هم پشت سر من اومدو گفت:
-به این پسره قبل شام چی میگفتی؟انگار نیشش وقتی با تو حرف میزنه باز تر میشه 
برگشتم آرمینو نگاه کردم و گفتم:
-برای روز اول خیلی سخت نمیگیری؟ 
آرمین-من روز اولی نیست که تورو میبینم 
-در جای صنم جدیدی که وادارم کردین با هاتون داشته باشم چرا روز اوله.
آرمین-اونم سه ماهه و تو الان تو قلمروی منی اینو قبلاًهم گفته بودم .
-حرف خاصی نبود «در اتاقو باز کردم و اول خودم داخل شدم بعد اون اومدو در هم طبق معمول که هر کی تو میومد در خودبه خود پیش میشد،پیش شد» 
آرمین جدّی تر پرسید :چی؟
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
-در مورد ادامه تحصیل بود
آرمین -خب؟
-پیشنهاد کار دادو مامانم هم گفت :درسش واجب تره 
آرمین با لحن خشکی گفت:
-ازش خوشم نمیاد ،سبکه،خیلی هم بهت میچسبه 
-بله متوجه شدم اصلاًخوشتون نمیاد ,ولی اون، هم فامیلمونه هم همکلاسیم بوده …«تأکیدوارانه تر و با نگاهی دقیق تر بهم نگاه کردو گفت:»
-ازش ،خوشم،نمیاد
بی عُرضه یه چیزی بگو مگه اسیر گرفته یعنی چی ؟ اول راهو انقدر باید نباید …میخواد تموم روابط اجتماعیتو محدود کنه؟
-اِم….«لبامو زیر دندون کشیدم و آرمین مشتاقو شیطون نگام کردو گفت:»
-هووم؟چی؟«با نگاش محاصره ام کرد آخه در مقابل این نگاه چه حرفی میتونم بزنم؟ انگار با اون چشمای فیروزه ای دریده اش داره تا اعماق وجودمو می بینه یه قدم اومد جلو ،یه قدم رفتم عقب،گوشه ی لبشو جویید و چشماشو دِیمنی کردو دوباره گفت :» چی میخواستی بهم بگی عزیزم؟«یه قدم دیگه اومد جلو یه قدم به عقب رفتم، ییــــه خدایا چیکار میکنه؟ بلد نیستم در برابر این کاراش عکس العمل نشون بدم رومم نمیشه بزنم تو پرش، یه چیزی بگو …»
-فکر ،فکر کنم باید یه چیزی رو یاداوری کنم ..«حالا دیگه چسبیده بودم به در بالکن و اونم تو یه وجبی من ایستاده بود و نگاهشو مجدداًبه طور مسخره آمیزی مشتاق تر کردو گفت»:
-چی؟!«اصلاًحواسش به من نیست نگاه پسره ی پررو رو داره با چشماش یه لقمه ام میکنه ..آهسته نگاهشو از چشمام حرکت داد میل به میل به پایین میرفت … انگار یهو منو به برق زدن عین رادیو شروع به صحبت کردم و سریع گفتم»:
-فکر نمیکنم انقدر رابطه امون نزدیک شده باشه که منو از رابطه های دیگه ام سلب کنید«اول یه کم دقیق بهم نگاه کرد که ببینه این جمله ی سریعی که گفتم چی بود وبعد سرشو کمی ازم دور کرد و از جیبش یه جعبه ی فلزی کنده کاری شده نقره ای در آوردو یه سیگار نازک قهوه ای سوخته در آورد و بین دو لبش گذاشت ومنو با پوزخندو آرامش نگام کرد و فندک اَتمیشو که سِت همون جا سیگاری بود وهم در آوردو سیگارشو آتیش زد و جاسیگاری و فندکو رو میز کامپیوترم گذاشت وکامی گرفتو فوت کرد تو صورت من، بوی سیگارشو دوست داشتم بوی بقیه سیگارارو نمیداد مطبوع بود بنظرم! چشمامو بستمو دمی از بوی دود کشیدم بالا و چشممو باز کردم باشیطنت نگام کردباز اومد جلو تر تپش قلب گرفتم ودستم یخ کرد اگر جلوتر بیاد مماس ِ با صورتم نگاهشو از چشمم گرفت و بهم نگاه کرد وبا آرامشی خاص گفت:
-نفس،تو برام با تموم دخترایی که تو زندگیم بودن فرق داری واسه همینم خوشم نمیاد کسی دورو برت بپلکه ،پرم به پر کسی گیر کنه واویلا نفس واویلا «با تردید نگاش کردم ترسیدم ازش و با استرس گفتم»:
-آرمین داری با این کارات اذیتم میکنی خواهش میکنم…« ناگهونی ،کمرمو بین پنجه های دست چپش که آزاد بود گرفت وای قلبم هری ریخت جفت دستام تو قفسه ی سینه اش جمع شد از کارش انقدر شوکه شده بودم که نمیتونستم عکس العملی نشون بدم جز اینکه با وحشت نگاش کنم بوی ادکلن گس تلخو کولش تا عمق ریه هام فرورفت سرشو زیر گوشم برد شالمو با اون یکی دستش کمی عقب کشید،نفس داغش تو گوشم میخورد آروم با صدای بَمو گیراش گفت: 
-نفس ، نمیذارم کسی به دختری که من دست روش گذاشتم نزدیک بشه و تو اونی هستی که تو دست منی ببین «کمرمو میون دستش فشار داد آب دهنمو بلعیدم پنجه های دستمو روی قفسه سینه اش جمع کردمو گفتم:»
-آرمین
«دلم میخواست به عقب هولش بدم ولی نمیدونستم چرا توانشو نداشتم اونم تکون نمیخورد به جنب نفس الان یکی میاد چرا انقدر سست شدی ؟بابا روز اوله چه خبره خودتو گم کردی؟به اون پنجه های لعنتیت یه فشاری بده …یالا»
به عقب هولش دادم ولی تکون نخورد هول کردم چرا تکون نمیخوره شروع کردم به تقلا کردن این چه کاریه که میکنه ؟!سرشو آورد عقب بدون اینکه دور کمرمو رها کنه دیدم داره میخنده با تعجب نگاش کردمو از حرکت ایستادم پنجه هاشو از دور کمرم رها کردو گفت : خیله خب بابا نترس ، الان سکته میکنیا میدونی که خطر سکته برای جوونا زیاده «با حرص نگاش کردم وبا شیطنت به خنده اش ادامه داد و گفتم ؟:»
-وای خدا 
پنجره ی کنار بالکنو باز کردو با خنده گفت :
-با خدا چیکار داری وای خدا عجب تجربه ای؟
«به سیگارش با خنده پکی زدو با حرص نگاش کردم و سرشو تکون دادو با ادا و اصول گفت:»
-خب عزیزم اینطوری نگام میکنی فقط ،من که نمی فهمم چی میگی بعد برداشت میکنم که دلت برای چند ثانیه ی قبل تنگ شده 
با حرص گفتم: شما آدمِ…
در یهو چارطاق باز شدو مامان تو چهار چوب در ظاهر شد وای خدا رحم کرد که الان اومد و چند ثانیه قبل نیومد عجب بی مخیم که از همون اول که نزدیکم شد ازش دور نشدم اگر مامان میدید؟
مامان_اینجایی؟!!!«مامان اومد تو ودوباره در بسته شد»
آرمین با خونسردی محض گفت:
-اره میخواستم تو بالکن یه سیگار بکشم ولی نفس منو به حرف کشوند و چون هوا سرد بود همین جا کشیدم «چه سریع هم انداخت گردن من؟»
مامان –بیا کادوتو به ملیکا بده من از طرفت خریدم تو کمدته، از تو کمد بردار بیار 
در دومرتبه به ضرب باز شد این بار نگین بود که سخت هم عصبانی بود تا مارو دید گفت:
-چرا همه اینجایی؟
مامان –اومدم بگم کادویی که از طرف نفس خریدمو کجا گذاشتم بیاد به ملیکا بده ،تو کادو تو دادی ؟
نگین با حرص گفت:
-از طرف همسایه ها چی کادو نخریدی؟
مامان- خوبه مزه نریز پاگشا که میکنن باید کادو داد
نگین –خدا شانس بده ..
مامان چشم غره ای رفت و بعد هم از اتاق رفت بیرون 
نگین در حالی که گوشیشو بر میداشت تا چک کنه گفت: معلوم نیست چندتا امامزاده شمع روشن کرده که نعیم دیلاق به دنیا بیاد مامانِ پسر دوست «دقیق تر به گوشیش نگاه کرد و اخمی کردو چیزی زیر لب گفتو گوشی رو پرت کردو عصبانی تر رفت بیرون ؛با تعجب نگاش کردم و آرمین گفت»:
-خوبه روحیشو بعد طلاقش نباخته
-کی؟ نگین؟ چطور؟!!!!
آرمین –هنوز مهر طلاقش خشک نشده شروع کرده 
مدافعه گرایانه گفتم:
-نه نه نگین با کسی نیست 
آرمین با یه هیجان زیاد تصنعی وواسه مسخره کردن گفت:
-واقعاًًن ن ن؟!!!«جدی شدو گفت:»واسه همین هر ده دقیقه میاد تو اتاقو گوشی چک میکنه؟
-حالا از کجا میدونی گوشی چک میکنه؟
آرمین پوزخندی زد و گفت:
-میدونی نفس موندم تو چرا اخلاقو رفتارت شبیه هیچ کدوم از اعضای خونواده ات نیست؟«دوباره با شیطنت و هیجان گفت:»
-نکنه سر راهی هستی ؟
مثل کر ولالا گنگ نگاش کردم لب باز میکردم یه چیزی بگم ولی دومرتبه دهنمو میبستم و آرمینم با هیجان مسخره ای هر دفعه با این کارم سرشو به طرفین تکون میدادو میگفت:
-چی؟چی ؟بگو.
تصمیم گرفتم چیزی بگم و خیلی محکم گفتم:
-آره فرق دارم چون من یه احمقم که 3ماه قبل جواب اس ام اس کسی رو که نمیشناختمو دادم و دوباره یه احمقم که از تهدیدای تو میترسم و برای بار سوم یه احمقم که راه حلی به ذهنم نمیرسه و نمیدونم راه در رو کجاست؟
آرمین تموم مدت حرفم با لبخند بسیاربسیار و بازم بسیار مهربونی نگام میکرد و سرآخر سیگارشو تو جاسیگاریه روی میز آباژور ِکنار تختم له کردو نزدیکم شدو گفت:
_نفس،کدوم احمقی با پسری مثل من دوست میشه ؟ نگاه کن تو سوگلی آرمین شوکتی 
«اسم خود شیفتگی تو روان شناسی به اسم یه افسانه نام گذاری شده که پسره عاشق خودش میشه و از عشق خودشم میمیره می بایستی اسمشو عوض کردو از نارسیوس گذاشت آرمین شوکت ،پست فطرت»
دستشو پس زدم و کادو رو از تو کمد برداشتمو شالمو درست کردمو رفتم بیرون تا در رو باز کردم دیدم مامان عصبانی پشت درِ ییه یعنی شنید منو آرمین چی گفتیم کارم تمومه…
-ییه مامان !؟!
مامان-دوساعته میخوای کادو رو بیاری؟
-پشت در ایستاده بودی؟ 
مامان با حرص گفت: آره بیکارم مهمونامو ول کنم بیام پشت در بایستم 
نفسی به بیرون فوت کردم آخیش خدارو شکر خطر از بیخ گوشم گذشت دنبال مامان به طرف پذیرایی راه افتادم و بعد به سمت ملیکا رفتم و کادوشو بهش دادم و با ذوق تصنعی گفت: نفس جان من که از تو دیگه انتظار نداشتَم.«روی هوا بوسیدتم وبعد هم شروع کرد کاغذ کادو رو باز کردن سر بلند کردم دیدم آرمین تازه از اتاق اومد بیرون و دقیقاً روبرو ی من نشست ولی اصلاً نگام نکرد خب این کاراش خوب بود؛ ملیکا رو نگاه کردم که پس از کلی قر و قمزه وکش و قوس بالاخره اون کاغذو باز کردو پارچه گرون قیمتی که ظاهراً بانی و باعث برشکستگی بابا بودو بیرون کشید و یه لبخند تصنعی رو لبش آوردو گفت :
-دستت درد نکنه 
نگین که کنار من بود زیر لب گفت: 
-قیافه اشو ترو خدا تو عمرش تاحالا چنین پارچه ای ندیده ها همچین کش میاد که یعنی خوشم نیومده میمون.
به آرمین نگاه کردم عین خیالش نیست که تو جمعیم و نباید منو نگاه کنه یکی می فهمه یه چیزی بینمونه راحت،بی خیال عالم داره هر کاری که دلش میخوادو میکنه…مثلا چشم منو با نگاش از کاسه در بیاره.. اخم کمرنگ کردم با شیطنت لبخندی کمرنگ تحویلم داد که نگام به بابا که مبل کناری آرمین بود افتاد ،داشت به آرمین نگاه میکرد تا اومد رد نگاه آرمینو بگیره سریع از جا بلند شدم که نفهمه به من نگاه میکرد و لبخند میزد.. رفتم تو آشپز خونه نشستمو رویداد روز پر ماجرامو زیر ورو کردم…که بعد چندی صدای خداحافظی ها بلند شد رفتم دم در ایستادم که مهمونا رو بدرقه کنم ولی گویا این ضرب المثلو برای من ساخته بودن «کرم از خود درخته»اول از همه به آرمین نگاه کردم که داشت با نعیم دست میدادو خداحافظی میکردوبعد هم اومد مقابل منو بدون لحظه ای نگاه کردن بهم اون پوت های چرمی که محصول شرکت خودشون بودو شروع کرد به پوشیدن هر آن منتظر یه عکس العمل از طرفش بودم ..سر بلندکرد و جدی وسرد نگام کرد و آهسته گفت: بیا تا جلوی در بدرقه ام کن من با بقیه مهمونا برای تو فرق دارم 
نمیدونم این لحن دستوری و فیگور ریاستشِ که باعث میشد ازش فرمان برداری کنم یا ترس از ابهتی که داشت شایدم ضعفو عجز من بود هر چی که بود منو وادار به اطاعت امر میکرد که علتشو خودم نمیدونستم …نمیدونم اون لحظه چه حسی داشتم شاید وجود توجه پسری مثل آرمین در اعماق ضمیر ناخودآگاهم برام رضایت بخش بود که متقابلا میخواستم برای اونم رضایت بخش باشم …
جلوی در ایستادم و برگشت طرفمو گفت: شب بخیر عزیزم «یه چشمک با یه لبخند مکش مرگ ما زد که لامصب دلم آب شد »لبمو زیر دندون کشیدمو آهسته گفتم : 
-شب بخیر 
آرمین به من با شیطنت نگاه کرد و با همون لبخند شیطونش گفت: وقتی لبتو زیر دندونت میکشی خیلی خوشم میاد «سرمو با تعجب بلند کردم نگاش کردم به خنده شیطونش بهاء داد و گفت:»
-از امشب حق داری فقط خواب منو ببینی چون اگر بدونم حتی تو خوابت با کسی دیگه ای هستی ،چشماشو دیمونی کردو گفت»:وا…ایی.
صدای بقیه حضار خونه اومدو آرمین دزدگیر ماشینشو زد درشو باز کردو قبل این که سوار بشه یه بوس فرستادو گفت :
-فعلاًاز دور، تو رو باید آماده کرد میترسم سکته مکته کنی «سرمو زیر انداختم چه پرواِ پسره ی نفهم …صدای جیغ چرخش تو کوچه پیچید دیوونه فکر کرده پیست رالیه»… 
خلاصه همه رفتن …مگه شب خوابم میبرد آرمین طی یه روز بلایی به سر افکارم آورده بود که تا خود نماز صبح فکرش دست از سرم برنداشت که نداشت حالا که خودش نبود که آزارم بده و سر به سرم بذاره فکرش بیخیال من ِ بی جنبه نمی شد بالاخره هم صبح نماز که خوندم آرامش گرفتمو خوابم برد…
صبح با صدای زنگ گوشیم سرمو از زیر لحاف بیرون کشیدم نگین خواب آلود گفت:
-خفه کن اون بی صاحابو سرم رفت
به زور چشم باز کردم بدون اینکه نگاه به شماره کنم گوشی رو بردم زیر لحاف و سرمم بردم همون زیر و خواب آلود گفتم:بله؟
-خواب بودی؟!!
-شما؟!!
-یعنی منو نمیشناسی؟ حتماسرتو تو خواب به جایی زدی؟
-فکر کنم اشتباه گرفتید «در جا قطع کردم و دوباره خوابیدم یه بار دیگه زنگ زدو نگین خواب آلود گفت:
-اَه 
-الو گفتم که اشتباه گرفتید«محکم وشاکی گفت»
-نفس!«در جا پریدمو چارزانو نشستم وسط تختم و به صفحه گوشیم نگاه کردم «آرمینِ»سریع گفتم :
-سلام 
شاکی تر گفت:ساعت یازده ونیم از صبح ده بار زنگ زدم جواب ندادی حالا هم که جواب دادی منو نمیشناسی؟
-خواب آلود بودم 
-انقدر میخوابن؟
-دیشب خوابم نمیبرد
-نخوابیده بودی بیشتر شبیه کسایی بودی که تو کما هستن…آقای پناهی پرونده شرکت وانیا و قرار بود دو روز قبل تحویلم بدید ولی هنوز دستم نرسیده این چه وضعش آقا ؟«اِوا با ،بابای من!باز داره اون طوری حرف میزنه بی ادب بی شعور فرق بزرگ تر کوچیک تر رو نمیدونه »
-الو نفس 
-ییه میشه اسممو نگی؟«ارومتر برا اینکه نگین نشنوه گفتم :»بابام میفهمه 
آرمین- من تو اتاق خودمم از اتاق بابات اومدم بیرون 
-چرا اینطری حرف میزنی ؟
آرمین- با کی؟!
-با پدرم .
-بازم بهت برخورد ؟ چرا انقدر رو بابات حساسی؟ چرا انقدر دوسش داری؟
-به همون علتی که تو باباتو دوست داشتی
باحرص و جدیتو جذبه گفت:
-بابای من با بابای تو زمین تا آسمون فرق داشت 
-وا!! خوب همون طور پدر شما برات عزیزه بابای منم برای من عزیزه 
آرمین سکوت کرد منم سکوت کردم قلبم به شدت میکوبید چقدر محکم وصریح باهام حرف زد از لحنی که نسبت به باباازش استفاده میکرد خوشم نمیومد انگار دشمنی داره 
بعد چندی گفت:بهتره بری صبحونه بخوری …
نگین-کیه؟
-دوستم 
نگین-کدوم دوستت؟
-تو نمیشناسی
نگین- من همه ی دوستاتو میشناسم کدومشون؟
آرمین – نگینه؟
-آره 
آرمین – بگو تو دیگه نمیخواد منو بپایی مگه من تلفن های تو رو چک میکنم که تو در مورد تماسام ازم می پرسی «عین همین حرفا رو تحویل نگین دادم و نگین با چشمای گرد شده گفت:»چی ؟!!!من از تو بزرگترم اگر میپرسم وظیفه ام
-توخواهشاً وظیفه خواهریتو تا همین جایی که همیشه به جا می آوردی ادامه بده فرا تر پیش کش
نگین-مگه داشتی با کی حرف میزدی که یه سوال انقدر زبون درازت کرده؟
-مسلماً مثل تو دوست پنهونی ندارم
نگین باششو طرف پرت کردو گفت:
-دهنتو ببند از چی صحبت میکنی؟
-چیه چرا هول شدی ؟
نگین با حرص گفت :
-چون دروغ و افتراست
-طلا که پاکه چه منتی به خاکه ؟لابد ریگی به کفش داری که اسفند رو آتیش شدی میذاشتی مهر طلاقت خشک بشه بعد میرفتی سراغ یه آسمون جل دیگه…
نگین باحرص از رو تخت بلند شد اومد موهامو کشید و من جیغ میزدم چه جیغی نگینم میگفت: به تو این فضولیا نیومده 
با همون حال میگفتم:
– -توهم پس تو کار من دخالت نکن ،آ…آیــــــــــی مامان،مامان 
– مامان اومد و جیغ زد :
– -نگین!ذلیل مرده موهاشو کندی نکن سلیطه ولش کن «مامان موها مو از دست نگین در آوردو نگینو بیرون کرد و رو به من گفت»:
– -سر چی دعواتون شد؟
واقعا چقدر مسخره دعوامون شد ما که هیچ وقت دعوا نمیکردیم!!!! همش تقصیر آرمینه ،آه عوضش دیگه به تماسام گیر نمیده این آرمینم خوب تیزه ها از رفتار نگین معلوم بود که کسی تو زندگیشه زده بودم تو خال ولی دوست ندارشتم با هم دعوا کنیم مأیوس به مامان گفتم :
-سر یه چیز مسخره 
مامان- خیله خب پاشو دست و صورت بشور بیا صبحونه بخور
مامان که رفت گوشیمو برداشتم و آروم گفتم:
-الو آرمین؟
آرمین-دعواتون شد؟
-آره هیچ وقت دعووا نکرده بودیم در این حد …
آرمین –حقش بود ،(دستوری گفت:)برای ناهار بریم بیرون.
-نه یه وقت یکی میبینتمون
آرمین-مثلا؟ً
-مثلا نعیم
آرمین-نعیم که شرکته و بدون اجازه من حق ترخیص نداره ،ساعت 2 میام دنبالت
-نه من نمیا…
باز با همون لحن محکمو دستوریش گفت:
-نفس!اصلا خوشم نمیاد وقتی بهت حرفی میزنم تورو حرفم حرف بزنی ،یاد بگیر که من از حرفم برنمیگردم دو میام دنبالت 
چرا شرایط مو درک نمیکنه که نمیتون هر وقت دلم خواست بیام بیرون مأیوس گفتم:
-دم خونه امون میای؟ دم خونه نه همون جایی که دیروز پیاده ام کردی، بیا 
آرمین- خیله خب 
-خداحافظ «گوشیمو قطع کردم نگین برگشت تو اتاق عذاب وجدان داشتم دوست نداشتم با خواهرم قهر باشم برای همین دل جویانه صداش کردم :»
-نگیــــــــن جو…ون 
-زهرمار
-نگین قهر نکن دیگه اجی جونم خب توهم اشتباه کردی نباید منو بپای همون طور که من تو رو نمی پام 
-به درک با هر کی که میخوای حرف بزنی حرف بزن فقط خودتو عین من که تو هچل اون نامرد افتاده بودم نندازی
مامان اومدو گفت:بلند شدید یا هنوز تو تختتونید …
خلاصه بعد صبحونه مامانو صدا کردم که بگم میرم انقلاب دنبال کتابای منابع کنکور که دیدم مامان زیر لب داره غر میزنه باتعجب گفتم :
-مامان با خودت حرف میزنی؟!!!
مامان چپ چپ نگام کردو بعد گفت:
-از دست بابات بایدم خل بشم 
-بازم بابا؟!
مامان- دیشب اومده تو اتاق میگه «ناهید فکر کنم این مهندس داره یه کارایی میکنه »میگم :یعنی کلاه برداری؟
میگه«نه بابا امشب دیدم هوش و حواسش می پره»
بند دلم پاره شد یا ابوالفضل فهمیدن ان لله و ان علیه راجعون نفس از دنیا مرخص شدی بابا فهمید به مامانم گفت.
-کُ ،کُج…کجا می پریده مامان؟!!!
مامان- میگه «یه بار حواسش نبودرفتم تو کوکش دیدم تو نخ نگین ِ»
با تعجب دادزدم :نگیــــــــــن؟!!!!!
مامان-اِِِه چته پرده گوشم پاره شد
-نگینو می پاییدش ؟!!!«قلبم به تپش افتاده بود بیا دیدی رو دست خوردی بدبخت با تو هست به نگین خط میده بغض گلومو گرفت نه از اینکه با نگین هم هست به خاطر اینکه منو مسخره کرده حس میکردم منو یه کودن ِاحمق فرض کرده…
مامان-غلط میکنه دختر منو میپادبا عَره و اوره و شمسی کوره بوده حالا رسیده به نگین؟
ناباورانه گفتم:
-نه بابا،مامان حتما بابا اشتباه کرده
آرمین انقدر هاهم رذل نیست یعنی هست؟من خوش خیالم ؟نفس، باید روبه رو کنی باهاش نمیشه بیگداربه آب زد …
مامان-من که ندیدم اگر میدیدم اون چشمای دریده اشو از کاسه در میاوردم
-مامان مطمئنی که به نگین نگاه میکرد؟
مامان-من؟نه بابات میگفت که البته آقا اصلاً هم بدش نیومده بود ایش دیگه داره همه چیزو به چشم تجارت میبینه من که جسد نگینم رو دوش این شوکت دله نمیذارم بابای خجسته ات که تا ته قضیه رو واسه خودش رفته میگه اگر نگین با مهندس ازدواج کنه جا پای منم محکم میشه بی عقلی کرده سندی واسه سرمایه گذاریش نگرفته حالا میخواد بچه ی منو قربانی حماقتش بکنه خوابشو ببینه که من بذارم ؛نفس من دیگه از دست بی فکریای بابات خسته شدم کی دست از این همه خراب کاری بر میداره خدا میدونه منو پیر کرد این مرد ،پیر….
من دیگه چیزی نمیشنیدم تمام فکرم شدآرمین ،ِکی ِکی نداشتم ببینمشو بهش بگم من خر نیستم فهمیدم بازیم دادی و این رابطه رو تمومش کنم،چطور میتونه با دو خواهر هم زمان باشه؟تازه صبح هم که بین منو نگینو بهم زد وا..ایــــــی آرمین تو شیطونو درس میدی منو بگو که حرفاشو داشتم باور میکردم خدایا من یه احمق زود باورم…
مامان-چیکار میکنی آبو ببند دوساعته زل زدی به سینگ و آبم الکی بازه !!!«دستکش ظرف شویی رو دراوردم و به طرف اتاق رفتم نگین داشت با موبایلش حرف میزد تامنو دید گفت:بعداًبهت زنگ میزنم خدافظ 
با کمی حرص گفتم :مزاحم شدم 
نگین خونسرد گفت:نه حرفم تموم شده بود 
یعنی داشت با آرمین حرف میزد دلم میخواد جیغ بزنم و بگم «نگین اون هر دومونو به بازی گرفته» 
حتما با نگین زودتر از من دوست شده، نگین از پسرای خوشتیپو خوشگل خوشش میاد قاب نگینو دزدیده ای خدا… 
گوشیمو برداشتم برای آرمین اس زدم:
-من تا یه ساعت دیگه میخوام برم میدون انقلاب کتاب بخرم اگر میخوای با من بیای تا یه ساعت دیگه وقتتو تنظیم کن
سریع زد :هر جور راحتی عزیزم
پوزخندی زدم ؛پسره زبون باز حتما به نگین هم میگه عزیزم ؛نعیم راست می گفت:«که اون یه دختر بازه و وجود دخترا اصلا براش مهم نیست»
تا آماده بشم حدود یه ساعت شد یه شلوار جین جذب مشکی پوشیدم بامانتوی مشکی و کت پشمی طوسی و شال مشکی طوسی ،از جا کفشی اون بوت جیرطوسیِ مدل اسکیموهامو باکیفمو برداشتموو نگین که تا حالا نظاره گر بود گفت:کجا به سلامتی؟
-میرم انقلاب کتاب بگیرم 
نگین با موذی گری گفت:واسه میدون انقلاب انقدر تیپ زدی؟!!!
-من؟تو تاحالا دیدی بودی من انقدر ساده برم ؟نگین گیر نده ها حوصله ندارم
نگین-باز که هاپو شدی!
-خداحافظ
رفتم با مامان هم خداحافظی کردم وزدم بیرون تا پامو تو کوچه گذاشتم یه ماشین با سرعت 50-60 تا اومد تو کوچه!به سمتم یعنی خشک شدم گفتم مردم تموم شد فقط چشمامو بستموصدای جیغ ترمزتو کوچه پیچید خودم آماده ی دیدن جناب عزرائیل کردم..
-نفس «غش غش میخندید بیا همین مونده بود حضرت عزاییل منو مسخره کنه جون گرفتنم انقدر خنده داره ؟چقدر هم صداش شبیه آرمین!» 
بیب،بیب بیب…بوق ماشینه؟
-اَی بابا نفس باز کن چشاتو دیگه بی جنبه نترس نزدم بهت،الو جون؛ عزیز…
چشمامو باز کردم دیدم واقعا آرمینِ !سرشو از شیشه طرف خودش از همون پورشه شاستی بلندی که تعریفشو از نعیم شنیده بودم ،بیرون آورده و نیشش تابنا گوشش بازه و دندونای ردیفشو به نمایش گذاشته با حرص زدم رو کاپوت ماشینشو قهقهه ای سر دادو گفت:خیله خب ببخشید 
-فکر کردین خیلی با مزه اید؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا