رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۷۹

5
(1)

طبق معمول…بهانه‌های همیشگی وروجک فوضولم!
سری تکان می‌دهم و حوله تنی‌اش را گرد تنش می‌چرخانم.

از حمام بیرون می‌زند و صدای جیغش دمی بعد در خانه طنین انداز می‌شود و دروغ نبود اگر بگویم برای همین جیغ‌های از سر خوشی‌اش جان می‌دهم.

از حمام بیرون می‌زنم و با دیدن صحنه‌ی روبه‌رویم بی‌اختیار قهقه‌ام بلند می‌شود. دخترکم جادوگر روح و روان شکست خورده‌ی من بود!

– آمین مطمئنی بچه‌ت پیش فعال نیست؟!

با همان حوله تنی که بلندایش تا مچ پاهایش می‌رسید با جیغ جیغ دور خانه می‌دوید.

– عوضی چطور دلت می‌آد به بچه‌م بگی پیش فعال؟

انگشت اشاره‌اش را به سمت آوینایی گرفت که یک دم یکجا بند نمی‌شد.

– دِ این اگه پیش فعال نیست چیه پس؟ سرمون‌و برد ابلفظلی!

خنده کنان جسم ریزه میزه‌اش را زیر بغل می‌زنم.

– یه دم آروم بگیر جون مامان!

– ولم تُن (کن) موخوام بازی تُنم (کنم).

بوسه‌ی محکمی روی گونه‌ی تپلش می‌کارم و با همان جیغ جیغ به سمت اتاق پا می‌گذارم. به زور تن و سر و صورتش راخشک می‌کنم و لباس‌هایش را می‌پوشانم.
کم کم باید به قول محدثه به پیش فعال بودنش شک کنم.

– ماما؟

با چشمان درشت و بیرون زده‌اش خیره به من بود.

– جان مامان!

– چِلا من بابا ندالَم؟

نفس در قفسه‌ی سینه‌ام گره می‌خورد و به آنی رنگ از رخم می‌پرد. سال‌ها بود که از این روزها فراری بودم.

– دیلوز (دیروز) یکی از بچه‌ها بابا داشت…بهم گفت همه‌ی بچه‌ها بابا دالَن…پس چلا من بابا نداشتم؟

محدثه کجا بود تا مرا از سکته‌ی قلبیِ صد درصدی نجات دهد؟
دست لرزانم را به ضرب زور بالا آوردم و فشار بی‌جانی به لبم وارد کردم بلکه حرکتی از خود نشان دهد و چیزی بگوید.

چیزی بگوید و تمام جان و نفسم را از این مهلکه دور کند و نجات دهد قبل از اینکه خونِ در رگ‌هایم قصد ایستادن کنند!

– م…من…من…یعنی…بابا…

– هیچی خاله جان…بابات جاییه به زودی قراره بیاد سوپرایزت کنه!

نفسم به سرعت آزاد می‌شود و با سری سنگین شده که عامل افت فشارم می‌باشد رو به سمتش می‌چرخانم.
حالت صورتش زیادی خونسرد بود!

– سوپلایز یعنی چی؟

رو‌به‌رویش زانو زد و گاز محکمی از گونه‌اش گرفت که آخش به هوا رفت.

– آخ…کَندیش که مَ مَ!

محدثه ریز خنده‌ای می‌زند.

– قربون مَ مَ گفتنت که هر سری یاد گاو می‌افتم…حالا سوپرایز یعنی چی؟ مثلا من یکی رو دوست دارم دلم می‌خواد غافلگیرش کنم تا خوشحال بشه!

متفکر انگشت اشاره‌ی کوچکش را به دهن برد.

– قافلگیر یعنی چی خب؟

محدثه با صورتی درهم چشم به چشمم دوخت.

– دکمه‌ی غلط کردم‌و کجا گذاشتن؟

حتی توانایی لبخند زدن را هم نداشتم. شوکی که از سرم عبور کرده به قدری زیاد بود که مغزم زایل شده و گویی از بین رفته بود.

این بار را از سر گذرانده بودم؛ بار دیگر چه؟ یا بهتر است بگویم بارهای بعد!
در حال بزرگ شدن بود و کم کم چشم و گوشش باز می‌شد و دیگر گول این یکی دو حرف را که نمی‌خورد…برای آن روزها چه می‌کردم؟

نگاه به محدثه‌ای دادم که با خونسردی تمام مشغول توضیح دادن بود. برای اون خونسرد بودن و آرام بودن راحت بود اما برای من…ابدا!
برای منی که از زمان دریافت جواب مثبت بارداری، پیدا شدن فراز کابوس شب‌هایم شده بود.

من باید تمام تلاشم را می‌کردم.
نمی‌گذاشتم…نمی‌گذاشتم چون جان کندم تا مادر شدم، چون جان کندم تا بزرگش کردم…برای خرج بیمارستان و زایمان کارها نبود که نکرده باشم…دردها نبود که نکشیده باشم…این من، این منِ لعنتی اجازه‌ی گرفتن دخترم را به آن مردی که بیخ گوشم نشسته بود نمی‌داد!

***

دکمه‌ی بالای روپوشم را بستم و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدم. با حس لذت عجیبی دم عمیقی از بوی خوب در جریان گرفتم.

– فراز معلومه کجایی کل اینجارو دنبالت گشتم!

صدای جیغ و اسمی که به گوشم رسید چشمانم را از حرص محکم بر هم فشرد.

پوف کلافه‌ای کردم و پیه‌ی این را باید به تنم می‌مالیدم که این مرد و اسمش فعلاها قرار نبود دست از سرم بردارد.
عقب گرد می‌کنم که با دیدن شخص روبه‌رویم پاهایم به زمین چسبیده می‌شود.

– تو؟

و اینبار جذاب‌ترین صحنه‌ی عمرم خلق می‌شود.
اول فراز بعد رضا حالا کابوس تمام آن پنج سال زندگیِ لعنتی‌ام…آتنا!
به صورت عجیبی پوزخند می‌زنم. ته دلم هم شگفت زده‌ است و هم غیرقابل درک!

– تو اینجا چیکار می‌کنی؟

با دهانی باز انگشت اشاره‌اش به سمت من بود و کنار فرازی ایستاده بود که دست در جیب سرش به سمت مخالف بود.

بی‌هیچ حرفی با همان پوزخند عمیق از کنارشان عبور کردم و پشت سر گذاشتم تمام آنچه را که نباید به گوشم می‌رسید.

– این دختره اینجا چیکار می‌کنه؟ نکنه تو زودتر از من دیده بودیش که اصلا شوکه نشدی؟ واسه چی به من خبر ندادی؟

– ببند دهنت‌و تا نزدم دندونات‌و خورد نکردم!

گوشه‌ی لبم از خشم جهیده در لحنش بیشتر کش آمد. ساعت خواب دکتر طلوعی!

– باهات حرف دارم.

نیم نگاهی به سمت راست انداختم. دست در جیب و اخم کرده نگاهش را به روبه‌رو دوخته بود.

– چرا هیچ جوره نمی‌خواین دست از سرم بردارین؟

دندان به دندان سابید و قدمی جلو گذاشت.

– فعلا که بد از دستت شکارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا