رمان بالی برای سقوط پارت ۱۰۰
دلم میخواست از شدت حرص دستانم را مشت کنم و به صورتش بکوبم. در آن وانفسا نگاهی به آنا انداختم و احتمال شدت تنفر آنا در این لحظات چیز غیرقابل پیشبینی نبود که زودتر از او به حرف افتادم:
– مثل اینکه شما خبر ندارید من دانشجوی تخصص هستم؟
لبخند و برق مغرور چشمان آنا حال دلم را کمی بهتر کرد.
صورتش کش آمده بود و سعی میکرد با نیمچه لبخندی خودش را جمع و جور کند.
– جالبه…موفق باشی!
و من نفرت و حسادت درون حرفش را به راحتی توانستم دریافت کنم که لبخند پر افتخاری به لب راندم.
– ممنون و برای تو هم!
تک خندهی آنا باعث شد دو گوشهی لبم به سمت بالا راه کج کنند و من در گیر و دار گرفتن لبخندم بودم که از راه دور دیدمش.
مشغول چک کردن گوشی درون دستش بود و من در حال جنگ با خودم بلکه افسار دلم را دیگر به دست مرد مقابلم ندهم اما انگار…نشدنی بود؛ زیرا با پیچیدن بوی عطرش در فضا رقص از سر گرفت و مرا با تپش قلبی بیامان در این فضای بیرحم تنها گذاشت.
– اِه عزیزم بالاخره اومدی؟
سر بالا آورد و رد نگاهش پی مرا گرفت و من به سرعت سر به سمت آنا چرخاندم.
– بریم؟
سری تکان داد و با مقاومتی که عجیب به تنم گوشت شده بود به سمتشان چرخیدم.
– خوشحال شدم از دیدنتون ولی یه سری کارای اداری دارم که باید قبلِ بسته شدن دانشگاه انجامشون بدم…فعلا!
هر دو به سمت چپ چرخیده آمادهی رفتن بودیم که صدایش این اجازه را نداد.
– ببخشید دکتر محمدی!
به سمتش برگشتم و نگاهش کردم. در چشمانش چیز عجیبی برق میزد…آنقدر عجیب که مشکوک شده ابرو به بالا فرستادم.
– شما دانشجوی اینجایید؟
آنا بیحوصله پلکی زد و دست به سینه شد.
– بنظر شما اگر دانشجوی اینجا نبود ما…
– بله هستم چطور؟
حرصی به سمتم برگشت اما من قصد نداشتم هیچکس را وارد این جنگ کنم.
انقدری ضعیف نشده بودم که مانند بچههای کوچک آدم پشت سر خودم جمع کنم!
– خواستم بپرسم با دکتر امانی کلاس برداشته بودید؟
هومی کردم و بلهای گفتم.
دست به سمت جیب برد و لبههای کت خوش پوشش کمی عقب رفت و من همیشه میدانستم رنگ سورمهای چقدر میتوانست او را زیباتر کند.
– مثل اینکه دعوت نامهای از آلمان براشون فرستاده شده و قصد دارن برن!
تکان کوچکی به سرم دادم و نگاه کنجکاو آنا و آتنا بین ما میگشت.
– خب؟
– از سمت دانشگاه پیشنهاد کار گرفتم!
شوکه چشم گرد کردم و بیخیال هین بلند آتنا و آنا شدم. دقیقا چه خبر بود؟
یعنی…یعنی قرار بود جایگزین دکتر امانی…
یعنی استاد جدید…
با حرص فجیعی دندان بهم ساییدم و با قدمهای تندی به سمتش رفتم و در یک قدمیاش ایستادم.
از چشمانم آتش بیرون میزد و او با تفریح در حال خیره نگاه کردنم بود.
– ببین منو…اِنقدری خر نیستم که نفهمم چه خبره! فکر کردی میتونی سرِ منو شیره بمالی؟
لبانش را برای جلوگیری از خندهاش بهم فشار داد و من در تلاش برای کنترل دستم به سمت چپ گونهاش بودم.
از وحشی شدنهای من خبر نداشت؟
– اصلا متوجهی منظورتون نمیشم دکتر محمدی!
نفسهایم از شدت عصبانیت با لرز و یکی در میان رفت و آمد میکردند.
انگشت اشارهی دست راستم را بالا بردم و محکم به تخت سینهاش کوباندم.
– میخوای بگی از راه نرسیده به مقام استاد دانشگاهی نازل شدی هان؟ نه که سواد ندارم اصلا متوجه نمیشم!
چهرهاش را نمایشی فکری کرد و من از ته دل آرزوی کوبیدن مشت به آن فک خوش تراش چهار گوش را میخواستم.
مردک دلقک شده بود یا چه؟
– دکتر محمدی اگر متوجهی یه سری چیزا نمیشید واقعا به من ربطی نداره…میتونید به مدیریت دانشگاه مراجعه کنید و سؤالاتتون رو بپرسید…قطعا جوابتون رو میدن!
هی وای من
سلام،وقت بخیر،چرا رمان شوگار پارتگذاری نمیشه؟
سلام عزیزم، فایل کاملش رو داخل گوگل سرچ کن میاد
اوووه نزنه فک خوشتراشش رو بیاره پایین