رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۴۷

5
(2)

خود به خود پلکانم به روی هم افتادند.
این چه حس آرامشی بود که میان‌مان جاری بود؟

– تنفر داشت…خیلی بد بود…خیلی بد نگاهم می‌کرد.

– برات مهم نباشه…هیچکس برات مهم نباشه!
فقط و فقط حال خودت، حال خوب و پر از آرامشت برات مهم باشه!

بغضم گرفته بود.
از نوازش صدایش و او…اولین و تنها کسی بود که این‌گونه مرا ناز و نوازش می‌داد.

– اما من…من آرامش ندارم.

– آرومت می‌کنم.

نسیم ملایمی در قفسه‌ی سینه‌ام به جریان افتاد که صدای ریز و زیر لبی‌اش به گوشم رسید:

– آرامشت می‌شم.

***

– بدبخت شدم…وای بدبخت شدم…دیدین خاک به سرم شد؟!…خدایا من چه غلطی کنم، این چه مصیبتی بود!

جلو آمد و بدن لرزانم را بغل زد. اشک‌هایم تمام جانم را با خود می‌برد.
لرزش تنم ثانیه به ثانیه بیش از قبل می‌شد!

– چیشده کْچَکَم؟! آرام بو!

دست به صورتم رساندم و با تمام وجودم زار زدم. ترسیده مرا به مبل کناری کشاند و از پیشم رفت.
هق هقم کل خانه را برداشته بود.
همراه با لیوان آبی نزدیک آمد و به زور آن را جلوی لبانم گرفت.

– بخور رولَه…بخور…آرام بو بینم چی‌شده!

صدایم خش برداشته بود از شدت هق هق و ناله‌هایی که از حنجره‌ام بیرون زده بود.
کمی گریه‌ام آرام‌تر شد.

– چی‌شده رولَه؟

قطره‌ی اشکی آرام از گوشه‌ی چشمم پایین آمد.

-هِنار؟ پیدام کردن!

هنار اخمی درهم برد و هیوا وحشت زده رو به رویم روی زمین نشست.

– دا…داده آمین…چی می‌گی؟

دستی به صورت پر از اشکم کشیدم و هنوز هق هق‌های ریزی از ته گلویم بیرون می‌زد.
من در تمام عمرم وحشت نداشتن آوینا را داشتم.

– آوینا…آوینا می‌گه…چند وقت پیش…یه مردی بهش عروسک می‌ده…می‌گه از طرف باباشه!
وای خدا…فراز بچه‌مو ازم می‌گیره…وای خدا!

و باز هم صدای گریه و ناله‌ام بالا رفت.
هنار فکری سرم برایم تکان داد و هیوا…
هیوایی که در این چند سال پا به پایم آمده بود و از خواهری چیزی برایم کم نگذاشته بود، اشک‌هایش در حال ریختن بود.
او هم می‌ترسید!
او هم از نبودن آوینا می‌ترسید.

– چی…چیکار کنیم؟
مامان؟!

هنار اما هیچ حرکتی از خودش در قبال تمام حرف‌هایی که شنیده بود نشان نداد.
این سکوتش باعث شده بود کمی از شدت گریه‌ام بکاهم و منتظرش شوم.
منتظر شوم تا چیزی بگوید بلکه آرام گردم.

– اگر از وجود آوینا…خبر دارن، با توجه به توضیحاتی که راجب اخلاق فراز گفتی…چرا برای گرفتن دخترش پا جلو نمی‌ذاره؟

بینی‌ام را بالا کشیدم و ابرو درهم فرستادم.

– خب…الان…یعنی چی؟

نتیجه تمام گریه‌ها و ضبحه‌هایی که سر داده بودم این گلوی گرفته و صدای خش برداشته بود که انگار مجبور به حرف زدن بود.

– من دوتا چیز به ذهنم رسیده!

هیوا کمی خودش را جلو کشید و بی‌قرار به هنار متفکر چشم دوخت.

– هنار تو رو خدا حرف بزن دارم سکته می‌کنم.

رو به هیوا لب زد:

– روله برو یه لیوان آب بیار براش بخوره!

هیوا از جا بلند شد و من به سختی خودم را کنترل کردم تا از شدت کلافگی موهایم را نکشم.
لیوان آب را به دستم دادم و کنارم به دیوار تکیه زد.
قلپی آب قورت دادم و بی‌قرار لب باز کردم:

– خوردم دیگه…تو رو خدا بگو چیشده؟ بگو چی تو ذهنته؟

– دوتا چیز تو ذهنمه!…یا فراز از قضیه خبر داره و می‌خواد تو رو بترسونه…یا…

دست روی قفسه‌ی سینه‌‌ام نشاندم تا جلوی تپش‌های دردآور قلبم را بگیرم.

– یا چی؟

– یا اینکه…فراز از هیچی خبر نداره!

هیوا شوکه شده آب دهانش در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
به سرعت دست به کمرش کوبیدم تا حالش کمی جا آمد.

– مامان چی می‌گی؟ یعنی کار کی می‌تونه باشه؟

هنار نگاهش را به من داد. به منی که همچنان ضربان قلبم به حالت عادی برنگشته بود و نفس‌هایی که تند بودن‌شان نشان از عمق وحشتم می‌داد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا