رمان بالی برای سقوط

رمان بالی برای سقوط پارت ۴۵

3.5
(2)

تخم مرغ، کره و مربا، پنیر و خیار حلقه‌ای، عسل و خامه…همه و همه دهان مرا بیش از پیش باز کرد.
جلو آمد صندلی را عقب کشید و بی‌توجه به دهان باز من روی صندلی نشست.
دهانم را بستم و پس از صاف کردن گلویم روی صندلی نشستم. فاصله‌ی چندانی از صندلی‌اش نداشتم.

– بگیر.

نگاه از میز پُر بار رو به رویم کندم و به دست دراز شده‌اش خیره شدم.
بی‌خیال حرف مغزم شدم و برای گرفتنش دست دراز کردم. دستش که عقب کشیده شد متعجب چشم گرد کردم.

– نچ الان منصرف شدم، دهنت‌و وا کن بذارم دهنت!

در تلاش برای جلوگیری از بیشتر گرد شدن چشمانم بودم. این مرد امروز…چیزی زده بود؟
دستش جلوتر آمد و در فاصله‌ی کمتری از لب‌هایم متوقف شد.

– باز کن دیگه!

به آرامی لب از لب باز کردم و پذیرای لقمه‌ی عسل و خامه‌اش شدم.
یک عسل و خامه‌ی عادی بود دیگر…پس چرا حس می‌کردم مزه‌ی عجیبی می‌دهد.
مزه‌ی زندگی را داشت!
آرام جویدمش و نگاه‌های گه گاهش روی صورتم اجازه‌ی لذت بردن از طعم نابش را به من نمی‌داد.

– چیزی شده؟

یک تای ابرویش بالا رفت:

– نه…مگه باید چیزی بشه؟!

آرنج‌هایم روی میز نشستند و دستانم زیر چانه‌ام قرار گرفتند.

– میز صبحونه و لقمه گرفتن و نگاه کردن و مهربون بودن! حتما باید یه چیزی باشه که اینجور شدی.

بیخیال شانه بالا انداخت و لقمه‌اش را جوید.
اگر این خونسردی اعصاب خورد کن را نداشت که دکتر فراز طلوعی نمی‌شد!
پر حرص بشقاب پر از خیار را جلو کشیدم و دانه دانه و تند تند درون دهان می‌گذاشتم.

– داری چیکار می‌کنی؟!

صدایش بهت زده بود و از دهان پُر من نباید هیچ انتظاری داشت.

بی‌خیالیِ پُر حرصی روانه‌اش کردم و پنج خیار درون دستم را به سمت دهان بردم که گرمای دستش دور مچم، مانند برقی بود که در سراسر بدنم پیچید.
خشک شده با همان دهان پر به سمتش برگشتم.
با چشم غره‌ای خیارهای درون دستم را در ظرف انداخت.

– سؤالت‌و بپرس جای اینکه خودت‌و خفه کنی!

با اخم‌های درهم خیارها را قورت دادم و کمی خودم را به جسم نشسته‌ی طبق معمول خونسرد کنار دستم نزدیک کردم.

– کَر بودی احیاناً؟

خودش را عقب کشید و باز مشغول لقمه گرفتن شد.

– گفتی چیزی شده منم گفتم نه!

پر تعجب ابرویی بالا انداختم.
که اینطور!
عقب کشیدم و دندان به دندان ساییده به پشتی صندلی تکیه دادم که لقمه‌ای جلوی چشمانم نمایان شد.
کم کم ذهنم در حال شک کردن به سلامت عقلی‌اش بود. فراز طلوعی پر دبدبه و پر کبکبه در حال لقمه گرفتن برای من بود؟

– می‌تونستی اصل سؤالی که تو ذهنت بود رو بپرسی و جوابت رو بگیری!

با شنیدن صدایش نگاه از لقمه گرفتم.
خودم هم سؤال اصلی درون ذهنم را نمی‌دانستم. بی‌هیچ حرفی لقمه را از دستش گرفتم و درون دهانم گذاشتم.

– لقمه‌ی بعدیت پنیر و خیار باشه یا عسل؟

لقمه را به سختی پایین فرستادم. آن مرد آتشین دیروز کجا و این مرد خونسرد کنارم کجا!

– پنیر!

دستش برای گرفتن لقمه‌ای جلو رفت که درب خانه به صدا درآمد.
خسته از مزاحمت‌های همیشگی پلک پر حرصی زدم.
از جایش بلند شد و کمی بعد صدا باز شدن در آمد.

– سلام ماما…اینجا چه خبره؟

اخمی درهم کردم و سرم را به سمت پذیرایی چرخاندم.

– هیچی مادر، اومدم براتون ناهار بیارم چون گفته بودی امروز نمی‌خوای آمین ناهار بپزه، اینا هم طبق معمول پشت سر من اومدن.

دستی به صورتم کشیدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا