رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 38

3.5
(11)

 

 

هوا انقدر خوب و دلپذیر بود که احوالم و عوض کرده و تماشای دریا آرامش بی حدی و بهم القا میکرد!

 

بیخیال تموم دنیا غرق تماشای این آبی بیکران بودم و عماد داشت واسم بلال درست میکرد!

با آماده شدن بلال هامون، یکیش و داد دستم و گفت:

_بلال تازه واسه عیال تازه

 

یه گاز ریز به بلالم زدم و گفتم:

_عیال کهنه هم داشتی؟

مشغول خوردن شد:

_الان حافظم یاری نمیکنه ولی ممکنه!

بلال درشت تو دستم و تهدید وار گرفتم سمتش و گفتم:

 

_عماد میکنم تو…

سریع سرش و آورد جلو و یه گاز به بلال زد که حرفم نصفه موند و عماد با دهن پر جواب داد:

 

_میخواستی بکنیش تو حلقومم دیگه؟!

و لبخند حرص دراری زد که متقابلا لبخندی بهش زدم:

_نه میخواستم بکنمش جای دیگه ای!

 

با این حرفم قیافش گرفته شد و با حالت مسخره ای گفت:

_نه من طاقت ندارم!

 

خبیثانه نگاهش کردم:

_هندیش نکن اینکه چیزی نیست!

اوج مسخره بازیش همین پر سر و صدا قورت دادن آب دهنش بود:

_این واسه تو چیزی نیست، واسه من هست!

 

یه جوری حرف میزد که نمیتونستم نخندم و از ته دل قهقهه زدم:

_خیلی بدی منحرف!

با خنده شونه ای بالا انداخت:

_الکی مثلا منظور تو چیز دیگه ای بوده!

 

شروع کردم به بلال خوردن:

_فعلا میخوام بلالمو بخورم!

و اینطوری شد که واسه چند دقیقه ساکت شدیم و بعد عماد که زودتر از من خورده بود و حالا بیکار بود که داشت رو شن های ساحل طرح و نقش میکشید:

 

_میخوام اولین تصویر 4نفریمون و اینجا ثبت کنم!

یه کمی خودم و جلو کشیدم و رو لبه زیر انداز نشستم تا هنر نماییش و ببینم.

 

با فاصله دو تا آدمک کشیده بود که یکیشون قد بلند تر از اونیکی بود و حالا هم مشغول ترسیم دوتا آدمک کوچیک وسط اون دوتا بود که زدم پس سرش:

_آخه بچه به دنیا نیومده، چطور رو پاش وایساده؟!

چپ چپ نگاهم کرد:

_تصویر متعلق به دو سالگیشونه‌ مهندس!

نگاهمون که بهم گره خورد دوتایی پوکیدیم از خنده و در حالی که داشتم از خنده غش میکردم گفتم:

_خدا لعنتت کنه عماد…

 

هوا کم کم روبه تاریکی میرفت که بند و بساطمون و جمع کردیم تا بریم رستورانی که با ریاحی و شیما واسه شام قرار گذاشته بودیم.

 

با رسیدن به رستوران و دیدن شیما و ریاحی گل از گلم شکفت و با لبخند رفتیم سمتشون.

 

بعد از یه سلام و احوالپرسی مفصل و سفارش شام، خطاب به شیما که روبه روم نشسته بود گفتم:

_چه خبر، نامزد بازی خوش میگذره؟

قبل از اینکه شیما بخواد چیزی بگه حاجی ریاحی جواب داد:

 

_شکر، اوضاع خوبه ولی امر خیر و نباید انداخت عقب و یه چندوقت دیگه باید مراسم عروسی و بگیریم!

با این حرف ریاحی، شیما که بعد از نامزدی حسابی تغییر تحول پیدا کرده بود و شده بود یه دختر مانتویی معمولی و با حجاب، روسریش و جلوتر کشید و گفت:

_انشاالله!

 

با اینطور دیدن شیما نتونستم نخندم:

_چه خانم شدی!

و شیمارو هم به خنده انداختم و همزمان سفارش شام رسید و به خوردن شام مشغول شدیم.

 

این بیرون اومدن و این شام چهار تایی حال بعد ظهرم و زیر و رو کرده بود و حسابی داشت بهم خوش میگذشت!

اون شب تصمیم گرفتیم تا صبح تو خونه باغ بابا بهزاد خوش بگذرونیم.

 

و حالا من و شیما تو خونه بودیم و عماد و ریاحی رفته بودن استخر تا تنی به آب بزنن!

شیما مشغول تخمه خوردن بود که پرسیدم:

_بابات هنوزم مخالف انتخابته؟

 

سری به نشونه تایید تکون داد:

_میگه اشتباه کردم و بهم نمیخوریم و این حرفا، ولی من خوشحالم یه جورایی انگار یه آدم دیگه شدم!

زدم زیر خنده:

_خیلی خب بسه،الان منم مورد تحول قرار میدی!

 

خندید:

_تو فعلا اینایی که زاییدی و بزرگ کن نمیخواد متحول شی!

و به شکمم اشاره کرد که گفتم:

_حالا مونده تا زاییدن!

خنده هاش قطع شد:

_هنوزم به کسی چیزی نگفتید؟

شبکه تلویزیون و عوض کردم:

 

_دیگه همه میدونن، الا پدر مادرامون!با تعجب ابرویی بالا انداخت:

_نوه مال اوناست، اونوقت بقیه میدونن!

و سری تکون داد که خندیدم و حرفی نزدم…

 

2ماه از اون شب گذشت و حالا دیگه حسابی سنگین شده بودم.

7ماهگی اونم با وجود دوتا بچه خیلی طاقت فرسا بود و از همه بدتر این بود که چند تا از امتحانام باقی بود و هیچ جوره دلم نمیخواست این ترم آخری و بیفتم و بعدا دوباره درگیر دانشگاه بشم!

 

کتاب به دست رو تخت نشسته بودم و درس میخوندم که عماد از بیرون اومد و بعد از اینکه سلامم و از اتاق شنید، اومد تو اتاق و با دیدن من که داشتم درس میخوندم گفت:

 

_با صدای بلند بخون بچه هام با سواد شن!

آروم خندیدم:

_انقدر کلمه سخت و چرت و پرت داره که نمیدونم کدوم و درسا میخونم کدوم و اشتباه، حالا علم آموزی هم کنم؟

 

با افسوس سری واسم تکون داد:

_بشین خوب بخون، اینجا دیگه نمیخوام از پارتی بازی استفاده کنم که مشروطت نکنن!

با این حرفش چند بار پشت سرهم پلک زدم و گفتم:

 

_اونوقت کی واسه من پارتی بازی کردی تو؟

لبخند کجی گوشه لباش نشست:

_پس فکر کردی تو تهران خودت قبول میشدی؟

 

کتاب و بستم و در کمال آرامش ‘اوهوم’ ی گفتم:

_قبل از اینکه سر و کله جنابعالی پیدا شه من فقط با حراست و جوادی مشکل داشتم ولی درسم و میخوندم!

با خنده سری تکون داد:

_و بعد از آشنایی با من از درس و زندگی افتادی و دیگه جوادی باهات کاری نداشت!

 

با یادآوری اون روزا منم به خنده افتادم:

_یادش بخیر چه روزایی بود، نمیدونم الان فرزین داره سربه سر کی میذاره!

و این بار تنها،خندیدم و خبری از صدای خنده های عماد نبوده چشم چرخوندم سمتش و متوجه اخمش شدم:

_سربه سر هرکی!

ادای اخم کردنش و درآوردم:

 

_نکشیمون آقای غیرتی!

حسابی جدی شده بود:

_بین اون همه آدم باید همون یه نخاله رو به یاد بیاری؟

با پررویی جواب دادم:

 

_خب اون سر دسته بقیه بود، باید اول رئیس و به یاد بیاری بعد بقیه رو!

وقتی این حجم پرروییم و دید دیگه حرفی نزد و لباساش و عوض کرد که منم سعی کردم بحث و عوض کنم و گفتم:

 

_تا من یه ساعتی درس بخونم، توهم برو ببین واسه شام چی درست میکنی!

پوفی کشید:

_این دوماهم چشم! بعدش ببینم دیگه بهونت چیه واسه آشپزی نکردن!

و نق نق کنان راهی بیرون شد که گفتم:

_بخوای نخوای تا دو سالگی بچه ها کارت دراومده عماد خان، من که نمیتونم هم بچه داری کنم هم آشپزی!

 

طوری که من بشنوم با صدای رسا و نسبتا بلندی جواب داد:

_آره اونموقع تو نمیتونی، ولی من میتونم هم برم کافه، هم دانشگاه و هم سرآشپز خانم باشم هی بخوره تپل مپل شه!

 

یه جوری حرف میزد که داشتم از خنده روده بر میشدم و پخش شده بودم رو تخت و گفتم:

_عماد ببند اون دهنت و میخوام درس بخونم… 

 

دیروز با تموم سختیا، نگاهی به کتاب انداخته بودم و میخواستم امروز از شر یکی دیگه از امتحانا خلاص شم که آماده شدم و و از اتاق رفتم بیرون:

_عماد بریم؟!

 

از وقتی تپلیم بی نهایت شده بود هر بار با دیدنم از خنده وا میرفت و این بار هم همین کارو تکرار کرد:

_هنوز نرسیده که!

 

_متعجب نگاهش کردم:

_چی نرسیده؟

 تو چند قدمیم وایساد و ابرویی بالا انداخت:

_نیسان آبی دیگه!

 

و قهقهه هاش سوهان روحم شد که با لب و لوچه آویزون نگاهش کردم:

_نیسان واسه چی؟خودت بهم سواری میدی دیگه!

 

نگاهی به سرتا پام انداخت:

_تو آینه خودتو دیدی؟ شدی اندازه یه خرس گنده!

چپ چگ نگاهش کردم:

_ببخشید که حاملم!

 

و از کنارش رد شدم که جواب داد:

_من که چشمم آب نمیخوره دیگه اون هیکل قبل برگرده!

با این حرفش همزمان با درآوردن کفشام از تو جاکفشی جواب دادم:

_خودت کردی که لعنت بر خودت باد!

 

سوییچ و از رو میزعسلی برداشت:

_نه که تو مقاومت میکردی و نمیخواستی!

کل کل باهاش داشت باعث میشد همون مرور الکی که کرده بودمم از سرم بپره که کنار در وایسادم:

 

_بیا بریم لباس پوشیدم گرممه، نمیتونم تحمل کنم!

آروم و اعصاب خورد کن اومد سمتم:

_باشه میام ولی تو حیاط که گرمتره!

 

حرفش برام مبهم بود که منتظر نگاهش کردم:

_یعنی چی؟

در و باز کرد و جواب داد:

_خب هنوز که نیسانه نرسیده، باید تو حیاط منتظر باشی دیگه!

 

و چشمکی بهم زد و پرید بیرون که گفتم:

_زنگ بزن نیسان بیاد عمت و ببره مردتیکه!

با فاصله ازم تو حیاط وایساده بود:

_عمه نداشتمو؟

 

لبخند تحقیر کننده ای بهش زدم:

_خب باقی فامیلاتون، هرکی که بیشتر از همه دوستش داری!

سرش و کج کرد و مظلوم نگاهم کرد:

_من هیچ کس و دوست ندارم الا تو!

 

این حرفش داشت موثر واقع میشد و کم کم داشتم خر میشدم که ادامه داد:

_البته اینکه تو فامیل کسی به چاقی تو نیست هم بی تاثیر نیستا!

و هر هر خندید که نفسم و عمیق بیرون فرستادم:

_باشه، برو سوار ماشینت شو برو دانشگاه، منم الان زنگ میزنم آژانس بیاد!

بین خنده هاش سری به نشونه رد حرفم تکون داد:

_زنگ نزن، نیسانه دیگه الانا میرسه!

 

کم مونده بود از شدت حرصی که بهم میداد گریه کنم که قیافم گرفته شد و بی هیچ حرفی راه افتادم تو حیاط تا خودم برم دانشگاه و دوباره صدای اعصاب خراب کن عماد و شنیدم:

_یلدا وایسا شوخی کردم، بذار کفشام و بپوشم باهم میریم!

 

بی توجه به حرفش رسیدم به دم در و در و باز کردم که به سرعت برق و باد خودش و رسوند بهم و گفت:

_قهر نکن، چیز خوردم اصلا!

چپ چپ نگاهش کردم:

_هرچقدرم بخوری بی فایدست!

و زودتر ازش رفتم بیرون که سریع ماشین و از تو پارکینگ درآورد و بوق زنون دنبالم راه افتاد…

 

تموم مسیر کوچه رو عماد پشت سرم میومد و عین پسرایی که این روزا کم هم نیستن، داشت واسه یه خانم محترم مزاحمت ایجاد میکرد!

 

بی توجه به حرفاش هرچند آروم آروم اما راهم و میرفتم و واقعا تصمیم گرفته بودم با تاکسی برم دانشگاه که بوقی زد و  پیچید جلوم که قلبم از شدت ترس اومد تو دهنم و نفس نفس زنون تکیه دادم به دیوار پشت سرم که نگران از ماشین پیاده شد:

 

_چیشد؟ 

دلخور و عصبی نگاهش کردم:

_ترسیدم! 

دستی تو صورتش کشید و اومد سمتم:

_خوبی؟ 

 

جوابی بهش ندادم و فقط پشت سرهم نفس کشیدم که روبه روم وایساد:

_دیگه لجبازی بسه، بیا سوار شو

 

با حال بدم جواب دادم:

_نمیخواد یه خرس و سوار ماشینت کنی یه وقت دیدی خط و خشی افتاد روش!

 

سرش و به اطراف تکون داد:

_خط و خش چیه؟!کلا ماشین نابود میشه!

 

جدی نگاهش کردم:

_الان فکر کردی خیلی با مزه ای؟

و نگاهم و ازش گرفتم که اومد سمتم:

_بد اخلاق شدیا، دیگه نمیشه باهات شوخی کرد!

 

و در ماشین و برام باز کرد که گفتم:

_تو میدونی من حاملم و هرروز انقدر اذیتم میکنی، خرس، پاندا، کپل، تپل! دیوونم کردی!

 

من میگفتم و عماد که به زور خودش و نگهداشته بود تا از خنده نتزکه سری به نشونه تایید تکون میداد و خیر سرش حق و به من میداد تا وقتی که همینطور نق نق کنان سوار ماشین شدم و عماد همراه با کشیدن نفس عمیقی در و بست و اومد نشست پشت فرمون:

 

_اجازه حرکت هست؟

چپ چپ نگاهش کردم:

_برو داره دیر میشه!

 

نمیدونم شاید بخاطر ضربه زدن چند دقیقه قبل بود یا شایدم بخاطر بوقی که عماد زد و باعث ترسیدنم شد که یهو درد بدی تو وجودم پیچید و قیافم گرفته شد و زیر لب ناله ای کردم که عماد نگران نگاهم کرد:

_چیزی شده؟

 

دستم و رو شکمم گذاشتم:

_چیزی نیست!

دوباره پرسید:

 

_مطمئنی؟

سری تکون دادم و با رسیدن به دانشگاه گفتم:

_آره، فقط ماشین و پارک کن، تا دیرمون نشده بریم!

 

ماشین و که پارک کردیم رفتیم تو دانشگاه.

عماد تو همون سالنی که من امتحان داشتم، مراقب بود و مسیرمون باهم یکی بود!

رو صندلیم نشستم و چند دقیقه بعد هم امتحان شروع شد.

 

از همون اول حالم اصلا خوب نبود، 

عرق سردی تموم تنم و پر کرده بود حالم  رفته رفته بدتر هم میشدم و  اما سر در نمیاوردم که چرا باید تو این حال باشم و سعی میکردم خودم و آروم کنم و بتونم به سوالا جواب بدم اما انگار شدنی نبود که یهو درد امونم و برید و صدای داد و فریادم تو فضای سالن امتحان پیچید!

 

بی اختیار داد و فریاد میکردم و حتی نگاه های بقیه برام مهم نبود که نفهمیدم کی عماد و صدا زدن و حالا عماد بالا سرم بود و نگران صدام میزد:

_یلدا چت شده؟

 

به سختی جواب دادم:

_نمیدونم، شاید وقت دنیا اومدنشونه!

عینهو دیوونه ها نگاهی به اطراف انداخت و گفت:

 

_اینجا وسط امتحان؟

حالم زار بود و عماد هم عقل کل بازیش گل کرده بود که به بدبختی از رو صندلی بلند شدم:

_ مگه قراره محل تعیین کنن واسه به دنیا اومدن؟

 

و صدای خنده کل کلاس بلند شد! 

که دست عماد و گرفتم و نالیدم:

_دارم میمیرم تورو خدا بریم… 

 

🌸

🌼🌼

🌸🌸🌸

🌼🌼🌼🌼

🌸🌸🌸🌸🌸

🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا : 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫7 دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا