رمان استاد خاص من

رمان استاد خاص من پارت 25

4.3
(8)

 

 

با یه عالمه ذوق و البته شبیه ندیده ها جعبه رو از دست عماد قاپیدم و بی هیچ رمانتیک بازی ای جعبه رو باز کردم و با دیدن یه سوییچ تازه تو جعبه با دهن باز چند لحظه ای زل زدم به سوییچ و بعد با صدای بلند گفتم:
_بگو که این یه خوابه!
و به شدت خرکیف شدم که آوا صداش و تو گلو صاف کرد و با لگد محکم زد بهم که به خودم بیام:

_شما خودت ماشین داری!
دهن همچنان باز موندم و به سختی بستم و یه لبخند ضایع روبه جمع زدم که پونه از خنده ترکید:
_منظورت هموت پراید قشنگست آوا جون؟
و در گوشی با مهران پچ پچ کرد
که بین خنده همه حالش و گرفتم:

_هرهرهر ،نه که خودت لامبورگینی زیر پاته!
خنده باهاش خداحافظی کرد و مشتی به بازوی مهران زد:
_یا تا هفته بعد برام ماشین میخری یا میریم محضر و طلاق!

مهران بیچاره با نگاه مظلومی چند ثانیه زل زد بهش و حرفی نزد که این بار آوا شروع کرد:

_توعم همینطور!
رامین جا خورد:
_هوم؟
آوا ادامه داد:

_ماشین و میزنی به اسم من بعدشم یه فکری به حال خودت میکنی وگرنه دیگه من و بچه هام و نمیبینی!

رامین هم بدتر از مهران فقط نگاه کرد و چیزی نگفت که ارغوان با خنده جعبه رو از دست من قاپید:
_دوستان فکر کنید اتفاقی نیفتاده این سوییچم ماله منه عماد جان فقط به یلدا تعارف کرد!

لبام مثل یه خط صاف شد و نگاهم و بین ارغوان و عماد چرخوندم:
_چی دارم میشنوم
از جایی که خواهرِ عماد بود و ممکن نبود کم بیاره گفت:

_حقیقت و گفتم مگه نه عماد؟
ابرویی بالا انداختم و منتظر جواب عماد موندم که دستپاچه جواب داد:

_ تو که ماشین داری اما آره چی بهتر از اینکه ماشین شما دوتا جفت باشه!
و با یه لبخند سعی در جمع کردن ماجرای من و ارغوان داشت که من شونه ای بالا انداختم:
_پس حتما واسه ارغوان جونم یه ماشین بخر که هدیه قاپی نکنه!
ارغوان با خنده جواب داد:

_اصلا یادم نبود،ماشین تو پارکینگ خونست!
همه منتظر نگاهش کردیم که عماد ادامه حرفش و همزمان با باز کردن گالری گوشیش و نشون دادن عکس ماشین که یه ٢٠٧سفید رنگ بود گفت:

_آره فرصت نشد بهت بگم ماشین فعلا تو پارکینگه بخاطر خودت که من میدونم الان نمیتونی از من قبولش کنی!

 

با لب و لوچه آویزون تا وقتی که صفحه گوشیش خاموش بشه بی هیچ پلک زدنی به عکس ماشین خیره مونده بودم که ارغوان آروم زد به بازوم و با یه چشمک گفت:
_پس فعلا دستِ منه!
و مستانه خندید که دیدم وقت کم آوردن نیست و منم مثل خودش خندیدم:

_آره عزیزم چرا که نه،وقتی این کار اینطوری خوشحالت میکنه من دریغ نمیکنم که شادیت و ازت نگیرم!
و همه رو به خنده انداختم که عماد خیلی خوب خطر و وخیم بودن اوضاع رو حس کرد و گوشیش و انداخت تو جیبش و بلند شد:

_پاشید بریم به جز ما و صاحب رستوران هیچکس نمونده!
و اینطوری باعث شد بحث عوض شه و همه قاطی پاتی شیم اما من که مثل پلیس فتا حواسم به همه چی بود

همزمان با پوشیدن کفشام آروم تو گوش عماد گفتم:
_یعنی فقط من حس کنم قبل خودم کسی نشسته پشت فرمون اون ماشین!
آب دهنش و سر و صدا دار قورت داد و با حالت مسخره ای جواب داد:

_تو که دیگه نه زنمی که طلاق بگیری نه بچم تو شکمته که بخوای به واسطه اون تهدید کنی،برنامت چیه؟

همراهش راه افتادم تا بریم صندوق رستوران واسه حساب کردن پولِ شام و گفتم:
_من سلاحی به مراتب خطرناک تر دارم!

با نگاه گذرا اما متعجبش بهم فهموند که متوجه منظورم نشده و من ادامه دادم:
_ به غلامی قبولت نمیکنم!
همزمان با رسیدن به صندوق رستوران همینطور که کارت بانکیش و تحویل میداد نفس عمیقی کشید:

_باشه،قبول نکن ببینم کدوم غلامی اینطوری برات تولد میگیره و ماشینم بهت کادو میده!
و سری به نشونه تاسف برای قدر نشناسیم تکون داد که سرم و کج کردم و گفتم:
_نگاه کن منو

صورتش و برگردوند و ناز کردنش شروع شد که دوباره گفتم:
_یه دقیقه ببین اینور و
بالاخره سرش و چرخوند سمتم و ‘هوم’ی گفت که با لبخند جمله ای که تو ذهنم آماده کرده بودم و به زبون آوردم:

_ تو این که تو غلام خوبی هستی هیچ شکی نیست!
اوج شکسته و نابود شدن و تو چشماش میدیدم که مسئول صندوق گفت:
_آقا رمزتون لطفا
ولی انگار عماد بدجوری زیر بار این شکست لطمه دیده بود که همینطور داشت من و نگاه میکرد و چیزی نمیشنید و جوابی نمیداد!

مسئول صندوق که دوباره صداش زد،آروم زدن رو شونش و گفتم:
_عزیزم حواست کجاست؟رمز کارت و بگو!

که تازه به خودش اومد و رمز کارت و گفت و بعد از تحویل گرفتن فیش جلوتر از من راه افتاد:
_یادت باشه حرفاتو یلدا!

با خنده راه افتادم دنبالش:
_خیالت راحت کلمه به کلمش و یادم میمونه!

 

نزدیک خونه دایی و پشت سر ماشین رامین نگهداشت:
_با اینکه خیلی ازت خوشم نمیاد اما چقدر سخته خداحافظی باهات!

مظلومانه نگاهش کردم:
_این لحظه هایی که هستم قدرم و نمیدونی!
به در ماشین اشاره کرد:
_خب دیگه برو پررو نشو

از ماشین پیاده شدم:
_زود برو ویلا ارغوان تنهاست
پر ذوق و شوق نگاهم کرد:

_چه عروسی!
که چشمکی زدم و در و بستم و همزمان صدای آوا رو که سرش و از پنجره ماشین بیرون آورده بود شنیدم:

_خانمی که مثل ماست وایسادی اگه دوست داری تشریف بیار
هول هولکی واسه عماد دست تکون دادم و بدو رفتم سمت آوا اینا:
_انقدر غر نزن اومدم
طلبکارانه نگاهم کرد و بعد از ماشین پیاده شدن و خیلی طول نکشید که رفتیم داخل خونه دایی و بالاخره من بعد از چند روز مامان بابارو که امشب رسیده بودن دیدم.

کنار مامان نشسته بودم و راجع به درس و دانشگاه حرف میزدیم که زندایی اشاره ای به رها کرد و بعد هم رها با یه کم مسخره بازی محکم دوتا دستش و کوبید بهم:
_بحث درس و دانشگاه بسه،امشب تولد داریم!

با فکر به اینکه قراره الان ساعت ٢نصفه شب دوباره کیک و تولد بازی شروع بشه و مثلا من سوپرایز شم به زور خندم و کنترل کردم و نگاهم و بین آوا و رامین چرخوندم که آوا زد زیر خنده:

_لابد تولد یلداست!
همه گیج نگاهمون کردن که آوا مثلا قضیه رو پیچوند:
_من و ببخش مامان من نتونستم زبونم و نگهدارم و تولدش و تبریک گفتم!
مامان با خنده جواب داد:

_معذرت خواهی لازم نیست ما به دهن لقی های شما عادت داریم
و بین خنده های همه من و تو آغوشش کشید:
_خب تولدت مبارک عزیزم،اگه ناراحت نمیشی فردا کیک بخوریم؟!

با خودم فکر کردم کاش مامان میدونست چقدر کیک خوردم و حالا چقدر خوشحال این پیشنهادشم که با لبخند جواب دادم:

_نه عیبی نداره،شماهم خسته اید استراحت کنید!
آوا که کرم ریختناش تمومی نداشت از رو میل بلند شد و همینطور که میخواست مهیار و ببره دستشویی گفت:

_آخی یلدا چند روز اومده اینجا انقدر دختر خوبی شده که بخاطر خستگی ما از کیک میگذره!
و با خنده از جلوم رد شد که رها هم به دنبال حرفش دستش و زیر چونش گذاشت:

_آره واقعا برای منم عجیبه و غیر قابل باور!
با دیدن خندیدناشون با لب و لوچه آویزوت گفتم:
_اصلا همین الان کیک من و بیارین!
بابا خمیازه کشون جواب داد:

_باباجون من که از خستگی هلاکم اگه بی من کیک از گلوت پایین میره بساط تولد راه بنداز!

با خنده دستام و به نشونه تسلیم شدن بالا آوردم:
_من تسلیمم،بمونه همون فردا!
و به همین ترتیب بساط خوابیدن امشب فراهم شد…

 

ساعت حوالی ٢ونیم ظهر بود،
صبح تولد گرفته بودیم و حالا داشتم آماده میشدم واسه دوتا کلاس بعدظهر که یکیش با ریاحی بود و اونیکی اولین جلسه اش بود.
مقنعم و پوشیدم و از اتاق زدم بیرون که رهایِ رو مبل ولو شده گفت:

_وای چقدر تو حال داری همه کلاسات و میری!
شونه ای بالا انداختم که زندایی جوابش و داد:

_همه که مثل تو خسته نیستن مامان جان!
و لبخند روی لب همه آورد که منم فرصت و غنیمت شمردم و خداحافظی کردم و راه افتادم تا از خونه بزنم بیرون که صدای آوا رو پشت سرم شنیدم:

_سر کلاس قشنگ به حرفای استاد گوش بده ها!
و آروم خندید که نیمرخ صورتم و سمتش چرخوندم:
_چشم!
و بعد هم بدون اینکه بهش محل بیشتری بذارم از خونه زدم بیرون.

آسه آسه قدم برمیداشتم سمت خیابون تا با تاکسی سریع خودم و برسونم دانشگاه که صدای بوق ماشینی و بعد هم توقفش کنارم توجهم و جلب کرد:

_شما اسنپ خواسته بودین؟
با شنیدن این صدای آشنا به سمتش برگشتم و با دیدن عماد با خنده گفتم:

_خیر!من با تاکسی میرم!
آروم زد رو پیشونیش:
_حالا این یه بار و با اسنپ برو،میشه؟
چشمام و تو کاسه چرخوندم و بعد راه افتادم سمت درِ کنار راننده و با خنده نشستم تو ماشین و عماد راه افتاد:

_چیشده اومدی اینجا،من که دانشگاه دارم
سرش و به نشونه اینکه خودش میدونه تکون داد و گفت:
_میخوام برسونمت دانشگاه خب
ابرویی بالا انداختم:

_پس گاز بده که نمیخوام از کلاس ریاحی جا بمونم!
و با فکر به استاد ریاحی و اتفاقای باحالی که هربار سرکلاسش میفتاد لبخندی زدم که عماد جواب داد:

_ همون استاد آخوندی که گفتی با توپ کوبیده تو سر و صورتت؟
و بیشتر از من خندید که با دلخوری نگاهش کردم:
_خب حالا!
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:

_باز خوب با این کاراش همچنان مشتاق رسیدن به کلاسشی،به کلاسای ما که اشتیاقی نبود!
خندیدم و مشتِ آرومی به پاش کوبیدم:
_زبون نریز رانندگیت و کن…

 

جلوی در دانشگاه ماشین و نگهداشت:
_مواظب خودت باش!
چشمکی زدم و خواستم از ماشین پیاده بشم که با دیدن مازراتی قرمزی که متعلق به استاد ریاحی بود و نمیدونم چرا اما بچه های دانشگاه دور ماشینش وایساده بودن!
اشاره ای به ماشین ریاحی کردم و گفتم:
_همون استادست که گفتما!

نگاهش رنگ تعجب گرفت:
_یه استاد طلبه با مازراتی قرمز!
و شونه ای بالا انداخت:
_تا حالا ندیده بودم!

با خنده در ماشین و باز کردم و بعد از خداحافظی پیاده شدم که این بار همزمان با پیاده شدن من استاد ریاحی هم از ماشینش پیاده شد و حالا فاصله چندانی باهم نداشتیم!

هر دومون باهم رسیدیم تو ورودی دانشگاه که سریع گفتم:
_سلام استاد!

مثل همیشه با لبخند جواب داد:
_سلام خانم معین،دانشجوی منظم اما بدخط ما!
و اشاره ای به جزوه هام که تو دستش بود کرد!

لبخند رو لبم ماسید و گفتم:
_یعنی انقدر بد خط بود؟
با حالت بامزه ای نفس عمیقی کشید:
_نه خیلی،با یک ساعت فکر سر هر کلمه تونستم یه چیزایی بخونم!
و قبل از اینکه چیزی بگم جزوه مو بالا آورد و گرفت جلوم:

_ممنون بابت جزوتون!
‘خواهش میکنم’ی گفتم و جزوه رو از دستش گرفتم که همزمان صدای عماد و پشت سرم شنیدم:
_سلام!
با تعجب برگشتم سمتش که دستش ى دراز کرد سمت استاد ریاحی و باهم دست دادن:
_سلام
و اما این جواب سلام یه طوری با تردید و تعجب همراه بود که عماد بالبخند گفت:
_یلدا جان گوشیت جامونده بود تو ماشین!
و اینطوری به استاد ریاحی فهموند با منه…

 

استاد ریاحی سری به نشونه تایید تکون داد:
_من میرم،قبل از شروع کلاس حاضر باشید خانم معین!
و بعد هم رفت!

چرخیدم سمت عماد و گفتم:
_خب گوشی و بده من برم
نگاهی به سرتاپام انداخت:

_یه کم اون مقنعت و بکش جلوتر بعد!
گوشیم و از دستش کشیدم:
_عه مگه تو گشت ارشادی؟!

زیر لب اوهومی گفت:
_ حالا گشت ارشاد یا هرچیز دیگه ای،بکش جلو!
پوفی کشیدم و یه ذره مقنعم و کشیدم جلو:
_امر دیگه؟!

سرش و به اطراف تکون داد:
_میتونی بری!
راه افتادم تا وارد دانشگاه بشم که صداش و پست سرم شنیدم:

_صبر کن!
لبام مثل یه خط صاف شد و سرجام وایسادم که از من جلو افتاد:

_میخوام برم با هیات علمی دانشگاه حرف بزنم!
خودم و رسوندم بهش:
_چرا؟!
بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:

_هرچی دارم فکر میکنم میبینم من آدمی نیستم که تو یه شهر دیگه بمونم و تو اینجا باشی!

_یعنی چی؟
تو محوطه دانشگاه بودیم که جواب داد:
_یعنی انتقالی میگبرم میام تو همین دانشگاه!
از شنیدن این حرفش هم خوشحال شدم هم جاخوردم که آروم گفتم:

_واقعا؟
وایساد و جواب داد:
_آره!تو برو سرکلاست تا اون یارو نیومده تا بعد میام باهات حرف میزنم!

چشم و ابرویی اومدم:
_حالا شد یارو؟!
با اخم گفت:
_حالا مهم شد؟
شونه ای بالا انداختم:

_معلومه که نه!
و براش دستی تکون دادم:
_فعلا خداحافظ استادِ احتمالی آینده!
و با خداحافظیش ازش دور شدم:
_کلاست که تموم شد بهم زنگ بزن…

 

امروز نه کلاس ریاحی مثل همیشه جون دار بود و نه من حوصله موندن سرکلاسش و داشتم،
فقط دلم میخواست سریع تر کلاس تموم بشه و بی توجه به کلاس بعدیم برم پیش عماد!

با صدای خسته نباشیدِ بچه ها استاد ریاحی از کلاس بیرون رفت و حالا با ضربه ای که شیما به شونم زد به خودم اومدم:

_این چرا کلاسش مثل همیشه نبود؟
شونه ای بالا انداختم:
_قبل کلاس که خوب بود ،نمیدونم چش شد!
با خنده گفت:
_حتما به مازراتیش خط و خش افتاده!
و قبل از اینکه من چیزی بگم ادامه داد:

_ راستی با اون پسره امید کات کردما!
با تعجب ابرویی بالا انداختم:
_عجیبه!

سریع جواب داد:
_مردتیکه فکر کرده بود چه خبره،دیشب که تو رفتی بهش زنگ زدم،میخواست بیاد خونم!
با یه لبخند ملیح گفتم:

_پسر است دیگر،حالش بد است دیگر!
خندید:
_الحمدلله که کات شد
و بالاخره دوتایی از کلاس زدیم بیرون.

عماد تو محوطه دانشگاه منتظرم بود و من مجبور بودم سریع با شیما خداحافظی کنم و همراه عماد بزنیم بیرون!

سوار ماشین بودیم که گفتم:
_خب چیشد؟
با یه کم مکث جواب داد:

_گفتن خبر میدن!حالا موقع رسوندن بهت توضیح میدم
با خنده گفتم:

_خب الان داری میرسونی دیگه!
ابرویی بالا انداحت:
_نه عزیزم،ارغوان دیگه الان برگشته تهران و ویلا در انتظار منو توست!

نفس عمیقی کشیدم:
_واسه جمع و جور کردن خونه؟
سرش و به نشونه تایید تکون داد:
_ و البته جون دادن به مرد خونه!
چپ چپ نگاهش کردم:
_اونوقت چطوری؟!

بدون اینکه از مسیر روبه رو چشم برداره جواب داد:
_خیلی ازت توقعی ندارم یه ساعتی تو اتاق طبقه بالا باشیم جون میگیرم!
و همزمان با شروع فحشای من از ته دل خندید…

 

همینکه رسیدیم برخلاف حرفای عماد،انگار ارغوان نرفته بود که ماشینش تو حیاط پارک بود !

عماد یه دونه زد رو پیشونیش:
_ای بخشکی شانس!
با خنده شروع کردم به قر دادن:

_ضایع شدن هم عالمی داره!
چپ چپ نگاهم کرد:
_همون باید مثل کوزت ظرف جمع کنی،ناز و نوازش به تو نیومده!

از ماشین که پیاده شدیم ارغوان اومد تو حیاط:
_من دارم میرم

عماد نزدیکم شد و آروم تو گوشم گفت:
_ منم قر بدم الان؟

طلبکارانه نگاهش کردم:
_یه کاری نکن منم با ارغوان برما!
آروم خندید و حرفی نزد که ارغوان گفت:
_خب کاری ندارید؟

و همین شد که خداحافظی کردیم و بعد از رفتن ارغوان رفتیم تو خونه.
به محض ورود رفتم تو آشپزخونه و گفتم:

_اینجا که مرتبه،ارغوان همه چی و جمع کرده بریم؟
با تعجب ابرویی بالا انداخت:
_کجا؟

نفس عمیقی کشیدم:
_یه چیزایی داشتی میگفتی راجع به یار و آغوش یار و ناز و نواز و…
همینطوری حرف میزدم و آسه آسه میرفتم سمتش که رسیدم بهش و تو یه قدمیش ادامه دادم:
_از این حرفا!

لبخند کجی گوشه لباش نشست:
_خب الان داری میای؟
کش و قوسی به گردنم دادم:
_کجا؟
پشت دستش و رو استخون فکم کشید:

_بغل من!
نفس عمیقی کشیدم و بی هوا محکم بغلش کردم که بعد چند ثانیه از هم جدا شدیم و این بار قبل از اینکه عماد بخواد زل بزنه به لب هام و بعد هم بوسه هاش و آغاز کنه خودم بوسه ی ریزی به لب هاش زدم و بعد با یه خنده دلبرانه گفتم:
_ادامه بدم؟

دستاش دور کمرم حلقه شد:
_من ادامه میدم،تو تا تهش همراهیم کن!
و همزمان با بوسه های عمیق و طولانیش شروع کرد به حرکت دادن دستش روی بدنم…
دستش و نوازشوار روی بدنم حرکت میداد و حالا بعد از پایین کشیدن زیپ بارونیم دستش رفت سمت دکمه شلوارم که سرم و کشیدم عقب و صداش زدم:

_عماد!
بدون اینکه دستش و برداره نزدیکم شد و تو گوشم گفت:
_نترس یلدا من آسیبی بهت نمیزنم…

 

سرم و که رو سینه ش بود برداشتم و آرنجم و تکیه گاه صورتم کردم و همینطور که رو شکم خوابیده بودم گفتم:
_نمیخوای پاشی؟
دستش و گذاشت رو چشماش:

_خستم میخوام بخوابم!
باخنده آرومی جواب دادم:
_پس تا الان که میگفتی ما کاری نکردیم و فلان و بهمان،حالا کارمون شد در حد خستگی تو؟

دستش و از رو چشماش برداشت:
_کم زبون درازی کن،از دیروز درست حسابی نخوابیدم،فقط چند دقیقه!

بیخیال عماد شدم و نشستم رو لبه تخت و شروع کردم به پوشیدن لباسام که نیم خیز شد:
_چیکار میکنی؟
همینطور که تاپم و تنم میکردم چرخیدم سمتش:

_تا الان که خوابت میومد یهو چیشد؟
انگار بهش برخورد که دوباره دراز کشید:
_بپوش اصلا به من چه!
قهقهه ای زدم و بعد از پوشیدن لباسم،با تاپ و شلوار لی وایسادم جلو آینه و همینطور که موهای بازم و پریشون میکردم رو شونه هام یه آهنگِ شادم گذاشتم و شروع کردم به قر دادن!

تو عالم خودم میرقصیدم و با آهنگ همخونی میکردم و کمر و قر میدادم که یه دفعه چرخیدم و چرخیدنم همزمان شد با دیدن عماد که پایین تنش زیر پتو بود و بالا تنه لختش با تموم عضلاتش نمایان بود!

نگاه خیره موندم و از تن و بدن عضلانیش برداشتم و به صورتش نگاه کردم،
سرش و کج کرده بود و با حالت مظلومانه ای داشت نگاهم میکرد که گفتم:

_ها؟چیه؟نکنه رقصیدن منم باعث میشه تو خستگیت درنیاد؟
سری به نشونه تاسف برام تکون داد:
_یه کم به اون مغز نخودیت فشار بیار داری نزدیک میشی!

رقصم و متوقف کردم و تکیه دادم به میز آرایش:
_خب الان که نمیرقصم بخواب!
و منتظر نگاهش کردم که پوفی کشید و انگار میخواست بهم حمله ور شه که پتو رو کنار زد و مثل ببر پرید پایین و اومد سمتم…

 

آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم و همینطور تکیه بر میز آرایش موندم که نزدیکم شد و همینطور که لخت بود دست به سینه نگاهم کرد!

انقدر جدی که نمیتونستم متقابلا نگاهش کنم و همینطوری سرم و اینور و اونور میچرخوندم که یه دفعه با یه دستش از گلوم گرفت تا ثابت وایسم!

با جیغ گفتم:
_چیکار میکنی میخوای خفم کنی؟
که بدون هیچ جوابی خم شد روم و یه دفعه صدای آهنگ قطع شد!

گیج شده بودم که دستش و از رو گردنم برداشت
و دوباره روبه روم وایساد که دیدم گوشیم تو دستشه و داره باهاش ور میره:
_این مزاحم خوابم میشد!
و بعد از خفه کردن صدای آهنگ با یه لبخند حرص درار گوشی و تحویلم داد:

_میتونی بی صدا برقصی،منم استراحت کنم!
یه جوری از دستش کلافه بودم و زورم گرفته بود که حس میکردم داره از سر دود میزنه بیرون!

با این حال فقط نگاهش کردم تا آقا دوباره رفت رو تخت دراز کشید:
_ادامه بده!
کاری نکردم و جواب دادم:

_مگه رقصیدن من لالاییه؟
با خنده گفت:
_آره چشمام و خمار میکنه!

نوچی گفتم:
_خمارِ خواب که نمیکنه!
صدای خنده هاش بالاتر رفت:
_مهم خمار شدنشه!

مانتوم و از رو تخت برداشتم و گفتم:
_دیگه علاقه ای به خمار شدنش ندارم واسه امروز!
و شروع کردم به پوشیدن مانتوم:

_انقد بهت بد گذشت؟
با شیطنت جواب دادم:
_ای،دیگه بخاطر تو باید تحمل میکردم!

با نفس عمیقی گفت:
_اصلا بذار پاشم تورو ببرم بذارم خونه داییت،اینجا میخوای حال من و بگیری فقط!

موهام و با کش مو جمع کردم و با خوشحالی گفتم:
_آخ جون،یعنی قراره از دستت خلاص شم؟
نگاهش و از تو آینه حس میکردم که منم تو آینه نگاهش کردم و ادامه دادم:

_مثلا من و برسونی بعدشم بری تهران باز نبینمت یه مدتی،آخ که چه صفایی دارع عماد
و با صدای بلند قهقهه زدم…

🌸
🌼🌼
🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼
🌸🌸🌸🌸🌸
🌼🌼🌼🌼🌼🌼

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا : 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا