رمان این مرد امشب میمیرد

این مرد امشب میمیرد پارت 14

5
(2)

 

با چاقوى میوه خورى به طناز حمله کرده بود
مونا جیغ میزد
خانم جان از حال رفته بود
از بازوى طناز خون جارى بود
خانم ملک وحشت زده حال نزدیک به سکته داشت
چاقو را رها نمیکرد
همه وحشت کرده بودند
قدرتم تمام شده بود
نفسم بالا نمى آمد قلبم تیر کشید به دیوار تکیه زدم که زمین نیوفتم
عماد به یلدا التماس میکرد قربان صدقه اش میرفت
چاقو را سمت خودش گرفته بود
یا حضرت عباس خودت به دادم برس!!
صدایم زد با ناله
_ معین

صدایى نداشتم براى جواب دادن
سرم را با ناله تکان دادم
_ میخواى زن بگیرى؟
سوختم قبلم بیشتر سوخت!!
دردناک ترین علامت مثبت آغاز حسادت یلدا بود!!!
اهورا واقعا از شنیدن این خبر شوکه و شگفت زده شده بود!!
طناز آسیب جدى ندید
تنها کسى که غریبانه همیشه آسیب میدید عماد بود!!!
مادر طناز با ازدواجشان اعلام مخالفت کرد
شرط گذاشته بود که در خانه دیگر زندگى کنند و عماد با تمام اصرارهاى من عاجزانه درخواست کرد وادارش به جدایى از خواهرش نکنم!!!
عشق طناز قدرت این را داشت که مادرش را راضى کند اما زمان نیاز بود
پایان قسمت ٧٩
بسمه تعالى
#٨٠ قسمت ٨٠ این مرد امشب میمیرد

” همیشه حسرتِ دوستت دارم شنیدن ها ، نیست که به دل ادم می مونه !
بعضی وقتا حسرت اینکه بپرسه
دوستم داری ؟ ادمو پیر میکنه
دلم میخواد یه بار دیگه بپرسه
تا بهش بگم :
وقتى که جوونی ، قشنگی ، جذابی ، خوش صدایی
همه دوستت دارن !
من وقتی که چروک زیر چشمت بیفته هم دوستت دارم
وقتی سرعتت تو راه رفتن کم بشه
وقتی غروبا چشم منتظرتو به در میدوزی تا بهت سر بزنن
وقتی دستت بلرزه و لیوان اب از دستت بیفته هم دوستت دارم
من اونجا که همه چى رو باختى هم دوستت دارم
تو اوج خوب نبودنت هم دوستت دارم
وقتى مریضى
وقتى خسته اى …
اصلا من
ادم دوستت داشتن تو روزای تنهایی و سختیتم !
اما نپرسید !
هیچ وقت !
و من غمگین ترین شعر دنیا هستم که سروده نشد . . . “
با اینکه بر سر مزار پروین هیچ واکنشى نشان نداد
و شمس هنوز روى نظرش مقاومت میکند که یلداى من حافظه اش را کامل باخته است

با اینکه هنوز گاهى به شدت تب میکند
ولى من ایمان دارم این طرز نگاه یک حافظه مرده نیست!!
مهم نیست در ثانیه اى همه چیز را در خانه میشکند و به هم میریزد
پاره کردن عکس هاى عروسى
آتش زدن مدارک و اسنادم
من فقط به همین ١ جرعه ته مانده خاطره هایش راضى بودم
***
آنقدر عصبى بودم که سعى میکردم حداقل چند متر فاصله ام را با عماد حفظ کنم
عقد پنهانى اش براى در عمل انجام شده قرار دادن مادر طناز به نظرم توهین آمیز ترین جنایت در حق یک مادر بود

هر دو سر به زیر و مضطرب رو به رویم ایستاده بودند
_ هر دو حماقت کردین به شان خودتون و خانوادتون توهین کردین هرچیزى راهى داره اون مادر بیچاره قطعا با شنیدن این خبر واقعا ازتون نا امید میشه
و این اخطارم بدم تا راضى نشدن خانم ملک وضعیت مثل سابقه به این معنى که طناز خونه مادرش میمونه
بیخود خوشحال نباشین که با این کارتون به اهدافتون میرسین
مرحله اول رضایته مادر همسرته عماد نامدار
_ آقا میشه ؟
شما پادر میونى کنین با ایشون صحبت کنین
همیشه سخت ترین کار برایم نه گفتن به این پسر چشم کهربایى و معصوم بود !!
_ نه نمیشه، اون قدر جنم و مردونگى از خودت نشون بده که این اشتباهتونو ببخشه ، بعدم تو فکر ١ مراسم عروسى آبرومند در شان هر دو خانواده باش

سر به زیر انداخت و خودش را مشغول بازى با دکمه کتش کرد
این عادت از کودکى به یادگار داشت
میدانستم هر دو چه قدر تشنه و بى تاب هم هستند
چند بار شاهد خلوت و جیک جیکشان که چون دو مرغ عشق کوچک به هم پناه مى آوردند بودم
عماد نیاز به این مرهم و آرامش داشت
در دل خوشحال بودم که فهمیده بود عمق بعضى از دوست داشتن ها این قدر عمیق و ماندگار و مطمئن هست که از عشق برتر باشد
و اما طناز! دیوانه وار عاشق این مرد تماما احساس و مملو از بى آلایشى بود
خوشبختى را از صمیم قلب براى هر دو آرزو میکنم…
بعد از بازگشت آوا این بار نوبت مورد حسادت قرار گرفتن به آوا رسیده بود!
کافى بود خانه نباشم تا یلدا نقشه جدیدى براى نابودى آوا بکشد
زن بیچاره تمام مدت استرس داشت و خودش را در ساختمان اسیر میکرد
امروز صبرم تمام شد
با وجود اینکه به محض رسیدنم پیچ گوشتى که براى تهدید آوا رو به رویش گرفته بود را زمین انداخت
ولى سرش را میان دستانش گرفت و پیاپى پشت سر هم جیغ میکشید
صداى غر زدنهاى مونا و گریه هاى مهرسام هم در مغزم مثل مته فرو میرفت
سرش فریاد زدم!
لعنت به من !
_ بسه بسه بسه
همه در کمال تعجب به صبر سر آمده من چشم دوختند
سکوت کامل
یلدا دیگر جیغ نمیکشید
_ چه مرگته آخه لعنتى تو که دارى منو میکشى ؟
از جایش بلند شد و نزدیکم شد
لب هایش را از بغض برچیده بود
به سختى نفس میکشیدم
_ معین ببخشید
براى چند ثانیه همان یلداى همیشه شد !
خبرى از جنون نبود!!!
از شنیدن جمله اش جز سکوت چیزى نداشتم
دستش را روى صورتم کشید
_ از اینجا بریم
توان حرف زدن نداشتم با بى رمقى گفتم
_ کجا بریم آخه ؟ چرا این قدر اذیتم میکنى؟
_ بریم پیش عمه اون تنهاست تو آپارتمان اونجا مگه خونمون نیست؟
خدایا خدایا خدایا بهاى معجزه ات اگر جانم باشد باکى ندارم حتى اگر همین الان بستانى
این خبر براى شمس و اهورا یک شوک بزرگ بود
یلدا قسمتى از گذشته را کامل و بى نقص به یاد داشت
اما افسوس که تمام خاطرات تلخ را یکجا به یاد مى آورد
یک روز براى پریما شیون سر میداد و رخت عزا میپوشید
روز دیگر خودش را به در و دیوار میکوبید همه را قاتل دختر مو طلایى اش میخواند
روزى هزار بار سرش را روى قلبم میگزاشت و شب ها بیدارم میکرد تا مطمئن شود زنده ام
همه زن هاى کره خاکى رقیب عشقى اش بودند
و شک وجودش را در برگرفته بود
کم کم از حالت هاى یک دختر بچه مخرب به یک همسر حساس و دائم مشکوک تبدیل شده بود
و بر عکس دلخورى من از این ماجرا اهورا نظرش بر مثبت بودن این واقعه بود
و مدام اصرار داشت با یلدا مثل گذشته چنان یک زن و شوهر واقعى و عادى رفتار کنم و نگرانى و وسواسم را نشان ندهم
ولى واقعا برایم امرى غیر ممکن بود !! یلدا براى من چنان عروسک چینى شکستنى بود که به خودم اجازه نمیدادم هرگز حتى ذره اى براى امیال خودم موجب تشویش شوم
***
” هر ثانیه که می‌گذرد
چیزی از تو را باخود می‌برد
زمان؛غارتگر غریبی است!
همه چیز را بی اجازه می‌برد
و تنها یک چیز را
همیشه فراموش می‌کند
حس دوست داشتن تو را…”
یلداى من این روزها به محض پیدا کردن تکه کاغذى مینویسد! هرچند کوتاه امت زیبا
انگار در همین چند خط به جاى این چندین ماه سکوتش حرف میزند
پیشانى اش را میب*و*سم خودکارى که تمام دست هایش را جوهرى کرده را از دستش میگیرم
_ خانم من خیلى قشنگ مینویسه
با همان دست هاى جوهرى با بازوهایم طبق عادت همیشگى مشغول بازى میشود
_ دفترمو با خودش برد؟
کاش فقط همین تکه آن شب کزایى از حافظه اش پاک میشد!
_ نه عزیزم، میخواى بدم بنویسى؟
رو بر میگرداند
_ نه نمیخوام دیگه نمیخوام بدم میاد بدم میاد از همش بدم میاد
_ باشه باشه عزیزم آروم باش فقط
ب*و*سه بى هوا و محکمش روى لب هایم چنان آدم برق گرفته اى مرا وادار به ترک اتاق میکند
نه! وقتش نیست معین وقتش نیست
مثل پسر بچه اى مملو از شورِ بى تجربگى تمام شب را در هراس گزراندم
و لعنت به این حس عذاب وجدان و گ*ن*ا*ه که مانعم میشد
جلسات مشاوره یلدا رضایت بخش بود حداقل ۵٠ درصد رفتارش بهبود یافته بود و من به همین مقدار راضى بودم
هرچند که میدانستم شاید تا ابد مثل سابق نشود…
١٠ دقیقه اى میشد که در اتاق شرکت طناز روبه رویم نشسته بود و میگریست و حرف نمیزد
کلافه بودم و سعى میکردم صبور باشم
عماد از صبح از شرکت خارج شده بود و تلفن همراهش خاموش بود
_ طناز من دارم کم کم نگران میشم این پسره چه گندى زده؟ دعواتون شده؟
نمیدانم چرا گریه اش اوج میگیرد
از پشت میزم بلند میشوم و کنارش مینشینم دستش را که گرفتم کاملا سرد بود
_ چته؟ فشارت پایینه ، گوش عمادو باید بپیچونم خانومشو اذیت میکنه
با دستمال اشک هایش را پاک کرد
_ داداش کمکمون کن
_ دارى نگرانم میکنى ، خوب بگو چى شده که کمکتون کنم
_ عماد داره میمیره مطمئنم حالا حالا ها نمیاد باهاتون رو به رو شه
خدایا طاقت یک مصیبت جدید را نداشتم
_ چى کار کرده که پشت تو قایم شده
_ اون نمیدونه من اومدم اینجا
_ اگه جمله بعدیت توضیح این وضع نباشه اتاقو ترک میکنى طناز
هول شد سر پایین انداخت
_ من نمیتونم بگم شرم دارم
همین یک جمله کافى بود تا همه چیز را متوجه شوم
_ چند وقته؟
از جایم بلند شوم که بیشتر از این خجالت زده نشود
_ ۶ هفته
نفهمیدم چرا من در آن لحظات بیشتر از همه حس شرم داشتم
_ میتونى برى، استرس و گریه هم تعطیل ، اون الدنگو هر طور شده بگو بیاد باید ببینمش
نگاهش نکردم وقتى که رفت دلم میخواست
میز را به سقف بکوبم
واقعا من جاى عماد از خانم ملک شرم داشتم؟!
بعد سه روز بالاخره آفتابى شد
حتى روى سلام کردن هم نداشت
_ اگه نمیزنم زیر گوشت فقط به خاطر اینه که قراره پدر یه بچه بشى
مرتیکه الاغ سه روزه زن بیچاره رو توى اون وضع گذاشتى کدوم گورى رفتى؟
سکوت و سکوت و سکوت
_ واقعا از وجودت شرم میکنم عماد!! گندى که زدى رو اگه جمع نکنى باهات بد معامله اى میکنم
زبانش باز شد
_ نمیزارم به دنیا بیاد
وحشت کردم!
ژاله!
اشتباه!!
واى خداى من
اینبار مثل قبل بعد از سیلى دلم نسوخت
واقعا مستحقش بود
_ بى هویت اون بچته اونم زنته تو چه طور میتونى راجب کشتن بچه ات حتى فکر کنى
دستش را روى جاى سیلى ام گذاشته است
_ آقا وقتش نیست
_ اون موقع که گند زدى باید فکر وقتش بودى الان مثل یه مرد پاى زنت و بچه ات وا میسى ١ هفته وقت دارى عماد فقط ١ هفته تا راضو کردن مادر زنت و آماده کردن مراسم عروسى
واى به حالت زن حامله ١ قطره اشک بریزه
عماد پاى قول و قرارمان ماند
خانه اى در خور براى آنها آماده کردم
میدانستم با شرایط یلدا ماندن پش ما جایز نیست
مراسم عروسى بى عیب و نقص برگزار شد

براى دیدن این لباس در تن پسرى که حکم فرزند نداشته ام را داشت روزهاى زیادى منتظر مانده بودم
حال خوشى نداشتم
یلدا با فهمیدن باردارى طناز بى تابى کرد و اینقدر جیغ کشید و دختر مو طلایى اش را طلب کرد که مجبور شدم براى مخفى ماندن این جریان باردارى و حفظ آبرو
با زور تزریق خواب آور آرامش کنم
هنوز از آمپول هراس بدى دارد آنقدر گریه میکند و التماس میکند که هربار واقعا نیمى از جانم را از دست میدهم
من با هر اخمى که به عزیز ترین زندگى اى میکنم هزار بار میمیرم
چه قدر دردناک بود که یلدا نمیتوانست برادرش را در لباس دامادى ببیند…
گذشت
عماد بغض داشت
دلتنگ بود دقیقه اى نبود که نام یلدا را نیاورد
میخندیدم
با هر لبخند
تیزى بر قلب فرتوتم میزدم…
امشب وقت بغض نبود امشب را بى خیال این بغض شو پسرم
من تمام عمرم بغض کرده ام
تمام نداشته هایم و باخته هایم را در میان همین بغض چندین ساله پیچیده ام…
مراسم تمام شد
به خانه ب
خت رفتنتد
نه فرزند باختند و نه پیمان غارتگر لحظه به لحظه خوشبختى شان شد
خدا را شکر
باز هم شکر
و لعنت به زبان ناشکر
یلدا که بیدار میشود از همیشه این مدت عاقل تر است
_ معین داداشم خوشگل شده بود؟
اشک هایم را همیشه در دل باریدم
_ داداشت همیشه خوشگله ، منو ببخش یلدا
تلخ میخندد بغلش میکنم
_ جاى آمپولت درد میکنه ؟
دستش را روى قلبش میگزارد
_ نه اینجام درد میکنه
سرم را روى قلبش میفشرم
_ معینت بمیره
_ تو بمیرى هیچ کس مواظبم نیست ،
چند لحظه سکوت میکند و سپس میگوید
_ معین؟! مین دیوونه ام ؟!
چه جوابى بدهم؟! اصلا قدرت جواب دادن دارم؟
میب*و*سمش
_ تو دیوونه منى منم دیوونه تو
_ واسم میخونى؟
کنارش میخوابم اینبار چنان گذشته در آغوش هم گره میخوریم
خدایا صدایم را یارى ده

‎دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
‎با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
‎در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
‎وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
‎چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
‎ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
‎گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
‎عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
‎کِى داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
‎قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
‎ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
‎روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان
‎تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
‎دیوانه خو ،دیوانه دل ، دیوانه سر، دیوانه جان
‎ای حاصل ضرب جنون در جانِ جانِ جانِ من
‎دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
‎هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
‎گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
‎یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
‎در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

هر دو اشک را با لبخندمان آمیختیم و همدیگر را ب*و*سیدیم
دیوانه من امشب مرا در جنون محض به اوج عشق میرساند
و من بعد از ٧ ماه همسرم را مدیون لطف و کرم پروردگارم هستم
پایان قسمت ٨٠
یا حق
٨١ قسمت ٨١ این مرد امشب میمیرد

‎چیزی که آدم رو پیر می کنه، گذر زمان نیست، حرف نزدنه.
‎مگه آدم چقدر می تونه حرف رو حرف بذاره و بریزه ی توی خودش؟ کلمه روی کلمه بچینه و شهر و کوچه هاش رو بالا پایین کنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، هرچه قدر مغرور و قوى و خود دار ، یه جایی بالاخره کم میاره.
‎یه جایی می بینی خسته ای از این خودت و خودت بودن، از این بی شنونده بودن.
‎مثل آدم در حال سقوط، دست میندازی که فقط پیداش کنی.. در حد دو کلمه.. در یه سلام و خداحافظی ساده، در حد اینکه فقط به خودت قوت قلب بدی که آروم باش، یکی هست.
‎اینکه مثل اسپند روی آتیشی، اینکه آدم به آدم خیابونها رو می گردی تا پیداش کنی.. یعنی حرف داری،حرف…
‎ تووی زندگی هر آدمی، باید کسی باشه تا ،حرفهایی که دلت نمی خواد دیگران بدونن رو بهش بگی.. کسی که خیلی مهم نباشه کیه و کجاس. فقطِ فقط بودنش مهم باشه…. باید کسی باشه که بهش بگی ، یه لحظه صبر کن، منو ببین.. هیچی نگو عزیزم ، هیچی.. فقط گوش کن. حرف دارم.. حرف.
‎حرف نزدن، آدم رو پیر میکنه
این روزها استاد سکوت شده ام
برعکس یلدا بیشتر از همیشه حرف دارد
درد هایش کم نمیشود غصه هایش ته نمیکشد
عماد شبى نیست که به دیدن خواهر نیاید
آخر هفته ها که دور هم جمع میشویم نگاه پر حسرت یلدا به شکم طناز و بعد بغض و سوال هاى کودکانه اش غم زده مان میکند
_ حسش میکنى؟ دختره؟ اسمش چیه؟ تکوم میخوره؟ دوسش دارى؟ عماد دوسش داره؟
حسادت میکند اما زخم نمیزند و خیلى افراطى مواظب طناز و برادر زاده اش است
سرش را روى شکم طناز میگزارد و معصومانه درد و دلش را بیان میکند
مدام از جنین قول میخواهد و تمنا میکند
_ قول بده میمونى، قول بده تو نمیمیرى، قول باده همیشه هستى قول بده دوستم دارى
حتى خرس پشمالوى وصله جانش را هم مى آورد و به طناز میسپرد که به برادر زاده اش تقدیم کند
چه کسى اندازه من وسعت رنج همسرم را درک میکند؟!
وقتى پیراهن میپوشد و کوسن را داخل لباس فرو میبرد تا قدرى در خیالات خودش شبیه طناز مادر باشد
کاش میتوانستم! کاش حالت آنقدر خوب بود که بتوانم حسرت مادرى را از دلت بزدایم
با وجود این قرصهاى آرام بخش و اعصاب متشنجت ظلم بزرگى است باردارى…
***
غارتگر خوشبختى ام
امروز با وقاحت تمام با من تماس گرفت
بر عکس همیشه هر دو چه قدر خسته و وامانده بودیم خسته از یک عمر جنگ بى برنده!!
جنگى که فقط هر دو میباختیم …
_ معین!
_ پیمان؟!
_ خودمم!
_ چه کردى با من بى وجدان؟
_ فقط میخواستم ژاله رو بهم برگردونى
_ به قیمت کشتن زنم ؟
_ نمیخواستم بکشمش میخواستم فقط دردمو بفهمى میخواستم بلکه به خاطر زنت تمومش کنى من نمیخواستم من از اول قاطى بازى بابام نبودم
چه قدر عوض شده بودیم!!!
شاید اگر سال پیش بود از پشت تلفن همدیگر را میدریدیم !
کم آوردن را با تک تک سلول هایمان چشیده بودیم
_ بچه ام رو کشتین آبرومو نه ١ بار دوبار بردى
با دایى هام هم دست شدى واسه ضربه زدن بهم
پاره تنمو نابود کردى
_ از اول میخواستمش
از همون موقع که خیلى کوچیک بودم و بابام تو رو چماغ میکرد میزد تو سرم
از همون موقع که تو کله ام فرو کرد دشمن نامدارها باشم
من همیشه ازت عقب بودم معین
تو درس خون بودى موفق بودى
جذاب بودى
هر کارى کردم به پاى تو نرسیدم
_ تو اگه میخواستى چیزى از من کم نداشتى
_ چرا کم داشتم من عشق ژاله رو کم داشتم تو اونو ازم گرفتى
_ زور و اجبارى به ازدواج در کار نبود مرد!!! اینو تو کله ات فرو کن
_ خودش خواست زنت شه ولى خودش نخواست از من جدا شه خودش نخواست ببرى گم و گورش کنى تا دستم بهش نرسه
معین من وجب به وجب این شهرو گشتم
ژاله کجاى دنیاست
_ با چه رویى سراغ زنى که با بى شرمى تمام از من گرفتیشو دارى از من میگیرى
_ تو هم اینو تو کله ات فرو کن من قاطى بازى بابام و پژمان نبودم من دنبال انتقام نبودم
همه این سالها فقط ژاله رو میخواستم
_ به قیمت نابود کردن خواهرش؟
_ من دستم به زنت نزدم تو هیچ موقعیتى نمیخواستم این کارو کنم تو هنوز اونو هر طوریه کنارت دارى عشقتو دارى
معین این اولین باریه که بهت التماس میکنم
ژاله رو بهم برگردون
_ منم آخرین باریه که میگم حتى دیگه پیدا کردنشم واست سودى نداره تمومش کن سمت من و خانوادم نیا بازى ما تموم شد
گوشى را قطع کردم
حتى عصبى هم نبودم
یلدا به من درس بخشش داده بود
پیمان لیاقت نفرت هم نداشت
موجودى با این حجم حقارت و خودباختگى لایق هیچ نبود
کارهاى شرکت سبک تر شده بود عماد یک تنه براى همه شرکت کافى بود
این روزها میدانست این منم که به حمایتش احتیاج دارم
طبق پیشنهاد اهورا تصمیم گرفتم مدتى ایران را ترک کنیم و براى بهتر شدن روحیه یلدا از این شهر و آدم هایى که همه تدایى کننده خاطرات تلخش بودند براى مدتى دور باشیم
همه کارهاى سفر را هماهنگ کردم
ویلاى استانبول جاى دنج خوش آب و هوایى بود
اما به محض اینکه یلدا متوجه این
امر شد بناى ناسازگارى گذاشت
دقیقا مثل کسى که قرار است به مسلخ برود خودش را به زمین میکوبید
جیغ میکشید
مشت به سینه ام میزد
فحش میداد
محال بود ! با این وضعیت نگران شدم باز حالش به وخامت سابق برگردد
حتى حاضر نبود قدمى از خانه مان دور شود
تعصب شدیدى روى خانه و تک تک وسایلش داشت
فشار کارى و خستگى مفرط از سر و کله زدن با یلدا طورى خواب را بر من غالب کرد که براى ساعاتى شبیه مرده ها روى تخت افتاده بودم
با صداى جیغ و فریادش که اسمم را صدا میزد از خواب پریدم
اینقدر هراسان بودم که یادم رفت با لباس خواب از اتاق بیرون نروم
یلدا با دستان خونى گوشه سالن نشسته بود و جیغ میکشید و اسمم را صدا میزد
خدایا خودت رحم کن
وحشت بر من مستولى گشت
سمتش دویدم بغلش کردم
دستانش مرا هم خونین کرد
کمتر از ٣٠ ثانیه باغبان هراسان وارد ساختمان شد و سایرین به دنبالش!!
یلدا سالم بود
این خون ها چه بود؟!
شیرین جان گریه میکرد و نفرین میکرد
مهرسام وحشت زده جیغ میکشید

گوشهایم کر شده بود
فقط یلدایم را محکم در آغوش میفشردم
فقط حرکت لبهایشان را میدیدم
هیچ نمیشنیدم
خرگوش تکه تکه شده مهرسام!!!
روزهاى بعد جسم بى جان خودش که از خون آلود از حمام بیرون کشیدیم
تهدید ساره به مرگ!!
نمیفهمیدم! یلدا با یاد آورى خاطراتش آسیب پذیر تر و خشن تر شده بود بر عکس من جریان براى اهورا کاملا عادى و قابل حدس بود
_ برگشت حافظه اش تضمینى براى سلامت اعصاب و روانش نیست
یلدا روزهاى سختى داشته
ضربه شدیدى به مغزش وارد شده
هجوم این حجم یاد آورى اتفاق بد شاید واسه آدم هاى عادى هم مسئله ساز باشه
باید واقع بین باشیم ! اون به یک درمان اساسى و طولانى نیاز داره نه تو خونه اونم جایى که نه بتونه به خودش نه به دیگران آسیب بزنه
کسى که قلبش ناراحتى حاد داره رو میتونى تو خونه جراحى و درمان کنى؟
قطعا نه!
روان یلدا داره رو به وخامت میره خواهش میکنم مقاومت نکن بزار کمکش کنیم
محال بود ! محال!!! مشتم را به میز کوبیدم
_ ٧ ماه داشتى چه غلطى میکردى که آخر به این بست رسیدى که زنم رو باید ببرم تیمارستان
کنارم آمد و دست روى شانه ام گذاشت
_ آروم باش ، اونجا بهترین و مجهز ترین آسایشگاهه اصلا شبیه بیمارستان روانى نیست
_ آروم باشم؟ آسایشگاه ؟ ببین اونجا اگه میتونه یلدا رو درمان کنه لنگه همونو توى همین خونه بساز با هر تجهیزات و نیرویى که لازمه
_ این خونه یکى از دلایل خوب نشدنشه!
اول باید پذیرش روح و روانش درمان شه بعد به این خونه برگرده تا بتونه هضم کنه همه رخداد هاى خوب و بد رو
حرفى نداشتم جز مخالفت!
یلدا هم اگر راضى به رفتن میشد این من بودم که میمردم
من روزهایى که بى او شب شود را دیگر قاتل جانم میدانستم
نشد که بشه! نشد!
دست روزگار گاه قوى تر از هرچیزى است به فکرش را بکنى
یلداى من بیش از حد غیر قابل کنترل شد
به حدى که با یاد آورى آن شب کزایى و حمله پیمان چنان دوباره غرق آن جریان شد که سقوط را انتخاب کرد!
فقط بزرگترین کمک خدا و لطفش به من سقوط از طبقه دوم روى چمن باغ خانه بود و تنها منجر به شکستن دستش شد …
چاره اى نداشتم
نوشتن و یاد آورى مجدد آن ساعات هم دردناک است
پاره تنم را از خودم و خانه راندم
آسایشگاه واقعا شبیه تیمارستان نبود ولى یلدا هرجاى دنیا بدون من و خانه اش بى تاب میشد
خودش را روى زمین میکشید
جیغ میزد التماس میکرد
معذرت میخواست عروسکم فکر میکرد اینجا آوردنش تنبیه کارهاى اخیرش است
سکوت کرده بودم سرم پایین بود
ناتوان ترین مرد کره خاکى در آن لحظات من بودم
بردنش!
بازویش را یواش بگیرید ضعیف است …
گریختم از مسلخ گاه عشقم گریختم
در طول مسیر رسیدن به قبرستان چند بار تا مرز تصادف رفتم
سر خاک پریما عقده دل خالى کردم
_ شرمنده ام امانتدار خوبى نبودم پریما شرمنده ام
هرچه قدر میگریستم سبک نمیشدم
این درد سنگین تر از توان من بود!
نمیدانم از کجا حدس زده است که من را میتواند اینجا پیدا کند کنارم مینشیند این بار شانه هاى او براى درد هاى من تسکین میشود
عماد هم وضعیتش بهتر از من نیست
وضعیت یلدا روى زندگى همه ما پارچه سیاهى انداخته است که هیچ نورى را لمس نمیکنیم…
***
اوایل هربار که به دیدنش میرفتم التماس میکرد که به خانه برگردد
بعد ها قهر کرد رو بر میگرداند و حرف نمیزد
اهورا از روند بهبودش راضى
بود
اما زندگى من بى یلدا دست کمى از جهنم نداشت
به شدت کاهش وزن پیدا کرده بودم
این روزها هر لقمه بى بانوى مهتابم از گلویم به سختى فرو میرفت
در خانه و شرکت کسى اجازه نداشت کلامى با من حرف بزند
شب ها با عماد در یک کافه باغ ساعت ها بى کلام مینشستیم و با سوزاندن سیگار قدرى آرام میشدیم
امشب شب تولد بانوى من است!
شب یلدا!
یلداى من غم ها و دردهایش چون نامش یلداى عمرش بود
واى خداى من حتى نخواست مرا ببیند
کیک و هدیه ام را پس زد
دکترش گفت براى ماندن اصرار نکنم
فردا دوباره به دیدنش میروم
التماسش میکنم …
دل آسمان هم براى من به درد آمده است
مردى که تمام انبوه دل تنگى اش را قدم زده است
خیابان به خیابان
باران باشد و تو دلباخته بارا نباشى؟!
باران باشد و من تنها باشم؟
‎هی پرسه میزنم تو این خیابونا”
‎هی زجه میزنم میخوامت از خدا
‎عجب هواییه بارون داره میاد
‎نیستی ندارمت دلم تو رو میخواد نیستی کنار من ببندی چترتو
‎دوتایی خیس بشیم بپیچه عطر تو نیستی حالم بده لعنت به این هوا
‎من بی تو ناخوشم بارون میخوام چی کار
‎بارون میخوام چیکار
‎آی نبودنت امونمو دیگه برید آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
‎آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد آی نبودنت زندگیمو داده به باد
‎آی نبودنت امونمو دیگه برید
‎آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
‎آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد
‎آی نبودنت زندگیمو داده به باد
‎بارون میخوام چیکار نیستی حالم بده
‎لعنت به این هوا
‎نمیدونم چمه آخه چه مرگمه
‎سخته نفس برام اینجا هوا کمه
‎تو تب میسوزمو بازم صدات میاد
‎کاب*و*سه رفتنت دلم تو رو میخواد
‎نمیدونم چمه درد نبودنت
‎رحمی کنو بیا من بی تو سردمه
‎هی گریه میکنم هی غصه میخورم من دل نمیکنم از تو نمیبرم
‎سخته بدونه تو سخته برام گلم بد تا نکن باهام من کم تحملم
‎آی نبودنت امونمو دیگه برید آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
‎آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد آی نبودنت زندگیمو داده به باد
‎آی نبودنت امونمو دیگه برید
‎آی یه کاری کن جونم دیگه به لب رسید
‎آی زخمه دلم مرهمه دستاتو میخواد
‎آی نبودنت زندگیمو داده به باد”
ماه ها گذشته است!
اهورا معتقد است یلدا به یک ثبات فکرى مثبت رسیده است
امروز حاضر شد دقایقى رو به رویم بنشیند
نگاهش خسته و ضعیف است
به صورتم چشم دوخته است مچ چشمانم در مقابلش باز میشود
_ تو گریه کردى؟
سعى میکنم نگاهم را از او بدزدم سرم را پایین مى اندازم و زمزمه میکنم
_مردها اصلا گریه نمی کنند!فقط گاهی تنها با دیدن یک عکس یا به یاد آوردن یک خاطره لبخندی تلخ می زنند و بی صدا می شکنند یا در خود مچاله می شوند و میمیرند
مردها همیشع بعد از مردن ،گریه می کنند !
قطره اشکى از چشمانش متولد شد و روى گونه هایش زیست و روى زمین جان داد
بار دیگر قلبم را لرزاند
_بچه عماد به دنیا اومد؟
_ ١ ماه مونده از اینجا که بریم به دنیا میاد
_ دلم واسش تنگ شده
_ خودت نخواستى ببینیش
_ باید خوب شم باید لایق خانوادم باشم
_ تو خوب شدى یلدا
_ هنوز همون کاب*و*سها بعضى شبها میاد سراغم، هنوز گاهى دلم مرگ میخواد و وجودم پر سوال و نفرته
_ همه ما بعضى روزها ایر شرایطو داریم
دستم را جلو میبرم تا دستش را بگیرم سریع دستش را کنار میکشد
_ ماه دیگه بیا دنبالم
راهش را میگیرد و بدون اینکه نگاهم کند میرود…
١ ماهى اندازه سالها به من سخت گذشت بالاخره گذشت!!
همه خانواده به استقبالش رفتیم
دقایق طولانى در آغوش عماد میماند
دسته گل را به سردى از من میگیرد
نه آغوشى و نه لبخند امید بخشى!!!
قرصهایى که برایش تجویز شده خیلى کمتر و دوز پایین تر است و این علامت خوبى است
تمام مدت لحظه اى از آغوش عماد جدا نمیشود
شکم طناز را میب*و*سد و نوازش میکند
با اینکه برخوردش کاملا منطقى شده است اما عجیب غریبى میکند با من!!
با منى که همه این ماه ها براى بازگشت سلامتى اش جانم را وسط گزاشتم…
در خانه بعد از ساعاتى در جمع ماندن از جمع عذر خواهى کرد و به اتاقش رفت
وقت داروهایش بود
خودم به آشپزخانه رفتم و از شریفه لیوانى آب میوه گرفتم و من نیز به اتاق رفتم
قرص هایش را یک به یک با آب میوه اش بلعید و در کمال تعجب دراز کشید و گفت
_ امشب آمپول دارم
نه مقاومت کرد نه حتى یک آخ کوچک گفت
بعد از تزریق نوازشش کردم و گفتم
_ خانم شجاع شدن
تلخ خندید تلخ !!!
_ روزى چند بار به زور آمپول زدن هر کسى رو شجاع میکنه مخصوصا کسى که عادت داشته تا قبلش با هزار ناز و محبت آمپول بزنه ، اون ۴ دیوارى آدمو کلا شجاع میکنه ، اگه میدونستم قدرت اسارت اینقدر بالاست همون ٣ سال پیش بابت دلارا تو زندان میموندم
چه قدر حرف روى دلش مانده بود!
_ یلدا جان قرار شد مثبت فکر کنى میدونم منو مقصر میدونى ولى من به خاطر خودت…
میان حرفم دوید
_ آره به خاطر خودم
به خاطر خودم اون همه مدت تو شرکت تحقیرم کردى تا ادب شم
به خاطر خودم طردم میکردى که از عشقت لطمه نخورم
به خاطر خودم تا حد مرگ کتکم زدى
به خاطر خودم عشقتو قایم کردى و ارثیه رو واسه ازدواج بهونه کردى
به خاطر خودم اون قدر بهم سخت گرفتى
به خاطر خودم میخواستى طلاقم بدى
به خاطر خودم مست کردى و گزاشتى پیمان اون بلا رو سرم بیاره
اصلا یک عمر غرور و کینه و جنگت با پیمان به خاطر منه
به خاطره منه که دشمنى تو باعث شد بچه من بمیره
به خاطر من عمه ام دق کرد
به خاطر خودم ولم کردى تو آسایشگاه
به خاطر منه که تو آرزوى پدر شدنتو دارى پنهان میکنى
معین لطفا این بارم به خاطر خودم بزار تنها از پس خودم بر بیام
به عشق و حمای
تت دیگه نیاز ندارم
من مستحق تا این حد بى رحمى اش نبودم
صدایم لرزید
_ خیلى بى انصافى یلدا
و من از امشب نیز محکوم به نداشتنش میشدم
پایان قسمت ٨١
بسمه تعالى
#٨٢ قسمت ٨٢ این مرد امشب میمیرد
نمیخواستم و نمیتوانستم علت پریشان احوالى مجدد یلدایم باشم
باید به او حق میدادم
حس کردم از صمیم قلب از من خواست تنهایش بگزارم
اهورا مخالف تصمیمم بود
عقیده داشت یلدا فقط نیاز به عقده دل خالى کردن دارد
اما من میترسیدم نگران بودم …
وسایلم را که به اتاق دیگرى بردم مطمئن شدم یلدا از تصمیمم راضى بود
نمیخواستم حضورم باعث شود در این خانه معذب باشد
باید به او وقت میدادم
شاید هم به خودم…
عماد و طناز به خانه برگشته بودند چند روزى تا تاریخ زایمان مانده بود
اما طفل بى گ*ن*ا*ه براى آمدن به این دنیا عجله داشت
بى خبر بود که این دنیاى نامرد چه قدر بى ارزش است
صورت طناز کبود شده بود و به سختى میان ناله و فریاد نفس میکشید
عماد مستاصل دستهاى همسرش را ماساژ میداد
همه هراسان بودند
طبقه پایین که رسیدم
یلدا سمتم دوید دستم را گرفت و سما طناز کشید
_ معین معین بیا کمکش کن تا آمبولانس بیاد دکترش گفته نباید طبیعى زایمان کنه
نگران بودم کنار زن بیچاره نشستم و سعى کردم با کمک و راهنمایى حداقل تنفسش را تنظیم کنم
عماد این قدر نگران بود که توان حرف زدن نداشت
یلدا بیشتر از همه متشنج بود شانه ام را تکان داد
_ بچه رو به دنیا بیار دیگه
عرق شرم روى همه تنم نشست
_ یکم دیگه آمبولانس میرسه

بى فایده بود یلدا اصلا متوجه حرف هایش نبود
_ تو چه دکترى هستى میگم دکتر گفته بچه طبیعى به دنیا بیاد خطرناکه
کلافه با صداى بلندترى گفتم
_ اینجا جاى عمل سزارینه؟ من تا حالا سزارینم انجام دادم ؟ تخصصم اینه؟ در ضمن اگه بچه چرخیده باشه چاره اى جز زایمان طبیعى نیست
با حرص رو برگرداند ،
تا آمدن آمبولانس و رسیدن به بیمارستان کلامى حرف نزد
سعى میکردم عماد را آرام کنم فقط با چشم هاى معصومش با کلى نگرانى نگاهم میکرد دستم را دور شانه اش انداختم
_ قوى باش مرد تو دیگه دارى پدر میشى
_ آقا اگه اتفاقى واسه طناز و بچه بیوفته چى
سعى کردم بخندم تا کمى آرام شود
_ اون وقت من باید در این بیمارستانو تخته کنم
خدا بار دیگر لطفش را به خانواده من نشان داد
دختر کوچولوى سفید و لپ گلى کچل عماد شور و حیات را به قلب تک تکمان باز گرداند
یلدا بار نخست با دیدن برادر زاده اش بغض کرد میدانستم چه قدر دل تنگ فرزند از دست رفته اش است
اما بعد چنان عاشقانه بغلش کرد و بوییدش که گویى فرزند خویش بود
عماد اینقدر نگران طناز بود که لحظه اى از کنارش تکان نمیخورد
نوزاد را که جلویش گرفت
در میان خنده اشک ریخت
_ این دختر منه؟
با ترس در آغوشش گرفت و شروع به ب*و*سیدنش کرد
سریع مانع شدم
_ چه خبره؟ آدم که نوزادو ب*و*س نمیکنه این بچه هنوز سیستم ایمنى بدنش خیلى ضعیفه
عماد طناز و دخترش را هم زمان در آغوش کشیده بود و پیشانى همسرش را میب*و*سید و این بار از ابراز عشق در مقابل جمع بر عکس همیشه شرم نداشت
به خودم که آمدم یلدا در اتاق نبود
آوا گفت که به حیاط رفته است
گوشه حیاط بیمارستان نشسته بود و خیره به حوض وسط حیاط اشک میریخت
با وجود فاصله این چند روز کنارش نشستم
و به خودم نزدیکش کردم
مقاومت نکرد انگار منتظرم بود
_ الان وقت گریه است یلدا خانومى؟
نگاهش ذوبم کرد
_ تقصیر من بود که تو بابا نشدى
_ تو ناراحت بابا نشدن منى قربونت برم؟ من چند ساله خودم ١ دختر زشت سرتق دارم
مشتى به سینه ام کوبید
_ جدى باش من میدونم تو چه قدر دلت میخواست الان ما هم بچه داشته باشیم
_ نه دیگه دلم نمیخواد از وقتى فهمیدم چه قدر دلت ازم پره و مقصر همه بدبختى ها من بودم دیگه دلم جز اینکه تو ببخشیم هیچى نمیخواد
_ من بچه میخوام معین
وقتش نبود! نه! یلدا از روى هیجان و احساس تصمیم گرفته بود هنوز کامل درمان نشده بود تب و تشنج و حمله هاى عصبى از یک طرف داروهایش از طرف دیگر …
_ وقتش نیست
بلند شد و با حرص روبه رویم ایستاد
_ کى وقتشه؟
_ شما دارو مصرف میکنى
_ دیگه نمیکنم
_ فکر نکرده باز حرف زدى؟ باز میخواى برگردى به اون روزها
باز گریست و میان گریه مرا سوزاند
_ اتاقتو که جدا کردى برو یه زن سالم بگیر بتونه واست بچه بیاره نه ١ دیوونه مریض مثل من
سعى کردم خودم را کنترل کنم
_ یلدا حقته دهنتو پر خون کنم ، این اراجیف چیه میبافى؟ خودت بهم گفتى تنهات بزارم
جیغ کشید
_ خیلى احمقى معین خیلى که هنوز نفهمیدى وقتى یه زن میگه تنهام بزار یعنى بیشتر از همیشه به توجه و ناز کشیدنت احتیاج داره
سمت ساختمان که دوید بعد چند ثانیه مکث دنبالش دویدم
_ یلدا واسا ، واسا میگم
_ میخوام تنها باشم
خنده ام گرفت
_ باشه باشه شب انشالله
تازه به خودم آمدم که وسط حیلط بیمارستان حداقل ۴٠٠ جفت چشم مبهوتم شده اند
***
همه چیز خوب بود یلدا در آغوشم و در اتاق خودمان به آرامش رسیده بود
همه چیز تا زمانى خوب بود که یلدا بحث بچه را پیش نمیکشید
بحث هر شبمان همین بود
قهر میکرد بالش به سمتم پرتاب میکرد گریه میکرد و مجبور بودم ساعت ها حرف بزنم و
نازش را بکشم تا کمى آرام شود
هنوز بعضى از برخوردهایش حاکى از حضور بیمارى اش بود
اهورا این رفتار و اصرار یلدا را دلیل این میدانست که همسر من دنبال یک هدف و یک مسئولیت براى ادامه زندگى است
حس مادرى هر زنى یک روز فوران میکند
میهمانى تولد دختر عماد خیلى با شکوه برگزار شد
یلدا با آن لباس سفید حریر شبیه فرشته ها شده بود
مراسم انتخاب نام واقعا برایم سخت بود
طناز و عماد اصرار داشتند من نام فرزندشان را انتخاب کنم هرچه امتناع کردم قبول نکردند
همه به دهان من چشم دوخته بودند
نوزاد را که در آغوش گرفتم
حس کردم چشم هایش خیلى شبیه یلداست کامل مشخص بود که دختر عماد است همان معصومیت کودکى عماد در صورت گرد کوچکش موج میزد
چه قدر عماد با داشتن این فرشته خوشبخت بود…
دختر من…
مهم نیست
همین که یلدا در کنارم است کافى است…
یلدا دستش را دور بازویم حلقه کرد و صورت نوزاد را با دستش مچاله کرد
_ عمه فدات شه کچلو
اخمى کردم و گفتم
_ عمه بد چرا با بچه این طورى میکنى
_ دوست دارم مال خودمه ، زود باش اسمشو بگو واگرنه تا ابد اسمش کچلو میمونه
همیشه با خودم فکر میکردم اسم هر آدم در شکل گیرى هویت و سرنوشتش تاثیر چشم گیرى دارد
خوشبختى و این فرشته را تا ابد و ماندگاو براى عماد آرزو کردم
مانا!
این عروسک زیبا باید مانا میشد
ماندگار و جاوید
_ مانا
عماد لبخند زد
_ چه اسم خوبى
طناز خوشحال پرسید
_ معنى این اسم قشنگ دقیق چى میشه داداش؟
یلداى من با بغض جواب داد
_ یعنى همیشگى و پایدار چون به عمه اش قول داده بود بمونه تا همیشه بمونه
سرش را به بازویم فشرد از خیسى بازویم فهمیدم که در حال گریستن است
به عماد اشارخ کردم حرفى نزند مانا را به آغوش مادرش سپردم
و یلدا را بغل کردم
_ بریم استراحت کنیم خانوم خوشگلى خسته شدى
سرش را با مظلومیت که به علامت مثبت تکان داد خم شدم و بلندش کردم
که جیغ کشید و همه خندیدند
مثل کودکى ضعیف بغلش کرده بودم
وهرچه دست و پا میزد و مشت به سینه ام میکوبید بى فایده بود…
***
وحشتناک بود !
دیشب با تب شدید یلدا متوجه شدم ١ هفته است که هیچ قرصى مصرف نکرده است
حتى قرص هاى جلوگیرى از باردارى
وقتى از تزریق آمپول امتناع کرد مجبور شد اعتراف کند
کلافه فریاد میکشیدم
شریفه و خانم جان به اتاق آمدند
روى اینکه دلیل عصبانیتم را توضیح بدم هم نداشتم!!!
گوشه اتاق کز کرده بود و مظلومانه به من نگاه میکرد
_ دروغ گو تو به من باز دروغ گفتى یلدا تو منو فریب دادى
این قدرت سریع گریه کردنش بزرگترین سلاحش در مقابلم بود
_ من … من… فقط میخواستم…
حرفى نداشت ! محکم با مشت به سر خودش کوبید
_ خاک تو سرم خاک تو سرم

ترسیدم که دچار حمله عصبى شود سمتش رفت و دستش را محکم گرفتم و با همان عصبانیت گفتم
_ دفعه آخرته زدى تو سر خودتها دختره ى…
وسط حرفم پرید
_ روانى؟ احمق؟ آره حقمه بگو بگو
اشکش را پاک کرد و میان هق هق گفت:
_ اگه حامله باشم بچه ام مونگول میشه؟
خدایا به من صبر بده این خشم را در خودم فرو ریزم
انگشت اشاره ام را سمت صورتش گرفتم
_ هیچى نگو یلدا دیگه هیچى نگو فعلا نمیخوام حرف بزنى
از خانه که خارج شدم حس کردم نیاز دارم تا آخر دنیا روى پاهایم بدوم آن قدر بدوم تا خسته و ناتوان از حجم این مقدار خشم و نگرانى خلاص شوم
***
بى بى چک را روى میز کنار تخت گذاشتم
_ برو دستشویى اینو امتحان کن
همینطورى زل زده بود به من
_ چى کارش کنم؟!
_ تست بارداریه
خندید
_ جیش کنم روش؟
کلافه شده بودم
_ یلدا جدى باش برو سریع ببینم
_ نمیشه تو جاى من جیش کنى؟ از جیش باباى بچه مشخص نمیشه؟
_ بچه بچه نکن برو تا عصبانى ترم نکردى حقه باز
مثل یک گربه ملوس نزدیکم شد و در آغوشم خزید
_ دکتر جووون تو بهترین و جذاب ترین باباى دنیایى
_ یلدا بى فکرى کردى بى فکرى ،باردارى واسه تو و بچه خطرناکه خدا کنه بچه اى در کار نباشه
چیزى نگفت انگار تازه به خودش آمده بود
مدت زیادى طول کشید تا از دستشویى بیرون بیاید
چهره اش گواه همه چیز بود پیشانى ام رازبه دیوار تکیه زدم
کنارم آمد و دستم را گرفت
باز بناى گریه گذاشته بود
_ فکر میکردم خوشحال میشى مثل دفعه پیش
نگران بودم وسعت نگرانى ام را درک نمیکرد
ممکن بود سختى حاملگى و فشار زایمان بیمارى اش را تشدید کند
اصلا معلوم نبود سر بچه چه قرار بود بیاید؟!
با چه رویى به سایرین میگفتم زنم در این وضعیت حاد باردار است
قطعا همه مرا خودخواه میخواندند
کسى از جریان دروغ یلدا خبر نداشت
روى زمین نشست و سرش را روى زانوانش گذاشت
دلم تاب نیاورد کنارش نشستم و بغلش کردم
_ من اشتباه کردم معین مثل همیشه، خیلى میترسم
وقت سرزنش نبود باید همه چیز را در خودم حل میکردم
سرش را ب*و*سیدم
_ نگرانتم فقط همین
_ هنوزم بد اخلاقى
دستم را گرفت و روى شکمش گذاشت
_ این جاست ببینش
این روزها چه قدر زود بغض میکردم
اینبار احتیاج داشتم من سرم را روى پایش بگزارم و عقده دل بگشای
م
_ معین تو دارى گریه میکنى؟ ناراحتى؟
_ دردم اینه که نمیدونم ناراحتم یا خوشحال
نمیدونم خوشحالى درسته یا غم حقه
دردم اینه هیچى زندگیم سر وقت خودش رخ نمیده
یلدا میتوانست بهترین مادر دنیا شود
این را از نوازشش هایش در آن لحظات فهمیدم…
کمیسیون پزشکى در خصوص وضعیت یلدا چند ساعتى طول کشید
اهورا فقط به جریان مثبت نگاه میکرد
با همکارى تیم پزشکى و نظارت هر روز در این ٩ ماه تضمین داده شد که مادر و فرزند در صحت کامل میمانند
همسر بى گ*ن*ا*هم با تمام درد و فشار از خوردن قرص آرام بخش اجتناب میکرد
اینقدر نگران فرزندش بود که راضى نمیشد از خانه خارج شود
قبل از خوردن هر چیزى با من مشورت میکرد
همه نگرانى ام معطوف یلدا بود
آن قدر که هنوز به دنیا نیامده طفل معصوم را تهدید میکردم که اگر باعث اتفاقى براى همسرم شود هرگز او را نمیبخشم
مانا روز به روز شیرین تر و به پدر شبیه تر میشد
عماد پدرى قابل و محشر بود
این دوماه با همه سختى اش خوب گذشت
کم کم از شدت نگرانى هاى من کاسته میشد
با وجود مانا و کودک در راه شور و نشاط به خانه مان برگرشته بود
اما عفریت نگونبختى همیشه و همه جا در کمین زندگى ما نشسته بود
پایان قسمت ٨٢
یا رب
٨٣ قسمت ٨٣ این مرد امشب میمیرد
ثبت مانا در آغوش پدر شاید جز زیباترین تابلوهاى نقاشى عصر معاصر میشد
در پنج ماهگى چنان میدرخشید که حتم داشتم در ٢۵ سالگى مجبور میشویم دور تا دورش را یک حصار امنیتى براى حفاظت در مقابل مردان بکشیم
چه قدر به افکار خودم در آن لحظات خندیدم
مانا با وجود پدرى چون عماد که در اوج خستگى ناشى از کار روزانه ساعت ها در باغ با دخترش خلوت میکرد
نیازى به حفاظت نداشت
متوجه حضور من نبود
چنان با دخترش صحبت میکرد که گویى با یک دختر جوان صحبت میکند
دخترش را روى قلبش میفشرد و میب*و*سید
کاش آن تصویر زیبا را جایى ثبت میکردم…
شکم قلبمه یلداى من این روزها بزرگترین امید زندگى ماست
هر دو توافق کردیم تا به دنیا آمدنش منتظر فهمیدن جنسیتش بمانیم !
من هم این انتظار و هیجان را دوست داشتم
به نظرم پیشرفت تکنولوژى در بعضى از موارد بیهوده بود و جز ماشینى کردن حتى احساس آدمها سودى نداشت
شرایط ما سخت بود اما در عین حال شیرین!
یلدا تب میکرد عصبى میشد و کنترل حرفهایش را از دست میداد جیغ میکشید
اما قرص نمیخورد و بهترین دکتر براى فرزندمان خودش بود
مقاومت میکرد و آرام میشد
من نیز با شنیدن صداى قلب کوچک ناجى زندگى مان با غرور حس میکردم خوشبخت ترین مرد دنیا هستم
یک به یک از اعضا تیم پزشکى از وضعیت یلدا راضى بودند
و در هر جلسه هر دو آرام تر میشدیم
بعد از بازگشت از بیمارستان براى صرف نهار به رستوران رفتیم
منتظر آماده شدن سفارشمان بودیم
که یلدا دست روى شکمش گزاشت و گفت؛
_ جوجو میدونى اینجا کجاست؟
میدانستم قرار است چه بگوید
چپ چپ نگاهش کردم اما ادامه داد
_ اینجا جاییه که بابات ازم خواستگارى کرده نه زانو زد نه حلقه واسم خرید البته باباتو که میشناسى معینه نامداره ، تو اگه یه شازده نامدارى بهت گفته باشم که از زن آرزوهات این مدلى خواستگارى نکن
_ کى بود قول داد خاطره ها بد رو به خاطر بچه فراموش کنه؟!
توقعش را نداشتم ! جیغ کشید و گفت
_ بد نیست بد نیست بد نیست
کل رستوران به سمت ما برگشتند
دستش را محکم فشردم
_ آروم عزیزم، آره بد نیست من تمام اون لحظه ها اینجا عاشقت بودم
بغض کرده بود
_ بعضى چیزها رو هر کار میکنم نمیتونم دور بندازم معین
نه فقط از تو
از بچگیم از ظلم اتابک خان
از نامردى مادرم
از بى مهرى نا پدریم
حتى اون پسره…
نه محال بود در هر وضعیتى اجازه دهم همسرم نام مردى جز مرا به زبان بیاورد
_ هیس اون آخرى ارزش فکر کردن هم نداره
خندید
_قربون اون غیرتت بشم حسود
لپش را کشیدم
_ خانومم سعى کن فقط سعى کن این روزها کمتر به گذشته ها برى
_ خوبه حداقل میگى کمتر ! مثل اهورا نمیگى اصلا
واسه همینه میگم تو باید روانپزشک میشدى
میدونى معین بعضى زخم ها خوب نمیشه
_”زخمی اگر بر قلبت بنشیند؛ تـــو،
نه می توانی زخم را از قلبت وا بکنی،
و نه می توانی قلبت را دور بیندازی،
زخم تـکه ای از قلب توست.
زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست.
زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی.
قلبت را چگونه دور می اندازی؟
“زخم و قلبت یکی هستند.”
***
به خانه که رسیدیم طبق روال این روزهد عماد با مانایش سرگرم بود
یلدل ذوق زده طفل را از دست پدر ربود و آنقدر فشردش تا گریه دخترک مظلوم در آمد
طناز مثل همیشه باوقار و مهربان کنار عماد دست همسرش را با عشق میفشرد
در کنار هم آرامش محضى داشتند
عشق و زندگى شان قابل ستایش بود
هیچ وقت ندیده بودم حتى با صداى کمى بلند با هم صحبت کنند
عماد عاشق خانواده کوچکش بود
مرد شده بود آنقدر که خیالم راحت بود میتوانم در همه امور به او اعتماد کنم
یلدا وقتى مانا را براى خوردن شیر به مادرش سپرد سمت برادرش رفت
عماد پیشانى خواهر را با عشق ب*و*سید
و حال خواهر زاده اش را جویا شد
یلدا صورت برادر را نوازش کرد
_ عماد میدونستى من خیلى دوستت دارم داداشى
این روزها راحت و مدام احساسش را نسبت به سایرین بیان میکرد
ولى اینبار متفاوت تر از همیشه بود
یلدا واقعا از داشتن چنین خانواده اى مسرور بود…
امشب در اوج سرمستى از باده عشق همسرم و یگانه عشق همه روزهاى زنده بودنم شکمش را میب*و*سم و با فرزندم دقایقى طولانى صحبت میکنم
پاهاى همسرم که ورم باردارى آزرده اش کرده اس را ماساژ میدهم ب*و*سه روى ساق پاهایش میگزارم
موهایم را نوازش میکند
_ تو جذاب ترین غول چراغ جادوى دنیایى
_ دختر!!!
میخندد
جانم جان میگیرد با هر خنده اش

در آغوشم آرام به خواب رفته است
خوشبختم…
خوشبخت
پایان فصل دوم
بسمه تعالى
فصل سوم
#٨۴ قسمت ٨۴ این مرد امشب میمیرد
بگزار و بگذر، اى روزگار! که سالیانى است بس دور ، همچنان متوالى آمدى و رفتى ، نه آمدنت خبر از خود داشت و نه رفتنت اثر از خود، فقط میدانم آن قدر شتابان، به قدر یک پلک بر هم گذاشتن و یا نفسى کوتاه آمدى و رفتى و من زمانى به خود آمدم که دیدم در گورستان خاطراتِ ایام دور نشسته وگذر زمان و مکان را در دست نوشته هاى آنان که رفتند ،خط به خط خواندم ، زمان را در عقربه هاى فرسوده هنگام که دگر دیر زمانیست صداى تیک تاک از آن بر نمى خیزد، کم کم به بوته فراموشى سپرده و در تدفین خاطرات دور گذشته سوگوارانه به ماتم نشسته ام …
مثل همه چیز…
مثل همه کس…
مثل همیشه…
در راهرو که قدم بر میدارم احساسى غریب و در عین حال نزدیک، قدم هاى سستم را یارى میبخشد تا هرچه سریعتر و با آخرین توان سوىِ درد آواى نعره هاى توام با ناله و فغان آن شیرِ زخمى آشنا حرکت کنم
او اینجاست…
در چند قدمى من
حتى قبل از دیدن عکس پاسپورتش عطرش حضورش را فریاد میزند
عطرى که سالیانى دور تنها من میشناختم و من از فاصله چند میلى مترى استشمامش کرده بودم!
زمین گرد است، درست!!
اما خیلى بعید و عجیب است بعد از هشت سال دورى و فرار بعد از آن همه اتفاق تلخ و عهد محکم، حال که آرامش و خوشبختى محض زندگى ام را تنها زیر سایه گذشت و مردانگى او یافتم، حال که بعد از تولد فرزندم مغز و قلبم میرفت که فراموش کند یک مطرود خاطى از تمام عزیزان و خاندانم هستم
حال که طعم نوازش و ب*و*سه هاى همسرم برایم بهترین طعم دنیاست
چرا باید در دورترین نقطه دنیا در دهکده اى کوچک از سرزمینى غریب او اینجا باشد؟؟
آمده بود که وجودش دوباره و دوباره شرمزده ام کند از خودم از حماقت و نامردى ام؟!
مگر غیر از این بود که گفت من بزرگترین لکه ننگ این خاندان و حافظه اش خواهم ماند؟!
مگر خودش نخواسته بود حتى گورم را هم در دورترین جاى هستى گم گنم تا رد و نشانى در تاریخ از من باقى نماند؟!
من تمام راهرو بیمارستان را میدویدم و خاطره هایم به دنبالم میدوید…
به اتاق که رسیدم نتوانستم صورتش را ببینم تا زمانى که بعد از تزریق آرام بخش پرستارها و دکتر از اطرافش متفرق شدند و حال او دیگر در سکوت به خواب فرو رفته بود
نزدیکش شدم اما قلبم حکم ایست صادر کرد و پاهایم بى توجه به این فرمان میرفت تا در نزدیکترین جاى ممکن پس از سالها غربت و دورى عزیز ترین هم خون خود را لمس کنم
با وجود هنرنمایى تعداد زیادى موى سپید تنیده در هم میان آن حجم مشکى خوش حالت هنوز چنان گذشته جذاب ترین موجود کره زمین بود براى منى که تمام کودکى و جوانى ام با عشق او گذشت و تک تک اجزا صورت عموزاده ام را به بهترین شکل ممکن از بحر بودم
لى لى، قایم موشک، آب بازى ، دوچرخه سوارى ، اخم هایش ، لب خندهایش ، بى توجهى و تلخى هایش ، غرور و جذبه خاص و منحصر به فردش ..
من عجیب معین را بلد بودم
چرا که لحظه به لحظه زندگى ام را به وجودش بند زده بودم و چه قدر در همه این سال ها از تخم نفرت کاشته در دلم نسبت به او شرمسار و نادم بودم…
چه قدر به او بدهکار بودم…
من هرچیزى که امروز دارم را به این شیر زخمى خفته مدیونم…
بى توجه به نگاه بهت زده پرستارهاى بخش و منشى ام دستانش را در دست میگیرم
این دستان روزگارى همه دارایى من بود
درست! من با این زخم ها عمیق ترین زخم هاى جسمم را در آن شب مخوف تجربه کردم آن زمان که لیاقتم مرگ بود …
وباز عاشقانه مردانگى اش را در پس حُرم این دستان میپرستم…
برق حلقه انگشت سمت چپش عجیب چشمانم را میزند
این رکاب ساده و ظریف با حلقه جواهر نشان آن روزها که در انگشتش جاى کردم قابل مقایسه نیست
اما چه قدر چشم گیر تر و پرنور تر است
سکانس دیگرى از زندگى ام در مغزم در حال اکران میباشد
خواندن صیغه محرمیت و کِل کشیدن خاله و خان باجى هاى فامیل،
حلقه هایى که رد و بدل شد
بى توجه به نگاه جمع حاضر لبش را به نزدیک ترین جاى ممکن به لاله گوشم میرساند و با آن صداى خس دار و مردانه تهدیدش را چنان زمزمه میکند که من باز دیوانه وار حتى عاشق تهدیدش میشوم
_ ژاله معنى این یک تکه آهن توى انگشتت میدونى چیه ؟!
و سه بار پشت سر هم تکرار میکند
_ تعهد تعهد تعهد الان هم متعهدى و هم متاهل
و من چه ساده پشت پا زدم به تعهدم و به لجن کشیدم تاهلم را…
اما در زیر سایه همین مرد که خودم و خودش و همه عالم میدانستند عاشقم نیست و نخواهد شد آنقدر مرد بود که حال همه دارایى ام را مدیونش هستم
_ دکتر ژاله این مرد از اقوام شما هستند؟
به سمت صاحب سوال برمیگردم و به صورت با نمک دختر جوان خیره میمانم
اقوام؟!
این مرد روزگارى همه کس من بود و در شبى بارانى سایه سرم شد
و من احمق راحت او را باختم
من همه آرزوى کودکى ام را در ازاى خوشى پوچ با فریب رنگین و در هجوم یک شک و لجبازى مسخره باخته بودم!!!
اما تنها جوابم به پرستار جوان یک بله به زبان خودش بود و بس
و او منتظر شنیدن این جواب مثبت من براى گفتن هر آنچه که میدانست بود:
_ فکر کنم دیوانه یا الکلى باشع دیشب جلوى پارکینگ بیمارستان بیهوش پیداش کردن از وقتى که بهوش آمده فقط فریاد زده و متاسفانه ما زبانش رو نمیفهمیم
تمام بخش براى دیدن این مرد جذاب شرقى که فقط فریاد میزنه این جا جمع شدن از هتل هاى محلى هم تحقیق کردیم جایى اقامت نداره جز ساک دستیش و مدارکش و یک دفترچه چیز خاصى همراهش نبوده
خداى من! این دیگر چه نوع از بازى سرنوشت بود؟!
به این مرد چه گذشته است که چنین به مرد جنون و طغیان کشیده شده است؟!
زخم هاى دور مچ دستانش از چه شکنجه او حکایت دارد؟؟
دلم میخواهد زودتر بیدار شود تا برایم بگوید هر آنچه که لازم است براى آرام کردن این همه علامت سوال …
ولى میدانم که تا شب قدرت بیدارى ندارد
تلفن را برمیدارم و از پرستار پسرم میخواهم تا بازگشت همسرم در خانه همراه او بماند
من امروز قدرت ترک این بیمارستان را ندارم ، دقیقه هاى طولانى خیره در صورت معین خاطرت بازى میکنم
گاه لبخند به لب مى آورم ، گاه اشک میریزم و گاه عرق شرم به تمام وجودم مینشیند
مردى که امروز چنین ساکت و صامت و بى جان در خواب عمیق فرو رفته روزگارى تنها دلیل نفس کشیدنم بود
هدف همه زندگى ام
همه تصمیمات مهم زندگى ام بر مبناى نزدیک شدن و هم سو شدن با او اخذ میشد حتى رشته تحصیلى ام!!
من معین را میخواستم
از لحظه اى احساس کرده بودم یک دختر نیاز دارد کسى را بخواهد من او را خواسته بودم…
میهمانى هاى مجلل آخر هفته عمارت پدر بزرگ تنها به امید چند ساعت با او بودن میگذشت
به دانشگاه میرفتم که حداقل بتوانم دقایقى او را شکار کنم
مهم نبود که من نا مهم ترین عنصر زندگى این مرد سنگى بودم
من معین نامدار نوه ارشد خاندان نامدار را با تمام تلخى هایش براى خودم میخواستم و بس…
این قدر میخواستمش که حتى چشم بر دختر بازى هاى گاه به گاهش میبستم و خودم را هربار آرام میکردم که جوان است و جوانى لازم
اصلا معین نامدار را چه به این دخترک هاى پر رنگ لعاب آویزان دو زارى؟!
این ها تنها وسیله سرگرمى و عشرت پسر عمو جان هستند
مگر شان نوه اتابک خان نامدار کسى جز یک نامدار واقعى است؟!
معین قول داده است که پزشک شدن هیچ لطمه و خدشه اى به نیابت تام او براى ثروت خاندان وارد نکند
معین است و قولش ..
ژاله قصه امید دارد که روزى در چشم این شاهزاده بدرخشد
اما ناگهان عروس فرنگى از راه میرسد
زیباست خیلى زیبا!!
با تمام دخترهاى زندگى معین فرق دارد
این یک رقیب واقعى است
اما قبل از این که بفهمد رقیبى به نام ژاله دارد اتابک خان او را از زمین مبارزه تنها با یک حرکت بیرون میراند
قرار خواستگارى گذاشته میشود
من یک جنگ شروع نشده را برده ام
در اوج بهت و ناباورى باید باور کنم و خوشحال باشم که همسر مردى میشوم که نه تنها آرزوى من بلکه آرزوى تمام دخترکان فامیل و خیلى هاى دیگر است…
خوشحالم اما میترسم ، میترسم از این اتفاق سریع ، از شروع یک زندگى بدون یک آغاز عاشقانه!
نگرانم!
عروس فرنگى با یک حرکت پدر بزرگ کیش و مات شد پس معین قطعا مرا به حکم همین پیرمرد مستبد و دیکتاتور و اسم و رسم پرست پذیرفته بود؟!
نه بعید بود چرا که خود او هم دقیقا به همان دیکتاتورى بود خودراى و مغرور
مطمئن بودم اگر به کارى راضى نباش. حتى زور اتابک خان هم به او نمیرسد درست مثل ١٣ سالگى اش که زیر ضربه ترکه نزدیک بود جان دهد اما نپذیرفت از عمه شهناز بابت درشت گویى اش معذرت بخواهد!
مثل ١۵ سالگى اش که دو روز در اصطبل باغ حبس شد اما زبان نگشود که شکستن چراغ هاى ماشین همسایه کار عماد برادر من است و خودش همه چیز را گردن گرفت
آن روزها با این که هنوز سنى نداشت اما هم درس میخواند و هم در تجارت خاندان خود همیشه و همیشه حرف اول و آخر را میزد ، معین دیوارى استوار بود حتى براى کوهى چون اتابک خان
صیغه محرمیت خوانده شد
آزمایش ها انجام شد
خرید بازار
تمام رسم و رسوم کهنه پا بر جا بود
تقریبا هر روز با هم بودیم
اما هنوز نه از فشار عاشقانه دستى خبرى بود نه از ب*و*سه اى عاشقانه که گونه هاى نو عروس خاندان نامدار را گرم کند
سردى این مرد رابطه میانمان را کم کم منجمد میکرد
سرش یا در کتاب و مقاله هایش بود یا غرق حساب و کتاب
در واقع وقتى براى نامزد بازى نداشت
هنوز فقط همان پسر عمو و دوست و همبازى کودکى ام بود و بس…
٢ ماه از نامزدیمان میگذشت تز معین در جامعه پزشکى مثل بمب صدا کرده بود
جوان ترین جراح قلب توانسته بود نظرات بزرگترین متخصص هاى دنیا را جلب کند
پدر بزرگ چندان از شنیدن این خبر خوشحال نشد
بیشتر دلش میخواست معین بهترین تاجر دنیا باشد
ماه دیگر قرار بود براى چند ماه از ایران برود
دلشوره عجیبى داشتم
طاقت دورى اش برایم محال بود
من عادت داشتم روز را با معین و شب را با عشق دیدن دو باره اش بگزرانم
باید طلسم این سکوت و اعتراض نکردن را میشکستم
بعد از کنفرانس خارق العا
ده اش در دانشگاه وقتى به اتاقش رفت از میان حاضرین جمع خودم را پس از دقایقى به اتاقش رساندم
باز هم مشغول مطالعه بود
حتى سرش را بالا هم نیاور
_ ژاله خوب شد اومدى میتونى نامه تشکرم براى پرفسور اشنایدر رو ایمیل کنى اصلا وقت ندارم ؟
_ کارت دارم
_ بزار واسه شب
حرصم در آمده بود جلو رفتم و برگه هاى مقابلش را از زیر دستش کنار کشیدم
عصبانى شد و تازه نگاهم کرد
_ چى کار میکنى؟؟ باید تا ١ ساعت دیگه اینا رو واسه کنفرانس دانشگاه تهران ارائه بدم
_ بسه معین جان این روزها یا خودتو از پا در میارى یا منو دق میدى
نیشخندى که دلم را به درد آورد تحویلم داد
_ آدمى که نگرانه دق کردنه دل و دماغ رژ صورتى جیغ زدن و چشم هاشو شبیه چشمهاى گاو کردن نداره
_ خوبه حداقل اینا باعث شد یکم به چهره زنت توجه کنى
کلافه از جایش بلند شد
_ چته چند روزه ژو ژو
ژو ژو نهایت ابزار عشقش بود
بغض کردم با همه غرور لعنتى ام اینبار گریه مرا شکست داد
معین که کمتر گریه هایم را دیده بود
با نگرانى بغلم کرد
_ چى دختر عموى قوى و با اراده منو این طور ناراحت کرده؟
مهربان بود دست خودش نبود با همه تلخى هایش طاقت ناراحتو دشمنش را هم نداشت
بازویش را فشردم
_ دختر عموت حالا زنته ، کسى هم جز خودت ناراحتش نکرده
_ من بمیرم که این قدر بدم
_ خدا نکنه
_ ژاله جان میشه شام بریم با هم بیرون اونجا صحبت کنیم؟
میدانستم در این وضعیت هم نگران کنفرانسش است
_ کجا بریم؟
_ هرجا تو بگى
_ هرجا؟!
عینکش را به حالت فیلسوفانه بالا زد و گفت
_ آب پرى؟!
ویلاى آب پرى هدیه عقد عمو جان بود ویلایى که از کودکى بهترین خاطراتمان را در خود جاى داده بود
_ چند روز کاراتو سبک کن بریم ، چند روز فقط مال من باش این ١ ماه قبل رفتنت کم نزار ، خواسته بزرگیه؟!
قبول کرد !! و خدا میدانست چه قدر از این موافقتش مشعوف شدم
تمام طول راه به موسیقى که هر دو عاشقش بودیم بارها و بارها گوش سپردیم
معین اگر در همه چیز تخصص و علم بالایى داشت در رفتار با یک زن مردود بود
بدترین صفت من در آن روزها غرور و خود دارى بیش از حدم بود
ما زیاد شبیه هم بودیم
به قول خانم جان شبیه هم بودن زن و شوهر خانمان سوز میشه گاهى
براى هم کاملا تعریف شده بودیم
نقطه ابهام وجود نداشت
ندانسته اى نبود که با یافتنش چنان فاتح اورست حس پیروزى داشته باشیم
شاید مشکل اینجا بود که ما قبل از محرم شدن
از کودکى با تمام زوایاى صورت هم آشنا بودیم
خنده دار است؟!
نه این حاصل هشت سال فکر و سوال هر روزِ من بود…
کجاى کار ما اشتباه بود؟!
سعى میکرد آن چند روز از کامپیوتر و موبایلش دور باشد
ولى تلاش هر دو بى فایده بود
معین حتى ب*و*سه و آغوش هایش هم شبیه همان پسر عموى کودکى ام بود…
اصرار کردم که به جنگل برویم

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا