رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم

رمان دانشجوی شیطون بلا فصل دوم پارت 146

2.8
(5)

 

 

برای اینکه ضایع نشم زودی نگاه ازش دزدیدم

و سعی کردم خودم رو مشغول حرف زدن با مایکل نشون بدم تا به چیزی شک نکنه

 

_هااا اسممم آینازه

 

چشماش رو توی صورتم چرخوند

و درحالیکه روی لبهای سرخم زُم میشد جدی گفت :

 

_از آشنایی باهات خیلی خوشبختم میشه بریم بیرون ی……

 

با نشستن دست کسی روی شونه اش حرفش رو نصف و نیمه رها کرد و با تعجب سرش رو بالا گرفت

 

_جای خانوم من تا بیرون راهنماییت میکنم

 

مایکل با تعجب لب زد :

 

_هااا شما چرا ؟؟

 

با این حرف نیما نمیدونم چرا اون لحظه به جای اینکه بدم بیاد خندم گرفت مخصوصا با خنگ بازی های مایکل

 

مایکل بدون اینکه ذره ای ازم فاصله بگیره ایستاده بود که نیما با حرص نگاهش رو بین دستاش که دور کمرم حلقه بودن چرخوند و جدی گفت :

 

_شما با من بیا بریم بیرون بهت میگم چرا

 

کار داشت به جاهای باریک میکشید

مخصوصا اینکه وسط جمعیت رقصنده بودیم

و از طرف دیگه نمیخواستم توی عروسی الهه آبروریزی به پا شه

 

پس از مایکل جدا شدم و خطاب به نیما گفتم :

 

_باز چی شده ؟؟

 

حرصی دندون قروچه ای کرد

 

_نمیبینی داره چطوری درسته قورتت میده؟؟

 

_به تو مربوط نیست !!

 

عصبی دستی به کروات دور گردنش کشید

 

_به من مربوط نیست هاااا ؟؟

 

مایکل که از دنیا بیخبر بود

و نمیدونست ما داریم به فارسی چی بهم میگیم فقط حس کرده بود مشکلی این وسطه

 

 

 

نیم نگاهی سمتم انداخت و با اخمای درهمی پرسید :

 

_مشکلی پیش اومده ؟؟

 

لبخند دستپاچه ای بهش زدم

 

_نه چیزی نیست !!

 

نگاه سنگین مهمونا روی خودم حس میکردم

با ببخشیدی که خطاب به مایکل گفتم ازشون جدا شده و با عجله بیرون رفتم

 

به با رسیدن به فضای آزاد جای خلوتی ایستادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و استرس رو از خودم دور کنم

 

توی حال و هوای خودم بودم

که دستایی دور کمرم حلقه شد و صدای آشنای مایکل توی گوشم پیچید

 

_خیلی دلم میخواست اونجا اینطوری بغلت کنم و لبات رو ببوسم ولی اون پسره مزاحممون شد

 

از شدت شوک خشکم زده بود

این داره برای خودش چی میگه

 

وحشت زده سعی کردم دستاش از دور کمرم باز کنم

 

_ولم کن دیوونه داری چیکار میکنی ؟؟؟

 

بی اهمیت به تقلاهام سرش رو از پشت توی گودی گردنم فرو کرد و نفس عمیقی کشید

 

_اوووف عجب عطر مست کننده ای داری دختر !!

 

درست عین بیمارای جن…سی رفتار میکرد

خدایا گیر چه آدمی افتاده بودم

 

_دست نجست رو بهم نزن عوضی !!

 

با قرار گرفتن لبهاش روی گردنم هین بلندی از ترس کشیدم و از شدت ترس زیاد بیحال شده و نزدیک بود بیهوش شم

 

که یکدفعه کسی از پشت یقه اش رو گرفت و با یه حرکت ازم جداش کرد

 

_داری چیکار میکنی حرومزاده ؟؟

 

صدای نیما بود

پاهام سست و بی حس شد و تلوتلوخوران چندقدمی به عقب برداشتم

 

یکدفعه نیما مشت محکم و گره خورده اش رو توی شکم مایکل کوبید که داد بلندی از درد کشید و روی زمین افتاد

 

 

عصبی روش خم شد

و شروع کرد پشت سر هم به شکم و پهلوش ضربه زدن

 

داشتم مثل بید میلرزیدم

میخواستم حرص نیما رو دربیارم ببین آخرش چی شد و چه بلایی سر خودم اومد

 

دستی به چشمام کشیدم

و خیره نیمایی که با تموم حرصش مشت های پشت سر همش رو توی شکم و پهلوی مایکل میکوبید شدم

 

صدای داد های از سر درد مایکل توی صدای بلند موزیک گم شده بود

لبم رو با زبون خیس کردم

و تلوتلوخوران چند قدمی عقب رفتم

 

با برخورد پشتم با دیوار کم کم روی زمین فرود اومدم و پاهای لرزونم رو به آغوش کشیدم

 

چرا همیشه باید همچین بلاهایی سر من میومد و اینطوری اذیت میشدم

نمیدونم چقدر توی اون حالت بودم

 

که با صدای نگران نیما به خودم اومدم

 

_حالت خوبه آیناز ؟؟

 

به سختی نگاهمو از رو به رو گرفتم

و توی سکوت خیره اش شدم

 

دستش رو جلوی صورتم تکونی داد

 

_با توام حالت خوبه دختر ؟؟

 

به سختی لبهای لرزونم رو تکونی دادم :

 

_نه

 

زیر بغلم رو گرفت و سعی کرد بلندم کنه

 

_پاشو بریم

 

نمیدونستم چه بلایی سر اون مرد اومد و نمیخواستمم بدونم

بدنم میلرزید و کنترلش رو‌ نداشتم پس بی حرف بلند شدم و دنبالش کشیده شدم

 

صدا بلند آهنگ هنوز از داخل میومد

ولی من از شدت شوک توی حال و هوای خودم نبودم و گیج میزدم

 

 

نیما هم از این فرصت استفاده کرد

و من رو همراه خودش کشوند و سوار ماشین کرد

 

با سرعت از تالار بیرون زد و توی جاده افتاد

تموم مدت من درست عین مرده متحرکی به رو به رو خیره شده و تکون نمیخوردم

 

نمیدونم چقدر توی جاده بودیم

که به خودم اومدم و بی روح لب زدم :

 

_نگه دار !!

 

بی اهمیت به حرفم ، سرعتش رو بالاتر برد

عصبی از اینکه نادیده ام میگرفت صدامو بالا بردم

 

_گفتمممم نگه دار

 

نیم نگاهی سمتم انداخت

 

_میرسونمت

 

دستم روی دستگیره در گذاشتم

 

_نمیخواد فقط نگه دار

 

فرمون رو چرخوند

 

_لج میکنی ؟؟

 

دستی به صورت خیس از اشکم کشیدم

 

_نه فقط میخوام برم خونه

 

_پس آروم بشین تا برسونمت !!

 

حوصله کلکل باهاش رو نداشتم و دلم آرامش میخواست پس بی حوصله سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم

 

نمیخواستم باهاش همکلام بشم

پس بهترین راه فقط این بود که خودم رو به خواب بزنم و بس !!

 

نمیدونم چند دقیقه توی اون حال بودم

که ماشین متوقف شد و صدای نگرانش توی گوشم پیچید

 

 

 

_خوبی ؟؟

 

نمیدونم چه مرگم شده بود

که دلم میخواست ساعت ها سکوت کنم و خودم رو به خواب بزنم

 

وقتی دید جوابی بهش نمیدم فکر کرد خوابم

چون چند دقیقه نگذشته بود کتش روم انداخت و گرمای ماشین روم تنظیم کرد

 

با حس گرما ، بدن از سرما کِرِخت شده ام

کم کم جون گرفت

 

چشمام کم کم داشت واقعا سنگین میشد و خوابم میبرد که صدای غم گرفته اش سکوت ماشین رو شکست

 

_میدونم بیداری میخواستم بگم از اینکه خیلی اذیتت کردم پشیمونم

 

توی دلم پوزخندی به حرفش زدم

پشیمونی ؟؟

مگه الان پشیمونیت فایده ای هم برای من داره

 

یا پشیمونیت باعث میشه این همه درد و رنجی که تحمل کردم رو از یاد ببرم

 

از همه مهمتر یاد بچه ای که باعث به وجود آمدن و از بین رفتنش شدی رو با پشیمونی میتونی از بین ببری ؟؟

 

_برات سخته میدونم ولی ازت یه خواهشی داشتم

 

بازم خودم رو به خواب زدم

و هیچ عکس العملی به حرفاش نشون ندادم

چون حدس میزدم که چی میخواد بگه

 

صداش رو با سرفه ای صاف کرد و با صدایی که میلرزید گفت :

 

_ازت میخوام یه فرصت دوباره به من بدی و بزاری همه چی رو از نو شروع کنیم

 

دستام که روی سینه بهم گره زده بودم

مشت شد و بی اختیار عصبی شروع کردم به تند تند نفس کشیدن

 

هه چطوری روش میشد همچین چیزی ازم بخواد ؟؟

 

اون حرف میزد و از گذشته و گناهایی که در حقم کرده میگفت و میخواست ببخشمش

 

ولی من انگار لال شده باشم

همه چی رو توی خودم میریختم و قادر به گفتن هیچ حرفی نبودم

 

اینقدر از خودش گفت و گفت

که نمیدونم چی شد بین حرفاش واقعا خوابم برد و بیهوش شدم

 

نمیدونم چند ساعت بود که خوابیده بودم

ولی احساس سرحالی و سرزندگی میکردم

 

احساس میکردم خیلی وقته خوابیده ام

گیج از خواب بیدار شدم

 

ولی همین که نگاهمو به اطراف چرخوندم

با دیدن فضای ماشین و نیمایی که روی صندلی کنارم به خواب رفته بود

 

چشمام باز شد

و کم کم اتفاقاتی که توی مهمونی سرم گذشته بود رو به یاد آوردم

 

نگاهی به بیرون انداختم

توی خیابون نزدیک خونمون بودیم

 

کتش که روم بود رو برداشتم و درحالیکه دستی بهش میکشیدم آروم دستگیره در رو باز کردم ولی همین که میخواستم پایین برم

 

صدای خَش دارش توی گوشم پیچید :

 

_میدونی که هنوز در انتظار جوابتم ؟!

 

بدون اینکه به سمتش برگردم

حرفم دلم رو به زبون آوردم و بی معطلی گفتم :

 

_جوابم منفیه …. من و تو هیچ آینده ای نمیتونیم با هم داشته باشیم

 

و بدون اینکه مهلت گفتن حرفی رو بهش بدم

از ماشین پیاده شده و با قدمای بلند ازش فاصله گرفتم

 

تا زمانی که از پیج خیابونشون رَد بشم

سنگینی نگاهش روی خودم احساس میکردم ولی اصلا برام اهمیتی نداشت

 

 

 

چند روزی از آخرین باری که نیما رو دیدم و جواب منفی بهش دادم میگذشت

 

تقریبا همه چی در امن و امان میگذشت

و هیچ خبر خاصی نبود

 

روزا تا دیر وقت سر کار بودم

و شبا وقتی به خونه میرسیدم از شدت خستگی سرم به بالشت نرسیده خوابم میبرد

 

یعنی در کل یه روتین تکراری و خسته کننده رو داشتم طی میکردم و کم کم داشتم به این جور زندگی عادت میکردم

 

از همه مهمتر جورج بود

جورجی که این روزا سعی میکرد با فرستادن گل و کادو باز حضورش رو توی زندگیم پررنگ کنه

 

ولی نمیدونست من وقتی کسی رو از زندگیم حذف میکنم دیگه جایی پیشم نداره

 

مخصوصا اونی که یکدفعه اون طوری عوض شد و ازم خواست یه مدت جدا شیم و بهتر فکر کنیم

 

همیشه از آدمایی که نمیتونستم حرکاتشون رو پیش بینی کنم بیزار بودم

از آدمایی که ثانیه ای رنگ عوض میکنن و از این رو به اون رو میشن

 

آره بیزارم

چون نمیتونم توی زندگی روشون حساب کنم

برای اینکه هر لحظه امکان داره برن و تنهام بزارن

 

هرچی گل و کادو به شرکت و خونه میفرستاد

نسبت بهش بی تفاوت بودم

حتی زحمت اینکه کادوهاش رو باز کنم هم به خودم نمیدادم

 

چون دیگه برام تموم شده بود

ولی اون نمیخواست بعد این همه مدت این رو باور کنه و سعی داشت باز احساسات من رو به بازی بگیره

 

احساسات منی که زود وابسته میشم و ضربه میخورم

طبق معمول همیشه پشت میز کارم نشسته و مشغول کار بودم که گوشیم زنگ خورد

 

ولی من انقدر توی کار غرق شده بودم

که حواسم از همه جا پرت شده و اصلا انگار صداش رو نمیشنوم مشغول بررسی پرونده ها بودم

 

که تماس قطع شد

بار دیگه که صداش بالا گرفت به خودم اومدم و با اخمای درهم سرمو بالا گرفتم و نیم نگاهی به گوشی و تماس گیرنده انداختم

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا : 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا