رمان بهار
-
رمان بهار پارت ۷۱
_ مهریه ات همینه دختر قشنگم! این اتاق با همه چیز هایی که توش هست! دهنم از تعجب باز موند…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۷۰
_ عاقل باش بهار… قرار نیست بکشمت که اینجور جبهه گرفتی… به تیله های سیاهش خیره شدم و پچ وار…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۹
زخم زبون های تو و سرسنگینی بابا هم بدتر داره نابودم می کنه! بابا من دخترتونم، پاره تنتون هستم؛ خوبه…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۸
از سه شنبه ها متنفر شده بودم و دوست داشتم توی تقویم زندگیم دیگه هیچ وقت هیچ سه شنبه ای…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۷
تو کی من هستی؟ چرا دست از سرم بر نمیداری؟؟؟؟ خارج از حدش حرف زدم. این قدر زیاد عصبی شده…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۶
خسته بودم از بس با این زن نفهم کل کل کرده بودم. _ خب من این ترم الف شدم، طبق…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۵
از این کسی که ساخته بودمش، شکشته؛ داغون و دست خورده… اشک هام یکی پس از دیگری روی صورتم می…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۴
امضا کردیم و با دنیای فکر و خیال و آینده نامشخص بیرون اومدیم. بهزاد بهم نگاهی کرد و گفت: _…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۳
باید زنگ میزدم و خبر می دادم و کار اون هم تموم می کردم. وقتی بهش زنگ زدم؛ بعد از…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۲
چقدر متنفر شده بودم از این واژه آبرو… سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و دیگه چیزی نپرسیدم .…
بیشتر بخوانید »