رمان اسطوره
-
پارت 3 رمان اسطوره
نگاهی به ساعتم انداختم و حرفش را قطع کردم. -اجازه می دین استراحت کنم؟ رنگ هر دو سرخ شد…به سرعت…
بیشتر بخوانید » -
پارت 2 رمان اسطوره
دوباره سرش را پایین انداخت و گفت: -شاداب. اسمش هم قشنگ و ملیح بود…مثل تک تک اجزای صورتش. -از…
بیشتر بخوانید » -
پارت 1 رمان اسطوره
رمان: اسطوره نویسنده : P*E*G*A*H فصل اول زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به…
بیشتر بخوانید » -
رمان اسطوره
فصل اول زیر باران…زیر شلاق های بی امان بهاره اش…ایستادم و چشم دوختم به ماشینهای رنگارنگ و سرنشین های از…
بیشتر بخوانید »