رمان اسطوره
-
پارت آخر رمان اسطوره
با عصبانیت گفت: -یعنی منو فقط واسه همین می خوای؟ شقیقه ام را مالیدم و گفتم: -من کی گفتم تو…
بیشتر بخوانید » -
پارت 12 رمان اسطوره
چشمانم می سوختند…بد می سوختند… -به خاطر دانیار…به خاطر اینکه تو رو هم از دست نده باید تحمل کنی…تو که…
بیشتر بخوانید » -
پارت 11 رمان اسطوره
-ریخت و قیافه خودت رو ندیدی..! خندید…! -من مریضم مثلاً…! ساعد قطورش را فشار دادم و گفتم: -منم برادر مریضم……
بیشتر بخوانید » -
پارت 10 رمان اسطوره
نفسی تازه کرد و ادامه داد: -خلاصه اینکه…دختر جماعت اگه حواسش نباشه…به فنا رفته..خصوصا توی محیط بسته ایران..با فرهنگ خاص…
بیشتر بخوانید » -
پارت 9 رمان اسطوره
-کجاست؟ هنوز خودکار دستش بودو هنوز خط می کشید.کمی جلوتر رفتم.کاغذ پر بود از خطوط درهم و نا مفهموم. -یه…
بیشتر بخوانید » -
پارت 8 رمان اسطوره
-من با تو چیکار کنم دختر؟ کمی قدمهایم را تند کردم..نزدیکش شدم ولی تا خواستم صدایش بزنم…پایش روی پوست موزی…
بیشتر بخوانید » -
پارت 7 رمان اسطوره
میان خنده گفتم: -اینقدر ادا در نیار تبسم…دیره… کمی سکوت کرد و گفت: -اینجا یه راه آب داره…میشه رو این؟…
بیشتر بخوانید » -
پارت 6 رمان اسطوره
تبسم هم نشست و گفت: -برو بابا…مهندس مهندس..فکر کردی الان فارغ التحصیل بشی چه خبره؟بهت می گن بیا بشو سرپرست…
بیشتر بخوانید » -
پارت 5 رمان اسطوره
در حالیکه هنوز می خندید گفت: -نه بابا…اینا خیلی بچه ن…اما بچه های با نمک و جالبین…در عین شیطنت حجب…
بیشتر بخوانید » -
پارت 4 رمان اسطوره
چقدر امروز از دستش عصبانی شده بودم…حتی سرش داد زده بودم…از اینهمه مظلومیتش حرصم گرفته بود…حرفهایشان را همه شنیده بودم…دلم…
بیشتر بخوانید »