رمان اسطوره

پارت 4 رمان اسطوره

3.7
(3)

چقدر امروز از دستش عصبانی شده بودم…حتی سرش داد زده بودم…از اینهمه مظلومیتش حرصم گرفته بود…حرفهایشان را همه شنیده بودم…دلم می خواست محکم تر از خودش دفاع می کرد…حتی توی گوش سلطانی می زد..نه آنطور مظلومانه…نه آنطور آرام و مودبانه…امروز پشت در اتاق…وقتی صدای گریه اش را شنیدم…یاد دانیار افتادم…یاد اولین روز مدرسه اش که بچه ها به خاطر لهجه کردی و لباسهای کهنه… مسخره اش کرده بودند…! و دانیار فقط یک گوشه ایستاده بود و تا رسیدن من فقط گریه کرده بود…آنروز برای اولین بار دانیار را زدم…طوری توی گوشش کوبیدم که تا یک هفته جای انگشتانم روی صورت سفیدش خودنمایی می کرد…سرش داد زدم..گفتم حق ندارد به دیگران اجازه بدهد اصالتش را مسخره کنند…حق ندارد به خاطر فقیر بودنش تو سری خور بزرگ شود…حق ندارد که از حقش دفاع نکند…می خواستم همان سیلی را امروز توی صورت این دختر بزنم…بلکه کمی بزرگ شود…کمی از این سادگی دست بردارد…اینقدر متانت و صبوری به خرج ندهد…اینقدر ملعبه دست افرادی مثل سلطانی نشود…اما نتوانستم…وقتی رو به رویم نشست و آنطور ترسیده و مضطرب در گوشه مبل جمع شد نتوانستم…چشمهای پر از اشکش مرا یاد دایان انداخت…خواهر سه ساله ای که…!حیفم آمد…حیفم آمد از این دختر صفا و سادگی اش را بگیرم…مگر چند درصد دخترها…هنوز در برابر یک مرد سرخ و سفید می شدند و از یک تماس کاملا دوستانه یک دست…گر می گرفتند؟چند درصدشان…مثل شاداب…بی غل و غش…اما مردانه…برای خانواده شان می جنگیدند و دم بر نمی آوردند؟چند درصدشان…تحقیر می شدند…خرد می شدند…اما حاضر نبودند شکایت کنند…گله کنند و آنطور با معصومیت گناه را به گردن خودشان می گرفتند؟نه..شاداب دانیار نبود…دانیار زمینه ظلم ستیزی را داشت و من فقط هشیارش کرده بودم…اما این دختر…ذاتاً مظلوم بود…حتی اگر موقعیت کنونی را نداشت…حتی اگر ثروتمند و غنی بود…باز هم فرق نمی کرد…این دختر ذاتاً مظلوم و ساده و پاک بود…درست مثل دایان…دایانم…دایان…! امروز…واقعاً درمانده شده بودم…نمی دانستم چطور می توانم این بچه سرمازده را آرام کنم و دل کوچکش را مرهم بگذارم…در خودم توانایی محو کردن بغض سنگین گلویش را نمی دیدم..بدتر از همه اینکه…از خود منهم ترسیده بود…شاید هر دختر دیگری بود…پدرانه در آغوشش می کشیدم و نوازشش می کردم..اما این دختربچه معصوم..چنین تماسهایی را تاب نمی آورد…هنوز بچه تر از آن بود که فرق یک نوازش دوستانه…برادرانه…پدرانه.. .دلسوزانه را از چیزهای دیگر تشخیص دهد…!کم آورده بودم…اما بعد دیدم..نه…این دختر واقعاً بچه است…آرام کردنش به راحتی آرام کردن یک کودک است…همانطور که با شریک شدن در بازی و اسباب بازی بچه ها می شد خنده را روی صورت گریانشان آورد…منهم با سهیم شدن در غذای ساده اش…دلش را به دست آورده بودم…آنچنان با ذوق به غذا خوردنم نگاه می کرد که فهمیدم به کل سلطانی و فریاد من فراموشش شده است…!

به کتابهای پخش و پلای روی میز نگاه کردم…به جز فتوشاپ…جزوه های دست نویس درسهای خودش هم بود…چشمانم را روی هم فشار دادم…این دختر برای تحمل اینهمه سختی خیلی کوچک بود…خیلی ضعیف بود…خیلی شکننده بود…کاش می توانستم طور دیگری کمکش کنم…طوری که اینهمه خسته نمی شد…طوری که به درسش لطمه نمی خورد…طوری که اینهمه فشار روی شانه های کوچکش نمی نشست…کاش می توانستم به او بقبولانم که مرا مثل پدرش ببیند…یا برادرش…ای کاش می گذاشت سرپرستی اش را قبول کنم و زیر بال و پرش را بگیرم..اما تبسم هشدار داده بود…گفته بود اگر ترحم را حس کند…قید همه چیز را می زند و می رود…و من نمی خواستم این چهارصد هزار تومان را از سفره خانواده اش قطع کنم…نمی خواستم این دایان بزرگ شده را…به دست گرگهای این تهران لعنتی بسپارم…نمی خواستم…!

دوباره به ساعتم نگاه کردم…حتما دیرش شده بود…بلند شدم و صندلی را سرجایش گذاشتم…روی سرش ایستادم و آرام صدایش زدم:

-شاداب…!

هیچ عکس العملی نشان نداد..دوباره و سه باره اسمش را خواندم…اما فقط سرش را جا به جا کرد..به ناچار شانه اش را تکان دادم…ترسید و از خواب پرید…با تعجب نگاهم کرد…کمی طول کشید تا موقعیتش را به خاطر آورد…ناگهان برخاست و باو وحشت گفت:

-وای…خوابم برده بود…!

می دانستم از اینکه رییسش او را در این حال دیده…هم شرمزده ست و هم نگران…لبخندی زدم و گفتم:

-عیبی نداره…وسایلت رو جمع کن…دیر شده…!

سرش را چرخاند و به ساعت دیواری نگاه کرد.

-وای…مامانم…!

در حالیکه به اتاقم برمی گشتم گفتم:

-من می رسونمت…!
پشت فرمان نشستم و گفتم:

-کمربندت رو ببند.

کمی به عقب چرخید و با نگاه دنبال کمربند گشت…پیدایش کرد و بستش…تمام حرکات این دختر شیرین بود.

-خب کجا برم؟

با خجالت گفت:

-شرمندم…مزاحمتون شدم.

لبخندی زدم و گفتم:

-آدرسو بگو دختر جون.

استارت زدم و راه افتادم.از پیچش انگشتانش در هم متوجه شدم که استرس دارد.آرام گفتم:

-نگران نباش.می خوای خودم بیام واسه مامانت توضیح بدم؟

از پنجره بیرون را نگاه کرد و گفت:

-نه..حرف خودمو باور می کنه…فقط می دونم الان دم در خونه ایستاده…نگرانه…!

چه خوب که یک مادر تا این حد به دخترش اعتماد داشت.برای اینکه حواسش را پرت کنم گفتم:

-اسم خواهرت چیه؟

-شادی؟

-همین یه خواهر رو داری؟

-بله.

نمی دانستم پرسیدنش صحیح است یا نه اما دلم می خواست بدانم.

-مامانت چیکار می کنه؟

-لباس عروس می دوزه…بیشتر منجوق کاریاش رو انجام می ده.

-پدرت چطور؟

تیز نگاهم کرد.

-زنده ست؟

سرش را پایین انداخت…دیگر تمایلی برای دید زدن خیابانها و چراغهای رنگی شان نداشت.آهسته گفت:

-بله زنده ست.

کاملا مشخص بود که دوست ندارد در موردش حرف بزند.

-خب چیکارست؟

نفس عمیقی کشید و گفت:

-بیکار…معتاده…!

حدس زده بودم…!

-با شما زندگی می کنه؟

سرش را بیشتر توی گردنش فرو برد.

-آره..اما من نمی بینمش…!

اذیت بود..خجالت می کشید…می فهمیدم…اما دوست داشتم از زندگی اش بیشتر بدانم.

-چطور؟

بازدمش را محکم بیرون داد و گفت:

-تو یه اتاقه که همیشه درش بسته ست..وقتی ما خونه ایم بیرون نمیاد…یا اگه بخواد بیاد بیرون من شادی رو می برم توی اتاق…دوست ندارم ببینمش…!

همین یک دردش کم بود این دختر…!

-چرا؟

نگاهم کرد…در چشمانش دلخوری موج می زد…مجبورم کرد که بگویم:

-اگه دوست نداری در موردش حرف بزنی نگو…!

آهی کشید و گفت:

-دلم می خواد بابامو همونجوری که دوست داشتم یادم بیاد…نمی خوام چهره الانش رو ببینم…!

کمی از سرعت ماشین کاستم.

-مگه چند ساله که معتاد شده؟

پیشانی اش را به شیشه ماشین چسباند و گفت:

-ده سال…!

سکوت کردم…او ادامه داد:

-قبلش رو یادم میاد…خیلی پولدار نبودیم…ولی شرایطمون خیلی بهتر بود…بابام برقکار بود..درآمد بدی نداشت…مامانم خیاطی می کرد…ولی خیلی کمتر از الان…اینقدر به خودش فشار نمی آورد…وقتی این خونه رو خریدیم…واسه اولین بار همه با هم رفتیم رستوران…جشن گرفتیم…شادی اون موقع پنج سالش بود..من هشت سالم…اون شب آخرین روزهای خوشیمون بود…به یک سال نکشیده کل زندگیمون نابود شد…از اون به بعد..مامانم یه تنه خرج زندگی رو به دوش کشید…بابا هم دیگه از اون اتاق بیرون نیومد..ما هم نخواستیم ببینیمش…همین..!

قصد نداشت بیشتر از این توضیح دهد..اما همین که صادقانه همه چیز را گفته بود..همین که به دروغ متوسل نشده بود دنیایی می ارزید…گریه نمی کرد..اما چانه اش می لرزید..نباید اینقدر در مورد زندگی اش کنجکاوی می کردم.برای عوض کردن جو گفتم:

-اوضاع فتوشاپ چطوره؟

آرام گفت:

-زیاد خوب نیست..خیلی سخته…!

توقع زیادی بود که با آن حجم درس خودش و بدون کامپیوتر..آنهم از روی کتاب…یکی از سخت ترین مباحث کامپیوتر را بیاموزد.

-از فردا یک ساعت آخر کاریت که سر هردومون خلوت تره با هم تمرین می کنیم؟خوبه؟

با تعجب نگاهم کرد و گفت:

-آخه…

-آخه نداره..هرچه زودتر یاد بگیری به نفع منه..اگه بتونی در عرض ده روز اونجوری که می خوام مسلط بشی یه جایزه پیش من داری.قبوله؟

خندید و با شادی گفت:

-قبوله…!

چقدر راحت می شد این دختر را خوشحال کرد.

اشاره ای به کوچه دادم و گفتم:

-همین جاست؟

نگاهی به دور و برش کرد و گفت:

-ا…چه زود رسیدیم…

خواستم داخل کوچه بروم اما مانع شد:

-اینجا پیاده شم بهتره…همسایه هامون خیلی فضولن…!

سرم را تکان دادم و گفتم:

-باشه..پس من اینجا می مونم تا بری داخل…!

قدرشناسانه نگاهم کرد…برقی در چشمان زیبایش می درخشید..برای اولین بار چند ثانیه در چشمانم خیره ماند…چیزی در نگاهش بود که نمی فهمیدم.با لبخند گفتم:

-مامانت نگرانته ها…!

ناگهان تمام صورتش سرخ شد…سرش را پایین انداخت..خداحافظی کرد…از ماشین بیرون پرید و پا به فرار گذاشت…!

دانیار

خودم را روی مبل انداختم…سیگار برگ امریکایی را بین لبهایم گذاشتم…یک دستم را حایلش کردم و با دست دیگر فندک زدم و روشنش کردم…یک پک عمیق و سپس خروج دود از بینی…!

-دلمون خیلی واست تنگ شده بود دنی…!

سیگار را با دو انگشتم گرفتم و از لبم جدا کردم…نگاهم را روی پاهای سفید و خوشتراش دوست دخترِ دوستم که در آغوش دوست پسر احمقش فرو رفته بود و رسما به دوستِ دوست پسرش خط می داد…چرخاندم…! روی دسته مبل نشسته و پایش را روی پا انداخته بود…با کمی دقت حتی می توانستم لباس زیرش را هم ببینم. به بدستش نگاه کردم که دور گردن سعید که با موبایلش حرف می زد…انداخته بود…نتوانستم پوزخند نزنم…پسره ی احمق ساده…! خواستم یک بی غیرت هم تنگ اسمش بگذارم اما دیدم این دختر…ارزش غیرت خرج کردن ندارد.

-سایه ت سنگین شده دنی جون.باید با التماس بکشونیمت اینجا.

اخمهایم را درهم کشیدم…این دخترها چه اصراری داشتند که اسم مرا مخفف کنند؟آنهم همگی به یک شکل؟

-هرچی هم که به اون ماسماسکت زنگ می زنیم جواب نمی دی.

صدای خنده های بلند سعید روی اعصابم بود.با بی حوصلگی گفتم:

-پاشو برو تو اتاق عربده بکش…سرم رفت..!

چشمکی زد و توی هوا بوسی برایم فرستاد و به تراس رفت…در را هم پشت سرش بست.پشت سرم را به مبل تکیه دادم و به سقف خیره شدم.

-می بینی دنی؟همیشه کارش همینه.مگه حالا اون تلفن رو تموم می کنه؟نمیگه مهمون داریم…والا خسته شدم از این بی ملاحظگیش…!

گوشه لبم تکان خورد…از بی ملاحظگی اش خسته شده بود؟ بی ملاحظگی در چه؟مهمان داری یا زن داری؟
نزدیک شدنش را حس کردم…روی دسته مبل من نشست و دوباره پا روی پا انداخت…بوی عطر تنش به انتهایی ترین پرزهای بینی ام چسبید…انگشتش را بالا آورد و روی لاله گوشم کشید.

-از اون دوست دختر باربیت چه خبر؟

و با تمسخر ادامه داد:

-مهتا…!

دستش را آرام پایین کشید و با ناخنهای مانیکور شده اش گردنم را خراش داد..!

-چطور این کم حرفی تو رو تحمل می کنه؟

سرش را پایین آورد…نفس داغش روی گونه ام می نشست…از گوشه چشم نگاهش کردم لبهای صورتی قلوه ایش مقابلم بودند.

چهار انگشتش را همزمان روی برجستگی گلویم کشید و گفت:

-وقتی دور میشی به این فکر می کنم که هیچ دختری نمی تونه تحملت کنه…ولی وقتی می بینمت…وقتی اینقدر نزدیکمی…وقتی اینجوری با اخم نگام می کنی…تازه می فهمم اون مهتای بدبخت حق داره…یه آهنربایی تو وجودت هست که سنگ رو هم جذب می کنه…چه رسیده به یه دختر…!

چشمانم را روی هم گذاشتم…نفسش هر لحظه نزدیک تر می شد…گرمم شده بود…کم کم می توانستم رطوبت لبهایش را حس کنم…زمزمه مستانه اش را شنیدم:

-کاش می فهمیدی چقدر می خوامت…!

نفس عمیقی کشیدم…چشم باز کردم…سرم را عقب بردم و کف دستم را روی لبهایش گذاشتم…چشمان مخمورش حالم را به هم زد…از شدت نفرت صورتم را جمع کردم و گفتم:

-تو هنوز نفهمیدی من از اینکه با یه نفر…تو یه ظرف غذا بخورم بدم میاد؟

جا خورد.بلند شدم.کیفم را باز کردم و نقشه ها را روی میز گذاشتم.به سرعت مقابلم ایستاد و گفت:

-منکه گفتم با سعید بهم می زنم…به خدا اگه تا الانم با اون موندم به امید همین ملاقاتهای کوچیک با توئه…!

نگاهی به بالکن انداختم…سعید هنوز مشغول بود.انگشت اشاره ام را بالا آوردم…توی چشمان تینا خیره شدم و گفتم:

-و البته… بیشتر از غذای اشتراکی،از پس مونده غذا بدم میاد…اونم پس مونده یه هالویی مثه سعید…!

لبش لرزید و اشک در چشمش جمع شد…اَه…ترفند مزخرف و همیشگی زنها در تلاش برای کنترل و حفظ مردها..! آهی کشیدم…کتم را برداشتم و بی توجه به دانیار گفتنهایش از خانه بیرون زدم…!
دیاکو

پاکت چیپس را باز کردم و محتویاتش را توی کاسه ریختم.روی مبل نشستم و ماهواره را روشن کردم.خیلی خسته بودم اما خوابم نمی آمد.ترجیح می دادم همانجا روی مبل کمی دراز بکشم…چند تکه چیپس در دهانم گذاشتم و همانطور که به صدای موزیک پخش شده گوش می دادم چشمانم را بستم که به ثانیه نکشیده با صدای باز شدن در سرجایم نشستم.دانیار…! با ساک دستی کوچکش و یک پلاستیک حاوی غذا داخل شد…بی اختیار لبخند بر روی لبم نشست…با وجود اینکه برای خودش خانه مستقلی گرفته بود اما هنوز…شبهای تهرانش را همینجا می گذارند…در حالیکه کفشهایش را در می آورد گفت:

-سلام خان داداش..!

هنوز…من تنها کسی بودم که سلامش می کرد…!

برخاستم و به سمتش رفتم.هر دو دستش بند بود…شانه هایش را گرفتم و در آغوش کشیدمش…بی حرکت و اعتراض ایستاد…

هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم در آغوش بگیرمش…!

لبهایم را موهای خوشرنگ و خوشحالتش گذاشتم و بوسیدمش…!

هنوز…من تنها کسی بودم که می توانستم ببوسمش..!

-خوش اومدی.

بدون لبخند فقط سرش را تکان داد.ساک را گوشه پذیرایی گذاشت و به آشپزخانه رفت….ساکش را برداشتم و به اتاقش بردم…بیرون که آمدم…دیدم سلفون غذاها را باز کرده و روی میز گذاشته…!

هنوز…من تنها کسی بودم که برایش غذا می گرفت…!

جلو رفتم و گفتم:

-کی رسیدی؟

قاشق و چنگال مرا توی ظرفم گذاشت.

-هنوز…م تنها کسی بودم که برایش قاشق و چنگال آماده می کرد.

-یه چند ساعتی هست.

دوست داشتم بپرسم این “چند ساعت” را کجا بودی؟؟اما می دانستم از سوال پرسیدن خوشش نمی آید.

به اتاق رفت و وقتی که برگشت یک تیشرت و شلوار سفید و مشکی پوشیده و دست و صورتش را شسته بود.به اندامش نگاه کردم…یک زمانی قدش…به زحمت تا کمربند من می رسید و الان حتی یکی دو سانتی هم از من بلندتر بود.موهای خرمایی تیره اش را یک طرفه بالا زده بود و کمی ته ریش داشت…عضلات ورزیده اش…ثابت می کرد که همچنان ورزش سنگین جز لاینفک زندگی اش است و نفس های عمیق و با فاصله اش…مهر تایید بر ورزیده بودنش می زد…!

-چه خبر؟

هنوز..من تنها کسی بودم که مخاطب سوالش می شدم و می خواست از خبرهایم بداند…!

با وجود اینکه غذا خورده بودم…فقط به بهانه بودن با او…حرف زدن با او و لمس وجودش تکه ای از شیشلیک را بریدم و در دهانم گذاشتم.

-خبری نیست..مثل همیشه…شرکت و دانشگاه… همین…!

برخلاف من او با اشتها می خورد…دلم لرزید…دانیار من غذا نخورده بود…تا با من بخورد…!

پس هنوز…من تنها کسی بودم…که شاید کم…شاید ناچیز…اما دوستم داشت…!

-تو چه خبر؟کرمان خوب بود؟

بدون اینکه سرش را بالا بگیرد گفت:

-آره…!

-پروژه بعدیت کجاست؟

-کرج…یه ده روزی اینجا می مونم.

هنوز من تنها کسی بودم که در مورد برنامه اش برایم توضیح می داد…..هرچند اندک..هرچند مختصر…هرچند ناقص…!

برایش چای دم کردم و همراه میوه بیرون بردم.پاهایش را روی میز گذاشته بود و شبکه ها را بالا و پایین می کرد.اخم کردم و گفتم:

-دانیار…!

از گوشه چشم نگاهم کرد و با نارضایتی پاهایش را پایین انداخت. کنارش نشستم…خیاری برداشت و با پوست و بدون نمک گاز زد…چقدر بد بود که برای حرف زدن با دانیار واژه کم می آوردم.مردد پرسیدم:

-این ده روز رو که همینجا می مونی.

ته خیار را توی بشقاب انداخت و بلند شد و گفت:

-آره…مگر اینکه بخوام کاری بر خلاف شئونات شما انجام بدم.

و به اتاق خوابش رفت…! آهی که کشیدم آنقدر داغ بود که سینه و گلویم را سوزاند…!ظرفها را جمع کردم و به دنبالش رفتم.پیراهنش را در آورده و روی تخت دراز کشیده بود و سیگار می کشید.به دیوار تکیه زدم و گفتم:

-ای کاش حداقل به ریه خودت رحم می کردی.

باز بدون اینکه زحمت چرخاندن گردنش را به خودش بدهد کره چشمش را به انتهایی ترین سمتی که من ایستاده بودم گرداند و پوزخند صداداری زد.سرم را تکان دادم و کنارش دراز کشیدم.یک دستش را زیر سرش گذاشته بود…من هر دو دستم را زیر سرم گذاشتم.

-هنوز زن نگرفتی؟

خندیدم و گفتم:

-تو این چند روز که تو نبودی؟

چندبار پنجه اش را توی موهایش کشید و دوباره دستش را زیر سرش برد.

-با کسی هم آشنا نشدی؟

به سقف آبی اتاقش خیره شدم و گفتم:

-نه…اما به فکرش هستم…!

بدون هیچ حس خاصی گفت:

-جدی؟چه خوب..! اگه می خوای من دختر تو دست و بالم زیاد هست.بگو بهت معرفی کنم.

صدایش پر از استهزا بود.اهمیت ندادم و به شوخی گفتم:

-اون دخترای تو دست و بال تو…پیشکش خودت…من دنبال یه آدم خاصم.

موبایلش روشن و خاموش شد.نگاهی به صفحه اش کرد و جواب نداد.

-خاص از چه لحاظ؟خوشگلی…خانه داری…یا نجابت…!

نجابت را کشید…!

-همه لحاظ…می خوام همه چی تموم باشه…!

دود سیگارش را در فضا فوت کرد و گفت:

-پس نگرد…چون همچین چیزی نیست…!

می دانستم چه دیدی نسبت به دخترها دارد…نمی خواستم بحث کنم…با وجودی که مسخره بود…اما پرسیدم.

-تو چی؟

بلند خندید…آنقدر که به سرفه افتاد…! جوابم همین بود….!

-زن گرفتن خنده داره؟

سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی خاموش کرد و گفت:

-زن بگیرم چی بشه؟یه زندگی سالم و صالح تشکیل بدم و خوشبخت بشم؟

نفس سوزانم را بیرون دادم و گفتم:

-نه..به خاطر اینکه یه جا مستقر شی…یه جا آروم بگیری…یه جا موندگار شی…خودت…جسمت…روحت…قلبت.. .!

به پهلو چرخید…صورتش کنار سرم بود.چشمانش را بست و گفت:

-دلت خوشه ها…!

ازاین طرز حرف زدنش خوشم نمی آمد.تند گفتم:

-دانیار..!

چشمانش را گشود…قسم می خورم که در اردیبهشت ماه…از سردی نگاه برادرم یخ زدم…!

چند ثانیه بی هیچ حس نگاهم کرد و دوباره چشمش را بست و خوابید…با کلافگی دستم را روی صورتم کشیدم و در دل ناله کردم:

-من با تو چیکار کنم پسر؟

و نگاهش کردم..به چهره ساکت و آرامش…

هنوز…من تنها کسی بودم که بدون محدودیت..می توانستم کنارش بخوابم…

و این هنوزها…هنوز…تنها دلخوشی من در رابطه با تنها برادرم بود…!
نزدیک صبح با حرکت ناگهانی دانیار از خواب پریدم…دیشب..همانجا خوابم برده بود…کنار برادرم…سریع برخاستم و به او که سرش را در مشت گرفته بود نگاه کردم.پتو را کنار زدم و نزدیکش شدم…تمام تنش خیس عرق بود…نیازی نبود بپرسم…می دانستم باز هم کابوس دیده…برایش آب بردم.نگرفت…شانه اش را فشردم و گفتم:

-بخور…خوبه واست.

موهایش را رها کرد و با بی حالی لیوان را از دستم گرفت و آب را سر کشید.خودش را به لبه تخت کشاند و پاهایش را روی زمین گذاشت و دباره انگشتانش را بین موهایش فرو برد.

پرده ها را کنار زدم و پنجره را گشودم…می دانستم در اینجور مواقع اکسیژن کم می آورد…کنارش نشستم و گفتم:

-بازم همون کابوس؟

سرش را تکان داد…محتوایش را نمی دانستم..نمی دانستم چه می بیند…هیچ وقت برایم نگفت…تعریف نکرد…دردودل نکرد…حرف نزد…فقط و فقط فقط می دانستم کابوس می بیند…خیلی هم وحشتناک…! به دستش نگاه کردم که هنوز کمی لرزش داشت…دلم می خواست در آغوشش بگیرم…مثل همان موقع که شش-هفت ساله بود یا حتی ده-دوازده ساله…دلم می خواست هنوز آنقدر کوچک بود که می توانستم سرش را توی سینه بفشارم و حس امنیت را به وجود دردمندش القا کنم…اما اینکه اینگونه خسته و درهم شکسته کنارم نشسته بود…نزدیک سی سال سن داشت و بدتر از آن محبت نمی پذیرفت…حتی محبت مرا…!

سرم درد گرفته بود…از آشفتگی اش کلافه بودم و از اینکه نمی توانستم کمکش کنم کلافه تر..! دستم را دراز کردم و از پاکت روی میز سیگاری بیرون کشیدم و بین دو لبم گذاشتم و با فندک روشنش کردم…چند پک زدم تا حسابی گر بگیرد…و سپس به سمت دانیار گرفتمش…!

-بیا…اگه آرومت می کنه…بکش…!

نفسش را منقطع بیرون داد و سیگار را مقابل صورتش گرفت…به گداختگی اش خیره شد و زمزمه کرد:

-پس تو هم بلدی…!

پوزخندی زدم و گفتم:

-کدوم مردیه که بلد نباشه سیگار بکشه؟

نگاهم کرد…با چشمانی مثل همیشه تهی…!

-می کشی؟

سرم را به سمتش چرخاندم و گفتم:

-نه…من با این چیزا آروم نمی شم.

دوباره به سیگار خیره شد و گفت:

-پس با چی آروم می شی؟

دستم را روی کمرش گذاشتم و گفتم:

-وقتی تو ازم دور نباشی آرومم.

انتظار داشتم پوزخند بزند…آنهم از نوع غلیظ و کشدارش…! اما نزد…فقط گفت:

-وقتی من اینجا نیستم با چی آروم می شی؟

به روشنی کمرنگ آسمان خیره شدم و گفتم:

-اون موقع…هیچی آرومم نمی کنه…هیچی…!

سیگار را خاموش کرد…بدون حتی یک پک…! برخاست و زیرلب گفت:

-می رم دوش بگیرم..!
شاداب

خوشحال از حضور تبسم در محل کارم، برایش تعریف کردم:

-نمی دونی چجوری دلداریم می داد..حتی دستمو گرفت…گفت تو رو همینجوری که هستی دوست دارم…قرار شد بهم فتوشاپ یاد بده…تا خونه رسوندم…کلی تو راه با هم حرف زدیم..تازه با هم نون و پنیرم خوردیم…

دستان تبسم را میان دستانم فشردم و با هیجان ادامه دادم:

-انگار یواش یواش دارم به چشمش میام…داره منو می بینه…از سادگیم خوشش اومده…وگرنه چه دلیلی داره اینهمه بهم محبت کنه؟اینقدر بهم توجه کنه؟اینقدر هوامو داشته باشه؟باید ببینی چطوری با سلطانی رفتار می کنه…اصلا وقتی حرف می زنه یه لحظه هم اخماشو باز نمی کنه.همه در عین احترام ازش می ترسن.اما با من اینجوری نیست…با من مهربونه…ملایمه..نرمه…حتما یه چیزی هست مگه نه؟

با التماس نگاهش کردم…تاییدش را می خواستم…می خواستم او هم بگوید که هست…یک چیزی هست…!

چشمانش را گرد کرد و گفت:

-زده به سرت؟بابا اون پونزده سال از تو بزرگتره…تو جای بچه شی…!

تمام شور و شوقم خوابید…تبسم ضد حال…! دستش را پس زدم و با دلخوری گفتم:

-کدوم مردی پونزده سالگی پدر میشه که دیاکو دومیش باشه؟تازه پونزده سالم نه…چهارده سال و یکی دو ماه…!

آهی کشید و گفت:

-تو رسماً خل شدی…همه حرفت شده دیاکو…فکرت شده دیاکو…زندگیت شده دیاکو…هر حرکت اونو به دلخواه خودت تفسیر می کنی و به حساب عشق می ذاری…! ولی اون پسر هیجده ساله نیست شاداب…مثل من و تو رویایی فکر نمی کنه…دوره این حرفاش گذشته…اون الان عقلش به احساسش غلبه داره…آخه چطور عاشق کسی میشه که این همه ازش کوچیکتره؟ازدواج که عروسک بازی نیست…!

لعنت به تو تبسم…لعنت…! زمزمه کردم:

-خفه…عین جغدی به خدا…شوم..نحس…آیه یاس…مثل گلام تو گالیور…!ایننهمه مرد هست که بیست سال بیست سال از زناشون بزرگترن…حالا این چهارده سال و خرده ای اختلاف ما شده خار تو چشم تو؟

بازویم را گرفت و مستقیم در چشمانم خیره شد…نگاهش برخلاف همیشه کاملا جدی و عاری از هر شیطنتی بود.

-ببینمت شاداب..تو واقعا به ازدواج با دیاکو فکر می کنی؟

مات شدم…فکر می کردم؟؟خب فکر می کردم…تمام دخترها به ازدواج با پسری که دوست دارند فکر می کنند…مگر می شد به غیر از ازدواج به چیز دیگری فکر کرد؟ خصوصاً بعد از آن شب…که با هم بودیم…که با هم غذا خوردیم…که مرا رساند…مثل زن و شوهرها…! نه…تبسم خیلی بدبین بود…اختلاف سنی ما آنقدرها هم زیاد نبود که بخواهد مانعمان شود…اگر دیاکو یک هزارم عشق من را داشته باشد…هیچ مانعی نیست…! اگر داشته باشد…ولی دارد…داشت…خودم حسش کرده بودم..!

با ضربه دردناکی که تبسم با پاشنه کفشش به پایم وارد کرد از جا پریدم…خواستم تلافی کنم و از خجالتش در آیم که با چشم و ابروی رقصانش مواجه شدم…مسیر اشاره اش را گرفتم و با مرد جوانی رو به رو شدم که کمی دورتر از ما ایستاده بود و نگاهمان می کرد…هول شدم..با دستپاچگی گفتم:

-بفرمایید امری داشتین؟

چند قدم جلو آمد…چقدر قدش بلند بود…و صورتش عاری از هر حس و روحی…و چشمانش…چشمانش…آشنا بود…تعریفش را شنیده بودم…مثل دو تکه شیشه رنگی…همانها که تبسم گفته بود…استرس به جانم ریخت…این مرد با خودش سرما را هم به این سالن آورده بود…!مستقیم در چشمانم زل زد و گفت:

-حاتمی هستم…می تونم برادرمو ببینم؟

سریع بلند شدم…تبسم هم همینطور…! از حرکت شتابزده و هراسان ما…پوزخندی روی لبش نشست…اما چشمانش همچنان عین دو گودال بی انتها…خالی و سهمناک بودند…! تند و پشت سر هم گفتم:

-بله بله..خیلی خوش اومدین…بفرمایید..!

چند لحظه نگاهش را بین صورت ما دو نفر گرداند و بعد رفت…! چشمان هردویمان به در اتاق دیاکو خیره ماند.صدای تبسم را شنیدم:

-شاداب؟

-هوم؟

-این همون خفاش شبه بود؟

-آره فکر کنم…!

-اینکه بیشتر شبیه قناری شب بود…!

خنده ام گرفت.

-شاداب؟

-چیه؟

– می گم چرا اینجوری بود؟

-نمی دونم…!

-تو نترسیدی؟

-نه…یه ذره…!

-شاداب؟

-بله؟

-این همونه که می گن به یه دختر تجاوز کرده؟

سرم را تکان دادم.

-آره دیگه…

-یعنی دختره چطوری بوده که بهش تجاوز کرده؟

نگاهش کردم…هنوز هردو سرپا بودیم…!

-یعنی چی چطوری بوده؟

-یعنی چه مشخصاتی داشته که این بهش تجاوز کرده؟

-من چه می دونم؟

با حسرت گفت:

-خوش به حالش…!

-خوش به حال کی؟

-همون دختره دیگه…!

-واسه چی؟

نگاهم کرد.

-ادم حتی تو تجاوزم باید شانس داشته باشه…!

با تعجب گفتم:

-ها؟

خودش را روی صندلی رها کرد و گفت:

-به نظر تو هیچ راهی وجود نداره که به منم تجاوز کنه؟

چهره غمزده و حسرت بارش…کنترل خنده را از دستم خارج کرد…!
دانیار

چهره عصبانی و برافروخته دیاکو خبر از درگیری شدیدش با سه مرد و یک زن حاضر در اتاق می داد.با دیدن من از جا برخاست و رو به آنها گفت:

-فکر می کنم بهتره این بحث تموم شه…من اینجوری نمی تونم ادامه بدم…!

هر سه مرد همزمان بلند شدند و مسن ترینشان، صلح طلبانه گفت:

-آقای مهندس…چرا اینقدر زود عصبانی می شین؟حرف می زنیم به تفاهم می رسیم.

دیاکو دستش را بالا برد…یعنی تمام…! مرد اصرار کرد:

_آقای حاتمی…

خواستم بگویم بیخود تلاش نکن…برادر من از حرفش برنمی گردد…که صدای زن را شنیدم.

-می تونیم امیدوار باشیم نظرتون عوض شه؟

در دل خندیدم…دیاکو با بی تفاوتی پشت میزش نشست و گفت:

-خیر…خدانگهدار…

هر چهار نفر با افسوس سر تکان دادند و از اتاق بیرون رفتند. بعد از رفتن آنها اخمهایش را باز کرد و گفت:

-از این ورا؟

پنجره اتاقش را گشودم و سیگاری روشن کردم.

-هیچی..همینطوری اومدم…!

کاغذهای رو میزش را مرتب کرد و گفت:

-کار خوبی کردی…بذار این فایل رو ببندم..با هم می ریم یه شام توپ می زنیم…!

به زخم کمرنگ روی پیشانی اش خیره شدم و گفتم:

-این دوتا دختر..منشیهای جدیدتن؟

با حواس پرتی گفت:

-کدوم دوتا؟

-همینا که بیرون بودند.

یکی از کاغذها را جلوی چشمش گرفت و با دقت نگاهش کرد.

-آها..شاداب رو می گی؟آره تازه اومده.همون که چشم و ابرو مشکیه…اون یکی احتمالا دوستش بوده…تبسم…!

بی اختیار ابروهایم بالا رفت…شاداب؟؟؟این دیگر چه اسمی بود؟؟؟ و البته…یادم نمی آمد دیاکو با دختری اینقدر صمیمی شود که به اسم کوچک صدایش بزند.

-پس اون قبلیه رو رد کردی؟

همان کاغذی که در دستش بود با احتیاط توی کیفش گذاشت و گفت:

-سلطانی؟نه هستش…!

اخم کردم…من این زن را حتی به مدت دو ساعت توی رختخواب هم نمی توانستم تحمل کنم..چه رسیده به عنوان منشی…!

-اینکه آوردی خیلی ساده و بی تجربه به نظر میاد…برخلاف اون یکی که همه فن حریفه.

قفل کیفش را بست و گفت:

-آره..دختر خوبیه…کم سن و ساله..اما باهوشه…می خوام کم کم جایگزین سلطانی بشه…خیلی رو اعصابمه…!

چه عجب…بالاخره متوجه لنگیدن این دختر شده بود…!

-البته دانشجوئه…نمی تونه تمام وقت اینجا باشه…اما همینکه رو کارا مسلط شه و ازش مطمئن شم یه نیروی جدید دیگه میارم…بیمه و حق و حقوق سلطانی رو می دم و ردش می کنم…! دختره ی احمق اینجا رو با…اشتباه گرفته…!

دود سیگار را به عمق ریه هایم فرستادم و گفتم:

-این یکی هم زیادی پخمه و بی دست و پا به نظر می رسه..فکر می کنی از پس جمع و جور کردن اینجا برمیاد؟

دستهایش را توی جیبش فرو کرد و گفت:

-اینجوری نگو…اتفاقا هوش بالایی داره..فقط کم تجربه ست…من احترام خاصی واسش قائلم…مثل خودمونه..گذشته من و توئه…بیشتر بشناسیش ازش خوشت میاد…!

ته سیگارم را توی فنجان چای نیم خورده روی میز انداختم و گفتم:

-چرا فکر می کنی من از آدمایی مثل خودمون خوشم میاد؟

سرزنشگرانه نگاهم کرد و جوابم را نداد.کامپیوترش را خاموش کرد و گفت:

-هم رشته توئه…عمران می خونه..بد نیست اگه تونستی گاهی کمکش کنی…با هزار مشکل و بدبختی داره دانشگاهش رو ادامه می ده…با وجود کار اینجا فکر نمی کنم جونی واسه درس خوندن داشته باشه…!

آخ..از این حس انسان دوستی چندش آور…!

چراغ را خاموش کردم وگفتم:

-اگه علاقه ای به تدریس داشتم به جای عمران دبیری می خوندم…!

رنجش و دلخوری را در چشمانش دیدم…اما ترجیح داد سکوت کند…شانه به شانه هم از اتاق خارج شدیم و به محض خروج با چهره مضحک تبسم…در حالیکه انگشتان شستش را توی گوشهایش گذاشته و چشمانش را لوچ کرده بود و زبانش را برای دوستش تکان می داد مواجه شدیم…!

از دیدن ما شوکه شد…چند لحظه در همان حالت ماند و با وای زیرلبی که شاداب گفت به خودش آمد و سریع دستهایش را انداخت…اما صورتش رنگ خون گرفت و حتی حلقه زدن اشک را در چشمانش حس کردم…هر دو از جا بلند شدند و شرمزده سلام کردند…!دیاکو با طعنه گفت:

-خوش می گذره خانوما؟

دخترک دستانش را در هم پیچاند و به زحمت گفت:

-چرا در نمی زنین خب؟

چشمان شاداب چهار تا شد…دیاکو به زحمت خنده اش را کنترل کرده بود:

-در کجا رو می زدیم خانوم؟

دختر سرش را پایین انداخت و گفت:

-چه می دونم..یه اهنی…یه اوهونی…یالایی..بسم اللهی…

ضربه محکمی را که شاداب به زعم خودش…دور از چشم ما..به بهلوی تبسم کوبید..دیدم و خنده ام را فرو خوردم…دختر بیچاره از درد لبش را گاز گرفت..اما صدایش در نیامد…دیاکو با شیطنت گفت:

-اهن و اوهون رو واسه ورود به یه جا دیگه به کار می برن خانوم…!

هر دو سرخ شدند…توی بد تله ای گیر افتاده بودند…! شاداب با دستپاچگی گفت:

-ببخشید آقای مهندس…تبسم اومده اینجا که با هم فتوشاپ کار کنیم…خسته شده بودیم..یه کم شوخی کردیم..!

خنده دیاکو شدت گرفت…چشمکی زد و گفت:

-فتوشاپ؟آره؟

احساس کردم الان است که هر دو از حال بروند…!شاداب دستش را به لبه میز گرفته بود…تبسم به لبه صندلی…!

خیره به احوالات با مزه شان سوییچ ماشین را دور انگشتم می چرخاندم…دیاکو بیشتر اذیت کردنشان را جایز ندانست…با همان لبخند عمیق روی لبش..پرونده ای را به دست شاداب داد و گفت:

-من دارم می رم..اگه آقای فیاض اومد اینو بهش بدین…موقع رفتن هم یادتون نره که در سالن رو قفل کنین…!

شاداب سرش را بالا گرفت و به دیاکو نگاه کرد و آرام گفت:

-حتما…!

برق چشم و شیفتگی نگاهش…چرخش سوییچ را در دستم متوقف کرد.

این دختر..عاشق دیاکو بود…!
استارت زدم و گفتم:

-خوبه انگار روحیت عوض شده..با دخترا بیشتر می جوشی…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا : 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا