رمان
-
رمان بهار پارت ۱۲
صدای بم و مردونه اش همه موهای تنم رو سیخ کرد و نالیدم : _ درست میشم؛ فقط یکم استرس…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 48
پارچه از دور دهان جاهد پایین می افتد و بلافاصله لب باز میکند: _اسیر گرفتین…؟ولم کنیــد……
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 24
در پرونده فقط زمانِ دستشویی رفتنِ طلا را ننوشته بودند. -خلاصش میکنم ،اگه همینجوری بخوای به اولدرم…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۱
عصبی بهش نگاه کردم و به تملق هاش پوزخند زدم. چقدر متنفر بودم از این بشر! یه مرد چقدر میتونه…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 47
آزاد باشد تا هرجا که دلش خواست برود….؟ آزادی داشته باشد تا بیشتر ازقبل ازاین سوراخ به آن…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 23
-آقا فک کنم اینجا خودِ جهنمه یه برگ سبز اینجا پیدا نمیشه هاتف این جمله را…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۱۰
پناه بر خدا….! این مرد کار از تخته گذشته بود کلا کم داشت! از ترس چشم های تاریکش هم لال…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 46
سیگار بزرگش را منوچهر برایش آتش میزند…. آن را لای لبهایش قرار میدهد و پک عمیقی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۹
غذا از بیرون سفارش بدم؟ _من خودم غذای بیرون دوس ندارام! _ بلدی آشپزی کنی؟ چشم های تاریکش پر از…
بیشتر بخوانید »