رمان طلا

رمان طلا پارت 39

5
(1)

 

 

 

-الو طلا؟خوبی ؟چی شده؟

 

طلا اصلا توانی برای حرف زدن نداشت .

 

+میشه بعدا حرف بزنیم.

 

داریوش از غم صدایی که میشنید چشمانش را ثانیه ای روی هم فشرد و دستش را روی فرمان کوبید.

 

-میشه

 

هاتف توضیح داد که چه شده .

 

ماشین را به کنار جاده هدایت کرد و خودش از ماشین پیاده شد داشت سکته میکرد ،از خشمِ زیاد با دو دستش روی کاپوت ماشین مشت کوبید و همزمان نعره میزد.

 

هاتف از ماشین پیاده شد و دست روی شانه اش گذاشت.

 

…………………………………………………………………………….

طلا…

 

روی صندلی نشسته بودم و منتظر بیمار بعدی بودم که در باز شد و مردی وارد شد ، به طور ناگهانی صندلی ای که کنار در بود را زیر دستگیره ی در گذاشت .

 

از جایم بلند شدم تا ببینم چرا اینکار را کرده ،تا داد بزنم جواد به کمک بیاید،که با دو قدم بلند به من رسید و با پشت دست در دهانم کوبید .

 

شدت ضربه به قدر بود که روی زمین افتادم و خون از گوشه ی لبم جاری شد.

 

کلمه ای صحبت نمیکرد که ببینم کیست یا چه میخواهد.

 

با همان تو دهانی که زد انگار قدرت تکلمم را گرفت ،فکم به شدت درد گرفته بود.

 

پا روی دستم گذاشت و فشار داد از شدت درد اشک از گوشه ی چشمم روی زمین ریخت.

 

 

 

 

ناله ای از میان دهانم خارج شد ،مرد خم شد روی صورتم و چاقویی را از جیبش در آورد.

 

با دیدن چاقووحشت زده خواستم خودم را از روی زمین عقب بکشم اما فهمید و بیشتر پایش را روی دستم فشار داد.

 

چاقو را روی گردنم گذاشت ،سردی چاقو را که حس کردم بدنم شروع به لرزیدن کرد.

 

صورت ترسناکی داشت جای یک زخم عمیق روی صورتش بود با یک خالکوبی ماه.

 

دهانم را به سختی باز کردم تا داد بزنم که این بار دوبار پشت سرم در دهانم کوبید.

 

خون ریزی بینی و گوشه ی دهانم اینقدر شدتش زیاد بود که کف اتاق هم خونی شده بود.

 

وضعیتم خیلی رقت انگیز شده بود.

 

چاقو را کنار شاهرگ گردنم گذاشت و یک زخم نه چندان عمیق ایجاد کرد .

 

سوزشِ زیادی در ناحیه ی گردنم ایجاد شد.

 

نمی دانم چرا اما امید داشتم داریوش مانند یک ناجی از در وارد شود.

 

بعد از اینکار در چشمانم نگاه کرد و یک لبخند رعب انگیز زد و پایش را از روی دستم برداشت .

 

دریغ از کلمه ای حرف ،به سمت در رفت و خیلی ریلکس در را باز کرد و بیرون رفت.

 

خونِ گردنم تمام لباس هایم را خونی کرده بود .

 

سرم به خاطر ضربات بدی که به صورتم زده بود سنگین شده بود و گیج میرفت.توان بلند شدن را نداشتم.

 

 

 

 

سرم روی زمین بود و چشمانِ نیمه بازم خیره به در که یک نفر به دادم برسد.

 

دو دقیقه بعد که مریض بعدی وارد شد با دیدنِ من روی زمین و آن همه خون دورم جیغ بلندی کشید.

 

تصویر آخری که در ذهنم ماند قبل از بیهوش شدن ،جواد بود که وقتی وارد اتاق شد و من را دید،دو دستی به سرش کوبید.

 

دستم ترک برداشته بود،زخم کنار لبم سه تا بخیه ی ریز خورده بود ،زخم کنار گردنم خیلی عمیق نبود که نیاز به بخیه داشته باشد .

 

سرم را به دیوار تکیه دادم ، می ترسیدم چشمانم را ببندم و چهره ی ترسناک آن مرد را پشت پلک هایم بیینم.

 

در آن دو دقیقه عاجز بودن را با تمام وجودم احساس کردم و فهمیدم.

 

در آن لحظه ها میخواستم تمام وجودم صدا شود تا بتوانم فریادی بزنم اما توان ناله کردن هم نداشتم.

 

پرده کنار زده شد و هیبت داریوش نمایان شد.

 

با دیدنش انگار بمب فلفل در هوا ترکاندند.نا خود آگاه اشک هایم شروع به ریختن کرد.

 

با شوک چند ثانیه ایستاد و نگاهم کرد ،دستش را به پرده چنگ زد.

 

نمی دانم حالم چجوری بود که انگار او هم اشک در چشمانش حلقه زد ،جلو آمد و کنارم نشست .

 

دستش را آرام تا روی زخم لبم بالا آورد اما دست نزد،دستش را به دنباله ی موهایم که پریشان اطراف صورتم ریخته بود و کمی از آن خونی و بهم چسبیده بود بند کرد و خودش را جلو کشید وآنها را بوسید.

 

 

 

 

چشمانش را بست و یک قطره اشک از چشمانش ریخت،گریه ی من با اشک او شدت گرفت.

 

عقب کشید و گردنش را کج کرد و نگاهم کرد .

 

-جانم؟

 

اشک هایم را با احتیاط پاک کرد.

 

خیلی آرام دستانش را از کتف هایم رد کرد و رو به جلو کشیدم.

 

سرم را آرام جوری که به صورتم فشار نیاید روی شانه هایش گذاشت.

 

بدنش انگار میلزید.

 

شوکه از این حرکاتش همانطور مات مانده بودم ،برای بار اول بود که محبت مردی را احساس میکردم.

 

شاید از روی بی کسی یا بی پناهی بود اما آن لحظه در اوج آن همه استرس و ترس این آغوش به من آرامش میداد.هر چند که دلیل همه ی این مصیبت ها خود او باشد.

 

دستش را روی سرم گذاشت و موهایم را نوازش کرد .

 

-ببخشید…ببخشید…میدونم همش به خاطر منه ،(روی موهایم را بوسید)معذرت میخوام

 

حالش خوب نبود،صدایش به شدت گرفته بود انگار از ته چاه در می آمد.

 

از خودش جدایم کرد ،نگاهش را در صورتم چرخاند ،دستش را کنار زخم روی لبم گذاشت و در چشمانم نگاه کرد.

 

همان لحظه ،دقیقا همان لحظه که به آن چشمانِ به رنگ شبش که سفیدیشان به سرخی میزد و برق اشک در آن دیده میشد ،به یکباره دلم فرو ریخت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

‫6 دیدگاه ها

  1. اینقد دوس دارم به خودم رنگ بزنم بگم الووو
    بعد خودم بگم قربون اون الو گفتنت برم
    بعدم خجالت بکشم قط کنم
    چند دفم امتحان کردم
    ولی همش اشغاله
    نگرانم نمیدونم دارم باکی میحرفم
    نکنه دارم خیانت میکنم

  2. فاطمه می خوام یه چیز خیلی مهم رو بهت بگم باید قول بدی به راهنمایی های داده شده عمل کنی:




    …. … … … … …
    قول دادی



    1_باید یه حرف مهمی بهت بگم به شماره 5 نگاه کن

    2_برای دونستن جواب به شماره 11 نگاه کن

    3_لازم نیست ناراخت بشی، شماره 15 رونگاه کن

    4_آروم باش ،ناراحت نشو شماره 13رو نگاه کن

    5_اول شماره 2 رو نگاه کن
    6_اینقد عصبی نباش شماره 12 رو نگاه کن

    7_میخواستم بهت بگم خیلی دوست دارم عزیزم

    8_چیزی من میخوام بگم اینه که… باید 14 رو ببینی

    9_یه کم تحل داشته باش شماره 4رو نگاه کن

    10_برای بار اخر،به شماره 7 نگاه کن

    11_امیدوارم که خیلی ناراحت نشده باشی ، 6 رو ببین

    12_معذرت میخوام،ولی باید8 رو نگاه کنی

    13_ناراحت نشو دیگه ،10رو نگاه کن

    14_نمیدونم چه جوری بهت بگم،ولی3رو نگاه کن

    15_حتما خیلی ناراحت شدی،ولی ناراحت نباش،به شماره 9 نگاه کن

    فاطی قول دادی تا اخر بخونی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا