رمان
-
رمان شوگار پارت 75
رنگ صورتش حالا از رنگ گچ هم سفید تر شده است… حتی به خیالش هم نمیرسد من در…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 68
-حالا که خوب استراحت کردی بیابریم یه حالی هم به ما بده -اصلا نگران مکانم نباش …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۵
طبیعی نیست که آدم چهار تا جمله راحت به استادش بزنه؟ یا یه لبخند بزنه؟؟؟ من خودم هم این عکس…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۴
بابا کلافه دور خودش چرخید و گفت: _اگه فرزاد بیفته زندان، من با چه رویی تو صورت باباش نگاه کنم؟…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 67
دستمال را در دستم فشردم. جرئت برگشتن و نگاه کردنش را نداشتم.خداد خدا میکردم فقط فکر و…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۳
_ بهار خانم بد نیست یکم به من کمک کنیا!!! خدای من…! چرا همیشه مواقع ضروری مامان یادش مومد به…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 66
هر چقدر که تعریف میکرد بیشتر کنجکاو میشدم. +دیگه ازدواج نکردین؟ -مادرم خیلی اصرار میکرد…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۵۲
سکوتش خیلی طولانی نشد و صداش رو نمایشی صاف کرد و گفت: _ باشه من بهش میگم ولی بگم از…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 65
آن چهره ی آرامش برای ذره ای هم که شده به من قوت قلب داد . -شاید توی…
بیشتر بخوانید »