رمان
-
رمان بهار پارت ۶۶
خسته بودم از بس با این زن نفهم کل کل کرده بودم. _ خب من این ترم الف شدم، طبق…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 81
داریوش وسایلش را جمع کرد -شیرینی آزادیته دیگه اون تو نبینمت -خاک پاتم بمولا …
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۵
از این کسی که ساخته بودمش، شکشته؛ داغون و دست خورده… اشک هام یکی پس از دیگری روی صورتم می…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 81
_حرف بزن شیرین…تو این مورد با احدی شوخی ندارم…! زبانم به دشواری افتاده است… من بیچاره که…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 80
فکرش آنقدر مشغول بود که نمیتوانست تمرکز کند . بوی خون که به مشامش خورد ،گویی…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۴
امضا کردیم و با دنیای فکر و خیال و آینده نامشخص بیرون اومدیم. بهزاد بهم نگاهی کرد و گفت: _…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 79
صورتش را به سمت بالاگرفت و چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و سرش را…
بیشتر بخوانید » -
رمان بهار پارت ۶۳
باید زنگ میزدم و خبر می دادم و کار اون هم تموم می کردم. وقتی بهش زنگ زدم؛ بعد از…
بیشتر بخوانید » -
رمان شوگار پارت 80
نگاه میدزدم و با یادآوری اتفاقات دیروز ، وحشت میکنم… چگونه جواب بدهم…؟ از چه دری وارد…
بیشتر بخوانید » -
رمان طلا پارت 78
-خوش گذشت؟ اصلا..!! با حرفهایی که زده بودند دلم را لرزاندند و رفتند. -اره خیلی…
بیشتر بخوانید »