یوسف بار دیگر نگاهش را به کلتش دوخت …با تکان آرامی که شایا خورد نگاهم را به او دوختم که دستش را باز کرده بود و سعی در انجام دادن کاری بود …نگاهم را از او گرفتم وبه یوسف دوختم ..تا بتوانم حواسشان را به او که سعی …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۱۳
✅ راوی داستان مجدد ستاره هست شایا:آماده ای سرم را بالا گرفتم و به مردم چشم دوختم…به مردی که می خواستم تمام خواسته هایم را به او بسپرم و حقیقتی را بگویم که روح را از تنم جدا کرد و خنده هایم را از من گرفت…خنده ای که …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۱۲
شایا:این چه ربطی به دوست عزیزتون داشت آهی کشیدم و با انگشتانم اخمهایش را باز کردم و نگاهش را به طرف خود برگرداندم -اینجا بحث بحثه آروینه شایا …این بچه داره خودش رو گم می کنه …این همه وقت کنارم بود درست شناختمش …رفتاراش ..این همه سکوتش … …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۱۱
در پاکت نامه را باز کرد ..پوزخندی بر روی لبهای هر دوی ما نشست آناهیتا:چه کثیف هم بوده این شخص که با آب دهانش چسبونده نفسش را بیرون داد و نامه را به طرفم گرفت …لبخند تلخی زد و خیره به پاکت نامه گفت اناهیتا:تو بازش کن نگاهم …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۱۰
ّ ساشا:می دونستم خودتی … می دونستم … آناهیتا:چی می گی واسه خودت بازوی ساشا را گرفت و او را پس زد … قدمی به طرفم نزدیک آمد …. ساشا مچ دست آناهیتا را گرفت و آروم گفت ساشا:اون شب رو یادته آنی خانوم … همون شبی که هر دو …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۹
شایا با دیدن خنده ام لبخندی زد و اشاره کرد که از تراس خارج شوم … سرم را تکان دادم و از تراس خارج شدم که به انها ملحق شوم … همانطور به طرف پایین می رفتم …با شنیدن فریاد پر عصبانیتی قدم هایم ایستادم و نگاهم را به …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۸
پوزخندی زدم و استارت ماشین را زدم… ماشین روشن نشد…بار دیگر امتحان کردم …که شایا از بی توجهی ام با عصبانیت بلندتز غرید شایا:باز داری بچه بازی در می آری؟ با اخمی به طرفش برگشتم … کاش می تونست بفهمه دارم چه دردی رو تحمل می کنم … …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۷
احساس گناه و خیانت سرتا سر وجودم را در بر گرفته بود … غمگین تر از قبل نگاهش کردم و نالیدم -شایا بلند شو تکانی خورد …لبخندی بر روی لبش نشست و سرش را نزدیکتر آورد که یقه ی پیراهنش را گرفتم و سرم را برگرداندم که گفت …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۶
شایا:اینم مهتابم که ازش حرف می زدم چشمای قهوه ای تیره اش مشکوک شد .. لبش را کج کرد و دستش را جلو اورد و گفت -ساشا… دیگر شک نداشتم که خودش باشد …. نگاهی به اناهیتا و نرگس جون کردم که نگاهم به چشمان پر از نگرانیه …
ادامه مطلب »رمان به خاطرخواهرم پارت ۵
شایا:مهتاب بختیاری… تاریخ وفات … نفس کشیدن برایم سخت شده بود و با هر کلمه ی شایا نگاهم به عکس های من و مهتاب که بالای شومینه قرار گرفته بود از نگاهم می گذشت … عکس من مهتاب و آناهیتا … عکس مهتاب که با لبخندی به دوربین …
ادامه مطلب »