رمان زهرچشم پارت۹۶
سمتش برمیگردم و لبخندم را حفظ میکنم
– آره، نباید خوب باشه؟
نفس عمیقی میکشد و نگاهش را به مسیر روبرویمان میدوزد.
ماشینش را رد کرده و مقصدمان ناکجاآباد است.
– حس کردم خوب نیستی…
متمسخر میخندم
– عه! چه احساسات قوی داری! همه چیو حس میکنی تو؟ حال بد و خوب و، احساسات طرف مقابلت رو؟!
– میشه بگی باز چی شد؟ فکر کنم تا وقتی که از در خونه بیرون بزنیم حالت خوب بود و خیلی هم خوشحال به نظر میرسیدی.
سمتش برمیگردم…
عصبی هستم و از اینکه آن دخترک را به روش خودم سر جایش ننشاندهام، پشیمانم.
– من نزدیک دو سال تو بیمارستان روانی بستری بودم، اختلال روانی دارم، نمیدونستی؟!
تنها نگاهم میکند و من عصبیتر از قبل ادامه میدهم
– یهو از این رو به اون رو میشم، بدون دلیل و سبب. مشکلی داری با این قضیه؟
دستهایش را توی جیب شلوارش فرو میکند و سرش را به چپ و راست تکان میدهد
– بهار و میشناختی؟ مشکلی چیزی باهاش داری؟
صدای ساییده شدن دندانهایم را روی هم میشنوم و پر از حرص میایستم
– بهار؟ اون دیگه کیه؟
باز سرش را تکان میدهد و در مقابل حرص و جوش من، لب میزند
– کسی نیست… بریم.
پلک روی هم میفشارم تا آرام باشم…
تا حرفهایم همانجا پشت دندانهایم اسیر باشند…
تا حسرتها و حسادتهای عفونی را عق نزنم…
– تو کجا؟ من قرار بود تنها برم.
قدم برمیدارد و بدون اینکه نگاهم کند، میگوید
– پشیمون شدم.
– من با تو نمیام، خودت با ماشین خودت خر جا میخوای برو، منم میرم قبروستونی که قرار بود برم.
سمتم برمیگردد…
سرکی به پشت سرم میکشد و لعنتی دنبال دخترک بهار نام می.گردد؟
– اولین باره تا این حد عصبی میبینمت ماهک… همیشه آروم و بیخیالی. میشه بگی چی شده؟
– دلم نمیخواد چیزی بگم.
– باشه، نگو… حداقل یکم آروم شو بعد برو…
دوباره پلک میبندد…
توی ذهنش بارها از یک تا ده میشمارد و اما از آرامش خبری نیست.
دلش میخواهد از توی ذهن علی کند و تمام آثار مربوط به بهار را پاک کند. کاش بشود…
– آلان آرومی؟
– خودت چی فکر می کنی؟
– چشمات رو باز کن ببینمت…
بدون اینکه تکانی به پلکهای بستهام بدهم، میگویم
– تو که عارت میشد چشام رو ببینی، حالا چی شده؟
با کشیده شدن شالم به جلو چشمانم خود به خود باز میشوند و با نگاهی گشاد شده او را مینگرم
– عادت ندارم عصبی ببینمت… آروم شو.
*
****
پر از اخم نگاهش میکنم و او بیتفاوت آینه را سمت خود تنظیم کرده و موهایش را با انگشت شانه میکند.
– سینا؟!
بدون اینکه سمتم برگردد، جانمی نثارم میکند که بیشتر عصبی میشوم و اما خودداری میکنم.
– تو و رها دیشب تو ماشین موندین؟
نفس عمیقی میکشد و انگار میخواهد مرا که مانند انبار باروت میمانم منفجر کند.
دیدن آن دخترک بهار نام برایم به حد کافی آزار دهنده بود.
– میخواستم موهام و کوتاه کنم ولی رها میگه همینطوری خوبه. نظر تو چیه؟
مسخره کرده است؟
دندان روی هم ساییده و دست دراز میکنم، موهایش را گرفته و طوری سمت خودم میکشم که صدای فریادش توی ماشین میپیچد.
– کندی موهام رو ماهی… چته آخه؟
دستم را از موهایش جدا میکنم
– میگم دختر مردم و دزدیدی تموم شب و باهاش تو ماشین موندی؟
– میخواستی چیکار کنم؟ برم خونهی بابام؟ تو خونهی خودم که جنابعالی میمونی. مجبور شدیم بمونیم همیجا دیگه…
– میدونی اگه خونوادهش بفهمن بهشون دروغ میگه چی میشه؟
– چیزی نمیشه ماهی… خلاف که نمیکنیم، نامزدمه. حالا اگه میومد اجازه بگیره که خیلی بدتر میشد. این شیطنتای سوسولی تو نامزدی که دیگه مال عهد بوقه…
– واسه من و تو آره، ولی…
میان کلامم میپرد…
– من حواسم هست ماهی، کاری نمیکنم رها اذیت بشه. دیشب هم خودش بهم زنگ زد گفت حالم خوب نیست میخوام بیام پیشت.