رمان زهر چشم

رمان زهر چشم پارت 9

4.4
(10)

صدای آرام و ضعیف رها مانند جیغی تیز و برنده توی گوش‌هایم صدا می‌دهد و ناخن‌های بلندم بخاطر محکم‌تر شدن مشت دستم، توی پوستم فرو می‌روند.

– شنید…

پلک‌هایم را باز نمی‌کنم، از آن مردی که حضورش را حس می‌کنم، نفرت دارم و ندارم.

– اما یه چیز مهم‌تر هم هست…

جمله‌ی آرام و ضعیف رها نگاهم را دوباره سمت چشمانش می‌کشد و سخت است خیره شدن به چشمانی که شباهت زیادی به چشمان برادرش دارد.

– چی؟!

– داداشم در مورد سینا هم می‌دونه، نمی‌دونم از کجا می‌دونه، من چیزی بهش نگفتم.

پوست لب خشکیده‌ام را می‌کنم و آرام پچ می‌زنم

– اون روز که اومده بود دنبالت دانشگاه من داشتم با سینا حرف می‌زدم، حرف‌هامون رو شنید.

چشم گرد می‌کند و من نگاه به بیرون می‌دوزم، بیرون پنجره مه گرفته بود و دل من هم حال امروز هوای شهر را داشت.
خفه و گیر و مه‌گرفته…

قبل از اینکه رها سؤالی بپرسد خود ادامه می‌دهم.

– چیز زیادی نمی‌دونه… البته در مورد ماهلی و جریانات عامر چیزی نمی‌دونه.

محتوای معده‌ام می‌جوشد و دندان‌هایم ناخودآگاه روی هم کلید می‌شوند

– به نظرم فکر می‌کنه با عماد رابطه دارم تا ازش اخاذی کنم، یا همچین چیزی.

– من نمی‌فهمم ماهک…

بی‌توجه به جمله‌ی رها، زبانی روی لب‌های خشکیده‌ام کشیده و ادامه می‌دهم.

– بذار هر طور که می‌خواد فکر کنه، برام مهم نیست افکار داداشت. اما برای اینکه چیزی به کسی نگه تهدیدش کردم… با تو تهدیدش کردم.

با تمام سادگی کودکانه‌ام فکر می‌کردم بعد از بیمارستان و پرداخت تمام مخارجش توسط علی، دیگر هیچ وقت قرار نیست ببینمش. شاید هم خودم را به راه انکار زده بودم.

اسم سیدعلی هیچ‌وقت قرار نبود از لغت‌نامه‌ام حذف شود و سایه‌ی لعنتی‌اش از روی سرم کنار برود تا وقتی که به گفته‌ی خودش، پای مرا از زندگی خواهرش کوتاه نکند.

درست روزی که از بیمارستان مرخص می‌شدم، در غیاب رها، به من نزدیک شده و با محکم‌ترین و آرام‌ترین صدا تهدیدم کرده بود.

هنوز هم می‌توانستم نفس‌های پر از خشمش را در حوالی گوش راستم حس کنم و من آن روز انگار کر و لال شده بودم.

او اصلاً نگاهم هم نکرده بود و اما من، نمی‌دانستم چه حالی دارم.

صدای باز شدن در مرا از کوه افکاری که به سیدعلی ختم می‌شود بیرون پرت می‌کند و نگاه خسته و خمار خوابم، در اجزای صورت عماد می‌چرخد.

گفته بود تمامش کنیم…
برای تمام کردنش بارها تلاش کرده و اما تمام تلاش‌هایش به محض دیدنم توی کلاسش، بیهوده شده بود.

حرف‌ها و قول‌های عماد استوار هم مانند خودش تنها یک حباب توخالی بود…
او اگر می‌خواست هم نمی‌توانست مرا نخواهد…

– چیکار کردی با خودت ماهی؟!

گاهی، فقط گاهی اوقات که ضعف تمامم را چیره می‌شود، دلم برای عماد استوار هم می‌سوزد.
گناه او تنها استوار بودنش بود…

آب دهانم را فرو داده و سخت نفس می‌زنم، این فضای خفه و نگاه غمگین عماد حالم را بد می‌کند.

– چرا گفتی بیام اینجا استاد؟

قدم سمتم برمی‌دارد و من با همان حال وخیمم، گستاخانه نگاهش می‌کنم.

– نگرانت بودم…

مکث می‌کند و به محض رسیدن به تن خسته و از هم پاشیده‌ی من، اضافه می‌کند

– از نگرانیت داشتم می‌مردم لامصب.

کف دستش روی گونه‌ام می‌نشیند و خیره توی نگاه خسته‌ام، نگاهش مه می‌گیرد…
درست مثل هوای دلگیر شهرمان…

– نگرانی مثل زهر می‌مونه که با هر بار نفس کشیدن وارد تنت می‌شه… دیگه این کار و با من نکن ماهک.

مچ دستش را می‌گیرم، بی‌حالم و ضعیف…
هنوز اثرات دارو در تنم حس می‌شود و من از ضعف بیزارم.

– تمومش کردیم استاد.

نگاه مه‌گرفته‌اش طوفانی می‌شود و دستانش پیچک‌وار دور شانه‌هایم می‌پیچد. لب‌هایش را درست بیخ گوشم چسبانده و آرام پچ می‌زند

– معذرت می‌خوام ماهی…

حصار سخت بازوانش فرصت هر مخالفتی را می‌گیرد و او پر از احساس، توی گوشم نفس می‌زند

– من بخاطر یه تار موت دنیا رو به هم می‌ریزم ماهک… اما خودم اذیتت کردم.

نفس‌های داغ و صدای شکسته‌اش حالم را بد می‌کند و او اما به پچ‌های سنگین و لعنتی‌اش ادامه می‌دهد

– تو زندگی منی ماهک…

بالاخره با جمع کردن پس‌مانده‌ی نیرویم، دستانم را روی سینه‌اش گذاشته و فشاری وارد می‌کنم که بدون مخالفت عقب می‌کشد.
نگاه تاریکش چشمان خسته و اشکی‌ام را طواف می‌کند و من با صدای لرزانی که او نمی‌داند به خاطر ضعفم است می‌نالم.

– راحتم بذار عماد. تموم شد، مگه همین و نمی‌خواستی؟

گونه‌ام را نوازش می‌کند و سپس صورتم را با دستان بزرگ و مردانه‌اش قاب می‌گیرد…

– من غلط بکنم همین چیزی بخوام… من فقط نمی‌خواستم بیشتر از این اذیت شی ماهک…

پوزخند می‌زنم و صدایم بیشتر می‌شکند…

– اما تا جایی که من یادمه علت تموم شدنش من نبودم، نهال بود.

سیبک گلویش تکان می‌خورد و بغضی سخت بیخ گلوی من چمبره می‌زند.

– گفتی حق نهال نیست، نگفتی به خاطر خودت باید تموم کنیم.

بیشتر فاصله می‌گیرم.
از عطر تنش که مخلوطی از سیگار و ادکلن است بیزارم.
امروز بیشتر از هر وقت دیگری حالم از او و اسم فامیلی‌اش به هم می‌خورد.

– من باید برم. تو هم مثل مرد پای حرفی که زدی بمون.

درست موقع عبور کردن از کنارش، ساعد دستم را می‌گیرد و سمت صورتم خم می‌شود

– چرا خواستی خودت رو بکشی ماهی؟ من و حرف‌هام اینقدر روت تأثیر گذاشته بود؟!

نفرت‌انگیزتر از خودش، حرف‌هایش بود.
دندان روی هم می‌سایم و از اینکه نمی‌شود حقیقت را توی صورتش بکوبم، نفرت دارم.

با خشونت بازویم را از بین انگشتان مردانه‌اش بیرون می‌کشم و توی صورتش تغیر می‌کنم

– احمق بودم… بودن با تو کلاً یه حماقت بود برام که هر بار داره مثل چاقوی کند گلوم رو می‌بره.

با نفس‌هایی تند از انباری بیرون می‌زنم و از ضعفی که داروها به جانم ریخته‌اند نفرت دارم.
ضعفی که مجبورم می‌کند کسی باشم که ماه‌ها در خودم دفنش کرده بودم.

در واقع، کسی که در من قتل‌عام شده بود.

خودم را به کلاس می‌رسانم و بی‌اهمیت به اشاره‌های رها، در دورترین نقطه به او می‌نشینم. او اما طولی نمی‌کشد که کیفش را روی میز کناری من پرت می‌کند.

– چته روانی؟ چرا داری ازم فرار می‌کنی؟

بدون اینکه نگاهش کنم به صندلی تکیه می‌دهم

– من از کسی فرار نمی‌کنم رها، این‌و تو خیلی خوب می‌دونی.

درست وقتی که دهان باز می‌کند چیزی بگوید، یکی از بچه‌ها سراسیمه وارد کلاس می‌شود و خبر آمدن استاد را می‌دهد.

رها چیزی نمی‌گوید و من سعی می‌کنم سمتش برنگردم.

« رها با شما فرق داره، شما و دوستیتون داره روی تموم رها بودنش تأثیر می‌ذاره. »

صدایش هنوز هنوز توی گوش‌هایم پرسه می‌زند و من آب دهانم را فرو می‌دهم. صدای خش‌دار و خسته‌اش را انگار مغزم ضبط کرده بود.

« اگه یه ذره براتون مهمه ازش فاصله بگیرین. »

می‌خواستم از رها فاصله بگیرم و این ربطی به حرف‌ها و تهدید پایانی سیدعلی نداشت. به خاطر خود رها و احساسات ظریفش بود.

تمام تایم کلاس را با افکار پیچیده‌ام طی می‌کنم و به محض اتمام درس، جزوه‌ها را جمع کرده و زودتر از رها از کلاس بیرون می‌زنم.

صدایم می‌زند و اما من بی‌اهمیت سرعت قدم‌هایم را بیشتر می‌کنم.

– ماهی کجا داری می‌ری؟ صبر کن کارت دارم.

صدای تند قدم‌هایش را روی پله‌ها می‌شنوم و او با سماجت بالاخره خودش را به من می‌رساند. با نفس نفس پشت چشمی نازک می‌کند و بریده بریده می‌نالد

– می‌شه بگی چی شده تا منم بفهمم علت این بی‌محلیت رو؟

لب تر می‌کنم و بند کوله‌ام را روی شانه جابجا می‌کنم.

– عجله دارم. چی شده؟

بازویم را می‌گیرد و من ناچار نگاه به نگاه رنگی‌اش می‌دوزم. رنگ چشمانش را دوست ندارم.

– داداشم چیزی بهت گفته؟

ابرو بالا می‌اندازم و لب‌هایم کج می‌شوند. از پر رنگ بودن ناخودآگاه داداشِ رها توی روتین زندگی‌ام بی‌زارم.

– داداشت؟! مگه چیزی قرار بود بگه؟

با دستپاچگی سرش را تکان می‌دهد

– نه خب… اما‌… چیزه…

نگاه از چشمانش می‌گیرم و به قدم‌هایم ادامه می‌دهم که با عجله خودش را به من می‌رساند

– ماهک چند لحظه صبر کن…

کلافه می‌ایستم و مردمک چشمانم را توی حدقه می‌چرخانم، کلافه هستم و عصبی…
حرف زدن با عماد به کلی ته مانده‌ی انرژی‌ام را گرفته بود و من در موقعیتی نبودم که خوب فکر کنم.

– چیه رها؟

– می‌گم علی چیزی بهت گفته؟

علی… علی… علی…
هر چه می‌خواهم او و اسم و تمام چیزهای مرتبط با او را از خودم دور کنم نمی‌شود…
انگار به اسم علی نفرین شده‌ام.

سرم را تکان می‌دهم و من، به تنهایی مجبور به تحمل نبودم، انداختن رها به جان برادر عقل کلش فقط یک شیطنت کودکانه محسوب می‌شود.

– بهم گفت مثل یه زالو می‌مونم که می‌چسبم به مردم و خونشون رو می‌مکم.

می‌خندم و خنده‌ام هیچ شباهتی به خنده‌ی واقعی ندارد، بیشتر شبیه ناسزاهایی است که توی دلم نثار سید علی می‌کنم.

– گفت از خواهر کوچولوش دور باشم چون دارم رو رفتار و گفتار و کردار جنابعالی تأثیر منفی می‌ذارم و ممکنه ماذالله از من تقلید کنی و بخوای با مرد نومزددار بریزی رو هم.

نگاهش گردتر می‌شود و می‌توانم بغضی که توی گلویش به آنی قد می‌کشد را حس کنم، شاید به خاطر حرف‌های برادرش به دوست قرتی و زالویش معذب است.

– ماهک…

با کلافگی میان کلامش می‌پرم، شرمندگی و خجالت رها هیچ یک از حرف‌های تحقیر کننده‌ی برادرش را از ذهنم نمی‌شوید و من ترجیح می‌دهم به بی‌خیالی طی کنم. مثل همیشه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا : 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا