رمان بالی برای سقوط پارت ۷۸
آهانی گفت و برای تأئید سری تکان داد.
– بله درسته…کاملاً هم حق دارید…انشاالله که نتیجهی زحماتتون رو ببینید!
لبخند بیرمقی اما برای احترام روی لبانم نشست.
– ممنون از درکتون!
خسته نباشیدی گفت و من لب باز کردم جوابش را دهم که…
گاپ گاپ گاپ
دیوانه بود؟ بازیاش گرفته بود؟
نفس بند آمدهام را به زور تنظیم کردم و بیخیال از نگاه خیرهاش سعی کردم با قدمهایی محکم دور شوم.
از اویی که حالا آمده بود تا تمام روزهای باقی مانده از زندگیام را سیاه کند و لعنت بر منی که آن روز لیست را کامل نخواندم.
لعنت به من و شانس همیشه نداشتهام!
***
– چته خودتو یه سر بند اون کتاب متابا کردی؟ فکر کردی نمیشناسمت؟ حاظرم قسم بخورم یه کلمه از اون کوفتیا رو هنوز نفهمیدی!
بیقرار روی صندلی تکانی خوردم.
– محدثه رنگ موهام مشخص میکنه که دختر نیستم؟
دهانش به مانند غار علیصدر باز ماند و من کلافه موهای بافت شدهام را از شانهی سمت راست به شانهی سمت چپ منتقل کردم.
– چیز میزی زدی جان محدثه؟
زانوهایم را به بغل کشیدم و دستانم را مانند محافظ اطرافشان قرار دادم.
– جدیَم محدثه!
– منم جدیَم آمین!
– اصلا منو چه به پرسیدن سؤال از تو!
و سریع از روی صندلی بلند شدم و به سمت آشپزخانه، مأمن فراموشی لحظهایَم قدم تند کردم.
– قبلاً از این آپشنای ناز کردن و زود قهر کردن نداشتی که…خبریه احتمالاً؟!
چشم غرهای به نگاه مشکوک و نیش بازش انداختم که شانهای بالا انداخت و دست در جیب هودی زیادی لشش فرو برد.
– محدثه وقتی واسه هیچ کاری مفید نیستی اِنقدر حرف اصاف نزن…رو اعصاب منم راه نرو.
با خنده جلو آمد و روی صندلی جلوس کرد.
– خیله خب بذار دو مین مفید واقع شم دل تو رو هم خوش کنم…سؤالتو ریپیت کن ببینم چه میکنم
دست به کمر قیافهی زیادی سر خوشش را از نظر گذراندم.
لب بهم فشردم و دستم را به انتهای موی بافته شدهام رساندم.
– بنظرت با این شکل و شمایل جدید…
هومی کرد و دست تکیه گاه چانه کرد و من منظورم از شکل و شمایل جدید، رنگ و حالت ابروی جدیدم بود تا رنگ موهای زیادی زیبا و چشم گیرم!
– خب!
– زیادی مشخصه ازدواج کردم؟
دستش را از زیر چانه بیرون آورد و به پشتی صندلی تکیه داد.
– آری!
با پف خوابیدهای که از صورتم مشخص بود کنارش جاگیر شدم.
– حالا من یه سؤال دارم!
سر به سمتش چرخاندم و صورتش زیادی جدی بود. بیحرف سری برایش تکان دادم.
– چیزی شده؟
– هان؟
انگشتش را بالا آورد و موهایم را نشانه رفت.
– میگم چیزی شده که بعد از چند روز تازه یادت اومد رنگ موهات تو رو از حالت دختر بودنت جدا کرده؟
چیزی شده بود؟ به قول خودش آری!
شده بود که حرفهای دو پهلوی الیاسی زیادی در مغزم چرخ میخورد.
یعنی دلیل واضح درس خواندن برای دکتر هوشمندی انقدر عجیب بنظر میآمد که کسی را برای ادامهی بحث جلو فرستاد؟
– نه…یعنی نمیدونم!
– چند چندی با خودت؟
نیشخندی گوشهی لبم نقش بست و از روی صندلی بلند شدم.
– مشکل اینجاست اجازه نمیدن با خودم چند چند باشم!
و دقیقا منظور حرفم به آن نگاه خیرهی فراز بود که چند ساعتی بود در مغزم مرتباً پلی میشد و داد قلبم را درآورده بود.
– مومونی؟
با شنیدن صدای جیغش در خانه ملاقه از دستم افتاد و هول شده همراه با محدثه به سمت در دویدیم.
موهای درهم گره خورده با سر و صورتی خاکی و تاپ شلوارک صورتی رنگ کثیفش دادم را درآورد.
– یا خود خدا!
با تخسی تمام و بیتوجه به نگاه وحشت زدهی من و محدثه عروسک محبوب و دوست داشتنیاش را بالا گرفت.
– شورتی (صورتی) کَشیف (کثیف) شد!
خشم دویده در چشمانم رنگ باخت و محدثه به آنی پقی زیر خنده میزند. مات و مبهوت نگاه به دخترک ریز نقش روبهرویم میکنم که با آن حالت ایستادنش و عروسک کثیف در دستانش بیش از پیش شیرین و خوردنی شده بود!
محدثه با همان خنده جلو میرود و دستانش را برای در آغوش کشیدنش باز میکند که قدمی عقب میرود.
– نه…اول شورتی لو (رو) بگیل (بگیر).
– خودتو و صورتیتو با هم میبرم عشقم غمت نباشه!
سپس آوینا را بغل زده از جلوی چشمانم میروند و من با خندهی بند نیامدهای به آشپزخانه میروم تا بساط عصرانه را به پا کنم.
صدای داد محدثه دقایقی بعد در خانه میپیچد:
– آمین؟ جان عزیزت بیا این بشر جا نگرفتهت رو بگیر که مو رو سرم نذاشت!
حوله و یک دست لباس برمیدارم و مقابل حمام میایستم.
– بیا بیرون خودم اومدم دیگه!
بیرون میزند و من پس از آویزان کردن وسایل درون دستم، اویِ سر تا پا خیس را بغل میزنم و بعد از کلی کلنجار رفتن موهایش را میشورم.
– کی به شما اجازه داد بری بیرون بازی کنی؟ من فقط گفتم بری پیش آبجی هیوا و برگردی!
– خب…حوشِلَم (حوصلم) شَر (سَر) لَفته بود.