رمان بالی سقوط ۳۹
– آقا فراز احیاناً نمیخوای بیای وسط مجلسو گرم کنی؟
نگاه از من میکَند و به رضایی میدوزد که دست به سینه و پرشیطنت چشمش خیره به ماست.
دستش عقب میرود و روی گونهاش با خجالتی تظاهری مینشیند.
– آقا رضا و این حرفا؟
رضا قهقهای میزند و مسر خودش را جلو میکشد.
– جان من بیا این وسط یه قِر کمری نشونمون بده یه کم حالمون جا بیاد.
هاج و واج و با خندهی ملیحی نگاهشان میکردم.
– آقا رضا پسر حاجی اهل این کارا نیست!
رضا با شنیدن کلمهی حاجی پقی ریز خنده میزند و شانههای فراز میلرزد.
– ما بریم کم مونده از دست شما دوتا کافر بشم!
با خنده بلند شدم و دستی به روسریام کشیدم.
– در هر صورت، خیلی از دیدنتون خوشحال شدم…
***
– آوینا ماما دست دست!
با خندهی جیغی دستانش را محکم بهم میزند و من برای بار هزارم در دل قربان صدقهاش میروم.
– ماما!
لب زدم:
– جان ماما!
– بیلیم بَبَیی!
میخندم و دست زیر تنش میاندازم و بلندش میکنم.
– مامان جان ببعی خوابه…بذار بیدار شه بعد بریم ببعی!
اخم میکند و لبان برچیدهاش را نشانم میدهد.
این اخلاقش را کاملا از خودم به ارث برد.
– نه، ببیی!
پوفی میکنم و چشم در حدقه میچرخانم.
در لجبازی رو دست نداشت.
– بریم پیش آبجی هیوا؟
نچی میکند و چانه بالا میاندازد.
– فقط ببیی!
از شدت ناچاری خندهام گرفته بود.
شال و مانتوی دم دستی را تن میزنم و آوینا به بغل پایین میروم.
– هیوا؟
– آمدم.
دستانش بند موهای خوش رنگش شد و من بوس آب داری از لپهایش گرفتم.
– آخ…لپمو چَندی!
خندیدم و قربونت بِرمی نثارش کردم.
در باز شد و قیافهی همیشه مهربان هیوا نمایان شد.
– جانم.
– هیوا جان آوینا هوای اون گوسفند کوچولو رو کرده…اگر بیکاری میشه کمکم کنی بیارمش بیرون؟
تندی به سمت کنار در برگشت و در همان حال جوابم را داد:
– آره…اصلا خودم براش میآرم.
روسریاش را چنگ میزند و هول هولکی روی سر میاندازد.
– دستت درد نکنه، تو زحمت هم میافتی!
– *ئەزیزی من.
دست و پا شکسته کلمات کردیشان را متوجه میشدم.
– ماما پایین، ماما پایین!
نِق و نوقَش قبل از رسیدن به محل نگهداری گوسفندها بلند شده بود.
کلافه پایین آوردمش و تا پاهایش زمین را لمس کرد، شروع به دویدن کرد و من خندان موهای مواجش را که رگههای طلایی رنگی در خود داشت را میدیدم.
– *بَرخ…
آوینا همچنان با سرعت به سمت هیوایی میدوید که همچنان در تلاش برای بیرون آوردن گوسفند بود.
نگران پا تند کردم تا جلوی این یک سَره دویدنش را بگیرم.
– ببیی…ببیی…
صدای جیغ پر از خوشحالیاش، قهقهام را به هوا برد و اینبار برای جلوگیری از برخوردش به گوسفندی کوچولو تندتر دویدم.
بازویش را گرفتم که از حرکت ایستاد.
اخم کرده پا به زمین کوبید.
– موخوام برم ببیی…
خندان زانو به زمین کوبیدم و جلویش کمر خم کرد. وظیفهام بود!
وظیفهام بود برای فرشتهای که تمام قلب و جانم را در بر داشت خم شوم.
– ماما الان آبجی هیوا ببعی رو میآره بیرون بعد باهاش بازی میکنی!
متفکر انگشت در دهان گذاشت.
(*ئەزیزی: عزیزی)
(*بَرخ: گوسفند)
با دیدن هیوای ببعی به بغل خندان صورتش را برگرداندم.
چشمانش با دیدن گوسفند پشمالوی کوچک برق پر از شگفتی زد و پر ذوق دستانش را باز کرد و شروع به جیغ کشیدنهای پر از خوشحالی کرد.
من هم با تمام وجود در حال ضبط این لحظات بودم.
هیوا گوسفند را پایین گذاشت و مشغول دیدن بازیهای آوینا شد.
من هم خسته از ایستادن طولانی مدتم لبهی باغچه نشستم.
– *داده آمین؟
نگاهم را چرخاندم و نشستنش را کنارم رؤیت کردم.
– جانم.
– میخوای چیکار کنی؟
متفکر لب زدم:
– چی رو چیکار کنم؟
با ابرو اشارهی کوچکی به آوینا زد.
– آوینا رو میگم.
متوجهی منظور کلامش نمیشدم. دست تکیه گاه چانه کردم و سرم را مختصر تکانی دادم.
– خب؟
پوفی کرد و چشم در حدقه چرخاند.
از بابت گفتن چیزی اینگونه مانده بود؟
– راستش…خب…این روزا…خیلی سراغ باباشو میگیره!
به ناگاه بزاق دهانم در گلویم پرید و به سرفه افتادم.
بدنم از ترس به تکاپو افتاده بود و عرق سردی از تیرهی کمرم راه افتاده بود.
از شرح این کلمه برای آوینا وحشت داشتم…از بدو تولدش وحشت داشتم!
این روزها به دلیل حجم زیاد کاری، وقت کمتری را برای گذراندن در کنارش داشتم و کمتر شاهد خواستنها و بهانه گیریهایش بودم.
کلافه دستی به پیشانیام کشیدم.
برای یک جواب درست و حسابی در خود مانده بودم.
– نمیدونم…نمیدونم چیکار کنم.
– اما بزرگتر بشه سؤالات و بهونه گیریهاش هم بیشتر میشه!
راست میگفت…پس امان از بزرگتر شدنش!
نگاهم را به سمتش سوق دادم.
ترسان دستش را به سر گوسفند نزدیک میکرد و دمی بعد عقب میبرد.
بازیهایش دلبر و خندهدار بود اما شرایط از هم پاشیدهی مغزم، تاب و توان لبخند زدن را گرفته بود.
دستی به صورتم کشیدم. چگونه باید در باورهایش میگنجاندم که پدری نخواهد داشت.
– باید بهش بگیم باباش نیست، باید بگیم باباش جاییه…اصلا مأموریته یا چه میدونم…از اینجور بهانهها دیگه!
چشمانم لرزان بود. قلبم به مراتب بدتر…!
– تا کِی قراره اینجور بهانه براش بیاری؟ بالاخره یه روزی میرسه که واقعیت رو باید بهش بگی!
پلک پر دردی بستم. همیشه فکر به آن روزی که باید تمام حقایق را به زبان میآوردم، حالم را بهم میریخت.
– میخوای راجب پدرش چی بهش بگی؟
اما من…
من نمیتوانم از پدری که ندیده و نخواهد دید، بدی بگویم. از تمام ناحقیها و…خیانت بگویم!
من نمیتوانم برای دخترم کلمهی خیانت را باز کنم.
***
مانتو تن زده کیفم را به دست گرفتم و بعد از پوشیدن کتونیها، درب خانه را بستم.
مقنعهی چپکیام را درست کردم و قصد پایین آمدن از پلهها را داشتم که با شنیدن صدایی، پاهایم ناخودآگاه از حرکت ایستادند.
– خب الان هشت ماهی از ازدواجشون گذشته دیگه…اگر مشکلی نداشت که تا الان حامله شده بود خواهر من!
اخمی به چهره نشاندم و با یک حساب سر دستی، حدود هشت ماهی از ازدواجمان گذشته بود و یعنی…
– هر چی هست به زندگی خودشون مربوطه خواهر من!
– آخه حرف در و همسایه رو چه میکنی؟ نمیگن تک پسر شاخ و شمشاد حاج آقا طلوعی زنش نازاست؟
پلکی از ناتوانی روی هم گذاشتم.
دقیقا ناتوانی! چون اگر توانایی داشتم، تا الان صد دور جواب فراز را داده بودم.
– خواهر من زندگی پسر و عروسم به هیچکس مربوط نیست، میخواد در و همسایه باشه یا اقوام و فامیل! همین که زندگیشون خوبه و هیچ مشکلی نداره برای من کفایت میکنه!
من فقط و فقط خوشبختی و آرامششون رو میخوام.
آوینا و هیوا دیگه کین؟؟