رمان شوگار

رمان شوگار پارت 79

3.8
(4)

 

 

مروارید تا لحظه ی آخری که از پیچ راهروی باریک خارج میشود ، نگاه از صورت آرام گرفته ی شیرین نمیگیرد…

دخترکش داشت از ترس آبرویش آب میشد…

حتی مطمئن نبود این ترس به خاطر آبرویش باشد…

وقتی نگاه ستاره باران این مرد قوی را برای شیرین خوابیده در رخت خوابش میدید ، دلش قرص میشد…

شیرین دیگر دست از فکر کردن به آدم اشتباهی برداشته بود…

شیرین دیگر حتی توف هم در صورت سیاوش پرت نمیکرد و ببین طفلکش چگونه با حماقت آن بی وجود ترس در جانش نشست…!

اگر داریوش میفهمید…؟

اگر ارباب متوجه برگشتن سیاوش میشد و میفهمید غیب شدن شیرین کار آن بی پدر بوده…؟

 

یا حتی اگر آن لباس های کثیف و موهای آشفته و به هم ریخته ی وقت آمدنش را میدید…؟

 

 

مروارید زن مغرور و راستگویی بود اما…

میدانست…

 

خبر از یک ساعت بعد خودشان داشت که به سرعت آب روی علائدین گذاشت و شیرین حی ان و آشفته را حمام کرد…

 

دختری که لرز گرفته بود و احتیاج به آب گرم داشت…

 

لرز نه از روی سرما ، لرزی که از وحشت به جانش افتاده بود و مروارید باید چاره ای برای این اوضاع می اندیشید….

 

 

داریوش صدای بسته شدن در چوبی مابین اتاق ها را میشنود و نگاه از آنجا میگیرد…

 

خیرگی اش را به پلک های کشیده و بسته ی کبوترش میدهد و آهسته ، دکمه ی جلیقه اش را باز میکند…

 

 

 

 

 

 

جلیقه را کنار میگذارد و انگشتانش را برای باز کردن آن لچک خوش آب و رنگ ، پیش میبرد….

 

پارچه اش را که از زیر موهای دخترک بیرون میکشد ، شیرین این بار زیر لب غُر میزند و لرزیدن سینه ی مرد ، با همین غُرولند پر از شکایتش ، عادی و معمولیست…؟

 

کدام مردیست که از غُر زدن یک زن ، کیفور شود…؟

 

زلف های پریشان شیرین لحظه ای در هوا معلق میشوند و مرد دلتنگ ، روی صورتش خم میشود….

چقدر خوب که باز هم پیدایش کرد…

چقدر عالی که میتواند صدای نفس هایش را در این نزدیکی بشنود…

 

 

یک مالکیت شدید…یک جنون مردانه و پر از شیفتگی باعث میشود پر آن لحاف را بالا ببرد و سرش را روی همان بالشتی قرار دهد که دلبرک ، با بی رحمی چشم بسته و به خواب رفته است…

 

با یک سرم بزرگ که به میخ روی دیوار وصل شده بود و قطره قطره ، دارو به رگ گوچکش تزریق میکرد:

 

_یه نظر نمیکنی شیرین خانم…؟

 

خواب دخترک از قبل سنگین بود و آن داروها سنگین ترش کرده بود…

داریوش بینی مردانه اش را به گونه ی نرم و پنبه ای اش میمالد…

 

قدرت خوب است…

خیلی خوب است تا وقتی که بتواند از امکاناتش استفاده کرده و این دختر را آنسوی دنیا پیدا کند…

 

بوی خواب میدهد…

بوی افسونگری…

بوی بی رحمی که دل میلرزاند و آرام کردن یک مرد دلتنگ و بی قرار را بلد نبود:

 

_سِقّـه چَـشات بام …!

 

لحن سرگشته و بی تابش ، میان خواب و بیداری در گوش دلبر مینشیند و ناخواسته ، دامن میزند به دیوانگی داریوش…

 

شنید….؟یا نه..؟

 

یک خواب ، چگونه اینقدر زیبا میشود…؟

 

*

پ،ن: سِقّه چَشات: درد چشمات به جونم_قربون چشمات بشم

 

 

 

 

شیرین:

 

با احساس کوفتگی شدید ،و درد عضلات ،پلک هایم میلرزند…

و یا شاید صدای نفس های سنگینی که کنار گوشم میخوردند و آن ناحیه را گرم میکردند…

 

 

بینی ام میسوخت اما ، یک بوی آشنا…

یک بوی بسیار آشنا مشامم را پر کرده بود…

رایحه ای که هروقت زیر بینی ام خورد ، به دنبالش فقط امنیت یافتم…

حمایت…

تنها نبودن…

چشم هایم را باز میکنم…

باز میکنم و دیوار کرمی رنگی را میبینم که سالهای سال ، وقت پلک باز کردن و بیدار شدن ، آنجا را میدیدم…

 

ماشته ی چیت و رنگی که روی کرسی افتاده بود…

 

یک گرمای عمیق ، که پشت اندامم حس میشد…

سنگینی شیئی بلند و پر وزن ، که از کنار پهلویم رد شده بود…

 

بازدم های گرمی که از کنار گوش و گردنم حس میشد و…

 

اینجا چه خبر بود…؟

 

مردمک هایم که میچرخند ، دست مردانه و بزرگی را دور تنم میبینم که آشنا به نظر میرسیدند…

 

دستی که با دیدنش ، رعشه میگیرم…

هم از ترس…هم از لذت امنیت…

 

صحنه ها به سرعت پشت چشمانم نقش میبندند…

و حتی زمزمه هایی که همین چند ساعت پیش ، گمان میبردم در خواب میبینم…

 

داریوش…

مردی که بی رحم بود و پر عطوفت…

خشن بود و پر از نرمش…

ظالم بود و نجات دهنده…

 

او اینجا بود….!

درست پشت سر من و…اینکه به محض حس کردن گرمای امنیت بخش تن بزرگش ، تک تک ریشه ی موهایم دون دون شد ، من را منقلب میکرد…

 

تکان میخورم و همان تکان ریز ، باعث میشود بازو هایش محکم دور من بپیچند…

 

لب پایینم زیر دندان که گیر میکند ، تازه میفهمم از شدت خشکی ، رو به زخم شدن رفته و مزه ی زبانم از زهر هم تلخ تر است…

 

 

نمیدانم این چه حسیست…

شاید شبیه به دلتنگی…

شاید شبیه به پیدا کردن مأمن …

شاید هم آرامش و ترس کنار هم…

 

دست سنگینش را بی آنکه به چیزی فکر کنم ، با آن سر آستین های تا خورده ، بالا می آورم…

درست روبه روی صورتم…

 

کف یک دستش ، به اندازه ی صورت من است و این هم به من وحشت القا میکند…و هم یک خیال راحت…

 

 

سرم را آهسته بالا می آورم و گونه ی راستم را رویش قرار میدهم…

 

خنکای پوستش ، دلگرمی عجیب به من میدهد…

یک لرزه ی خفیف قلبی…

و حتی به وضوح ، لرزیدن تنش را که اطراف من حصار شده بود ، حس میکنم…

 

 

 

 

در یک خلسه ی عمیق و سکر آور فرو میروم و همینکه چشم هایم میروند که برای یک چرت دیگر بسته شوند ، صدای خروس همسایه ، هردویمان را تکان میدهد….

 

لبم را زیر دندان هایم فشار میدهم تا گند بزرگی که زده بودم ، سوزشش کمتر به چشم بیاید…

من دستش را زیر صورتم گذاشته بودم…

و او حالا بیدار بود…

 

 

چشمهایم را که روی هم فشار میدهم ، با بینی اش موهای روی گردنم را کنار میزند…

 

زانوهایم را به هم فشار میدهم و لبهایم را به هم میچسبانم تا هیچ صدایی از دهانم خارج نشود…

 

او اما با مهارت تمام ، شروع به بوسیدن پشت گردنم میکند…

 

یک گرمای عجیب و خلسه آور…

انگشت دستی که زیر گونه ام قرار گرفته بود ، به آهستگی پوستم را نوازش میکند و بالاخره صدای زنگ دارش ، پشت گوشم شنیده میشود:

 

_روتو این وَر کن فتنه خانوم…

 

میخواهم خودم را از گرمای نفسهایش جمع کنم که در یک حرکت ، آهسته تنم را به طرف خودش میچرخاند…

 

فورا دست روی چشمانم قرار میدهم و سوزش جای سوزنی که از دستم جدا شده بود را حس میکنم…

 

 

دستش کنار سرم ستون میشود و گرمای آشنای تنش ، روی اندامم سایه می اندازد:

 

_ببینم اون چشماتو لاکردار…دردسر درست میکنی و با یه چشم بستن میخوای سر و تهشو هم بیاری…؟

 

خروس همسایه باز هم قُقُولی قو قو میکند و او با تک خنده ای مردانه ، پیشانی اش را به نوک انگشتان من میچسباند…

همان انگشتانی که روی صورتم قرار داده بودم:

 

_هر چی بخوای بهت میدم…

با تواَم زهــر هلاهل داریوش…میخوام الان تو چشمام نگاه کنی ، این خجالتت داره دیوونه م میکنه بزن کنار دستاتو….

 

نمیدانم از تب است یا هر چیزی دیگر…

اما هجوم خون به تک تک نقاط پوستم ، باعث میشود تنم بیشتر گُر بگیرد و نفسم بیشتر بند بیاید…

 

دستش که انگشتانم را ازروی صورتم کنار میزند ..پلک های لعنتی ام برای نگاه کردن او در آن فاصله ی اندک ، باز میشوند…

 

 

چشم باز میکنم و غرق در دو چشم شیفته و دلتنگ میشوم که…با همان نگاه خاصشان ، لرز به اندامم می اندازند…

سیب گلویش به سختی تکان میخورد و بینی اش به تیغه ی بینی من میچسبد:

 

_کجا بودی…؟

 

 

اینجا خانه ی آقام بود…

اگر کسی میرسید و ما را در این وضعیت میدید…؟

 

 

انگشتانش زیر چانه ام مینشینند…

تنش هیچ فشاری به تن من وارد نمیکند و درواقع ، یک فاصله چند سانتی متری بین اندام من ، و تن معلق او وجود دارد:

 

_میدونی از دیروز صبح تا الان چی کشیدم…؟من مسئولیت دارم لعنتی…مسئولیت یه ایل آدم رو دوش منه و هر روز مثل در به درا باید دنبال تو بگردم…؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا : 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا