رمان شوگار

رمان شوگار پارت 96

1
(1)

 

 

 

فیلتر سیگار را در جایش له میکند و از روی صندلی بلند میشود…

دلتنگ است…

چرا کسی حالی اش نیست…؟

چرا شیرین برای دیدنش حرکتی نمیکند…؟

او خان است..میشود برای دید زدن زنش ، برود لای خاله خانباجی ها…؟

 

موهایش را از روی پیشانی اش پس میزند و پرده ی پنجره را در مشت میگیرد..

ماشین شخصی داریوش تا داخل محوطه ی عمارت پیش آمده و راننده در را باز گذاشته است…

 

سر و کله ی مادر شیرین که پیدا میشود ، یک لحظه مانند بچه ها از خدا میخواهد آن زن ، تنها سوار ماشین شود…

اما دامن پف دار سرخ رنگی که روی زمین خرامان خرامان کشیده میشود…

آن تن ظریف و آن قدم های پر از کرشمه…

برای کبوترش بودند…

 

_کدوم گوری رفتی منوچهر…!؟

 

مادر شیرین سوار میشود و شیرین لحظه ای برای بالا رفتن از ماشین دامنش را میگیرد…

مردمک های داریوش به سرعت اطرافش را میپاید…

چشم کسی روی دخترکش نباشد…

خدمتکار کمک میکند و…دارد میرود آن لعنتی…

منوچهر سر راه مُرد که نتوانست برسد…؟

 

میخواهد پرده را بی اندازد که قدم های تند و کوتاه دو پای کوچک را دنباله ی دامن شیرین میبیند…

صدای شیفته است که گوش داریوش را نوازش میکند و نیم لبخندی را روی لبهایش می آورد:

 

_شیرین جووون…شیرین جووون…؟

 

شیرین لحظه ای برمیگردد و نگاه مسخ داریوش روی صورت عروسکی اش مینشیند…

مگر نوجوان هجده ساله است که اینقدر برای رفتن و نرفتن آن دختر دل دل میزند…؟

 

_میخوای دیگه بری خونَدون…؟پیش بابام نمیمونی…؟

 

از این بالا هم میتواند ردیف دندان های ریز و سفید کفترش را روی لب پایینش ببیند…

میخندد و سینه ی مرد را از این دور میلرزاند…

 

خم میشود در گوش دخترک کوچک داریوش و چیزی پچ میزند…

بچه را دست به سر میکند…

لعنت…

نمیشود نرود…؟

اگر بماند…

وای که اگر بماند داریوش قید هرچه محرم و نامحرم را میزند و شب ، در اتاق خودش گیرش می اندازد…

 

دایه از دور نگاه میکند…

و شیرین ، بالاخره با دستی که روی موهای شیفته میکشد ، سوار ماشین میشود…

 

آخ…دایه…دایه…دایه…

هیچ معلوم نبود میخواهد با این کارهایش داریوش را تا کجا عصبانی کند…!

 

ماشین که به حرکت می افتد ، کامران برای بردن شیفته به حیاط می آید و داریوش همان لحظه پرده را رها میکند…

 

میداند اولین مقصد دخترش ، اینجاست…

 

 

 

 

 

 

خدمتگزار کروواتش را با دقت میبندد…

یکی کتش را از کاورش بیرون میکشد…

و دیگری مشغول برق انداختن کفش های پا نزده ی داریوش است…

سازنه ها از صبح علی الطلوع شروع به نواختن کرده بودند…

هوا سرد بود و برای گرم بودن جای مهمان ها ، چیت برپا کرده بودند…

 

دایه از پشت سر نزدیک میشود و کت داریوش را از خدمتگزار میگیرد …

 

_عادت کردی به سرپیچی…راه خودت رو در پیش گرفتی دایه خاتون…!

 

زن با لباس های رنگی و گُلوَنی زیبایش ، کت را برای داریوش بالا میگیرد تا دستانش را از آستین ها رد کند:

 

_دیدید که …من برای نگه داشتنش تا پای ماشین رفتم…اون حق اینو داشت که شب رو خونه ی پدرش بمونه آقا…

 

داریوش خودش با حرص مشغول بستن دکمه های سرآستین کت میشود و همان لحظه چند تقه روی در میخورد…

دایه با چشمانی برّاق قد و بالای داریوش را نگاه میکند و کاوه از در میرسد…

 

در آینه خودش را میبیند…

موهایش به مرتب ترین شکل ممکن بسته شده اند…

کت و شلوار گران قیمتش او را با ابهت تر از همیشه نشان میداد و…

دیشب هم گذشت…

گذشت و امروز بالاخره میتوانست نفس راحتی بکشد…

 

 

 

_مبارکه خانداداش…

 

داریوش در آینه ، چهره ی برادر کوچکترش را نگاه میکند…

مردانه لباس پوشیده است و ریش هایش را شاه تاش زده و در چشمانش اضطراب خاصی دیده میشود:

 

_دومادی خودتو ببینم پسر…

 

برمیگردد و دستانش را دور شانه های کاوه می اندازد…

کاوه است که صورتش را میبوسد و انگار خبری از کامران نیست…

 

داریوش تک خنده ای میزند و به عرق های ریز روی گردن کاوه اشاره میکند:

 

_اسم زن برات آوردن عرق کردی…خودش بیاد مثل نوعروسا آب میشی لابد…کت و شلوارم چطوره…؟

 

کاوه دستپاچه نگاهی به اطرافش می اندازد و انگار در گفتن حرفی تردید دارد:

 

_برید بیرون…میخوام با داداشم تنها صحبت کنم…!

 

کاوه است که رو به خدمتکارها دستور میدهد و نگاه داریوش بیشتر از قبل روی حالت هایش متمرکز میشود…

خدمتکارها که یکی یکی بیرون میروند ، دایه نگاهی به هردونفرشان می اندازد :

 

_چیزی نیاز ندارید آقا…؟

 

داریوش چانه ای بالا می اندازد و دایه هم بیرون میرود…

 

از بالا ، خوب چهره ی کاوه را رصد میکند و بعد از لحظه ای مکث ، وقتی میبیند انگار قرار نیست قفل دهانش را باز کند ، ابروهایش را در هم میکشد:

 

_اتفاقی افتاده…؟

 

 

کاوه این پا و آن پا میکند…

عرق کرده است و قیافه ی کلافه اش ، داریوش را بیشتر نگران میکند:

 

_اگر حرفی داری زودتر بگو…باز کدوم گوشه گندی بالا اومده…؟

 

کاوه چشم روی هم فشار میدهد و انگار داریوش درست حدس زده…

کاوه باز هم گند زده است و وقتی چنین موقعی را برای گفتنش انتخاب میکند ، یعنی یک گند بزرگ…

یعنی یک ترس ، که برای رهایی از آن ، چنین موقعیتی را انتخاب کرده…

همین موقعیت که برادر بزرگترش روی پا بند نیست و ممکن است بخشیده شدنش آسان تر باشد…

 

 

_ببینمت…؟

 

_داداش من…

 

داریوش دست به پهلوهایش بند میکند و با اخم منتظر میماند:

 

_تو…؟

 

کاوه دست به صورتش میکشد و با خجالت سرش را بالا می آورد:

 

_میدونستم هر موقع دیگه ای بهت بگم عصبانی میشی…اما..

 

 

_این همه صغری کبری نچین بچه…غلطی که کردی رو بگو زودتر…اگر واجب نیست ، رو اعصاب من نرو بزار یه امروزو راحت باشم….!

 

 

_من زن میخوام خانداداش…!

 

 

به ناگهان میگوید و مردمک های داریوش لحظه ای ریز میشوند…

نگاهی به سرتاپای برادر جوانش می اندازد و…بخندد بل را دستش نمیدهد….؟

 

_میخوای قبل کامران زن بگیری…؟

 

کاوه اینبار پا روی تمام خجالتش میگذارد و دستش را تا پشت گردنش پیش میبرد:

 

_شاید کامران تا پنجاه سالگی زن نگیره…خانداداش اون خاطرخواه یه دختری شده که شوهرش دادن…اصلا شاید بخواد تا آخر عمرش مجرد بمونه…!

 

ابروهای داریوش دوباره در هم تنیده میشوند:

 

_از کجا میدونی…؟

 

_چیو…؟اینکه خاطرخواه…

 

_آره…کیه اون دختری که کامران نتونسته دست روش بزاره…؟

 

کاوه نیم نگاهی به پشت سرش می اندازد و پریشان احوال لب میزند:

 

_نمیدونم…الان میشه بحث کامران رو بزاریم واسه یه وقت دیگه…؟

 

داریوش چانه بالا می اندازد و به ساعت اشاره میکند:

 

_جون بکن بگو کیو میخوای…یه ایل آدم پشت اون در منتظر منن…!

 

انگار میخواهد برایش نان قندی از بقالی بگیرد…

واقعا جدیست داریوش یا فقط میخواهد نام آن دختر را از زبانش بشنود…؟

بشنود که بعد ، خوب گوشش را بکشد…

و باز هم من من…

 

_اون زِبون بیصاحابو بچرخون کاوه دیرمه….!

 

_آفرین…آفرینو میخوام…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا : 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا