رمان شوگار

رمان شوگار پارت 12

1.5
(2)

 

سرها به طرف در برمیگردد و صدای صید محمد دیگر به گوش داریوش نمیرسد…

 

ریز میکند مردمکهایش را…

درشت میکند…

افسار را در دستانش میچلاند و یکی ازسربازها به شخصی که در چهارچوب ، پشت در قایم شده بود ، میتوپد:

 

_به جواد بگو بیاد بیرون….

 

 

این دختر…؟

لحظه ای خون در رگ هایش ایست میکند…

 

صدای ایرج و منوچهر در گوشش تکرار میشود:

“طرف نعلبندیا میشینن…”

“نعلبندی….”

 

دخترک چادرش را روی موهایش مرتب میکند و از گلویش پیداست زیر آن چادر هیچ چیز به سر ندارد….

 

_شما کی باشید..؟با داداش من چیکار دارید یه قشون هلک و هلک ، در خونه رو قروق کردید…؟

 

 

سر داریوش کج میشود و فکش تکانی میخورد …

زبان همان زبان است….

چشمها…؟

سُرمه ندارد و…لعنتی…خودش است…

این دختر مَلِک داریوش است…!

 

 

ضربه ی آرامی زیر شکم اسب میزند و به طرف در مایل میشود…

صدای مرد خانه که دارد به طرف دخترش گام برمیدارد ، همزمان به گوش میرسد:

 

_زبونت رو نگه دار برو خونه دختر…اینجا چی میخواین…؟پسرم خونه نیست….!

 

 

شیرین حتی نیم نگاهی به او و چشمهای مغرورش نمی اندازد…

مرد مغرور و پر قدرتی که…فکر میکند عروسکش را پیدا کرده است…

 

 

افسونگر چادرش را زیر گَلو بالا میکشد و حتی قدمی به داخل نمیگذارد:

 

_ما اینجا قراره مهمون برامون بیاد…زود دار و دسته تونو جمع کنید برید ….!

 

صید محمد چشم غُرّه ای به دختر میرود و تمام مدت ، داریوش در سکوتی عجیب ، شاهد ماجراست….

 

دختر با غیض پدرش میخواهد داخل برود که دیگر تعلل را جایز نمیبیند…

افسار را تکان کوچکی میدهد و بدون اینکه صدایش را بالا ببرد ، با اولین جمله اش همه در سکوت فرو میروند:

 

_پسرت به خونه ی من دست درازی کرده…دستبردش تاوان داره و پسش میده….!

 

 

 

با تمام شدن جمله اش ، صدای پچ پچ دوباره ی دَر و همسایه ، باز هم شروع میشود…

 

_جواد دزدی کرده…؟

 

_خاک عالم ،،ووویش…وقتی پسر آصید ممد دزد از آب دربیاد دیگه از بچه های ما چه انتظاری میره….

 

پدر خانه با سر و روی خسته ، دست مشت میکند و لنگه ی در را میگیرد….

 

نگاه شیرین اما قبل از اینکه توسط پدر به داخل هول داده شود ، بالا آمده و در چشم های مرد اسب سوار مینشیند….

 

موهای بلند و بسته شده….

ابروهای مردانه…

چشمهای عجیب و غریب….

 

قلبش ناگهان به لرزش شدیدی در می آید…از ترس…یا هیجانش را نمیداند اما…

این مرد…؟

 

داریوش بدون فکر به اطرافش ، فقط خیرگی میکند و گویی دزد بودن پسر این خانواده از یاد رفته است…

افرادش حتی جرأت جیک زدن ندارند و اینها همانانی هستند که دستور گرفته بودند هنگام رسیدن ، وجب به وجب آن خانه را بگردند….

 

 

چشم میگرداند روی صورت دخترک ….

ابروهایش…

چشمهایش…

بینی کوچک و خوش فرمش…

لبهای نیمه باز ساحره ، مرد را به خوابش میبرد…

 

صید محمد دخترک را هول میدهد و لبه ی در را بین انگشتانش میگیرد…

همه ی این اتفاق ها ، در چند ثانیه ی کوتاه رُخ میدهد…

نگاهش کرد…

افسونگر…

مَلِک یا هر اسمی که میشد رویش گذاشت….

او اینجا بود….

در خانه ی دزدی که اگر گیر داریوش می افتاد …قطعا دیگر مرده و زنده اش فرقی نداشت….

 

 

_جای شما رو تخم چشم من جا داره…اما پسر من دزد نیست قربان…جواد بچه ی خلفیه…حتما اشتباه به عرضتون رسوندن….!

 

 

رفت…؟

آری رفت اما …پیدا شد…!

نفس محکمی سینه ی داریوش را تکان میدهد تا نگاه زنجیر شده اش را از روی دَر ، بردارد…

 

 

از زمزمه های این جماعت میتواند حدس بزند این مرد ، جزء آدم های با آبروی این محله است و…

داریوش کسی نبود که آبرو بریزد…

حرمت بدرد حتی اگر خواهرش در دستان پسر این مرد باشد….

 

 

_اینجا نمیشه حرف زد…!

 

 

_یه کلبه ی فقیریه بفرمایید داخل با هم حل کنیم هر چی که هست…انشالله سوتفاهم برطرف میشه همه متوجه میشن…

 

 

همان لحظه دَروازه ی کوچک دوباره باز میشود و زنی از چهار چوب بیرون می آید:

 

_چه خاکی به سرم شد…؟؟

 

 

مرد پر چادر همسرش را میگیرد و به داخل راهنمایی میکند:

 

_شما بفرما تو ، آب چایی بذار مهمون داریم…!

 

و داریوش فکر میکند…

این زن …چقدر شبیه به آن دخترک زبان دراز است…

 

 

افرادش مردم جمع شده دور آن خانه را متفرق میکنند…

آصید ممد داخل میرود و باز هم صدایش را بالا میبرد:

 

_بفرمایید داخل…

 

میتواند داخل خانه شود…

اکنون کبریا از هر چیزی مهمتر بود…نبود…؟

 

بود…کبریا تا چند ساعت دیگر به خانه برمیگشت و آن مردک بی همه چیز حساب کارش را پس میداد…

به جز پا گذاشتن در خانه شان چگونه میتوانست خواهرش را پس بگیرد..؟

آن ساحره…

آن افسونگر خیالی شب های داریوش اینجا چه غلطی میکرد…؟

 

 

از اسب پایین میپرد و یکی افسار را از دستش میگیرد…

 

_این اطراف پخش شید و اگر کوچیکترین سرنخی از این پسره پیدا کردین فورا برام بیارینش…

 

همه سر پایین می اندازند و تا داریوش قدمی به داخل خانه میگذارد ، همگی به جز اسکورت های مرد ، به اطراف محله پراکنده میشوند…

 

داخل حیاط کوچک را میبیند …زن و مردی که با تعجب کنار در هال ایستاده اند و خوش آمد میگویند:

 

-بفرمایید داخل آقا…قدم رنجه فرمودین…!

 

چگونه میشود چند روز همه شهر را برای پیدا کردن یک زن ، زیر پا بزند و درست در جایی که نباید ، پیدایش کند…؟

این دیگر چه مزخرفی بود…؟

 

اصلا کِی داخل خانه ی کسی رفت…؟

محافظی که همیشه کنارش بود پشت سرش می ایستد و چرخ خوردن نگاهش ،انگار از اختیارش خارج است…

 

آمده پسرشان را تحویل بگیرد…

آمده بود خون به راه بی اندازد و دلیل فروکش کردن بخشی از خشم ترسناک همیشگی اش را نمیداند:

 

_چند تا بچه داری صیدمَمَّد…؟؟

 

این مرد جای پدرش را دارد و برایش دشوار است کسی را اینگونه به نام تحقیر کند اما…

او پدر همان دزد بی شرف بود…

شاید مستحق احترام بیشتر نبودند….

 

صید محمد نگاهی به همسرش می اندازد و زن با اخم اشاره میکند چه شده …؟

 

-سه تا جناب…بفرمایین تو …اینجوری درست نیست آخه…

 

داریوش دست هایش را پشت کمرش قفل میکند و با پاهایی که به عرض شانه باز کرده ، هیبتش را به رُخ میکشد …

آن کبوتر وحشی کدام گوری رفت….؟

 

 

 

با گردن کلفت و رگهای برآمده سر بالا میگیرد و بادیگاردش با وجود هیکل یغور و نخراشیده ، انگار بدجور از این مرد ترس دارد:

 

_سه تا بچه یعنی چند تا پسر چند تا دختر…؟؟

 

زن بالاخره چیزی میگوید و داریوش باز هم فکر میکند…زبانش هم به مادرش رفته:

 

 

_مشکلی پیش اومده…؟این قشون کشی برای چیه …؟؟

 

داریوش از گوشه ی چشم ، زن را نگاه میکند…

زنی که خیره ی سرتا پای عجیب اوست…

لباس های گران قیمت و اصلش…

همین هایی که او را مانند یک شاه ، پر از عظمت و شکوه نشان میداد…

موهای نیمه بلندش را بسته است و انگار به جز او …در این شهر ، هیچ مردی با موی بلند نمیتوانست امرار معاش کند….

 

 

_قشون کشی برای خواهرمه…پسرتون به عمارت من…به اتاق خواهر من دستبرد زده و اگر گیر بیفته…بی برو برگرد خونش ریخته میشه…!

 

مادر دخترک چنگ روی صورتش می اندازد و با یک هین ، پشت به داریوش شیون میکند…

 

 

دستهایش مشت میشوند و اکنون شرمندگی نمیخواهد…

جیغ و داد نمیخواهد…

آن دو چشم سیاه و لعنتی را…..؟؟؟؟

 

_قربانت بشم آقا…کی گفته کار پسر منه…؟جواد من بچه ی سر به زیر و چشم پاکیه…!

 

 

دم پر شتاب و سنگین داریوش از راه بینی خارج میشود و باز هم نگاه میچرخاند:

 

_چند تا پسر …چند تا دختر….؟؟؟

 

 

زن به داخل خانه میدود و رنگ از رُخ صید محمد میپرد:

 

_دردت به سرم آقا…خواهرتون هر جا باشه خودم میارم صحیح و سالم تحویلتون میدم…جواد من بد نظر نیست….

 

پاهای داریوش گامی جلوتر میروند و مردمک های مرد ، اینبار روی همان جلو آمدن دو دو میزنند…

دیگر دلش نمیخواهد داریوش داخل خانه شود….؟

 

صدای بلند و پر از شگفتی دخترکی به گوشش میرسد و این مرد دزد ناموس نیست…

فقط میخواهد ناموس خودش را برگرداند….

 

_دختر داری…؟؟؟

 

مرد بیچاره وا میرود و شانه اش را به دیوار تکیه میدهد…

دست روی سرش میگذلرد و انگار که بیچاره شده باشد ، تکان تکان میخورد:

 

_دیدی چه خاکی تو سرم شد…؟

آقا به خدا این دختر نامزد داره…نشون کرده ی پسر عموشه اگر کسی بشنوه….

 

نمیداند این جُرعه جُرعه خشم و حرصی که به جانش ریخته میشود از چیست…

نمیداند سر و کله ی این تصمیم از کجا پیدا میشود…

فقط اکنون میخواهد جلوی دهان این مرد را بگیرد..

 

_دخترت با ما میاد….!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا