رمان بهار پارت ۴۹
به مامان مثل خودش چشم غره ای رفتم و گفتم:
_ بیا داری می بینی پشت سر من چه حرف می زنه و باز هم ازش دفاع می کنی! چرا؟؟
فقط بابت حرف مفت به درد نخور مردم!
دعوامون داشت غلیظ می شد…
یکی مامان می گفت یکی من طوری که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و غرورم مقابلش هزار تکه شد…
زانو زدم و از ته دلم شروع کردم به هق هق کردن …
خسته شده بودم دیگه!
کدوم رو تحمل می کردم؟
فشارهای بهزاد؟
گیر دادن ها و دست برنداشتن های فرزاد؟
یا این حرف های تند و سنگینی که مامان به خوردم می داد و کامم رو از اینی که بود تلخ تر می کرد؟؟
من به معنی واقعی کلمه بریده بودم…
طوری که هیچ چیزی در من سالم نبود!
نه روحم نه جسمم نه اعصابم…
هیچ چیز سالمی دیگه نداشتم.
مامان با دیدن وضعیت هم کمی دلش سوخت و ترحم بار نگاهم کرد و گفت:
_ من برای خودت میگم بهار حالا پاتو کردی تو کفش می خوای طلاق بگیری، خوب بگیر! ولی فکر آینده هم باش، من و بابات هرکاری می کنیم یا هر چیزی می گیم به صلاح توئه.
جدیدا به این کلمه صلاح هم آلرژی پیدا کرده بودم.
اینکه مامان و بابا هر چیزی که می گفتند یا هر بی احترامی که به هم می کردند رو به اسم صلاح خلاصه میکردند، فشار مضاعفی روم داشت.
لعنت به فرزاد..
با چه اجازهای رفته بود و به بابا هم چنین حرفهایی زده بود؟
اشک به سرعت روی صورتم می ریخت و همه صحنههای این مدت در ذهنم تکرار میشد…
روز بله گفتن به فرهاد…
روزی که رفتم اتاق بهزاد…
.
پیشنهاد بی شرمانه ای که بهم داد و من به جای اینکه دو تا سیلی توی گوشش بزنم و راهم رو بگیرم و برم، ایستادم و تن دادم به این همه ذلت و خواری…
من کم اشتباه تو این مدت نداشتم…!
یا به عبارت دیگه همش اشتباه کرده بودم و آخرین اشتباه زندگیمم رو هم باید انجام می دادم.
از قدیم راست گفته بودند که اشتباه اشتباه میاره همونطور که دروغ دروغ میاره.
این بکارت لعنتی برای من آب و اون نمی شد..
آرامش نمی شد…
آرامش من الان فقط خلاص شدن از دست فرزاد بود، بعد هم خلاص شدن از دست بهزاد.
همه اینها هم با قربانی کردن آخرین چیزی که داشتم به دست میاومد..
با قربانی کردن بکارتم..
برخلاف تنفری که از بهزاد داشتم و نمیخواستم هیچ رقم اون صدای نحسش رو
بشنوم، بالاجبار گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم.
بد نبود که اون هم در جریان حرف های فرزاد قرار بگیره.
مثل همیشه خیلی زود جواب داد و با صدای آرومی گفت:
_ سر کلاسم بعدا خودم تماس می گیرم.
چون نمی خواستم دیگه بهم زنگ بزنه براش یه پیام بزرگ نوشتم.
اونجا هم براش توضیح دادم که فرزاد رفته پیش بابا و بهش این حرفها را زده…
بعد هم گوشیمو سایلنت کردم و از شدت سردرد چشمام رو بستم.
نباید دیگه گریه می کردم به خودم قول داده بودم تلافی همه اینها رو سر بهزاد در بیارم.
بالاخره اون هم یک روزی به من محتاج میشد هیچ وقت دنیا روی یه پاشنه نمی چرخید.
با همین فکر ها بالاخره چشمهام گرم شد و خوابم برد.
صدای حرف زدن مامان و بابا رو به خوبی می شنیدم ولی خودم رو به اون راه زده بودم
.
سرم رو توی کتاب قطور فقه فرو کرده بودم… یکی از کتاب هایی که بهزاد دیوونه می خواست ازمون امتحان بگیره.
صدای بابام واضح میومد….
_ چرا بهش گفتی؟ نباید همین الان که اینقدر ذهنش درگیره توهم میرفتی و این رو بهش می گفتی! اگه نیاز به گفتن بود خودم همون موقع بهش گفته بودم.
_وا چرا بهش نگم؟؟ تو که نبودی ببینی چطوری داشت سر من داد می زد!
دهنشو باز کرده بود هر چی که به ذهنش می اومد و به من میگفت! مگه من مادرش نیستم این طوری باید بچه با من برخورد کنه؟؟
مامان همیشه همینطوری بود!
همه تقصیرها رو گردن من میانداخت تا بابا هر روز از من فاصله های بیشتری بگیره.
فاصله هایی که حالا می فهمیدم وجودشون چقدر به من آسیب زد…
فاصله هایی که حتی بابا نمی دونست هزینه وکیل من چقدره یا من در روز چقدر برایش کار می کنم!
تنها چیزی که مهم بود فقط این بود که آسه برو آسه بیا که گربه شاخت نزنه!
گربه ای که فقط و فقط برای حفظ آبروشون بود!
آبرو آبرو آبرو….
خودمو سرگرم جمله های عجیب و غریب و پیچ در پیچ فقه کرده بودم.
به این فکر می کردم که چرا همچنین کتابهایی با همچنین ادبیاتی مینویسن؟
بهترنبود یکم سادهتر و یکم روانتر مینوشتن؟؟