رمان طلا پارت 26
+پس به افتخارش
من و ساحل شروع کردیم دست زدن برای آوا،اوهم که تا الان ساکت بود ،بالش های روی زمین را برداشت و به سمتمان پرت کرد.
آوا:شما لیاقت خورش سبزی ندارین باید همون املتو براتون درست میکردم
حالم هر چقدر هم که افتضاح بود ،کنارِ این دو نفر به من خوش میگذشت.
+میگم ساحل باید بریم دست این پسره رو ببوسیم ،ببین برای اینکه بیاد بگیرش داره چه کدبانو گری ای به اجرا میزاره
ساحل:تازه عکسم میگیره از غذاهاش میفرسته براش
+اونم حتما به به و چه چه راه میندازه
ساحل:بدبخت نمیدونه زیرشم ما تمیز میکنیم
آوا به سمت ساحل حمله کرد و شروع کردند یکدیگر را کتک زدن ،عاشق این دعواها ی همراه با خنده بودم،هم، یکدیگر را کتک میزدند هم صدای بلند قهقه زدنشان کل خانه را در بر گرفته بود.
آوا:تو زیر منو تمیز میکنی؟
ساحل:تو بعضی وقتا اینقدر از جات بلند نمیشی که ما نگران میشیم یه وقت زخم بستر نگیری ،الان فعالیتت خیلی رفته بالا
+راست مگیه دیگه زرنگ شدی اصن از صد فرسخی داد میزنه که پای یک پسر در میان است…
ساحل را ول کرد و تک سرفه ای زد ،با حالتی کاملا جدی پرسید
-واقعا اینقد ضایعه اس؟
من و ساحل به هم نگاه کردیم وبلند زدیم زیر خنده.
ساحل:فراتر از ضایع بودنی
آوا:مرگ ،خب ذوق زده ام عوضیا
با دهن کجی جوابش را دادم.
+آخی نازی
خودش را روی مبل پرت کرد و انگار که در رویا فرو رفته باشد با یک لبخند خیره به سقف شد.
آوا:اصلا وقتی زنگ میزنه صداشو میشنوم انگار این قلبم رو تردمیله ،این قدر تند تند میزنه ،وقتی می بینمشو که نگم اصن ،حالا از اینا بگذریم می رسیم به صداش …چرا یه نفر باید اینقدر صداش خوب باشه ؟
+ساحل چی میگه این؟
-از دست رفته بچه
+بیا ما بریم شامو بکشیم تا اینم یه مروری میکنه بر اتفاقات هفته
با ساحل سفره را انداختیم ،آوا همچنان در حال رویا بافی بود.سرِ سفره نشستیم.
+هیششش الوووو
آوا:چته؟
+ببخشید مزاحم شدم اما استپش کن بیا شام بخور
آوا:اه جای خوبش بودم
+معذرت میخوام واقعا
از روی مبل بلند شد و آمد سر سفره نشست.
آوا:دیگه فایده نداره
+خب به عنم
بعداز خوردن شام با هم نشستیم و مشغول فیلم دیدن شدیم،الان درست ترین زمان بود که همه چیز را به آنها بگویم.
+امروز داریوش اومده بود درمونگاه
هر دو سرشان را سمتم چرخاندند.
آوا:چی شد؟مگه نگفتی گفته دیگه گورمو گم میکنم؟میرم میمرم؟میرم که برم زیر تریلی؟چی میگه دوباره؟
ساحل:چی میخواد مرتیکه ی عوضی؟
+مگه بیا خونه ی من زندگی کن
انگار از برق کشیدمشان ،تا چند ثانیه فقط نگاهم میکردند،بدون پلک زدن
آوا:خیلی معذرت میخوام چه گهی خورده؟
+گفت بیا خونه ی من زندگی کن
ساحل:الان سکته میکنم ،الان خودمو میزنم برق، میزدی دهنشو صاف میکردی
+نزدم
آوا:چون تو هم گاوی
+شاید رفتم پیشش موندم
اینبار هر دو زدند زیر خنده.
ساحل:خب دیگه شو خی بسه ادامه ی فیلمو ببینیم
+شوخی نمیکنم
آوا:گه خوردی شوخی نمیکنی،می خوای بری خونه ی اون لندهور زندگی کنی؟
+نه
آوا:آفرین
+ولی یه چیزایی شاید باعث بشه که برم
ساحل کفری سر خودش را به مبل کوباند.
ساحل:مثه آدم زر بزن … مثه آدم
+امروز اومد درمونگاه به من گفت بیا با من زندگی کن منم فکر کردم واسه چیزای خاکبرسری میگه ریدم بهش به نگهبان گفتم بندازش بیرون،غروب وقتی شیفتم تموم شد منتظر تاکسی وایساده بودم ،دیدم این داره بوق میزنه اول بی اعتنا بودم وقتی دیدم ول کن نیست برگشتم سمتش تا بشورمش دیدم ترکیده ،تمام سر و صورت و لباسش خونی بود گفت باید حرف بزنیم منم نشستم تو ماشین گفتش که این باباعه که دشمنشه خیلی پیگیر کاراشه اون شبم که رفتیم اون بی خانمارو ببینیم دو نفر رفتن به طرف امار دادن که من با این بودم ،حالا یارو هم گیر داده به من ،طرف قاچاقچیه دختره یعنی دختر میفروشه ،به همین دلیلم هست که خیلی اصرار داره برم خونش ،البته ی خونه ی خودشو قبول نکردم اونم گفته یه خونه ی خانوادگی دارن که همه ی خانوادش اونجا زندگی میکنن که اگه من بخوام می تونم برم اونجا…الان به من بگین چه گهی بخورم؟
قفل شده بودند،انگار شوک حرفهایم خیلی سنگین بود.
+مردین؟
ساحل:از کجا معلوم راست بگه؟
+نمی دونم ولی احساس میکنم راست میگه تو چشاش یه ترسی هست…بعدم اگه چیز جدی ای نبود طرف احمق که نیست بیفته دنبال من که چیزیم نشه
آوا:طرف گفته بیا خونم
+ولی خونه خانوادگیشم بهم پیشنهاد داده
ساحل:این یعنی مسئله واقعا جدیه