رمان طلا

رمان طلا پارت 72

0
(0)

 

 

 

بسته قرص را برداشت و یکی را دراورد و به سمتم گرفت.

 

-این چیه؟

 

-مسکن برای دردت

 

قرص را ازاو گرفتم و خوردم.

 

-ممنون

 

-چند دقیقه دیگه چایی دم میکشه، یه چایی عسل دبشم برات درست میکنم، فکر کنم میگن خوبه برای این زمانا…

 

چشمانم را ریز کردم و با خنده ب او گفتم:

 

+تو اینا رو از کجا میدونی؟

 

-از مامانم یادمه وقتی نگارم پریود میشد مامانم واسش چای عسل درست میکرد اون موقع ها خیلی کوچیک بودم

 

+راستی مامانت اینا چیزی نمیپرسن ازمن که چرا یهویی رفتم چرا هیچ خبری ازم نیست؟

 

-چرا پرسیدن ولی خب من یجوری پیچوندم.

 

خدا میدانست آن بنفشه ی عوضی چه حرفایی پشت سرم زده.

 

+خوب کاری کردی

 

چایی دم کشید بلند شد و چای عسل را برایم اورد، مشغول خوردن شدم.

 

حوله کم کم شل شد و روی شانه هایم افتاد.

 

 

 

 

 

صندلی اش را نزدیکم اورد و چسبیده به من نشست. ساقه موهایم را در دست گرفت و به بینی اش نزدیک کرد چشمانش را بست و بو کشید بعد هم بوسه ای روی موهایم کاشت.

 

حالا مگر من میتوانستم آن لیوان را دردست نگه دارم…

 

با این کارهای ضعف آورش دست و دل مرا می لرزاند.

 

لرزان لیوان را روی میز گذاشتم.

 

+خداروخوش نمیاد داریوش خان!

 

گویی از یک خلسه خارج شده باشد آرام چشمهایش را باز کرد.

 

-چرا؟

 

+یه جوری داری منو عاشق خودت میکنی که خودمم میترسم این انصاف نیست

 

بحث برایش جذاب شده بود دستش را بند تکه‌ای از موهایم کرده بود و دور انگشتش میپیچید.

 

-چیش ترسناکه؟ من حظ میکنم می بینم توام منو دوس داری… منو میخوای.بعضی روزا باخودم میگفتم پسر تو انقدر گندکاری داری تو زندگیت، انقد تر زدی تو زندگیت اگه بهت بگه نمیخوادت حق داره اگه تفم بندازه تو صورتت حق داره..

سعی کردم خودمو کنترل کنم گفتم این دختره حیفه پاسوز منِ یه لا قبا میشه اما نتونستم به والله که نتونستم. شب سنگامو با خودم وا میکندم روز که میشد دلم لک میزد میومدم میدیدمت…

 

 

 

 

 

حرفایش انقدر ب دلم نشست که دوست داشتم باز هم برایم حرف بزند.

 

گوشم را نوازش میداد صحبتهای پرازمهرش..

 

روحم را جلا میداد اعتراف به عشقش..

 

+فکر میکردم زندگی سخت ترین راههارو جلوم گذاشته، بدترین کارا رو باهام کرده.. بعضی روزا مثل امروز دنیام تیره و تار بود، کم نبودن بدبختیایی ک کشیدم اما حالا که میبینم تو روبروی منی و داری اینجوری ازخواستنم میگی انگار تموم اون تاریکیا برام بی معنا میشن، انگار که تو نوری برام تو سیاهی های زندگیم

 

وصف کردن حال و هوایش در آن لحظه در کلماتِ ناچیز نمیگنجید، لبخندش واقعی ترین لبخندی بود که تا به حال دیده بودم.

 

دستانم رابالا آورد و روی انها هزارن بوسه زد.

 

-من سقط بشم برای این حرف زدنت بچه که دلم میخواد همین الان قورتت بدم.

 

صدای خنده ام کل فضای اشپزخانه را در برگرفت.

 

حال صبح و همین سه چهار ساعت پیشم با الان زمین تا آسمان بود..

 

-ولی اگه ولم کنی گم میشم، نابود میشم تو تاریکیا، میدونی اینو؟

 

سرش را خم کرد توی گردنم و روی شاهرگم را بوسید و لبش را با فاصله کمی از پوست گردنم نگه داشت و زمزمه وار گفت :

 

 

 

 

-میمیرم برای نبض گردنت زیر لبام، انگار بهم کوکائین تزریق میکنن..

 

اعتراض گونه صدایش زدم

 

+داریوش!

 

نفس هایش پوستم را قلقلک می داد باز لبهایش را روی نبض گردنم چسباند .

 

-نفسم ؟

 

-هیچ وقت تنهام نزار

 

-زنجیری ام، دیوونه ام عوضیم درست ولی احمق نیستم چجوری تورو بزارم برم؟ برم که چی بشه؟ بهت گفتم امتحان کردم برای دور شدن ازت که دیدم من ادم این حرفا نیستم..

 

صورتش را دقیقا مماس با صورتم گرفت و بافاصله کمی در چشمهایم زل زد:

 

-بزار یه رازی و بهت بگم، من حتی به اون زندگی ای که قبل از تو داشتم فکرم میکنم حالم بدمیشه اونوقت تو نگران اینی ک من برم؟

 

انگار که از چیزی ضعف کرده باشد حمله وار به سمت چشمانم آمد سریع چشمهایم را بستم روی پلکهایم را بوسید..

 

-طلا میکشمت اگه به یه نفر دیگه جز من انقد خوشگل نگاه کنی

 

+با چی ؟

 

-چی با چی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا : 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا