رمان طلا

رمان طلا پارت 71

5
(2)

 

 

با تعجب نگاهم کرد.

 

-چرا نمی شینی عزیزم

 

چه میگفتم؟در چشم هایش نگاه کردم و بی اراده قطره های اشک از چشمانم سر ریز شد.

 

به خاطر اتفاقات اخیر به شدت حساس شده بودم.

 

نگران ماشین را دور زد و به سمتم آمد.صورتم را میان دستانش گرفت.

 

-چی شده دورت بگردم

 

نمیشد باید میگفتم .

 

+دلم…دلم خیلی درد میکنه

 

با تعجب چشمانش را گرد کرد.

 

-دلت؟چرا؟بشین بریم دکتر

 

مرا به کناری فرستاد و در ماشین را باز کرد ،می خواست کمک کند بنشینم که بازویم را از دستش کشیدم.

 

بیچاره نمی دانست چه کند.

 

+میگم دلم درد میکنه

 

گیج شده سرش را تکان داد.

 

-نمی فهمم

 

مجبور بودم مسئله را بیشتر باز کنم.

 

+ای بابا… هر ماه برای زن ها یه اتفاقاتی میفته که باعث دل دردشون میشه الان من به اون درد مبتلام

 

تازه دوزاری اش افتاد.

 

-پریود شدی؟

 

بدنم از خجالت داغ شد و عرق سردی در کمرم نشست.حالا لازم بود با صراحت موضوع را باز کند؟

 

 

 

 

-اره

 

لبخند مهربانی روی لبانش نشست

 

-این گریه داره؟ آدم برای همچین چیزی گریه میکنه اخه؟ سوارشو تابریم درمونگاه

 

-ماشین کثیف میشه..

 

انگار بی اهمیت ترین مسئله جهان بود .

 

-بشه… بشین سرپا نمون کمرت بیشتر درد میگیره

 

+نمیشینم

 

نزدیکم شد و دستهایم را در دست گرفت..

 

-ماشین چیه زندگیمو فدای یه تار موت میکنم . اصلا ارزش ی قطره از اشکهاتو نداره ! سوارشو عزیزم

 

این اندازه از مهربان بودنش را تحمل نکردم پاهایم را بلند کردم و لبهایم را به گونه اش رساندم و بوسه ای برروی گونه اش زدم .

 

-خودم آخه راحت نیستم

 

چشمهایش خوشحال بود این را از براقیشان میفهمیدم .

 

ازداخل ماشین دکمه صندوق را زد و از صندوق عقب تکه ای موکت دراورد و روی صندلی ماشین انداخت.

 

-الان خوبه؟

 

لبخند گرمی به رویش زدم و چشمانم را برای تایید کارش باز و بسته کردم…

 

-آره خوبه

 

کمکم کرد و روی صندلی نشستم.

 

متوجه شدم مسیری که داریم طی میکنیم با مسیر خانه تفاوت دارد.

 

+کجا داریم میرم؟

 

 

 

 

 

با جدی ترین حالت ممکنش فرمان را دست گرفته بود.

 

-درمونگاه

 

+ نمیخواد یه مسکن بخورم خوب میشم

 

-نچ اینجوری نمیشه

 

+میشه همیشه با یه مسکن دردش ساکت میشه بریم خونه لطفا

 

نگاهش را لحظه ای به من داد، الان اصلا حوصله ی جای شلوغ را نداشتم.

 

وقتی مطمئن بودم را دید ،ناچار لب زد.

 

-باشه

 

به خانه که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و موکت را هم که لکه ای کوچک روی آن بود را با خودم برداشتم.

 

در را که باز کرد بدون معطلی وارد شدم و موکت را در سطل اشغال حیاط انداختم ، ب اتاق رفتم و وسایل مورد نیازم را برداشتم و به حمام رفتم.

 

لباسهایم را دراوردم و زیر دوش ایستادم اب از بالا ب پایین ریخته میشد و من احساس میکردم تمام الودگی هارا با خود میبرد .

 

چشمم به پهلویم خورد و تا اخرین حد ممکن چشمانم به یکباره باز شد پهلویی که آن مردک در دست فشرده بود کاملا کبود شده بود ولی الان چون تازه بود درد زیادی را احساس نمیکردم و به قول عامیانه هنوز داغ بودم و احتمالا از فردا درد اصلیش شروع میشد.

 

 

 

 

 

درحمام سرد خودم را خشک کردم و لباسهایم را پوشیدم.

 

از بیرون اتاق در اشپزخانه سرو صدا می امد.

 

حوله را دور موهایم پیچیدم و بیرون رفتم.

 

اصلا دوست نداشتم تنها باشم احساس ناامنی میکردم ،در حمام نمی توانستم چشمهایم را بسته نگه دارم.

 

مشغول چای دم کردن بود. بی سروصدا به چهار چوب تکیه دادم و نگاهش کردم.

 

او کسی بود ک قلبم را تماما ب تسخیر دراورده بود. شاخ و برگ آن عشقی را که به او داشتم تمام وجودم را گرفته بودو ریشه ی این درخت عشق در روحم نفوذ پیدا کرده و روز به روز بیشتر رشد میکرد .

 

با هرمحبتش با هر نگاه عاشقانه اش، باهرگونه حمایتش، یک شکوفه در دلم جوانه میزد.

 

اوایل آشناییم با او خودم را گم کرده بودم نمی دانستم این حس چیست.

 

مردد بودم برای دوست داشتنش اما الان کاملا یقین داشتم.

 

من از زندگی این مرد را میخواستم.

 

سنگینی نگاهم راحس کرد و به سمت من برگشت. با دیدنم تبسمی کرد.

 

-عافیت باشه

 

تکیه ام را از چهارچوب گرفتم و روی صندلی نشستم.

 

-سلامت باشی

 

کارش که تمام شد لیوانی از سینک برداشت و پرازآب کرد و از یخچال بسته ای قرص اورد و جلوی رویم گذاشت و خودش صندلی کناریم نشست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا : 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا